نقد و بررسی کتاب با نسیم خلیلی –  «چشمی که رفت؛ نگاهی که آمد»: داستانی برای آرامش و آموختن

زیستن در جهانی که قهرمان راوی‌اش، یکی از آن آدم‌هایی‌ست که در تب‌وتاب‌های اجتماعی و سیاسی مبارزه‌های سال‌های اخیر تاریخ ایران بشکفته و با زخم ساچمه بر چشمش، ناچار به رها کردن وطن شده، از رمان «چشمی که رفت، نگاهی که آمد»، روایتی سرشار از مولفه‌های ناظر بر همزادپنداری‌های تاریخی-عاطفی ساخته است. به زبان رساتر، مخاطبِ درگیر با تاریخ مبارزه‌های افتان‌وخیزان سال‌های اخیر در ایران، با خواندن این رمان، گاه‌وبی‌گاه حس می‌کند راوی این داستان را –با پروتز چشم راستش، و دردی غمگین در قلب و جان فرسوده‌اش، و عشقش به زندگی– یک جایی در سرزمین خود دیده است؛ در صفحات مجازی یا در آن گردهمایی‌های خانواده‌های دادخواه، مثلاً. درواقع باید گفت این رمان، رمان تأثرانگیز شریف و گرمی‌ست که راوی‌اش گویی به آینده سفر کرده و از زبان زنی، جهانِ اندوه و تنهایی و مهاجرت را روایت می‌کند که یک روزی در جنبش‌های آزادی‌خواهانه‌ی وطن خودش ایستاده و یکی از چشم‌هایش را هم فدا کرده است؛ و اکنون، با رنجِ این فقدان و خاطره‌ی شور حماسی آن مبارزه، و همچنین دغدغه‌های وطن‌خواهانه و ضرورت غم‌انگیز مهاجرت، در مواجهه با زن فرزانه‌ی کهنسالی که در جوار خانه‌اش زندگی می‌کند، از نو خویشتن خویش را مرور می‌کند و در میان عطر نان نخودچی و دمنوش زعفرانی، به اندوه، معاشرت، هدفمندی، مادرانگی، وطن‌دوستی، عشق و امید، و مرگ و زندگی می‌اندیشد. داستان در تمامیت‌اش، پرتوهایی بر این معاشرت‌های دو‌نفره است: معاشرت میان دو همسایه که یکی از آنها، پنجاه سال قبل از برزیل به ایتالیا آمده و کوله‌باری از تجربه‌های تلخ و شیرین خودشناسی و مبارزه برای زندگی بر دوش دارد، و آن دیگری زنی در آستانه‌ی میانسالی‌ست که در سرزمین خودش جنگ و مبارزه را به چشم دیده و با رنجی عمیق در جسم و جانش به سرزمینی دیگر پناه آورده است؛ و حالا تصادفی شگفت و شورانگیز، آن دو را بر سر راه یکدیگر قرار داده تا از یکدیگر بیاموزند که چگونه در برابر رنج‌هایشان بایستند و زیستن را دوام بیاورند.

نویسنده به روشنی در مصاحبت‌های این مهاجر ایرانی میانسال قصه‌اش با زن هشتادساله‌ی همسایه که او را پنجاه‌ساله‌نما معرفی می‌کند، ده‌ها پند و فراخوان برای بهتر زیستن گنجانده است؛ تا آنجا که از یک جایی به بعد، روایت داستانی با نوعی ادبیات اندرزنامه‌ای-تعلیمی پهلو می‌زند بدون اینکه بر خوش‌خوانی روایت و داستان‌وارگی‌اش لطمه‌ای خورده باشد. پیرزن فرزانه‌ی همسایه در وجود راوی، زنی غمگین اما شیفته‌ی زندگی می‌بیند که چه خوب است که در روزهای واپسین زندگی همراهی‌اش کند؛ در برابر، راوی بر این باور است که این پیرزن منجی اوست، منجی او از تنهایی، خودخوری و اعتیادش به دایره‌ی امن زندگی محدودش در غربت. از این رهگذر، رمانی که نغمه فرج‌اللهی قلمی کرده و نشر مهری در لندن انتشار داده است، لحن و طنینی روان‌شناسانه-انسان‌شناسانه به خود می‌گیرد و برای مخاطبِ زیسته در رنج‌های مشابه راوی در ایران، گاهی مثل جلسات تراپی، مثل همنشینی با درویش آزاده و رستگاری‌ست که می‌خواهد بگوید زندگی در نابسامانی‌های نهفته در حیات اجتماعی و اقتصادی دشوار، در پریشان‌احوالی و گذر از فراز و نشیب‌های تند و فرساینده‌ی خودشناسی همچنان باشکوه است؛ رهیافتی که در مواجهه‌ای گذرا با عناوین فصول کتاب هم خود می‌نمایاند: «هر چیز که در جستن آنی، آنی»، «معنا‌درمانی»، «روزی برای دیگران خاطره می‌شویم مراقب باشیم که خاطره‌ای زیبا باشیم»، «آیا تنهایی یک اتفاق است یا یک انتخاب؟»، «زندگانی یا زنده‌مانی» و … آیا این رویکرد نهفته در زیر پوست این روایت داستانی، از این کتاب، یک کتابِ بالینی برای مخاطب عامی که با رنج‌هایی مشابه دست‌به‌گریبان است نمی‌سازد؟

پاسخ به این پرسش هرچه که باشد، در این واقعیت تردیدی نیست که این داستان مجالی برای گسستن از بلواها و هیجانات و ماجراجویی‌های جهان امروز و در عوض، لَختی در آرامشِ مدیتیشن، تای‌چی، گیاه‌خواری و گفتگوهای عمیق فرو رفتن است؛ و از نیمه‌های روایت، یک موسیقی پس‌زمینه‌ی شکوهمندی هم –مثل صدای چشمه‌سارانی در دوردست– بر گوش جان مخاطب جاری می‌شود: صدای هنگ‌درامی که پیرمردی عاشق‌پیشه و نقاش در سوگ معشوق از دست‌رفته می‌نوازد و اهالی محله را برای دیدن و شناختن آدم‌هایی برخاسته از ققنوس‌های مبارزه در سرزمین‌هایشان گرد هم جمع می‌کند. و این آرامش را اضافه کنید به آن مونولوگ‌های وارسته‌واری که پیرزن فرزانه خطاب به زن مبارز به زبان می‌آورد تا او را بابت ایستادگی زجرآورش در راهی که مقصدش شور رسیدن به آزادی بوده است، ستایش کند و از تردید رها: «کسانی هم مثل تو و یارانت نور چشم‌هایشان و حتی سرشان را می‌دهند تا نه تنها دنیای خود و باورهای متعصبانه را تغییر دهند بلکه خاطره‌ای شوند در روح میلیون‌ها نفری که هنوز متولد نشده‌اند. بیا و باور کن که ماموریت تو انجام شده دخترجان…» در یک نگاه کلان‌نگر، این مونولوگ‌ها نه فقط گفتاری جاری بر زبان آدم‌های خیالی یک قصه که پاره‌گفتارهایی به حساب خواهند آمد که واجد تاثیراتی بر روان‌شناسی جمعی مردمانی خواهند بود که رنج راوی را می‌شناسند و زیسته‌های او را در یک برهه از تاریخ زیسته و رها شده‌اند. و در این میان، آن ویژگی اندرزنامه‌ای باعث می‌شود برخی مونولوگ‌ها فراتر از تجربه‌های راوی و آدم‌های شبیه به او، مونولوگ‌هایی باشند که پیامشان عمیق‌تر و فراگیرتر و خطاب به همه‌ی آدم‌هاست، چونان آن پیام‌های اخلاقی و معنوی‌ای که دالایی‌لاماها داده‌اند: «جهنم زمانی است که شاید آخرین نفس‌هایمان را در این بدن فیزیکی می‌کشیم و روحمان به ما می‌گوید که برای چه آمده بودیم اما چه شدیم؟ جهنم همان میزان فاصله‌ای است که خودمان با انتخاب‌هایمان ایجاد کرده‌ایم… و بهشت وقتی است و جایی است که وجودی بهتر از آنچه که گرفته‌ایم تحویل می‌دهیم و این بدن فیزیکی را تبدیل به موجودی بهتر و مهربان‌تر کنیم.» و به این ترتیب است که مضمون مهربان و نویدبخش کتاب، برخی از ناروانی‌های متن و گره‌های افتاده بر جان جملات را هم پس می‌زند و قصه و فضاها و آدم‌هایش در یاد و جان مخاطب بر جای می‌مانند.

از همین مجموعه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی