قاضی ربیحاوی: فتنه

برای نسیم خاکسار که خاطره آبادان است

کربلایی زال گفت: «هه، فردا تعطیل کنم؟ فردا که قراره خبرهای مهم بشه؟ که بالاخره یا خود دکتر مصدق بشه رئیس کل مملکت یا شاه برگرده به تاج و تختش؟ فردا را بزودی می‌بینی، حالا…»
حاتو گفت: «چی می‌گی تو اصلاً کربلایی، من به سیاست چه کار دارم؟ تازه این کوره آدم‌پزی تو که تعطیلی به خودش دید که فردا ببینه؟ حالا بی‌زحمت این پول ما را بده تا زحمت کم بکنیم و بریم.»
«ها، باشه، بگیر برو این پول علیه اسلام را بنداز داخل سینه لخت فتنه. تو نمی‌دونی اما من می‌دونم، چون من یک آدم سیاسی هستم، نه مثل تو یک مردِ خانم‌باز.»
حاتو سکه‌ها را از دست او قاپید، دوتاش را ریخت توی جیب شلوار و یکی هنوز در دست گفت: «ها، باشه.» و راه افتاد رفت رو به غروب و پشت به کوره آجرپزی می‌رفت و گرمای شعله آتش را که هنوز بر شانه‌های او بود با خود می‌بُرد. کوره‌ها در بیابان اطراف پراکنده بودند، سطح صاف و وسیع بیابان پوشیده از نمک بود و هر کارگر باری که راهی روی نمک داشت، باریک‌راهی که او را به خانه‌اش می‌رساند و فقط مخصوص خود او بود و کس دیگر بر آن نمی‌گذشت، چون هر خانه یا هر کپر، پرت بود و از خانه‌های دیگر دورافتاده بود. راهی که حاتو را به کپر خود می‌رساند از کنار گورستان می‌گذشت.
حاتو به دوراهی رسید، ادامه هر دو راه جا پای خودش بود، یکی از راه‌ها او را می‌برد به جانب کلبه سوت و کور تنهایی خودش و راه دیگر از میان نخلستان می‌گذشت و او را می‌رساند به چادر فتنه.
هنوز بر سر دوراهی ایستاده بود، سکه‌ای را که در دست داشت به هوا انداخت، چرخش زرد سکه در هوا، خط هم اگر می‌آمد او باز به جانب چادر فتنه می‌رفت، چون امشب بدجور او را هوس کرده بود. سکه را در هوا قاپید و کوبید پشت دست دیگر، شیر بود، پس به جانب نخلستان رفت.
حالا باید از روی جوی آب می‌پرید و سنگی برای ترساندن و دور کردن سگ برمی‌داشت، اما سگ در غروب آن روز سنگ شده بود و ایستاده بود زیر درخت کُنار و نگاه به او می‌کرد، باد لابلای موی سگ می‌وزید، سگی که حالا فقط چشم‌هایش جان داشتند و در سکوت خیره مانده بودند به حاتو و او چاره‌ای نیافت جز آنکه بدود، پس دوید با نگاه سنگین سگ روی شانه‌ها از روی جوی‌های کوچک و بزرگ می‌پرید. چندتا چادر کولی‌نشین لای تاریک‌روشن نخلستان چاتمه بودند، حاتو ناگهان ایستاد. چه شد؟ دهن تنگ کوزه‌ای قورت و قورت آب از نهر می‌نوشید و می‌بلعید، دسته کوزه در دست دختری بود که زود تور سبزِ بر شانه افتاده خود را بر سر کشید تا موها و روی خود را پشت آن بپوشاند، پوست بازوی او سفت و صاف و مردطلب بود. حاتو سکه را در مقابل دختر به هوا انداخت، نگاه دختر بالا پایین شد، حاتو باز سکه را قاپید، دهن کوزه که پُر شده بود آب را پس زد، دختر برخاست. «حالا شغلت چه هست؟»
حاتو گفت: «توی کوره کار می‌کنم، آجر می‌پزم.»
