
داستان «فرانکلین» نوشته علی شبابی، روایتی است از تنهایی، غم و امید در زندگی یک پدر و دختر که پس از مهاجرت به کانادا و از دست دادن مادر خانواده، با چالشهای عاطفی مواجه میشوند. ورود لاکپشت غولپیکری به نام فرانکلین به حیاط خانهشان، نمادی از امید و همدلی است که برای سارا، دختر کوچک خانواده، به منزله یک دوست و همراه جدید ظاهر میشود. فرانکلین نه تنها تنهایی سارا را پر میکند، بلکه به او فرصتی برای بیان احساسات و خاطراتش درباره مادر از دست رفتهاش میدهد. با این حال، ناپدید شدن ناگهانی فرانکلین، بار دیگر سارا و پدرش را با واقعیت تلخ تنهایی و فقدان مواجه میکند. این داستان به زیبایی نشان میدهد که چگونه انسانها در مواجهه با غم و تنهایی، به دنبال نشانهها و نمادهایی برای تسکین خود میگردند، اما در نهایت، این واقعیت است که باید با آن روبرو شوند.
از نظر روایتشناسی، داستان «فرانکلین» با استفاده از زاویه دید اول شخص، زمانبندی مؤثر، شخصیتپردازی قوی و نمادگرایی عمیق، روایتی جذاب و تأثیرگذار خلق کرده است.
شبابی متولد تهران و ساکن تگزاسِ ایالات متحده است. به گفته خودش مثل خیلیها میل به نوشتن در او با اولین تکلیف انشاء در کلاس دوم ابتدایی جوانه زد. آنشب برقها رفته بود. علی، خواهرش و پدرشان طبق رسم هر شب بر دور میز نهارخوری نشسته تکلیف مدرسه مینوشتند که برقها رفت و علی به ناچار با نور شمع اولین انشاء را نوشت. یادش نیست تشویق آنشب پدر بود که آتش این شوق را در او انداخت یا نمره معلم سختگیر دبستان یا اصلا موضوع انشاء چی بود. این عشق و علاقه تا سالهای نوجوانی ادامه یافت و او را به کتابخانه و کتابفروشیها و تقلید از نویسندههای زمانهاش کشند. اما متاسفانه ترک وطن در سن خُرد شانزدهسالگی او را از نوشتن بازداشت، تا اینکه دوباره در میانسالی با شرکت در جلسات کتابخوانی و کارگاههای نویسندگی علیرضا ایرانمهر و شهریار مندنیپور و هزاراوسان در امریکا مجددا قلم بدست گیرد.
یک صبح نسبتا سرد پاییزی، کنج تخت لم داده بودم که دخترم هراسان پرید توی اتاق و آنقدر بابا بابا کرد و بازوانم را کشید تا چرت من پاره شد و وحشت را در صورت زیبایش دیدم. سارا وقتی هیجانزده میشود زبانش میگیرد. از وقتی به کانادا مهاجرت کردیم، لکنتِ زبانش – که خاص خود اوست – تشدید شده. میخواست بگوید یک دایناسور بزرگ توی حیاط پیدا شده. دستانش را آن جایی که میشده باز کرده بود تا عظمت آنچه به گمان من تخیل کودکانهاش او را به دنیای حیوانات میکشاند نشان دهد.
خیالپردازی سارا برای من تازگی نداشت. در پنجسالگی قسم میخورد سگِ پیرمان «پاپی» – همان که سالها پیش مرده بود و با تشریفات رسمی در باغ پدربزرگ خاکش کرده بودیم – پشت پنجره اتاق او پارس میکند و تابستان گذشته هم در ساحل دریا نشسته بودیم که سارا در خیالش پری دریایی را دیده بود که از توی آب سر برآورده برای سارا دست تکان داده بود. این درست پس از حادثه از دستدادن مادرش بود. سهتایی، من و او و کلودیا که جای خالی پاپی را پر میکرد، در یک آخرِ هفته مغموم رفته بودیم کنار دریا تا بلکه در آن ساحل ماسهای، موجهای کفآلود غمهایمان را بشوید و با خود به دریا باز گرداند. نه موج یاری کرد و نه آن پری دریایی. کلودیا از جیغ هیجانی دخترم دوید سوی آب، گویی بدنبال چیزی و گوله پشمی شد که در آب نمک خوابانده باشند.
«بابا بابا! به.. به خدا، به خدا یه دا.. دا.. دایناسور اومده!»
دخترم اینبار دروغ نمیگفت. جانور عظیمالجثهای نصف حیاط را اشغال کرده بود. یک سنگپشت غولپیکر. لاکِ پشتش به اندازه اتاق بار وانتِ دایی مهدی، دایی سارا، بود. کلهاش به درشتی مارهای استوایی بود که در سریال رازِ بقا دیده بودیم. دخترم تا مدتها حرفش را میزد. همان مار که آروارهاش از شکار به نیش گرفته دارد جر میخورد و نصف بدن قربانی را در هوا تکان میدهد. آنجا در بالکن دیدم که از سایه درخت بید خودش را مثل وانت دایی مهدی وقتی صندوقش اضافه بار دارد و لوله اگزوزش به کف خیابان مالیده، روی خاک سراند.
با وانت مهدی، برادر بزرگ سیمین، دوبار اسبابکشی کردیم. وقتی سارا یکسالش تمام شد، از خانه پدر و مادرم در نارمک به آپارتمان کوچکی در کوچه پسکوچههای نیروی هوایی نقل مکان کردیم. مهدی لوازم اسقاطی خرید و فروش میکند، کارهای ساختمانی و تعمیرات هم میکرد و برای همین صندوق نیسان همیشه پر از آهنآلات و لوله و لوازم فلزی است و به خاطر ما ناچار شد صندوق را خالی و مرتب کند. مهدی پیش از سیمین و من نقشه مهاجرت میکشید، میخواست لولهکش بشود. میگفت کارهای فنی مثل لولهکشی درخارج پول دربیار است و یکیدو ساله میشود سرمایه جمع کرد. قسمتش نشد. به جای او قرعه مهاجرت به نام ما خورد.
دخترم خودش را پشت من پنهان کرده بود و آستین پیراهنم را میکشید. کلودیا از پشت پنجره یکنفس پارس میکرد و به شیشه چنگ میزد. این جور وقتها، من و دخترم یاد گرفتهایم در بالکن را به رویش ببندیم، مخصوصا که صاحبخانه چندبار بهمان اخطار داده است. خودش یک سگ سوسولی دارد که وقتی کلودیا را میبیند جفت میکند و مثل بید میلرزد.
دخترم که شهامت یافته بود از لابلای بازوی من به حیاط بنگرد گفت:
«بابا، بابا دُماش را نیگا، مث دُم دایناسور میمونه.»
درست میگفت، همه اجزای بدن این موجود عجیب و غریب مقیاس بزرگتری از خانواده لاکپشت و حتی لاکپشتهای استوایی و افریقایی داشت که در باغوحش دیده بودیم. تازه میفهمیدیم چطور میشود لاکپشتها آهسته حرکت میکنند. این باید از وزن سنگین سنگی باشد که بر دوش خود بار کردهاند؛ درست مثل وانت آقامهدی خودمان. در این فکرها بودم که لاکپشت وسط باغچه ایستاد و ناگهان حس کردم به من خیره شده. چشم در چشم شدیم و دیدم سرش را از گلوگاه تکان میدهد. حتم داشتم از این چرخشِ سر مقصودی دارد. بیاراده من نیز حالت دفاعی به خود گرفتم و سرم را از راست به چپ و از چپ به راست چرخاندم. میخواستم به او نشان دهم بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. اما حسابی ترسیده بودم. حتی بیش از دخترکم.
مهدی بود که من، سیمین و هر ششتا چمدانمان را با وانتاش رساند فرودگاه. سیمین و من جلو نشستیم. برای مادر سیمین در وانت جا نبود، او فقط توانسته بود تا سرکوچه ما را بدرقه کند.
مثل خیلی اتفاقهای این چندمدت، به سنگپشتِ غولآسا به سادگی عادت کردیم، گویی پارهای از بختِ گمگشته باز میگشت. سارا هم پس از یکیدو روز ترسش ریخت و حتی جرات کرد و مقداری کاهو و هویج و خیار پلاسیده و گوجه آبلمبوشده و سبزی پسمانده ته یخچال را بریزد کنار باغچه. پس از فوت مادرش بیشتر حاضری میخوردیم. اما دخترم گفت باید فکری بکنیم برای غذای «فرانکلین» – این اسمی بود که دخترم برای سنگپشت انتخاب کرد – همان فرانکلین مهربان سبزپوش کارتون که هرچه جلوش میریختیم با ولع میخورد. از کاهو و خیار مخصوصا خوشش میآمد. پیدا بود گرسنگی کشیده. به سبزیفروش محل سپردیم که ما خریدار هر نوع سبزی و میوه خارج از مصرف هستیم.
روزهای اول فرانکلین کم پیدا بود، گرسنهاش که میشد، سر وکلهاش پشت پنجره پیدا میشد و با آن چشم خمار انتظار سارا یا من را میکشید. مردمک درشت چشمهایش از سویی به سویی چرخ میزد و اطرافش را میکاوید. دخترم حضور فرانکلین را حتی وقتی در کنج خلوت حیاط بود از پشت پنجره اتاقش حس میکرد و بیرون میشتافت. و من به ناچار دنبالش میرفتم. غالبا فرانکلین را لابلای علفها میدیدیم یا روی تلی از خاکروبه، برگهای خشکیده و در جوار هیزمهایی که صاحبخانه برای اجاق هیزمیاش در گوشهای انبار میکرد، مثل بقیه آت و آشغال صاحبخانه که یادش میرفت و بیاستفاده در حیاط میماند.
نه تنها صاحبخانه که دیگر مستاجرهای ساختمان هم به حیاط پا نمیگذاشتند، مگر گاهی اسباب و آلات شکستهشان را گوشهای پرت کنند. ما نیز بعد از همسرم با اینکه طبقه اول ساختمان بودیم، به وضع آشفته باغچه، شیلنگ چاکخورده و حوض خزهآلوده وسط آن رسیدگی نمیکردیم. روزها که دخترم مدرسه میرفت، به عنوان کمک معلم مدرسه کار گرفتم و اگر معلم نداشتند به من زنگ میزدند. محض کمکخرجی بعضی روزها در پیتزافروشی هم کار میکردم که بدک نبود. از هفت صبح تا سه بعدازظهر. اگر دیر میکردم سارا خودش از مدرسه میآمد. خانه که میرسیدیم، بیآنکه حرفی بزند یکراست میرفت اتاقش و نقاشی میکشید و به دیوار میزد. تنها سرگرمی سارا نقاشی کردن بود. تصویر قهرمان کارتونها در کنار خودش و گاهی تصویر خودش در کنار سیمین، یا خودش در لباس زنِ شگفتانگیز.
با ظهور فرانکلین این امر کمی تغییر پیدا کرد؛ میدیدم دخترم با روحیهای بازیافته، از در که میرسد سراغ فرانکلین را میگیرد و به بالکن میشتابد. هرچه در یخچال داریم را میبرد برای فرانکلین، حتی دیدم از کیف نهارش تهمانده غذا درآورده برده برای فرانکلین. بعد روبروی او چمباتمه میزند و تماشایش میکند تا فرانکلین تکههای نارنگی و هویچ و پیاز را با تانی بجود. آنوقت از پشت پنجره میبینم دهانش میجنبد و دارد چیزی را برای فرانکلین تعریف میکند، فرانکلین هم آرام و متین گردنش را کج و راست میکند، سرش را بالا و پایین میبرد و انگار او هم با سارا همدلی دارد. هر بار میپرسم میگوید بین او و فرانکلین اسراری هست که من هرگز درک نمیکنم. این را به حساب خیالپردازی بچهگانهاش میگذارم و میگذرم. از روزی که دوتایی به این آپارتمان تنگ و تاریک نقل مکان کردیم شش ماه میگذرد. روزانه هشت نُه ساعت سرپا ایستادن و سر و کلهزدن با بچههای سرتق راهنمایی، رمقی برایم نمیگذرد. روی فرش دراز میکشم و مثل زامبیها محو کندهکاری گچی سقف اتاق میشوم.
ما در یک ساختمان خیلی قدیمی زندگی میکنیم. خانهای اربابی و قدیمی که حداقل صد سال قدمت دارد و چه رازهایی نهفته در هر خشت و آجر آن؛ در کندهکاری سقف اتاق نیز همینطور. غیر دو اتاقی که در اختیار ما هست، چهار خانوار دیگر در طبقات بالا و زیر شیروانی سکونت دارند. ما تقریبا هرگز صدایی از همسایهها نمیشنویم مگر رفت و آمدی باشد و دری به درگاهی بخورد.
اما آنوقت که کندهکاری سقف را دنبال میکنم، صدایی در سرم میپیچد. صدای سارا را میشناسم که مشغول گفتگو است. مثل این است که صدفی نامرئی صدای او و فرانکلین را در گوشم طنین بیندازد. فرانکلین با صدایی خشدار برای سارا تعریف میکند که صاحبش رفته و او در جستجوی صاحبش سر از حیاط ما درآورده. دخترم از مادرش برای او میگوید. خاطرهای از یک گردش خیابانی با سیمین که کفش پاشنهبلندی به پا دارد. این را بارها از او شنیدهام. حرفهای فرانکلین البته تازگی دارد. برای سارا از ارباب مهربانی که او را رها کرده رفته میگوید.
از پیدا شدن فرانکلین چند روزی که میگذرد به فکر میافتم دنبال صاحبش بگردم. محال است دایناسوری مانند او بیصاحب باشد. قطعا در اسارت باغوحش یا پارکی بوده. یا در خوابی صدساله در ژرفنای برکهای به سر میبرده. برای اولینبار که به این محله آمدیم، پیاده از خانه بیرون میروم و در پیرامون خانه کندوکاو میکنم. پارک کوچکی که آنطرف خیابان است و نهرِ کوچکی که از میان پارک میگذرد میتواند مکان مناسبی برای زیست یک لاکپشت غولآسا باشد. مرغابی ماده چهارتا از جوجههایش را زیر بال گرفته و روی چمن کنارآب، آفتاب میگیرند، نزدیک که میشوم به سوی آب میگریزند و قورباغه درشتی را میبینم که آرام در سطح آب پا میزند و دیگر هیچ. اگر فرانکلین بر فرض از پارک هم آمده باشد، چطور میتوانسته از عرض خیابان عبور کند؟ دور زمینهای بایر اطراف ساختمان را به امید نشانهای از فرانکلین دور میچرخم. خانهباغ بزرگ مشرف به پارک را دور میزنم که با دیوار بلندی محصور است و از آن جز سروهای سر به آسمان کشیده باغ چیزی دیده نمیشود. تازه میفهمم دور و بر خانهمان چه میگذرد. کوچههای تنگ و خاکی اطراف پارک با آن خانههای قدیمی زمینهای روستایی دارند، برخی متروک به نظر میرسند. در کوچهای به زوجی مسّن بر میخورم که بالا میآیند. مسیرشان سر بالایی است. پیرزنِ کوتهقد و ریزنقش است، با اینحال بازوی مرد قوزی را محکم چسبیده و بالا میکشاند. شاید این زوج نیز مثل من ردپای لاکپشتی را دنبال میکنند. لحظهای مکث میکنم و با پیرزن چشم در چشم میشویم، او انگار بخواهد ظن مرا تایید کند سری تکان میدهد. برای یک لحظه میایستم تا رد شوند، کم مانده از ایشان سراغ فرانکلین را بگیرم.
فکر میکنم فرانکلین باید چندساله باشد؟ بهراستی لاکپشت چقدر عمر میکند؟
سیمین بعدها افسوس خورده بود از این که هنگام ترکِ خانه سر برنگرفته بود به وداع مادرش، چون نگران بود از پرواز جا بمانیم و عجله داشت زودتر برسیم فرودگاه.
پس از یک چرخزدن طولانی به خانه باز میگردم. دخترم گریهکنان خبر بد را میدهد. فرانکلین غیب شده. همان میهمانِ ناخوانده که از حیاطمان سر برآورده بود، بیخبرخانهمان را گذاشته و رفته است. به دنبالش به حیاط میشتابیم. زیر درخت، پشت انباری بزرگ که درش بسته بود، تلِ بزرگِ خاکی که صاحبخانه کنج دیوار پهن کرده، حتی تلِ هیزم که سرتاسر عرضِ دیوار بر پایهای نیممتری ایستاده را به امید یافتن فرانکلین زیر و رو میکنیم. اثری از او نیست.
انگار دود شده و هوا رفته. پلکانی پیدا میکنم و بیخ دیوار میگذارم. پشت خانه علفزاری باریک است که به یک ساختمان بلندِ نیمساخته، ساختمانی که به کارگاه میماند و زمینی بایر باز میشود. اثری از فرانکلین نیست.
دخترم را صدا میزنم. پاسخ نمیدهد. ناامید به اتاقش پناه برده و مثل فرانکلین به لاکِ خود خزیده. کلودیا پیش از من سر رسیده و پای تخت دخترم پوزه بر زمین کشیده. هرسهمان دمقیم. آخر تازه داشتیم به میهمان عجیب خو میگرفتیم.
«چیه بابایی؟ حنما فرانکلین رفته پیش خونوادهش.»
همینطور زل میزند به پنجره و حرفی نمیزند. تاب موهای بلوطیاش در تیغ آفتابی که روی فرش افتاده میدرخشد. این تابِ مو را دوست دارم. روز به روز بیشتر شبیه مادرش میشود. سیمین نیز گاهی به مادرش میمانست، گرچه دوست نداشت این حرف را از من بپذیرد، همان اندوه و دلتنگی صوری را داشت که در دم به لبخندی بدل میشود تا محو کند غمی را که پشتِ صورتک پنهان کرده.
«فرانکلین خانواده نداشت!» این حرف را چنان با قاطعیت میزند که باورم میشود. وقتی سیمین مرد، دخترم پنج سال بیشتر نداشت. تازه چند ماه از مهاجرتمان به کانادا میگذشت. یک روز صبح از خانه رفت و هرگز برنگشت. از بدو ورود به اونتاریو در یک شرکت بازرگانی استخدام شده بود، شغلی در راستای بازاریابی، رشته تحصیلیاش. پولمان نمیرسید سارا مهد برود. من کار نداشتم و روزها از سارا نگهداری میکردم.
بیاختیار دستم را به طرف سارا دراز میکنم. نیاز عمیقی در نوک انگشتانم میجوشد برای لمس آن گیسوی بلوطی. تماس را از منِ عاجز دریغ میکند و خودش را با سنگدلی کنار میکشد. کتاب قصهای از طاقچه بر میدارم و نشانش میدهم. آلیس در سرزمین عجایب. همیشه دوست داشت این کتاب را برایش بخوانم. کتاب را از دستم میقاپد و صفحه رنگی را جر میدهد.
میخواهم پیشنهاد دهم اطراف خانه و محله را بگردیم، فرانکلین نمیتوانسته جای دوری رفته باشد. پشیمان میشوم، شاید بهتر باشد فراموشش کنیم. تازه من خودم بیرون بودم و کوچه پسکوچههای محل را دور گشته بودم. از سارا رازی که فرانکلین با او در میان گذاشته بود سوال میکنم:
«بابایی، تو و فرانکلین…»
فوری میپرد وسط حرفم: «فرانکلین تنهاست.»
«بابایی، فرانکلین برگشته خونهش.»
«فرانکلین خونه نداره.»
«همه ما بالاخره به یه جایی بند هستیم. آخرش که راهمون رو پیدا کردیم بر میگردیم.»
«مامانی چرا برنگشت؟ هان!»
جسد سیمین در سردخانه بهسختی قابل تشخیص بود. صورتش رنگ چغندر شده بود. بینیاش مثل این بود که زیر چرخ له شده باشد. خون روی موهای بلوطیاش شتک زده بود و به سیاهی میزد. رودخانه اُتاوا جسدش را کیلومترها دورتر از مرکز شهر و پلی که سیمین هر روز از آن میگذشت، پشت سدی پرت کرده بود. ما بیست و یک روز در انتظار بازگشت او بودیم. سارا همچنان انتظار میکشد.