فروردین ۲, ۱۴۰۴

از ما

علی شبابی: فرانکلین تنهاست

یک صبح نسبتا سرد پاییزی، کنج تخت لم داده بودم که دخترم هراسان پرید توی اتاق و آن‌قدر بابا ‌‌بابا کرد و بازوانم را کشید تا چرت من پاره شد و وحشت را در صورت زیبایش دیدم. سارا وقتی هیجان‌زده می‌شود زبانش می‌گیرد.

ادامه مطلب »