دختر گفت: «ویش نه. پس تو هم کارگری.» و کوزه بر دوش بر بلندی سکو چرخید با پاهایش که تا بالای قوزک لخت بودند، صدای جرینگ خلخال، لرزش گیسوی سیاه پشت تور سبز، گفت: «من از پریونم، سکه‌ت برام بی‌قابلِ.» خندید و رفت، یا بُرده شد مثل برگی که باد از روی شاخه می‌بَرد، و لغزید پشت ستون نخلی بعد باز او بود با تن کشیده که تا نیمه راه با حاتو آمده بود اما حالا تند گریخت و رفت و پرید از روی جوی کوچکی، دور شد، صدایش چه خوش بود. گفت: «اگه لااقل یه تکه زمینی داشتی که پدرم بتونه توی اون چادر بزنه بازیه چیزی.»
حاتو دست به جیب برده سکه‌ها درآورد و هر سه را به او نشان داد: «پس این چی؟ این‌ها ببین.» اما دختر رفته بود و دیگر در آن حوالی نبود، شرجی هم رفته بود و حالا انبوه شاخه‌های درهم نخل‌های کوتاه که دختر را بلعیده بودند در باد تکان می‌خوردند. سایه شب پیش‌تر می‌آمد با نفس‌نفس زنانه. حاتو میل کرد از روی نهر بپرد برود دختر را بیابد اما شب داغ نخلستان دختر را مکیده و از او هیچ باقی نگذاشته بود جز نفسی پُر از بوی میخک. او چه بود؟ کوزه پُر کردنش که مثل کوزه پُر کردنِ آدمیزاد بود و مثل آدمیزاد هم تلخ گَپ زد، ولی رفتنش…! نه، آن هم عجیب نبود، آدمی هم همین‌طور از آدمی می‌گریزد با طعنه و تمسخر. «ویش تو هم کارگری…» حاتو رو به سوی چادر فتنه چرخید، چادری که هنوز از او دور بود و وقتی برسد فتنه دوتا تخم‌مرغ پخته با ریحان تازه در طبق می‌گذارد و چندتا هم نان دست‌پخت خودش. تن فتنه در زمستان گرم بود و در تابستان خنک. روی تن فتنه که هستی انگار دل به موج آرام شط داده‌ای و خوابیده‌ای رو به شمال. از خود پرسید: «پس چرا امشب ستون‌های نخل‌ها به چشم من سنگی شده‌اند این‌طور با ترک‌های پراکنده در آن‌ها و انگار هر دم نخلی در حال فروافتادن است؟»
شب‌ها روی سکوی کنار شط راه رفتن اَمن‌تر بود از راه رفتن بر راه‌های دیگر. یک طرف آب روشن سرخ بود و پشت خط آب، دُم آفتاب هم غرق می‌شد تا کامل فرو برود و بگردد پشت پرده شط که زیرزمین است و شط را دور بزند تا فردا صبح باز از سمت مخالف طلوع کند و اگر حاتو می‌خواست نگاهش نیفتد به تاریکی وهم‌ناک نخلستان باز باید به آفتاب و به شط فکر می‌کرد، اما حالا تاریکی وهم‌ناک نخلستان به او نگاه کرد و دختری به رنگ خاک با تور سبز بر سر و پوزخند بر لب بیرون خزید و باز پس کشید و دیگر نبود. لایه‌های آب بالا می‌آمدند و تنه می‌زدند به دیوار سکو و باریکه راه را می‌لرزاندند و حاتو حالا انگار روی قلب خود راه می‌رفت. سوت زنان دوید، بازوی راست او که سمت شط بود خنک بود اما بازوی چپ که سمت نخلستان بود در گرما بود، گرم، تندتر دوید، دیگر سوت نمی‌زد. پس چرا سگ امشب مثل هیچ شبی نبود؟ و او چرا دختر را شب‌های پیش ندیده بود؟ یا خضر زنده، نکند فتنه امشب میهمان داشته باشد. سکه‌ها را در مُشت گرفته می‌فشرد و می‌دوید و درز بین روشنی و تاریکی را می‌شکافت. پس یعنی آن دختر آدمیزاد نبود و آل بود؟ نکند حاتو نفهمیده پا روی بچه او گذاشته باشد، اگرچه دشمنی آن‌ها با آدمیزاد در خون آن‌ها می‌جوشد، اگر آل اصلاً خون در بدن داشته باشد.
آل همان پری است که خداوند به مؤمنان خود وعده داده است. این‌ها را کربلایی زال می‌گفت. «اگر در زندگی پرهیزکار بوده‌ای بعد از مرگ خدا زیباترین پری را برایت می‌فرستد تا با تو درآمیزد و مطابق هر شب، چهل سال در رختخواب با تو بغلتد.»
حاتو از خود پرسید: «مگر من پرهیزکار بوده‌ام؟»
کربلایی زال گفت: «چهل سال. اما صبح روز بعد که از خواب برمی‌خیزی می‌بینی که فقط یک شب گذشته.» و با اشتیاق شهوت قهقهه می‌زد و چانه اصلاح‌شده حاتو را می‌گرفت و با همان خنده زل می‌زد به داخل چشم‌های او، انگار در آن‌ها نقش دوتا پری برهنه می‌دید.
حاتو ایستاد. «پرهیزکاری کجا و من کجا و چادر فتنه کجا؟» چادر فتنه پشت تاریکی خیس نخلستان می‌جُنبید. حاتو باز فکر کرد. «پس چرا این‌طور به زنده‌ها کینه می‌ورزند؟ چرا شاطری را وامی‌دارند تا خود را به داخل تنور روشن بیندازد از قیامت عشق؟ چرا
صیادی را شبانه به آب می‌اندازند تا کوسه او را شقه‌شقه کند؟ اما با کارگری چون من که هر روز در آتش کوره می‌سوزد دیگر چه کار دارند؟»
پارچه سفیدی بر سر در چادر فتنه آویخته بود که حاتو نفهمید علامت چیست. فتنه اگر میهمان داشت پارچه سرخ می‌آویخت و اگر میهمان نداشت پارچه سبز بود، اما حالا این پارچه سفید!؟ صدای گردش گرداب‌های پراکنده از شط به گوش می‌رسید، حاتو را صدا می‌زدند ولی او ترسیده تند از بالای سکو پایین پرید. دورتادور زمینی که فتنه در آن چادر زده بود نهر بود پُر از آب همرنگ خاک پخته. سایه خوشه‌های سنگین خرما بر زمین می‌لرزیدند. او باز پا پیش گذاشت. خیسی هوا فروکش کرده بر خاک نشسته بود. چادر فتنه حالا مثل کومه‌ای بود که مُرده‌های امانتی را برای مدتی کوتاه در آن نگه می‌داشتند، فقط برای مدتی، تا بعد صاحب مُرده بیاید و نعش را از داخل کومه بیرون بکشد ببرد کربلا و یا هر شهر مقدس دیگر، ولی نعش حاتو اگر حتی سال‌ها سال در کومه‌ی فتنه می‌ماند، هیچ‌کس نبود بیاید سراغش چون او نه پدر داشت و نه مادر و نه هیچ کس و کاری، خودش بود با آجرهایی که می‌پخت و سخت می‌شدند به سختی مردی تنها در یکی از آخرین شب‌های مرداد ماه، و در نخلستان نگاهش می‌گشت دنبال فتنه، آن زن خنده‌روی آشنای چاق، تا از او بپرسد این پارچه سفید علامت چیست. ناگاه میوه خرمای رسیده‌ای بر بالای چادر افتاد و باریکه تنی بالا بلند یک دور دور چادر دوید و گردید و باز گم شد. کجا رفت؟ کی بود که این‌جور در خاموشی درخشید؟ نکند قصد جان حاتو را کرده‌اند. صدای خنده از جانب چادر به گوش رسید و او میخکوب شده بر جا صدا زد: «هوی فتنه!» قهقهه‌ای زنانه جوابش داد، پیش‌تر رفت، سقف نخلستان پوشیده از شاخ و برگ‌های درهم بود و خوشه‌های رسیده خرما که مثل پستان‌های هزار گاومیش آماده برای دوشیدن آویخته بودند. حاتو از روی نهری پرید و یک پایش در گل ماند، ترسید، انگار یک موجود زنده که دیده نمی‌شد ناگهان پای او را محکم گرفته بود، باز تقلا کرد و پای خود را از داخل گودال گل بیرون کشید و باز رفت در حالی که فکر می‌کرد: «چرا اصلاً همه‌اش بد به دل راه می‌دهم امشب؟ شاید آن‌ها نه برای آزارم که اتفاقاً برای لذت دادنم در این شب دورتادور من می‌گردند. قصد آزار اگر بود پس چرا آن سگ را وادار نکردند تا بیش از هر شب دیگر مرا بترساند؟ نکند در این مدت ده دوازده شب که به چادر فتنه نیامده‌ام خبرهایی شده که نمی‌دانم؟ خیر یا شر؟» و او دل به روی خیر گشود. صدای خنده که انگار صدای خنده‌ی فتنه بود در زمانی که هنوز دختر جوانی بود. تور سبز دوباره دیدار شد و با باد هُل خورد داخل چادر. به حاتو نگاه انداخت؟ به او گفت بیا؟ سکه‌ها را از کف دستی به کف دست دیگر می‌ریخت، صدای سُریدن سکه‌ها روی هم به او آرامش می‌داد. رسید به چادر فتنه، بوی میخک در حوالی بود و او نفهمید کی هُل خورد داخل چادر و شمع روشن را دید مثل شب‌های دیگر در آن سوی رختخواب نمناک.
صدای زنانه گفت: «منتظرت بودم.»
دختر جوانی لمیده بر رختخواب ظاهر شد. تنها تن‌پوش او تور سبز بزرگی بود تا حاتو جلوتر برود و با دست خود آن را پس بزند.
فتنه در کنار شمع یک قلک داشت که سکه‌های مردان را در آن می‌ریخت.
«یه بچه بذار تو دلم.»
موی دختر بوی دل نخل می‌داد یا خاک هنوز نپخته؟ صدای غلتیدن سکه در قلک، صدای باد که هی به چادر می‌خورد.
«دعا کن بچه‌مون پسرباشه تا مثل من سیاه‌بخت نشه.»
حاتو گفت: «پس یعنی حالا که من مَردم، بختم سفیده؟»
«مرد هرچه که نباشه بالاخره مرد هست.»
حاتو بوسه زد بر آن دو پلک ترد شفاف که گاه با خنده گشوده می‌شدند و دو شط زلال از آب سیاه نشانش می‌دادند و او مردانه سوار بر امواج هر دو شط می‌رفت بالا و می‌آمد پایین با نفس‌نفس‌ها و شط‌ها آخر نداشتند. امواج لغزنده حاتو را به ناکجا می‌بردند و گاه دُم می‌پراندند و رها می‌شدند و از زیر بار او می‌گریختند تا باز برگردند و تشنه‌تر به چنگ او بیایند.
زن گفت: «بچه نشست تو دلم.»
صدای غرش آب از پوست گونه زن شنیده شد همراه با هلهله صیادان. حاتو پایین‌تر سُرید و چانه‌اش بر یکی مشک پُرگلاب کشیده شد، پایین‌تر، پیشانی‌اش گُر گرفت، شعله در شعله از پوست زن فواره زد، زنانی دسته‌جمعی جیغ کشیدند، حاتو تند آمد بالا.
زن با لبانی از آتش خندید. «دردت گرفت؟»
تا شعله لب‌های زنانه حاتو را به آتش نکشد، باید با زبان مردانه آن‌ها را خیس می‌کرد و لب پایینی را به دندان می‌گزید. صیادان یک‌صدا نالیدند، شمع پِرپِر کرد و رو به خاموشی رفت، اما ناگهان دوباره جان گرفت.
زن گفت: «خوبه که تو اینجا پیش من هستی.»
«چه شد؟»
«باز شروع شد.»
قهقهه زنانه، موی حاتو به چنگ زن افتاد، سبک و با لذت، و پاها که دو ماهی زنده پُرشیطنت بودند، هی می‌پریدند و می‌افتادند روی پاهای حاتو. «داخل تربشو.»
باد از کجا آمد که این‌طور موهای شلال زن را به صورت حاتو ریخت؟ صدای ترکیدن چیزی پی‌درپی و تق‌تق نخل زنده‌ای که می‌سوخت، انگشتی بر مُهرهای پشت حاتو کشیده شد و دوتا سنگریزه نوک پستان‌های او را لرزاند.
زن با خنده گفت: «از فردا صبح تو عمر جاودان خواهی داشت.»
حاتو پرسید: «چطور؟»
«یعنی که دیگه نمی‌میری اصلاً.»
«اصلاً!؟»
«حتی اگه روزی چهل بار مرگ را آرزو بکنی.»
حاتو گفت: «زنده بودن با یکی زن مثل تو بودن خوشِ.»
«خوبی‌ش این هست که همیشه جوان می‌مونی همه وقت تا اون روز که خبر بدی بشنوی یا داغ عزیزی را ببینی، اون وقت وای به حال تو حاتو.»
از داخل دل زن صدای جیغ مرد جوانی شنیده شد. «عزیز
حاتو خود را پس کشید تا جایی که دُم وصل او هنوز توی تن زن مانده بود. صدای جیغ قطع شد. کف دست‌های پُراز پینه حاتو بر دو سوی تشک قرص و محکم بودند.
زن خندید و از دهانش بوی گلاب و کافور بیرون ریخت.
«تو اصلاً پول دادی امشب؟»
«ها. انداختی داخل اون قوطی، پس یادت رفت؟»
قهقهه زن در ته عمیق شط ترکید و آب با ماهی‌های مُرده که در هوا پَرپَر می‌زدند، ریخت داخل یک شط دیگر که خالی خالی بود و هرچه آب در آن ریخته می‌شد، پُر نمی‌شد.
ماهی‌ها بر کف گل‌آلود شط ماندند. زن غلتید و از حاتو کناره گرفت، با خنده‌ای عجیب انگشت سبابه خود را می‌جوید. حاتو دل بالا شد و پرسید: «از چیه که جیگرم داره این‌جور می‌سوزه؟»
زن گفت: «از گرمای تن من.»
و با خنده باز در هم شدند تا یگانه سهم آنان از رختخواب. حاتو نمی‌خواست یاد خود را رها کرده بفرستد به سوی فردا که باز کار بود و کوره بود و تن خودش که همراه خاک خشت خشت و لایه لایه می‌سوخت، اما وقتی آفتاب شبانه زیر شط را دور زده و به
جایی نزدیک شده که حالا باید از پشت خط آب بیرون بیاید، حاتو چه کاره بود که بخواهد یا نخواهد؟ بودن یا نبودن شب دست کسی نیست. شب اما بهتر است، خیلی بهتر، چون هرچه باشد به دردناکی روز نیست. روز مال کار است و مال کوره و صاحب آن کربلایی زال که سکه‌های پول را لای دندان‌های خود محک می‌زند، بعد با صدای خش‌دار می‌گوید: «شب مال مُرده‌هاست.»
زن با جیغ خفه گفت: «صبح شد.»
«نه.»
خروس نخواند، پارچه برزنتی چادر روشن نشد، باد بود اما صدای شاخ و برگ‌ها شنیده نمی‌شد. حاتو صورت خود را بر شکم زن پنهان کرد. قلبی زیر ناف زن می‌تپید و مرد در فرورفتگی نرم شکم او پیش رفت، شکمی که دیگر پوست زنانه نداشت، لایه لایه جلبک‌هایی بود که جوی بدون آب را پُر کرده بودند. تن مرد از میان تن تازه سرد شده زن گذشت و رفت فرو در لایه‌های جلبک. سقف چادر اگر هنوز بالا سر بود، پس این باد گزنده از کجا می‌آمد که سر و روی او را می‌گزید؟ باد رو به گرما رفت، یک لکه از سر حاتو را گرفته بود و می‌گزید، گرم گرم‌تر، سوز سوز. بعد باد گرم از لغزیدن باز ایستاد و حالا نیزه ثابتی بود که از جای خیلی دور می‌آمد و آتش در سر حاتو می‌ریخت و او تقلا کرد خود را از لای جلبک و بوی ماهی گندیده بیرون بکشد. قورباغه‌ای زُل زده بود به عمق چشمان او. حاتو باز جنبید و دست انداخت سوی خشکی، پنجه‌اش در شکاف زمین فرو رفت، بعد دست دیگر در شکاف دیگر، خزید بالا، بیرق سه رنگ پوسیده با جنبش او از هم درید و در جلبک سبز حل شد و تنها چند لکه سفید و سرخ از آن باقی ماند. صدای دویدن عده‌ای شنیده شد که پوتین‌های سنگین پوشیده بودند. حاتو سر بلند کرد و از پشت پرده جلبک مردانی را دید که انگار روی زمین دنبال سکه‌های گمشده خود می‌گشتند و گاه با فریاد یکی‌شان همه به سوی او می‌دویدند. لباس‌هایشان رنگ خاک پخته بود و ساق پاهاشان سیاه. حاتو خود را روی خشکی انداخت، نیزه آفتاب به چشمان او خلید. جوی بی‌آب پُر از جلبک که حالا آرام آرام حفره خالی شده از تن او را پُر می‌کرد، فقط به اندازه یک تشک بود وسط خشکی بدون هیچ باریکه راهی برای آیند و روند آب. آسمان یک‌پارچه دیده شد پریده‌رنگ. پس شاخ و برگ نخل‌ها کو؟ خوشه‌های آویخته خرما؟ با وحشت نشست. نخل‌ها ستون‌های خالی بودند بدون کوچکترین لکه سبزی، مثل نیزه‌های کلفت بی‌شمار و سرهای تیزشان آغشته به زهر خاکستر آماده شلیک به آسمان. صدای نوحه از دور می‌آمد. او بلند شد اطراف را ورانداز کرد. زمین نخلستان خشک و پُر از شکاف، سال‌ها دور مانده از آب بود. اثری از چادر کولی‌ها نبود. نهر بزرگ که از شط جدا شده و تا آخر نخلستان می‌رفت هنوز بود اما هیچ شباهتی به نهر دیشب نداشت، خالی بود مثل گور دهن گشوده‌ای که می‌شد هزارتا مُرده در آن چید.
بالاخره آب‌چالی یافت با اندک آبی زلال. نشست و خود را شست و جلبک را از تن جدا کرد اما هرچه می‌کرد مزه گل از دهانش جدا نمی‌شد. رفت پا به پای نهر. باد نبود. شرجی همه چیز را در رطوبت خود فرو برده بود. مردان پوتین‌پوش از هم پراکنده می‌گشتند. آفتاب تازه سر زده بود و او می‌رفت به سمت کوره که محل کار هرروزه‌اش بود، می‌رفت با دلی که مثل دمام می‌زد، یا شاید صدای دمام از میان نوحه زنان برمی‌خاست.
رسید به یک کپر کوچک. پیرمردی با کمر خم شده و موی سفید پریشان روی زمین دنبال تکه چوب خشک می‌گشت اما باد دیشب هرچه شاخ و برگ را برده، نخل‌ها را سوزانده و زمین را پُر از ترک به جا گذاشته بود.
گفت: «خدا قوت بابا.»
پیرمرد نیم نگاهی به او انداخت و باز مشغول گشتن شد.
حاتو گفت: «دیشب تو اینجا نبودی، کپرت اینجا نبود.»
پیرمرد با بغض گفت: «این دفعه تو آمدی برای خراب کردن این کلبه حقیر؟ چی می‌خواین از جونم؟ پس من برم کجا بمیرم. ها؟»
«نه. کاری به تو ندارم. فقط بی‌زحمت بگو این مردها چه می‌کنن اینجا، چه می‌خوان؟»
«دارن دنبال استخوون‌های همقطاراشون می‌گردن.»«همقطاراشون!؟»
«اون همه جوون که تو جنگ به اون طولانی حیف و میل شدن، به همین زودی یادت رفت؟» سری تکان داد و زیرلب گفت: «هی. ای آدمیزاد فراموشکار، ای آدم.» بعد تکه چوبی در گوشه‌ای دید شاید که دوید و دور شد رفت پشت به حاتو. صدای پای مردان پوتین‌پوش حاتو را ترساند. او هم دوید و به جهتی رفت که شب پیش از آنجا آمده بود. یکهو نگاهش ماند بر پیرهن و شلواری خاکی‌رنگ، همرنگ لباس آن مردان، آویخته بر شاخه خشک درخت کُنار. ایستاد و پوست نازک چسبیده به تن را که زمانی لباس او بود از خود جدا کرد انداخت و لباس‌های آویخته را از درخت برداشت و پوشید. گرمای خاک را بر پوست خود حس کرد. رفت.
کف پوش بیابان هنوز نمک خالی بود، و لکه‌های سیاه باقی‌مانده از آتش‌سوزی در جای جای بیابان پراکنده بودند.
«آتش‌سوزی کی بود که من خبردار نشدم؟»
کوره‌های خاموش آجرپزی در نمک تپیده بودند. همه باریکه راه‌های نمایان دیشب حالا پنهان شده بودند زیر سطح نمک که چشم آدم را می‌آزرد، حتی دیگر از باریکه راه خودش هم که دیشب دیده بود، اثری نبود. از سمت گورستان صدای کِل زدن زن‌ها به گوش رسید. زنی تک‌خوانی می‌کرد بعد زن‌های دیگر به او جواب می‌دادند. از آن همه کوره به غیر از چند کومه در حال رُمبیدن چیزی بر جای نمانده بود و اگر می‌خواستی خبری از شخص زنده‌ای بگیری باید به گورستان می‌رفتی. رفت.
عده‌ای زن سیاه‌پوش دور تکه زمینی حلقه زده شیون‌کنان می‌گشتند و سیلی به گونه‌های خود می‌زدند. در سمت دیگر زنان و مردان جدا از هم لابلای بیرق‌های بی‌تکان، سبز و سفید و سرخ، سرگشته می‌گشتند. فقط یک زن بود که دور از همه مقنعه سبز بر سر بسته بود. حاتو رفت و به او نزدیک شد. پیرزن ناگهان گردید و نالید: «کی هستی؟» کور بود و بوی میخک می‌داد. ناگاه باد از زیر گونه حاتو در رفت و پوست او به استخوان چسبید و پشت گردنش تیر کشید، چه بلایی یکهو سر ساق پاها آمد؟
پیرزن زانو زده باز چرخید و سنگ سفیدی را بویید بعد روی زانوها سرید و خود را سوی سنگ دیگر کشید و این سنگ را هم بویید و نالید: «می‌دونی چند ساله دارم دنبالش می‌گردم؟ خیلی، خیلی سال. شب اول که تن بی‌سرش به دستم رسید یه جایی همین‌جا همین طرف‌ها دفنش کردم اما صبح که پاشدم دیدم همه جا فقط تاریکِ و من هیچ نمی‌بینم، از بس که گریه نکردم.» و همین‌طور که حرف می‌زد رفت سوی سنگ دیگر. «یه سنگ سفید بالای سر قبرش گذاشتم که علامت باشه اما حالا هرچه سنگ‌ها را بو می‌کنم همه سیاه ن، سیاه.» گریه کرد.
حاتو دیگر به او نگاه نکرد، سرش به سختی گردید، فهمید گردنش که تا لحظه‌ای پیش بلند و ساق بود حالا پیر و چپیده شده و سر به گُرده چسبیده.
همه سنگ‌های منتشر در اطراف سفید و براق بودند پراکنده بر گورهای هم‌سطح زمین و هر سنگ نشانه گوری اما حتی یک سنگ سیاه به دیده نمی‌آمد.
«تو کمکم نمی‌کنی تا سنگ سفیدم پیدا بشه؟»
زنان سیاه‌پوش حالا در همان دایره دور گور دسته‌جمعی نشسته بودند و دم نمی‌زدند و مردان به دور حلقه زنان راه می‌رفتند و سیگار می‌کشیدند.
حاتو گفت: «این‌ها که همه دور یه قبر جمع شدن!»
زن گفت: «ها. همون سال که سینما آتش گرفت کی بود سال‌ها پیش. سوخته‌ها تو هم قاتی شدن کسی ملتفت نشد کی به کی هست بعد همه را ریختن داخل یه قبر، پناه بر خدا، یه قبر برای این همه جوون زن و مرد.«پس مرد تو کجاست؟»
«مرد؟»
«شوهرت؟»
پیرزن جنبید: «ها؟ شوهرم نبود، مردی بود بهتر از مردهای دیگه، همون شب که این بچه را تو دلم گذاشت رفت و کسی خبردار نشد کجا.»
حاتو یکی از سنگ‌های سفید را که نزدیک پیرزن بود نشان داد و گفت: «اون‌هاش. اونجاست.»
پیرزن تند از جای برخاست، دستانش را در هوا تکان تکان داد. حاتو جلوتر رفت، نمی‌توانست تعادل خود را هنگام راه رفتن نگه دارد، سخت شده بود، لبه آستین پیرهن پیرزن را گرفت و کشید سوی سنگ، بوی گلاب فاسد شده زد زیر دماغش، دست بر شانه پیرزن گذاشت و او را در کنار سنگ نشاند، این سنگ هم مثل بقیه سنگ‌ها بود اما لکه کوچک سرخی بر آن بود که بر سنگ‌های دیگر نبود، لکه خونی مانده از سال‌های دور.
دست‌های زن دنبال سنگ گشتند، حاتو دست او را گرفته بر سنگ گذاشت، دو دست پیر پُرچروک بر یک سنگ لغزیدند، دست زن و دست مرد.
زن خم شد سنگ را بویید و با اشتیاق گفت: «خدا را شکر عزیز دوباره پیدا شدی.» تن خود را بر روی سنگ انداخت و آن را در بغل گرفتحاتو گفت: «ها؟ چه گفتی؟»
اما فقط با سنگ حرف می‌زد. «اگه بازم گم بشی فتنه تو تب می‌سوزه، می‌یره.»
سینه‌ای دریده شد، بوی میخک ریخت روی خاک، پاهای مردانه از زانوها شکستند و تا شدند، حاتو افتاد روی خاک داغ، دست‌هایش از دو سو بر نرمی زمین تپیدند، صدای تپش قلبی از دورا دور به گوش می‌رسید، پیشانی حاتو خورد به یکی از سنگ‌ها، صدای تپش قلب از زمین درآمد قاتی شد با صدای دل حاتو، در تنگی قفس سینه و در دهانش سیاه چالی عمیق و خالی، خالی کنده شد. باز سر بلند کرد، روی سرش انبوه مو سنگینی می‌کرد، دست پیر خود را بُرده مُشتی از مو را به دیده آورد، مو سفید بود به سفیدی سنگ مقابل که حالا یک لکه خون تازه برآن روییده بود، سخت و پُرپیچ از جای برخاست، سر بدون گردنش هنوز هی در گُرده فرومی رفت، پیرزن باز به سنگ چیزی گفت و خندید، حاتو هم می خواست چیزی بگوید اما کلمات در دهان بدون دندان او شکل نمی‌گرفتند. دست کشید بر لایه لایه پوست برهنه صورت خود بعد برگشت و رفت، به کجا؟
حاتو پاهای پیر خود را بر نمک می کشید ومی رفت تا محوطه وسیع گورستان را دوربزند و بگردد گرداگرد آن و روزی چهل بار مرگ را آرزو کند.

۱۳۷۲تهران

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی