چند نکته در بارۀ داستان کوتاه «عطسۀ سگ»
خانم جوزانی عزیز
داستان عطسۀ سگ را خواندم. داستان خوبی است. خوانندۀ داستان (هر داستانی) معمولا میل دارد وقایع داستان را طوری در ذهن مجسم کند که انگار مو به مو اتفاق افتاده است. خواننده نمی داند که نویسنده با طرح گزارشگونۀ وقایعی که اتفاق افتاده یا می تواند اتفاق بیفتد، دامی برای او پهن کرده است تا عطش او را برای خواندن داستان برانگیزد و زمینه را برای عبور از سطح وقایع فراهم آورد. اینجاست که بحث فرم به میان میآید؛ یعنی چگونگی ادغام گزارههای داستانی با گزارههای واقعی یا واقعینما ، انتخاب شیوۀ روایتِ متناسب با ذهن راوی و شخصیتها، به کارگیری لحن و ضرباهنگ زبان و استفاده از استعاره و نمادها و تمهیداتی از این دست.
در داستان شما به گمان من این موارد رعایت شده است. آشفتگی و پس و پیش شدن زمان و گاهی حتا مکان به ذهن آشفتۀ پری عینیت داده است. گزارههای داستانی( تخیل، استعاره، نماد) به خوبی در شرح وقایع گنجانده شده؛ یا بهتر است بگویم با آنها درآمیخته و با آنها همجنس شده است: مثلا در قرینه سازی درخت ازگیل با حسام که دست پری به هر دو نمیرسد و هر دو حواس پری را پرت میکنند، صحنۀ تاب خوردن پری با هل دادن حسام و احساس پرواز به سوی آسمان. یا مثلا در نقش ساسان به عنوان میزبان و شباهت او با بند کفشهایش که هیچ چیز را به هیچ چیز وصل نمی کند( چنان که حسام را به پری.) لحن و ضرباهنگ روایت هم به گمان من متناسب با فضای داستان است.
اما از لحاظ معنایی ، یا آن چیزی که به عنوان معنا یا حرف مستتر در داستان به ما ( یا من ) القا می شود، پیش از همه، رویدادی است که از ظهور یک نظام اخلاقی جدید ( در برابر نظام اخلاقی حاکم) حکایت میکند. این نظام اخلاقی مبتنی بر ارزشهای دینی و عرفی نیست، بلکه مبتنی بر عواطف و غرایز طبیعی است. داستان بی آن که نظام اخلاقی پیشین را نقد کند، آن را کنار می گذارد و این به نظرم با تجربۀ نسل جوان ایران همخوانی دارد. با وجود این، داستان به ما می گوید نظام اخلاقی جدید چیزی کم دارد؛ چیزی مهم و دست نیافتنی، یعنی عشق. جنینی که نطفه اش با عشق بسته نشده باشد ارزش نگه داشتن ندارد. پری می گوید: ” اگه مال حسام بود نگهش می داشتم.” این جمله در برداشت مورد نظر من بسیار مهم است.
و نکتۀ آخر که به گمانم اهمیتش اگر از موارد بالا بیشتر نباشد کمتر نیست، مربوط به عنوان داستان است ” عطسۀ سگ”. این که درخت ازگیل که سال قبل آن همه بار داده بود، ناگهان خشک می شود، و این که دست پری به حسام نمیرسد، همهاَش به خاطر عطسۀ سگ است. پری داشت آتش میسوزاند که سگ ناگهان پرید وسط و توی صورت او عطسه کرد. اگر به معنای ضمنی آتش سوزاندن که در اینجا به شکل استعاره به کار رفته است توجه کنیم، کار پری و واکنش سک خیلی معنادار میشود. آیا نمی توانیم سگ را استعارهای از سوپرایگو، منِ برتر، منِ اخلاقی، منِ سرکوبگر، در نظر بگیریم؟ پری اگرچه نظم اخلاقی پیشین را پشت سر گذاشته است، اما هنوز در وضعیتی برزخی است و جرئت ندارد خود را تماما در نظام جدید مستقر کند. جسمش در نظام اخلاقی جدید مستقر شده و قید و بندها را گسسته است، اما ذهنش هنوز از نظم گذشته رها نشده است. درخت ازگیل کهنسال ( نماد نظم قدیم) با آن که خشک شده است، هنوز توی اتاق ( ذهن پری) سایه می اندازد. این که درخت ازگیل پیش از عطسۀ سگ، پربار و دوست داشتنی بود، و این که حسام با درخت ازگیل شباهت دارد، و این که چرا پری گمان میکند عطسۀ سگ موجب خشک شدن درخت ازگیل شده است برای من قدری گیج کننده است، و این گیجی به گمان من بخشی از جوهر داستان است. آیا باد و توفانی که درخت ازگیل را خشکانده است ، قرینهای است برای ” آتش سوزاندن” پری؟ می تواند این طور باشد. رانه یا سائق عمل پری طغیان طبیعت انسان است. باد و توفان حاصل طغیانِ طبیعتِ طبیعت.
در پایان اذعان دارم که در این بخش آخر به ورطۀ خطرناکی پا گذاشتم که بعید نیست نتوانسته باشم از عهده اش برآیم. کاش این داستان را مهبد هم بخواند تا ببنیم نظر او که دانشآموختۀ این رشته است در این خصوص چیست..
حافظ موسوی
چشمهایش را روی سایههای کجومعوج درخت ازگیل میبندد. میخواهد حواسش جمع باشد. درخت ازگیل همیشه حواسش را پرت میکند. هر بار چیزی گم میشود، همینطور چشمهایش را میبندد، اتفاقها را یکییکی مرور میکند و عقب میرود. یک جفت گوشوارهی آویز بلند داشت که سرش شکل یک سکه قدیمی بود، با چند نگین عقیق بنفش شبیه یک گل؛ از آن گوشوارههایی که به نظر قدیمی میآید، اما تابهتایی زنجیرش میگوید که امروزی است. قدیمیها همه قرینه بودند، بیتقارنی حاصل دنیای امروز است. نمیتواند اتفاقها را در ذهنش مرتب و مرور کند. زمانها پسوپیش میشوند و تصاویر مثل دانههای تسبیحی که در تاریکی پاره شده باشد میروند زیر پایش. باید بین همین تصویرهای پسوپیش نظمی منطقی پیدا کند. مشکلش همینجاست؛ نظمی منطقی. یادش است پیراهن حریر گلدار را از چوب لباسی برداشت، جلوِ نور گرفت و با خودش فکر کرد که در نور بدننماست. بعد گفت: «به درک، نور کجا بود خونه ساسان؟»
خانه ساسان همیشه با نور شمع یا آباژور روشن بود. ساسان هیچوقت چراغ سقفی روشن نمیکرد. پری این نور را دوست داشت و فکر میکرد در تاریکیهای خانهاش همیشه جایی برای پنهان شدن هست. از سر شب یکلنگهپا کنار پنجره ایستاده بود. یادش است وقتی هوشنگ به بهانه سیگار آمد کنار پنجره و یک دستش را تکیه داد به قاب پنجره، گوشوارهها هنوز گوشش بودند. عکسشان را توی شیشه دیده بود که روی گردن بلندش تاب میخوردند. بعد هم چشمش افتاد به خط تای پیراهنی که هوشنگ تازه خریده بود. ادکلنی که روی خودش خالی کرده بود، یقه پیراهن زرشکی و براقش را لک انداخته بود. پری دلش میخواست دست ببرد پشت گردنش و بند مارکی را که با عجله کنده شده بود باز کند. اما به جای آن لیوانش را رو به پنجره بلند کرد و گفت: «بهسلامتی اونایی که امشب نمیآن.»
صدا به صدا نمیرسید از شلوغی، اما هوشنگ آنقدر نزدیک آمده بود که بشنود. یک قدم عقب رفت و سرش را بالا گرفت تا دود سیگاری که بیرون میفرستاد توی چشم خودش نرود. فقط حسام نیامده بود. نمیآمد. پری این را از تکانهای جنین مرده فهمید. وقتی ساسان میز شام را پر از جانورهای دریایی میکرد، دلش از بوی آنهمه ماهی به هم خورد و تکانها شروع شدند. این را یک نشانه میدانست. برای پیشبینی هرچیز نشانهای داشت. دلایل منطقی خیلی وقت بود که دیگر از نظرش کار نمیکردند، برای همین شروع کرده بود به جستوجوی نشانهها. مثلاً همین تکانهای جنین مرده؛ گاهی احساس میکرد بچهای که سقط کرده هنوز زنده است و در دلش جابهجا میشود. وقتی زنده بود هم کوچکتر از آن بود که پری حرکتش را بفهمد، اما حالا که مرده بود انگار هنوز داشت رشد میکرد و جابهجا میشد. روزی که جواب آزمایش را گرفت، برگه را مثل دستمال چرکی توی دستش نگه داشت تا ایستگاه مترو. در ایستگاه یک پایش را از خط زرد کنار ریل عبور داد و زل زد به کفشهایی که با حسام برای کوه خریده بودند. قطار سوم هم که رد شد، نگاهش را از انتهای تونل سیاه به برگه سفید آزمایش انداخت و با خودش گفت: «اگه مال حسام بود، نگهش میداشتم.»
مال حسام نبود. حسام هرگز دستش هم به او نخورده بود، اما هر بار که با پری حرف میزد، دستهایش انگار پی چیزی میگشتند. بیشتر وقتها عادت داشت با سر انگشت لبه لیوان را دور بزند، یا با چینهای شلوارش بازی کند یا روی میز ضرب بگیرد. نگاه پری هم همانطور دنبال دستش میرفت تا میرسید به چشمش که درش خنده نشسته بود و منتظر جواب مانده بود. تازه میفهمید که اصلاً گوش نمیداده و خجالتزده میپرسید: «چی؟ ببخشید نشنیدم.»
اصلاً برای همین اسم درخت ازگیل را گذاشته بود حسام. همیشه حواسش را پرت میکرد و شاخههایش آنقدر بلند بود که دستش به هیچکدام نمیرسید. امسال بهار درخت غرق شکوفه شد. همه میگفتند زیر بار ازگیل خم خواهد شد، اما بعد از آن طوفان سهروزه مثل عروس عزاداری بود که به خاک سیاه نشسته باشد. پری میگفت: «همهش بهخاطر عطسه اون سگ بود.»
باغبان که برای هرس باغ آمد، از آن هیکل عظیم که بیبار ماند خشکش زد. میگفت: «بهخاطر خاکشه خانوم.»
میگفت: «وگرنه درخت همین پارسالی سالم بود، شته و آفتی نداشت.»
میگفت: «خاک اینجا خوب نیست خانوم.»
میگفت: «هرچی بکارین آخر کرم میزنه.»
پری گفت: «پس چرا درخت آلبالو چیزیش نشده؟ واسه این چیزا نیست، بهخاطر عطسه اون سگه.»
باغبان کلوخ پای درخت را توی دستش نرم کرد و کرم لهشدهای را که هنوز داشت دور خودش میپیچید پای درخت پرت کرد و گفت: «چشم بد هم هست، بله.»
حتی حالا هم که خشک شده، نمیشود نادیدهاش گرفت. تمام پنجره را پوشانده و سایهاش با بند چرمی کفشهایی که افتادهاند پای تخت بازی میکند. روفرشیهای رنگورورفتهاش کنار در جفت شدهاند. وقتی میرفت همهچیز را مرتب کرد. وقتی که برگشت حتی چراغ را هم روشن نکرد. لباسهایش را در تاریکی پرت کرد گوشهوکنار اتاق، کفشها را آخر همه کند و دمر افتاد روی تخت. لابد چون امسال درخت را هرس نکرده شاخههایش اینقدر درهم شدهاند. شاید هم این بهمریختگی اثر پیک آخر است. پیک آخر را نباید میخورد. سرش را توی متکا فرو میبرد و بلند میگوید: «لعنت به تو هوشنگ.»
صدایش توی متکا خفه میشود و گرمای نفسش مثل تف سربالا برمیگردد به صورت خودش. پیک آخر را چه کسی دستش داد؟ هوشنگ یا ساسان؟ یادش نیست. به ساسان گفته بود: «اگه هوشنگ هست من نمیآم.»
اما وقتی فهمید حسام هم قرار است باشد، یکجفت کفش تازه برای مهمانی خرید. به نظرش با کفشهای تازه میشد راههای تازه رفت. آشناییاش با حسام مثل تنه نیمهجان همین درخت قدیمی بود. سالها پیش که به شاخههای تنومند درخت تاب بسته بود، وقتی ضرب دستهای حسام تاب را به جلو هل میداد، پایش را در آسمان دراز میکرد و میگفت همین حالاست که دستش به شاخهها برسد. تاب که داشت به عقب برمیگشت، پایش را که انگار از گلیمش درازتر شده بود زیر آن جمع میکرد، اما همزمان بالاتنهاش به امید اوجی بلندتر به جلو خم میشد. حالا که فکر میکند میبیند هروقت کنار حسام بوده، همینطور تاب خورده است. حتی وقتی که نبود هم انگار با دستی نامرئی تابش میداد.
اولین بار که این سرگیجه به جانش افتاد، فکر کرد باید با حسام حرف بزند. شنیده بود مرگ یکبار و شیون یکبار. شنیده بود اینجور وقتها باید رک بود و صریح صحبت کرد. عبارتها را خوب کنار هم چیده بود و حرفش را آماده کرده بود. حتی وقتی حسام را دیده بود، صدایش کرده بود و حرف تا نوک زبانش هم رسیده بود، اما درست مثل تابی که به اوج خودش رسیده باشد، برای یک لحظه در فضا معلق مانده بود و بعد مثل چای داغ برگشته بود به سینهاش. به اندازه چند بار پلک زدن فقط طول کشید تا بفهمد که شکنندگی ترد آن لحظه، درست مثل عطری است که در هوا پاشیده باشی. بر روی هیچچیز نخواهد نشست و بعدتر سراغش را از هیچ گردنی نمیشود گرفت. حشرهای پیش چشمش از روی برگها بلند شد. فکر کرد چه فرقی میکند پیش برود یا پس؟ تمام حرفهایی را که پشت هم چیده بود، فراموش کرد. سرش را پایین انداخت و زل زد به دوختهای تزئینی روی کفش حسام، که پیدا بود قرار نیست هیچچیز را به هیچچیز وصل کنند.
بعد از آن کارش شده بود روزها پشت پنجره بنشیند و بازی نور را از بین شاخهها تماشا کند. گاهی زیر سایه درخت کف زمین دراز میکشید و از جابهجایی گرما روی پوستش به خنده میافتاد. اوایل برنامهاش این بود که هیچکاری نکند. میخواست ذهنش را آرام کند. درست وقتی تصمیم گرفت که دیگر برای هیچ چیز نجنگد، رودههایش در هم پیچید و مجبور شد چهلوپنج دقیقه تمام سر چاه مستراح بنشیند. وقتی با پاهای خوابرفته از سر چاه بلند شد، یک مشت آلو ریخت توی لیوان و فکر کرد بهتر است تصمیم بگیرد که برای چه چیزی میخواهد بجنگد، چون اول و آخر باید جنگید. بعد تصمیم گرفت برگهای خشک باغ را جمع کند. روزها برگها را وسط باغ جمع میکرد و غروب که میشد آتش میزد. وقتی کبریت میکشید و یکدفعه یک کپه برگ خشک شعلهور میشدند، چشمهایش برق میزد و دلش خنک میشد. این برگسوزان داشت حسابی روبهراهش میکرد تا اینکه سگ عطسه کرد توی صورتش. اصلاً انگار از روی حصار پریده بود تا عطسه کند توی صورت پری. آن هم درست در لحظهای که میخواست کبریت بکشد به جان برگها. حتی میشد فکر کرد که عطسهاش را مدتها نگه داشته برای این لحظه بهخصوص. بعد هم پرید وسط برگها و همه را پخشوپلا کرد و رفت. پری آستینش را کشید روی صورتش و یکراست رفت زیر دوش. آب حمام یخ کرد و وقتی که داشت لرزلرز حوله را دور سرش میپیچید باد افتاد توی باغ و چیزی از کپه برگها باقی نگذاشت. شیر که داشت روی گاز سر میرفت، باران گرفت و سه روز تمام بارید. وقتی بعد از سه روز باران بند آمد، شاخههای دور از دست درخت زیر پا افتاده بودند و تاب پاره شده بود.
بعد از هذیان آن روزها، دستهای حسام، درست مثل طنابهای پارهشده تاب، جوری بلاتکلیف از دو طرف شانههای پهنش آویزان مانده بودند، که انگار دیگر مال حسام نیستند. برای همین بود که وقتی هوشنگ با بازی سیگار لای انگشتهایش پیدا شد، یک روز بعد از ظهر، وقتی که سایه درخت تا وسط اتاق رسیده بود، پری طنابهای پاره را از درخت باز کرد؛ لبه تخت نشست و انگار که مدادی را از بغلدستی قرض گرفته باشد، سیگار را از لای انگشتهای هوشنگ بیرون کشید و پک زد. هوشنگ جوری نگاهش کرد انگار که تابهحال او را ندیده باشد. پرسید: «مگه تو سیگار میکشی؟»
پری به دود سیگار که در سایههای اتاق میپیچید نگاه کرد و گفت: «اگه دو سیگار یه کبریت باشه، آره.»
فکر کرد بعد از این حرف باید بخندد، ولی خندهاش نمیآمد. کینهای از قداست تنش در دلش افتاده بود که باید از شرش خلاص میشد. از اولین سیگار به سرفه نیفتاد. بوی ادکلن هوشنگ دماغش را پر کرد. خوشبو بود. همهچیز هوشنگ خوب بود. اما روزی که پری برگه آزمایش را گرفت، فقط به یک جمله فکر میکرد: «اگه مال حسام بود…»
به ساسان گفته بود: «اگه هوشنگ باشه من نمیآم.»
ساسان گفته بود: «پری بس کن دیگه، یه رفاقتی داشتین تموم شد، رفت. چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟»
ساسان از هیچچیز خبر نداشت؛ نه از جنین مرده، نه از درخت ازگیل نیمهجانی که قرار بود همینروزها ارهاش کنند. پشت کانتر ایستاده بود و دستهایش بین زمین و آسمان معلق بودند. مثل شعبدهبازی بود که تمام حقههایش جور از آب درآمده و فقط یک جفت دستکش سفید کم داشت. قبل از شام بشقابها و چنگالها را با فاصلههایی آنقدر مساوی چیده بود که خیال میکردی جایشان را از قبل علامت زده. پری کنار برق نقرهای چنگالها و چاقوها چشمش افتاد به خال قرمز پشت دست ساسان. اما حالا هرچه فکر میکند نمیفهمد که از کجا میداند ساسان روی شکم و سینهاش هم خالهای قرمز دارد. موهای خیالی را از روی پیشانی جمع کرد تا پشت گوشها. حواسش نبود که تازه کوتاهشان کرده، هیچوقت حواسش نیست. همین حالا هم که چشمش را روی درخت ازگیل بسته، باز هم حواسش پرت است. گفته بود: «ساسان گوشوارههام نیست.»
چراغ هالوژن بالای کانتر دور ساسان را روشن کرده بود و روی صورتش سایههای کجومعوج انداخته بود. پری هرچقدر سرش را صاف میکرد باز هم ساسان را کج میدید. از زیر نور بیرون آمد و نشست کنار پری. هرچه نزدیکتر میآمد بیشتر در تاریکی فرو میرفت. آرنجش را تکیه داد سر زانوها و خم شد به جلو. لبخندی زیر چشمش را چین انداخته بود. گفت: «حواست نیست دیگه.»
جوری آهسته حرف میزد انگار اسم شب را به زبان آورده. پری نگاه کرد به میز شام که مثل آکواریم خشکشدهای پر از ماهیهای مرده و جانورهای دریایی بود. مشت ساسان را گرفت توی دستش. سرش گیج میرفت و خالها تکثیر میشدند. انگشتهای ساسان از هم باز شد و یک جفت گوشواره آویز بلند با چند نگین عقیق بنفش کف دستش برق زد. گفت: «کنار تخت جا گذاشته بودی.»
ساسان خیلی دقیق بود. حتماً حواسش به همهچیز بوده. پری غیر از نقشهای از خالهای قرمز هیچچیز یادش نمیآمد. توی مبل وارفت و گوشوارهها از دستش افتادند روی سرامیک و نگینهاشان زیر مبلها و میزها گم شدند. حالا باید همانجا باشند، زیر مبلها و میزها، جایی در تاریکیهای خانه ساسان. موهای خیالی را از پشت گوشها رها میکند تا بریزند روی صورتش. میخواهد چشمش به کفشهای تازه نیفتند. میخواهد باور کند که هنوز میشود با کفشهای تازه راههای تازه رفت. اما پشت موهای خیالی که نمیشود پنهان شد. کفشها همانطور پای تخت دمر افتادهاند و سایه درخت با بند چرمیشان بازی میکند. چشمهایش را روی کفشها و سایهها و جعبه زیورآلاتی که درش باز مانده میبندد. در خودش مچاله میشود. حسام پشت سرش ایستاده و ضرب دستهایش تاب را هل میدهد به جلو. گوشوارهها روی گردنش تاب میخورند و کفشهای تازه دراز میشوند توی آسمان. قطار از ایستگاه مترو حرکت میکند و باد برگه آزمایش را در دستش تکان میدهد. حسام تاب را هل میدهد به جلو. دلش از بوی ماهی بهم میخورد. دست میکشد روی نقشهای از خالهای قرمز. عقیقهای بنفش پخش زمین میشوند. پاهایش را جمع میکند زیر تاب. حسام تاب را هل میدهد به جلو. پنجره را باز میکند. میبیند درخت را اره کردهاند، اما سایهاش هنوز توی اتاق است.
دی ماه ۱۴۰۰