کِی از شب بود که زُمختی مهربان دست پدر تِکانت میداد “بلند شو رامی دیرمان میشود”پِلکت سنگین است و دلت بر کیفِ خوابِ گرگومیش سحرگاهی، صدای مادر هم هست “حالا امروزهم تنها برو، باهم قطارها برو، خونمان بشه این نان، به شاخ آهو بسته شه، تا کی چشممان سفید راه شود که امروز کی تیر میخورد؟ جنازه کی میان صخرهها میماند؟ فکری بکن کوهیار، جون به سر تا کی؟” صدای پدر هم هست، آرامتر که ” جُرَه جوانیه، قچاقه، کمک حالمه، تنهام دایان میفهمی ؟ زبان بگیر نیمهشب “دزدانه پدر را میپایی دارد آماده میشود وکمی نا امید از همراهی کوچکت، جَلدی بلند میشوی، دست و صورت را میشویی، گرهبسته نان و خاگینه و قمقمه را تو برمیداری. هنوز روشن نیست و دَرهها سیاهی میزنند. و آدمهای شبحوار در راه و شناسای هم دیگر،همراهی که تو نمی شناسی به پدر می گوید “هلاک می شی با بار فعلگی برای مردم کوهیار، چوپان بیمزد، جواز کول بَریت را ندادند نه؟ ها؟ انگار رامیار را به راه کردهای، حیفاند این جوانک ها، اما خوب بگذریم ، کی کُردی برقصیم کوهیار،به کارِ خیرِ خواهر رامی؟ ” پدرت می گوید “با جا کشی جاش ها جواز به ما نمیدهند خودت خوب میدانی. شدهایم اجیر و روز به مزدِ مردم، شدهایم مثل قاطرها که قُچاقند و درآمدشان از من بیشتر، برا عروسی هم به کاریم، هِی پدر دستتنگی بسوزد همه آرمان به دل میدویم، عقب عقب می ر یم انگار” تو نشنیده میگیری اما دردت میکند کجایت را نمیدانی آدمها را نگاه میکنی گُله به گُله باهم و خیلیها تنها که در ماهور و تنگه و کوهپایهها چون بوتههای خشکِ رها بر دست باد میروند به پچپچهای در هم و راهی که هموار نیست. به تعجیل میروید با واهمه برگشتن شبگیر و ترسِ دررفتن سنگی به زیر پا وتُر خوردن.پدر زیر چشمی میپایدت تا نیفتی ،خودش هم زانو یارش نیست دوا هم میخورد اما اِفاقه نمیکند. گشنگی، نان و پنیر وآب را دلچسب کرده است. پدر میخواهد چیزی بگویی، چیزی بپرسی تا تلخی سکوت را دور کرده باشد اما تو میروی به پنج سالگی که دایا خِنج میکشید و عزیز ورُودم میگفت وتو شمرده بودی با عمو هفت تا و دور تا دورشان گَزمگانِ با مسلسل ها و بیحیایی خندان جاش ها و حالا میفهمی که به چشم ترس مردم میان آبادی به تیرک ها بسته شده بودند . صدای رگبار و جیغوداد مردم در هم بود. دایا تو را بغل کرده بود و چسبانده بود به سینهاش وفشار میداد. از پدرت میپرسی چرا؟ عمو چه کرده بود؟ داییها چه میکنند که جاش ها سراغشان را از من میگیرند، پدر حرف و لقمه دردهانش میخشکد آب میخورد. سرش ا بالا میگیرد، نگاه تو میکند، نگاه کوه، حرف درحرف می آورد،ازتیرباران عمویت با یارانش حرفی نمی زند “بجنب رامیار دیرمان میشود “وتو باز به یاد میآوری نیمه شبی را و دایی را در خانه ،کی از شب بود نمیدانی و دایا را میبینی که سرتاپایش را میبوسید و تو دزدانه نگاه میکنی و کیف قد و بالای دایی کم دیده می کنی، تفنگش را درتاقچه می بینی و باز می بینی که روجا را با اشک میبوسد ترا هم میبوسد سرت را لپهایت را و دستت را بالا میآورد، بر لب میگذارد و نگاهِ خوابیدنت میکند. و می خواهد بلند شود دستش را میگیری، میبوسی،”بمان دایی بمان”و بغضت ترک برمیدارد دایی بغلت میکند،اشک ذوق وحسرت کم دیدن را بر صورت وگردن بلندِ ش می ریزی ،دایی به خنده می گوید “هِی ناقلا بیدار بیدار بوده ای ،ها؟درس بخوان دایی، کتاب بخوان روله، اینها هم دیگر حرف زیادی ندارند اگرچه امروز لازماند ،اما تیرِکتاب کاری تراست است برمیگردم رامی، من برای برگشتنه که میروم ” نگاه تفنگ میکند و برش میدارد ،جای دایی خالی ست ،مادر به پشت سرش آب می پاشد واشکش به تاریک ماه هم پیداست .
اشکف های یاد، اشکف پدر، اشکف های شوکران بر جان، انگار همیشه به اشکف بوده ای، روز های جنگ ،میآیند میروند گاهی جا خوش میکنند، دمار در میآورند ، پسر عراقی میگوید “لعنت به جنگ “به عربی می گوید تو به فارسی میگویی، تنورِ آتش تابستان کشتار داغ است ، داغ می نشاند تیر سمتِ راست سینه میان کیف جیبش خورده است ،به اشاره ای می گویی نترس ،اگر زود به دکتر برسد شاید مُردنی نباشد ،سرش را میگیری، ساعتش را تعارف میکند نمیگیری، آبش میدهی وچفیه بر زخمش میبندی سمت راست سینهاش، هول میکند، میترسد، دستپاچه است، اسم و تلفن میدهد، با مرگ کنار آمده، بیرمق میخندد کیفش را در میآورد عکس پدر و مادرش و تیری که میان سینۀ مادرش خورده است را می بینی ،اسم و تلفنش را می نویسی ، از پشت لندکروز خونی که می ریزد و دستی که برای تو تکان میدهد میانـۀ گرد و خاک پیداست. وباز تو کی کودک بوده ا ی که یادت هست خون چگونه از تیرک می ریخت ؟کم کم سرِ عمویت و دوستانش خم شد زنها با جیغ و خِنج حصارها را پاره کردند و تیرکها را در بغل گرفتند. مادرت ترا رها میکند و می دود و تو صدا میزنی، دایا، دایا، به تیرک عمویت که میرسی سرخی خون عمو بر لباس مادر نشسته است. لباس را نگه میدارد، میگذارد در مِجری یاد و به تو میگوید: “یادت بماند رامیار”
سر قیچی پارچههای شاد در جیب پدرت مانده است، برای خرید عروسی رو جا، برای دایا، برای تو، برای زن همسایه و اینها تو را میبرند تاخیالِ صدای ساز و ترانه تا رقص دختران شاد، رُوجا هم میرقصد، برایت دست تکان میدهد،مادر به هِل هِله شادی در رنگینی لباس شاد ،پدر درمیانه مردان با دهان پر خنده ،تو چشمانت را باز نمی کنی ،نمی خواهی سهمت را از زندگی که همین تصور رویاست از دست بدهی ،کدامین دست بر شانه تکانت داد، به خودت می گویی “به خواب هم زندگی را زهرِ مارمان می کنند. “
مرخصی کوتاه را با او”هم سنگری ات” می روید شهر ، برای همه جا تلفن میزند برای کانادا،تهران ،اصفهان، کِیفش کُوک میشود و تو میدانی که امروز را مهمانی و تازه سیگار و چِلسمِه هم برای خوردن و بردن با اوست.غربت سربازی و مشعله جنگ دلهاتان را مهربانتر کرده است ، رفیقت کلاهش را درآورده است و علامت میزند، و بلند هورا میکشد ” هَمَش چل روز دیگه و چارماه بعدش نوکرت وَنکُوِر کانادا و عشق و حال و پول ” و تو میدانی بی راه نمیگوید. میپرسد تو؟ و تو میگویی “من نه، من دایانم اینجاست، روجا اینجاست، خوشت باشه رفیق ” کیفش را در می آورد “ببین این آدرست واین هم تلفن اقوامت ،نامردم اگه نامه وسوغات برایت نفرستم ” تو هم به خانه هم زنگی می زنی به علامت حیات تا دایا بداند که هستی. کی بود در کدامین اشکف دیگر از روز تَفیده تابستان در جبهه ِناآرام جنگ، رفیقت از سنگر بلند میشود و تو میگویی :”دیاری دشمنی ،بنشین حمید اون کلاه آهنی را رو سرت بگذار لامصب، این چل روزه را چله عزا نکن،بشین بتمرگ ،عروسی نگاه می کنی ؟ “صدای پق می آید و رفیقت می افتد، راه بد به دل نمیدهی بلندش میکنی و اول پیشانی اش را میبینی سوراخی به اندازۀ سکۀ درشت ، بَرش میگردانی پَرههای استخوان و مغز و خون کمرنگ و تمام،بی سیم می زنی ،می آیند سروقت ،تو دلت نمیگیرد از این خبر ها بدهی ، شماره کسانش را میدهی تا اول به آنها بگویند “چیزی نیست یه زخم جزیی از پا”و تو بر جنازهاش گفتهای “وَنکُوِر برای تو خمیازه میکشد پسر”.
تو اهل فراری، از خیال ویاد در میروی، نمی مانی ،همه شان زخمی اند ،به روحت خنج می کشند ، میترسی از همان یادها میانبر میزنی، جاخالی میدهی، اما می دانی نمیروند مگر میشود که بروند، آن روز هم خریدی کردید، کوله پدر سنگین شد و تو به فکر دفتر و کتاب و لباس ،درآمد پدر را مَظنه میکردی، ومی دانستی جهاز رُوجا واجب تر است ودلت لَک لَک میزد برای عروسی، درراه دلواپس افتادن پدر بودی که پازن پیری بود که به زور غیرتش میآمد راهی نمانده بود تا کمرگاه کوه تا اشکفتی که پدرت میگفت و نان و خاگینه و پیاز وآب و بعد تند کردن تا خانه تا دَررفت خستگی تا چای و شادی دایا، دلت تنگ دایا بود و میآمدید با پدر به اضطرابی که پنهان نبود تا اشکف پیدا شد و شادی پیدایی پناگاه دیر نپایید که صدای تیر بلند شد و تو دیدی که چگونه بر کوه خورد،جرقه اصابت وریزش خرده سنگ ها را دیدی وشنیدی که پدر میگوید “چیزی نیس رامی هوایی میزنند برای ترساندن، برای بریدن همین یک لقمه نان خون شده از گلویمان دلت قایم،پنهان شو “وتو می دیدی که پدر ترسیده است و به هوای اشکف میدود و چیزی نیست پدر فجیعی فاجعه بود، تو نشستی و صدای تیر میآمد، صدای رگبار و پژواک ترسانندهاش در کوه و تو می دیدی که پدر ایستاده است جیغ میکشی که :بشین که دیرگفته ای یا پدر درمیان صدای تیر فریادِ ترا نشنیده است و باز صدای تیرآمد وهنوُ ز هم می آید و ناگهان از کوله زندگی خون پاشید، سینه پدر اشکف شد و تو نگاه میکنی که پدر میافتد، نگاهش بر چِکاد است و جگر لختهاش بر سنگ، تو جیغ میکشی و صخره فریادمی زند، پژواک صدا ها به سان دایره های بی شمارِآب به پرتاپه ریگی ،چون کمانۀدَف می رود تا دیاری خورشید که سرخ می زند یا پاشِه های خون پدر در چشم تو این گونه اش پدیدار کرده است. هنوز هم در نهان خانۀ یادِ زخمیات لِردِ سیاهش نشسته است ، تفنگ وجاش و پاسداران که میرسند، تو چکمه میخوری با قنداق و نشتِ گرمای خون از تهیگاهت رادر شلوار و به پاهای لاغرِ در هم پیچت حس می کنی، غثیانت گرفته است، زردابه بالا میآوری، بیحیایی گزمگان نان و خاگینه را از سوراخهای مکنده درمیان کُپههای ریش میجَوند، کوله را میدزدند، پدر را رها میکنند برای کرکسان که بوی خون راشنیده اند و در آسمان بالا ی سر، دل و منقار به صابون می سایند و تو را با تیپا در گرگ و میش خاکستر به خانه میآورند. مادرت به خِنج و جیغی میافتد،روجا و عروسی اش از یاد می رود، ویادت هست که راه مدرسه دور میشود ونادیار، یادگار پدر یتمی خانه است، ، نگاهِ آسمان می کنی، لابُد خون پدر را از چشمانت نشسته ای که ستاره ها این گونه سرخ می زنند . وتو تا هنوز های امروز،در چِریکۀ ملال باز به یاد میآوری..