زورا نیل هورستون: «اسپانک» به ترجمه میترا داوودی

زورا نیل هورستون (۱۸۹۱–۱۹۶۰) یکی از چهره‌های برجسته ادبیات آمریکا و از پیشگامان جنبش هارلم رنسانس بود. او به‌عنوان نویسنده، انسان‌شناس و فیلم‌ساز، نقش مهمی در ثبت و معرفی فرهنگ و فولکلور آفریقایی-آمریکایی ایفا کرد. هورستون در ایالت آلاباما به دنیا آمد و در فلوریدا بزرگ شد. او پس از تحصیل در دانشگاه هاوارد و سپس در کالج بارنارد، زیر نظر انسان‌شناس مشهور، فرانتس بوآس، به مطالعه و تحقیق درباره فرهنگ و زبان‌های محلی پرداخت. هورستون با سفر به مناطق مختلف آمریکا و کارائیب، به جمع‌آوری داستان‌ها، افسانه‌ها و آداب و رسوم مردم آفریقایی-آمریکایی همت گمارد و این میراث غنی را در آثار خود منعکس کرد.
هورستون به‌عنوان نویسنده، بیشتر به‌خاطر رمان‌هایش مانند «چشمانشان به خدا می‌نگریست» (۱۹۳۷) شناخته می‌شود که امروزه یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکا محسوب می‌شود. این رمان به زندگی یک زن آفریقایی-آمریکایی به نام جانی کرافورد می‌پردازد و موضوعاتی مانند عشق، استقلال و هویت را بررسی می‌کند. سبک نوشتاری هورستون، با استفاده از گویش‌ها و زبان محلی، به آثارش غنای خاصی بخشیده است. علاوه بر رمان‌ها، او مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه، مقالات و تحقیقات انسان‌شناختی نیز از خود به جای گذاشته است. اگرچه هورستون در دوران حیات خود به‌طور گسترده مورد توجه قرار نگرفت، اما در دهه‌های بعد، به‌ویژه پس از مرگش، آثارش دوباره کشف و به‌عنوان بخشی مهم از میراث ادبی و فرهنگی آمریکا شناخته شدند.

1

مردی غول‌پیکر با پوستی گندمگون در خیابان اصلی روستا قدم می‌زد و به همراه زن کوچک و زیبایی که عاشقانه خود را به بازوی او آویخته بود، به سمت بیشه‌های نخل[۱] می‌رفت. الیجاه ماسلی با خوشحالی به رانش زد و فریاد کشید: «حالا ببینیدش، مردم! این‌ها اینجوری با بی‌شرمی تمام راه می‌رن و اصلاً هم ترسی ندارن![۲]» مردانی که در مغازه لم داده بودند، سعی کردند با حالتی بی‌تفاوت به سمت در بروند، اما چندان موفق نبودند. والتر توماس نفس‌نفس‌زنان گفت: «حالا مردم! بهشون نگاه کنید!»

اما اینو باید در مورد اسپانک بنکس[۳] گفت — این مرد از هیچی روی زمین خدا نمی‌ترسه — هیچی! اون تو کارخونه‌ی چوب‌بری، با بی‌خیالی کامل روی تیرک‌ها راه می‌ره، درست مثل وقتی که با زن یه مرد دیگه ور می‌ره — براش مهم نیست. یادته وقتی تس میلر با اره‌ی دایره‌ای تکه‌تکه شد؟ اسپانک حتی یه ذره هم نترسید، رفت و شروع کرد به کار با اره. ما حتی جرئت نکردیم به اون دستگاه نزدیک بشیم، چه برسه به اینکه باهاش کار کنیم.

شخصی با شانه‌های خمیده و شلوارکِ گشادی که به تنش زار می‌زد، هراسان از در وارد شد. با ورود او گفت‌وگو قطع شد. مردان به هم چشمک زدند. «یه لیوان لیموناد بهم بده، یه کم هم سس پریرا می‌خوام»، تازه‌وارد سفارش‌اش را که داد رفت ته پیشخوان وایستاد تا نوشیدنی‌اش رو بخوره، کنار بشکه‌ای که پاچه‌خوک‌های ترش توش بود. الیجاه به والتر زد و با جدیتی ساختگی رو به تازه‌وارد کرد و گفت: «خب، جو، اوضاع خونه‌ت چطوره؟ زنت چطوره؟» جو یکه خورد و نزدیک بود بطری‌ای که دستش بود رو زمین بندازه. چند بار با زحمت آب دهنش رو قورت داد و لب‌هاش شروع به لرزیدن کرد. والتر با ناراحتی گفت: «الیجاه، سر به سرش نذار. ولش کن». ولی الیجاه به حرفش توجهی نکرد. دستش رو به سمت بیشه‌ها تکان داد. گفت: «همین الان از اینجا رد شد، رفت اون طرف.» حالا جو فهمیده بود که زنش به اون سمت رفته. می‌دانست که مردهایی که تو مغازه ول می‌چرخند، زنش رو دیده‌اند؛ و نه فقط این، بلکه می‌دانست که آن مردها می‌دانند که او هم می‌داند. برای چند لحظه ساکت و بی‌حرکت ایستاد و به جلو خیره شد، در حالی که سیب‌گلویش به حالت عصبی بالا و پایین می‌پرید. می‌شد ناامیدی‌اش را در چشمانش، در صورتش و حتی در شانه‌های افتاده‌اش دید. بطری را روی پیشخوان گذاشت. نه خیلی محکم؛ آرام انگار که از دستش رها شده باشد و بعد شروع کرد به بازی کردن با بند شلوارش. «امروز دیگه تحمل نمی‌کنم. می‌رم دنبالش و برش می‌گردونم. دیگه از دست این اسپانک خسته شدم، دیگه تمومه ماجرا.» دستش را توی جیب شلوارش کرد و یک تیغ ریش‌تراشی درآورد، بلند و براق، سر انگشتش را به آب دهان خیس کرد و یک بار با سر انگشت روی لبه تیغ رفت و برگشت که از تیزی‌اش مطمئن شود. «حالا داری مثل یه مرد حرف می‌زنی، جو. کار خودته، خانوادته، یه کم جسارت به هر مردی می‌آد.» جو کانتی یه سکه پنج سنتی را روی پیشخوان گذاشت و لنگ‌لنگان رفت توی خیابان. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. آییک کلارک فانوس نفتی را که روشن کرد بلافاصله در همان لحظه پروانه‌ها دور شعله لرزانش جمع شدند. مردها پشت سر جو قهقهه زدند، و در همان در حال او را تماشا می‌کردند که چطور دارد به سمت جنگل می‌رود.

والتر غرغرکنان گفت: «نباید این حرفو می‌زدی، الیجاه – ببین چطور عصبی‌ش کردی.»

«همین رو می‌خواستم، می‌خواستم عصبی‌ش کنم. یه مرد نباید همیشه سکوت کنه و همه چیز رو توی خودش بریزه.»

«اسپانک جونش رو می‌گیره.»

«ببینیم چی می‌شه. قبلش نمی‌شه فهمید. شاید یه دفعه حسابی عصبی‌ش کنه و یه مشت محکم بهش بزنه، ولی اسپانک یه آدم بی‌سلاح رو نمی‌کشه. با اون تیغی که جو آورده، نمی‌تونه گردن اسپانک رو بزنه؛ اصلاً جو جرات نداره با اسپانک دربیفته، مخصوصاً وقتی می‌دونه که اسپانک همیشه تفنگش همراهشه. اومده اینجا فقط به ما پز بده. اون تیغ رو می‌ذاره پشت یه درخت نخل و بعد مخفیانه می‌ره خونه و تو تختش می‌خوابه. از این آدم ترسو هیچ کاری برنمی‌آد. همین هفته پیش بود که اسپانک و لنا رو با هم دید، و چی کار کرد؟ یه چیزی زیر لب زمزمه کرد که اسپانک زنش رو ول کنه.»

والتر وسط حرفش پرید و پرسید: «اسپانک چی گفته؟ من ازش خوشم میاد، ولی این رفتاری که با لنا کانتی داره، اصلاً درست نیست — فقط چون جو ترسیده درگیر بشه.»

الیجاه جواب داد: «باید با تو مخالفت کنم، والتر. این ربطی به ترسو بودن جو نداره؛ دلیلش اینه که اسپانک لنا رو می‌خواد. اگه جو به اندازه یه پلنگ، وحشی بود، بازم اسپانک همین‌جوری رفتار می‌کرد. اگه اون چیزی رو بخواد، بهش می‌رسه، مهم نیست چیه. همون‌طور که گفتم: اسپانک تو صورت جو گفته که لنا مال اونه. گفته: صداش کن، ببین میاد یا نه. یه زن می‌دونه صاحب خونه کیه، و اگه صاحب خونه صداش بزنه، جواب می‌ده.» جو ناله‌کنان گفت: «لنا، من شوهرتم، درسته؟» لنا فقط با نفرت بهش نگاه کرد، ولی چیزی نگفت و از جاش تکون نخورد. اسپانک دستش رو دراز کرد و بازوی لنا رو گرفت و گفت: «لنا، تو مال منی. از الان به بعد من برات کار می‌کنم و برات می‌جنگم و می‌خوام، تا وقتی که زنده‌ام دیگه هیچ‌وقت از هیجکس جز من انتظار نداشته باشی که نان یا لباس یا سقفی رو برات فراهم کنه. فردا صبح می‌رم و چوب‌های خونه‌مون رو می‌ارم. برو خونه و وسایلت رو جمع کن!» لنا گفت: «این خونه مال منه. از پدرم به ارث رسیده.» اسپانک گفت: «باشه، لازم نیست چیزایی که مال توئه رو رها کنی، ولی وقتی توش هستی، یادت باشه که تو مال منی و هیچ مردی نباید بهت دست درازی کنه!» لنا بهش نگاه کرد، با چشمانی پر از عشق که اشک ازشون سرازیر شد. اسپانک اینو دید و جو هم دید. لب‌هاش شروع به لرزیدن کرد و سیب‌گلویش مثل یه اسب مسابقه بالا و پایین می‌پرید. شرط می‌بندم از وقتی اسپانک با لنا روی هم ریخته، جو کلی سیب‌گلو خورده! ولی غیر از این، کاری نکرده. صبر کن، به زودی برمی‌گرده و دوباره شروع می‌کنه به لرزیدن و قورت دادن. می‌خواست چیزی بگه، ولی نتونست.»

والتر پرسید: «اما واقعاً هیچ کاری نکرده، اصلاً هیچی؟»

الیجاه جواب داد: «هیچی، حتی یه ذره هم نه – فقط وایستاده بود و نگاه می‌کرد. اسپانک بازوی لنا رو گرفت و با غرور راه افتاد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، و جو فقط وایستاده بود و بهشون نگاه می‌کرد تا از دیدرس خارج شدن. خودت هم می‌دونی که یه زن با همچین مردی کاری نداره. فقط کنجکاوم بدونم وقتی برگرده، چی می‌گه.»

۲

اما جو کانتی دیگر هرگز برنگشت. مردهای توی مغازه صدای شلیک یک تفنگ را از دور در نخلستان شنیدند، و خیلی زود اسپانک با آرامش از راه رسید، کلاه بزرگ سیاهش را با همان حالت بی‌پروا روی سرش گذاشته بود و بازوی لنا را گرفته بود. یکراست رفت توی مغازه. لنا ترسیده بود و گریه می‌کرد. اسپانک با آرامش گفت: «خب، جو با یه تبر قصابی اومد دنبالم، و مجبور شدم بکشمش.» بعد لنا را فرستاد خانه و مردها را برد تا جسد جو را ببینند – مچاله و بی‌جان، با دست راستش که هنوز تیغ ریش‌تراشی را محکم گرفته بود.

اسپانک گفت: «پشتم رو می‌بینید؟» از پشت لباس‌اش چاک خورده بود. «مخفیانه اومد و سعی کرد از پشت بکشدم، ولی من گرفتمش، و با اولین شلیک کارش رو ساختم.» مردها با نگاهی سرزنش‌آمیز به الیجاه نگاه کردند.

اسپانک با صدایی بی‌تفاوت گفت: «ببرینش و بذارینش تو آخرین جایی که باید استراحت کنه. من نمی‌خواستم بکشمش، ولی مجبورم کرد، و مجبور شدم این کارو بکنم. یه سگ ترسو بود که از پشت به‌م حمله کرد.» بعد اسپانک سریع برگشت و در آرامش به راه افتاد، به سمتی که می‌دانست معشوق‌اش در آنجا از ترس برایش می‌گرید. هیچ‌کدام از مردها جلویش را نگرفتند.

بعداً در مغازه، همه در مورد این حرف می‌زدند که باید اسپانک را زندانی کنند تا کلانتر از اورلاندو بیاید، ولی هیچ‌کس کاری نکرد جز حرف زدن. پرونده واضح بود: دفاع مشروع. دادگاه سریع برگزار شد و اسپانک به‌عنوان یک مرد آزاد از دادگاه خارج شد. می‌توانست دوباره سر کار برود، دوباره آن کار خطرناک هدایت تنه‌های درخت را انجام بدهد، در کارگاه چوب‌بری که اره‌های غول‌آسا با نعره‌های بلند درخت‌ها را می‌بلعیدند. می‌توانست دوباره توی کوچه‌های تاریک با گیتارش قدم بزند. آزاد بود که دوباره در جنگل‌ها پرسه بزند؛ آزاد بود که برگردد پیش لنا. و همه‌ی این‌ کارها را هم انجام داد.

۳

 الیجاه شب بعد از والتر پرسید: «خب، والتر، چی می‌گی؟ اسپانک می‌خواد با لنا ازدواج کنه!»

والتر گفت: «نه، این دیگه خیلی‌ حرفه! هنوز اب کفن جو خشک نشده، و حالا این کار؟ اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که اسپانک اهل ازدواج باشه.»

الیجاه جواب داد: «خب، به نظر میاد که هست. تقریباً همه‌ی وسایل لنا رو، و خود لنا رو هم، برده خونه‌ی بردلی. می‌خواد اون خونه رو بخره. مگه بهتون نگفته بودم، اون شب که جو کشته شد؟ اسپانک واقعاً عاشق لناس. نمی‌خواد مردم پشت سرش حرف بزنن – برای همینه که این‌قدر عجله داره. یه چیز عجیب هم در مورد اون پلنگ بود، یادته؟»

والتر پرسید: «چه پلنگی، الیجاه؟ من چیزی در موردش نشنیدم.»

الیجاه گفت: «نشنیدی؟ این‌جوری بود: پریروز بود، داشتن می‌رفتن تو، که یه پلنگ سیاه بزرگ، سیاه مثل زغال، تصورش رو بکن، سیاه مثل شب، اومد و دور خونه شروع کرد به چرخیدن و مثل چهل تا گرگ زوزه می‌کشید. وقتی اسپانک تفنگش رو برداشت و رفت به سمت پنجره تا شلیک کنه، پلنگ اونجا وایستاده بود، کاملاً بی‌حرکت و مستقیم به چشمان اسپانک نگاه می‌کرد و زوزه می‌کشید. اون حیوان اعصاب اسپانک رو به هم ریخته بود، طوری که نتونست شلیک کنه. ولی اسپانک گفت که اصلاً پلنگ نبوده. گفت جو بوده که از جهنم برگشته!»

والتر با خنده گفت: «په! بعد از کاری که کرده، تعجبی نداره که اعصابش به هم ریخته. من فکر می‌کنم جو برگشته تا ببینه آیا اسپانک جرأت داره با لنا ازدواج کنه یا نه، یا اینکه میاد و باهاش می‌جنگه. شرط می‌بندم دوباره برمی‌گرده. و می‌دونی چی فکر می‌کنم؟ جو بیشتر از اسپانک جسارت داشت.»

از بین جمعیت صدای اعتراض بلند شد. والتر ادامه داد: «و این حقیقت داره. فقط به این فکر کن که چی کار کرد: یه تیغ ریش‌تراشی برداشت و رفت تا با مردی دربیفته که می‌دونست همیشه تفنگش همراهشه، و تیراندازی‌ش هم خوبه؛ و علاوه بر این، جو از اسپانک وحشت داشت، ترس برش داشته بود! ولی بازم رفت اونجا. زمان برد تا جرأتش رو پیدا کنه. برای اسپانک جنگیدن چیز بزرگی نیست، چون از هیچ‌چیزی نمی‌ترسه. و حالا جو برگشته و می‌خواد با مردی که همه‌چیزش رو تصاحب کرده، حسابش رو صاف کنه. همه‌تون خوب می‌دونید که جو چیزی نداشت و چیزی هم نمی‌خواست، جز لنا. این باید روح بوده باشه- یه پلنگ سیاه، چیزی که تا حالا هیچ‌کی ندیده.»

یکی از مردها وسط حرف پرید و گفت: «آخرین خبر رو شنیدی؟ امروز اسپانک آسمون رو به زمین آورد. بنا کرده بود به فحاشی. چون فکر می‌کرد اره‌اش لرزیده – یه بارم نزدیک بود خودش رو بگیره. مکانیک اومد و دستگاه رو چک کرد و گفت همه‌چیز رو به راهه. احتمالاً اسپانک به چیزی تکیه داده بوده. بعدش ادعا کرد یکی هلش داده، ولی هیچ‌کس اون اطراف نبود. مرد، چقدر خوشحال شدم که کار تموم شد. من از این مرد می‌ترسم، وقتی جوش می‌آره می‌تونه یه‌دفعه کارت رو بسازه، قبل از اینکه حتی بفهمی چی شده.»

۴

شب بعد، مردها با حال و هوایی متفاوت دور هم جمع شده بودند، این‌بار بدون شوخی و مسخره‌بازی. یکی پرسید: «ببین الیجاه، می‌خوای بری پیش اسپانک و نگهبانی بدی؟»

الیجاه جواب داد: «نه، فکر نکنم، والتر. اگه بخوام صادق باشم، یه جورایی حس بدی دارم. اسپانک خیلی عصبانی مرد – با فحش روی لب‌هاش، همین‌طوری مرد. می‌دونی، فکر می‌کرد یکی او رو به اون دنیا فرستاده.»

یکی دیگه پرسید: «خدای من، و فکر می‌کرد چه کسی این کار رو کرده؟»

«جو.»

«جو کانتی؟ چرا؟»

«والتر، شاید برم و مراقبت کنم. فکر می‌کنم لنا از این خوشش می‌آد.»

«اما چی گفته بود؟»

الیجاه جوابی نداد، تا وقتی که مغازه روشن را ترک کردند و در خیابان تاریک قدم زدند. «من داشتم یک توده تخته‌ها رو کنار اره بار می‌زدم، همین‌طور که اسپانک روی صفحه کار افتاد، اما قبل از اینکه بتونم بهش برسم، اره بدنش را گرفت – صحنه وحشتناکی بود. من و اسکینت میلر بیرونش آوردیم، اما خیلی دیر شده بود. این رو فوراً می‌شد فهمید. و اولین چیزی که گفت این بود: «الیجاه، اون منو هل داد — اون حرومزاده منو از پشت هل داد!» — با هر نفس، خون بالا می‌آورد. ما او را روی توده خاک‌اره‌ها گذاشتیم، با صورتش به سمت شرق، تا مرگ راحتی داشته باشه. تا آخر دستش را گرفتم، والتر، و او گفت: «جو بود، الیجاه… اون موذی منو هل داد… از جلو جرات نکرد بهم نزدیک بشه… اما اون لعنتی رو می‌گیرم، به محض اینکه اونجا برم. من احساس کردم که او منو هل داد…!» و این‌طوری مرد.»

«اگر روح‌ها بتونن بجنگن، پس اون طرف رود اردن[۴] یه دعوای بزرگ در جریانه، چون من واقعاً فکر می‌کنم جو الآن داره از خودش دفاع می‌کنه و دیگه از اسپانک نمی‌ترسه – آره، من شخصاً باور دارم که جو هلش داده.»

آن‌ها به خانه رسیدند. ناله‌های لنا عمیق و بلند بود. او اتاق را پر از گل‌های مگنولیا کرده بود که بوی سنگین و شیرینی می‌داد. شرکت‌کنندگان در مراسم، روی پنجه‌های پا راه می‌رفتند و با صدایی ترس‌آلود زمزمه می‌کردند. همه روستا جمع شده بودند، حتی جف کانتی پیر، پدر جو، که تا چند ساعت پیش از نزدیک شدن به اسپانک می‌ترسید. الآن آنجا ایستاده بود و به جنازه نره‌غولی که از پاافتاده بود خیره مانده بود. جسد روی سه تخته‌ی چهل سانتی‌متری قرار داشت که روی پایه‌های چوبی گذاشته شده بودند، و یک ملافه‌ی پر لک و پیس هم کفن او بود. زنان با اشتها از غذای مراسم خاک‌سپاری می‌خوردند و از خود می‌پرسیدند که مرد بعدی لنا چه کسی خواهد بود. مردان، در حالی که جرعه‌های محکم ویسکی می‌نوشیدند، حدس‌وگمان‌های بی‌پایان می‌کردند.

پانویس:

[۱] داستان “Spunk” در ایالت فلوریدا اتفاق می‌افتد. فلوریدا به دلیل آب‌وهوای گرمسیری و طبیعت خاصش، دارای نخلستان‌های گسترده‌ای است که در داستان به آن‌ها اشاره شده است. این داستان در یک روستای کوچک در فلوریدا می‌گذرد و فضای جنوبی آمریکا را به خوبی نشان می‌دهد. هرستون در بسیاری از آثارش به زندگی و فرهنگ مردم جنوب آمریکا، به ویژه فلوریدا، پرداخته است.

[۲]  عبارت «big as life an’ brassy as tacks» در انگلیسی یک اصطلاح است که به معنی «با وقاحت و بی‌پروا» یا «با جسارت و بی‌شرمی» است که در این متن به شکل حاضر ترجمه شده.

[۳]   کلمه  “Spunk” در انگلیسی معانی مختلفی دارد، اما در این داستان، این نام به طور خاص برای شخصیت اصلی،  اسپانک بنکس (Spunk Banks)، انتخاب شده است. در زبان عامیانه‌ی انگلیسی،  “Spunk”  می‌تواند به معنای  جرأت ،  شجاعت  یا حتی انرژی  باشد. با این حال، در برخی موارد، این کلمه ممکن است به معنای  بدجنس  یا شرو نیز استفاده شود، به‌ویژه در گویش‌های محلی یا در بافت‌های خاص.

[۴] رود اردن (Jordan River) در باورهای مسیحیت و همچنین یهودیت، یک مکان مقدس و نمادین است. این رودخانه در خاورمیانه واقع شده و از کوه‌های لبنان و سوریه سرچشمه می‌گیرد و سپس از طریق دریاچه‌ی طبریه (دریاچه‌ی جلیل) به سمت جنوب جریان می‌یابد و در نهایت به دریای مرده (Dead Sea) می‌ریزد. در مسیحیت، رود اردن به‌ویژه به دلیل تعمید حضرت عیسی مسیح  توسط یحیی تعمیددهنده  در این رودخانه، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. این واقعه در انجیل‌ها ذکر شده و به عنوان یک رویداد مهم در زندگی عیسی مسیح تلقی می‌شود. به همین دلیل، رود اردن به عنوان مکانی مقدس و نماد پاکی، توبه و تولد دوباره در مسیحیت شناخته می‌شود. در ادبیات و فرهنگ عامه، رود اردن اغلب به عنوان مرزی نمادین بین دنیای مادی و دنیای روحانی یا زندگی و مرگ در نظر گرفته می‌شود. 

درباره این داستان:

این داستان با استفاده از شخصیت‌های قدرتمند و روایتی پرتنش، به بررسی موضوعاتی مانند عشق، حسادت، انتقام و مرگ می‌پردازد. اسپانک، شخصیت اصلی داستان، مردی بی‌پروا و جسور است که بدون ترس از هیچ‌چیز، به خواسته‌هایش می‌رسد. او با تصاحب لنا، همسر جو، و سپس کشتن جو در یک درگیری، قدرت و تسلط خود را به نمایش می‌گذارد. جو، در مقابل، نماد ضعف و ترس است، اما حتی در مرگ نیز حضور خود را از طریق افسانه‌ها و باورهای مردمان حفظ می‌کند. این تقابل بین قدرت و ضعف، جسارت و ترس، یکی از محورهای اصلی داستان است.
نام اسپانک هم به به خوبی با شخصیت او هماهنگ است و هم اینکه هوشمندانه انتخاب شده. اسپانک فردی بی‌پروا، قوی و جسور است که از هیچ‌چیزی نمی‌ترسد. او با اعتماد به نفس بالا و رفتارهای بی‌پروایانه‌اش، شخصیتی است که هم می‌تواند تحسین‌برانگیز باشد و هم ترسناک. از طرفی، رفتار او با جو کانتی و رابطه‌اش با لنا (همسر جو) نشان می‌دهد که او می‌تواند به عنوان یک فرد بدجنس یا شرور نیز تفسیر شود.
داستان همچنین به موضوع عدالت و انتقام می‌پردازد. اسپانک، با وجود اینکه جو را به قتل می‌رساند، به دلیل دفاع مشروع تبرئه می‌شود و آزادانه به زندگی خود ادامه می‌دهد. این موضوع نشان‌دهنده‌ی بی‌عدالتی و ناتوانی جامعه در برابر قدرت‌مندان است. با این حال، مرگ اسپانک در پایان داستان، که با افسانه‌ی بازگشت جو به شکل یک پلنگ سیاه همراه است، نشان‌دهنده‌ی انتقام طبیعت یا نیروهای ماورایی است. این پایان نمادین، بر این نکته تأکید دارد که حتی قدرتمندترین افراد نیز نمی‌توانند از عواقب اعمال خود فرار کنند.
در نهایت، داستان با استفاده از عناصر فولکلور و اسطوره‌ای، فضایی رازآلود و پرتنش ایجاد می‌کند. حضور پلنگ سیاه به عنوان نمادی از روح جو، و مرگ اسپانک در حالی که فریاد می‌زند جو او را هل داده، به داستان بعدی فراطبیعی می‌دهد.
این داستان از نظر روایت‌شناسی با استفاده از تکنیک‌های روایی پیچیده و چندلایه، خواننده را درگیر دنیای شخصیت‌ها و مفاهیم عمیق داستان می‌کند. این داستان با زاویه‌ی دانای کل محدود روایت می‌شود، که به راوی اجازه می‌دهد به افکار و احساسات برخی شخصیت‌ها، مانند جو کانتی و اسپانک بنکس، دسترسی داشته باشد، اما در عین حال فاصله‌ای را با خواننده حفظ کند. این فاصله به داستان حالتی واقع‌گرایانه و در عین حال رمزآلود می‌بخشد، به‌ویژه زمانی که رویدادهای ماوراءطبیعی، مانند ظهور پلنگ سیاه به عنوان نمادی از روح جو، وارد داستان می‌شوند.
گفت‌وگوها در این داستان نقش کلیدی دارند و از گویش محلی و زبان عامیانه‌ی مردم جنوب آمریکا استفاده شده است تا شخصیت‌ها را واقعی‌تر و زنده‌تر نشان دهد. در ترجمه طبعا این ویژگی از دست می‌رود.
گفت‌وگوها نه تنها به پیشبرد داستان کمک می‌کنند، بلکه اطلاعاتی درباره‌ی فرهنگ، باورها و روابط شخصیت‌ها نیز ارائه می‌دهند. برای مثال، گفت‌وگوهای مردان در مغازه درباره‌ی شجاعت جو و ترس او از اسپانک، به خواننده کمک می‌کند تا شخصیت‌ها را بهتر درک کند. از نظر زمان‌بندی، داستان به صورت خطی پیش می‌رود، اما با استفاده از فلاش‌بک‌ها و گفت‌وگوها، اطلاعاتی درباره‌ی گذشته‌ی شخصیت‌ها و روابطشان ارائه می‌شود. این تکنیک به نویسنده اجازه می‌دهد تا بدون نیاز به توضیحات طولانی، عمق شخصیت‌ها و تعارضات آن‌ها را نشان دهد.
ساختار داستان از یک الگوی کلاسیک پیروی می‌کند: شروع، اوج و پایان. با این حال، پایان داستان باز است و خواننده را با سوالاتی درباره‌ی عدالت، مرگ و زندگی پس از مرگ مواجه می‌کند. این پایان باز به داستان عمق می‌بخشد و خواننده را به تفکر و تفسیر بیشتر دعوت می‌کند. فضاسازی دقیق و شخصیت‌پردازی غنی نیز به داستان حالتی زنده و واقع‌گرایانه می‌بخشد. سرانجام این داستان نمونه‌ای عالی از توانایی هرستون در ترکیب عناصر فرهنگ عامه با تکنیک‌های ادبی مدرن است، که آن را به اثری ماندگار تبدیل کرده است.

منبع ترجمه (+)

گزینش، ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی