دیوید لینچ، کارگردان مستقل و نوآور آمریکایی، در ۲۳ ژانویه ۲۰۲۴ در سن ۷۸ سالگی درگذشت. او که در عرصههای مختلف هنری از جمله سینما، نقاشی، مجسمهسازی و موسیقی فعالیت داشت، با آثاری ماندگار مانند «توئین پیکس»، «مخمل آبی» و «جاده مالهالند» شناخته میشد. لینچ سه بار نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد و در سال ۲۰۱۹ جایزه اسکار افتخاری دریافت کرد. او به دلیل سبک سوررئال و روانشناختیاش، تأثیر عمیقی بر سینما گذاشت. لینچ همچنین بنیادی برای آموزش مدیتیشن تأسیس کرد و به مراقبه علاقهمند بود. او در سال ۲۰۲۴ به دلیل بیماری آمفیزم درگذشت و دنیای هنر را با خلاء بزرگی مواجه کرد.
موسیقی در فیلمهای دیوید لینچ، به ویژه آثار آنجلو بادالامنتی، نقش کلیدی در روایت داستان، فضاسازی و شخصیتپردازی دارد. این موسیقیها با ترکیب عناصر آمبینت، الکترونیک و آوانگارد، فضایی روانشناختی و سوررئال ایجاد میکنند که مخاطب را درگیر میکند. در رماننویسی نیز، نویسندگان میتوانند از تکنیکهای مشابه مانند ریتم، تکرار، و لحن برای خلق فضای داستانی استفاده کنند. همانطور که موسیقی لینچ با پرشهای ناگهانی و تغییرات مدال، حس تعلیق و ابهام ایجاد میکند، نویسندگان نیز میتوانند با ساختارهای غیرخطی و پایانهای باز، خواننده را به تفکر وادارند. به این ترتیب، موسیقی نه تنها در سینما، بلکه در ادبیات نیز میتواند به عنوان ابزاری قدرتمند برای انتقال احساسات و عمقبخشی به داستانها مورد استفاده قرار گیرد.
فرزاد میرحمیدی در جستار زیر اهمیت موسیقی در آثار لینچ را نمایان کرده است:
دیوید لینچ فیلمسازی متفاوت بود. کارگردانی مؤلف و صاحب سبک که نه تنها در جریانات اصلی فیلمسازی در هالیوود قرار نمیگیرد که بیشتر منتقد آن بهشمار میرود. تمها و محتوای کلی فیلمهای او نیز در کنار پرداختن به مسائل روانشناختی، بار انتقادی نیرومندی هم از تمامی جریانات اصلی و اتوریتههای فرهنگی و اجتماعی دارد. تأکید بر شخصیت و فردانیت ویژهی انسان در زمینههای طبیعی و اجتماعی گوناگون و تمرکز بر نکات روانشناسانه در شرایط و لحظات متفاوت، اصولاً فیلمهای او را تبدیل به پیرفتی از صحنهها و تصاویر تریلر و بهعبارت دیگر سکانسمحور میکند و نه داستانمحور.
شاید پیشینهی حرفهای و هنری لینچ که از دنیای نقاشی و تجسمی پا به جهان سینما گذاشت در این ویژگی سکانسمحور بودن کارهای او بیتأثیر نبوده باشد؛ سکانسها و صحنههایی که هریک مانند یک تابلوی سوررئال یا یک اثر اکسپرسیونیسم و انتزاعی، مخاطب را به درک حسی خاص و شخصیشدهای میرساند که ممکن است سرتاسر با مخاطبی دیگر- بسته به پیشزمینههای معناشناسانه و روانشناختی- متفاوت باشد. از همینرو هرگونه تلاش برای تأویل و تفسیر فیلمهای لینچ از ابتدا به در بسته میخورد و درنهایت فیلمهای او، تنها ما را به ادراکی حسی میرساند که حاصل چگونگی پیوند میان تکتک صحنهها و تصاویر تداعیکننده برای درککننده (بینندهی) آن است.
قطعهی “Silencio” است که توسط ربکا دل ریو (Rebekah Del Rio) در فیلم «مالهالند درایو» اجرا شده است. این قطعه یک بازخوانی آکاپلا و اسپانیاییزبان از ترانهی “Crying” اثر روی اوربیسون (Roy Orbison) است و در صحنهی معروف کلوپ “Silencio” در فیلم استفاده شده است. صحنهی اجرای این قطعه یکی از بهیادماندنیترین لحظات فیلم است، جایی که ربکا دل ریو به طور زنده اجرا میکند، اما بعداً مشخص میشود که این اجرا فقط یک توهم است و در واقع هیچ گروه موسیقیای وجود ندارد (“no hay banda”). این صحنه به شدت با مضامین اصلی فیلم، مانند مرزهای بین واقعیت و خیال، هماهنگ است.
اما غیر از این ویژگیهای بصری، عنصر مهم دیگری که در درک فیلمهای لینچ بسیار راهگشاست، موسیقی- اعم از موسیقی لحظهای و موسیقی تماتیک- در فیلمهای اوست. موسیقی تماتیک چه موسیقی متن و چه در تیتراژ پایانی فیلمهای لینچ تأثیر ویژهای در درک پیچیدگیهای محتوایی فیلمهایش دارند. برای نمونه موسیقی پایانی «مالهالند درایو» بهخوبی با پیچیدگیهای تصویری فیلم منطبق میشود و بهنوعی درک یا تفسیر تفسیرناپذیری فیلم را به شنونده القا میکند. موسیقی لحظهای نیز در کارهای لینچ بسیار مهم است. چنانکه بادالامنتی در گفتگویی در مورد ساخت قطعات موسیقایی تویین پیکس توضیح میدهد که چطور خود لینچ در استودیوی آهنگساز حاضر میشد و همراه با او تصویرسازیهای موسیقایی را برای صحنههای مورد نظرش تجربه میکرد.
مهارت و استادی بادالامنتی بیش از همه در همین موسیقیهای لحظهای در فیلمهای لینچ خود را نشان میدهد، جایی که در اغلب موارد بیننده اصلاً متوجه حضور موسیقی نمیشود و این بیشتر از همه از آهنگسازی چون بادالامنتی برمیآید که موسیقیاش نزدیکی قابل توجهی به موسیقی آمبینت بهعنوان موسیقیائی برآمده از جنبشهای آوانگارد موسیقایی چون امپرسیونیسم و اکسپریمنتالیسم (تجربهگرایی) دارد. آهنگسازی بادالامنتی علارغم بهکارگیری بسیاری از عناصر موسیقی آمبینت و موسیقی اکسپریمنتال از جمله صداهای سینتشده، صداهای دفرمه شده و انواع صداهای محیطی، سبکی خاص و منحصر بهخود او را ارائه میدهد که ویژگیها و نشانههای انواع دیگر موسیقی- بهخصوص موسیقی آوانگارد- مانند موسیقی الکترونیک، موسیقی آتنال و پیشبینیناپذیری خطوط ملودیک در سریالیسم را نیز جابهجا از خود نشان میدهد.
یکی از معروفترین و تأثیرگذارترین قطعات موسیقی سریال «تویین پیکس»، “Laura Palmer’s Theme” است. این موسیقی به عنوان تم اصلی شخصیت لورا پالمر، یکی از شخصیتهای محوری سریال، استفاده شده است و به شدت با فضای روانشناختی و اسرارآمیز سریال هماهنگ است.
“Laura Palmer’s Theme” نمونهای عالی از موسیقی تماتیک و نمونهای از همکاری بین دیوید لینچ و آنجلو بادالامنتی است. این قطعه به خوبی نشان میدهد که چگونه موسیقی میتواند به عنوان یک عنصر روایی قوی در فیلمها و سریالها عمل کند.
اما بسا مهمترین ویژگی موسیقی بادالامنتی پرشهای بیمهابا در مدالها و گاه از موسیقی تنال به موسیقی آتنال و ترکیب صداهای رزونانس و دیزونانس باشد که چه در موسیقی لحظهای و چه در موسیقی تماتیک، اثربخشی لازم را به تصویرسازیهای پیچیدهی کارگردانی چون لینچ میدهد. تصاویری که احتمالاً هیچ کارشناس و منتقدی نتواند کامل و بهطور جامع توضیح دهد یا تعبیر کند. مانند نقاشیهای «فرانسیس بیکن» یا «ادوارد مونش» نمایانگر پیچیدگیهای درون انسان و روان پر درد و رنج او یا کارهای معماگونه و گاه ترسناک «سالوادور دالی» که برای بیننده معنایی از بیمعنایی و گسترهای از راز و رمزها و تداعیهای شخصی دارد.
در حقیقت از میان تمام آهنگسازان بزرگ هالیوود مانند «توماس نیومن»، «هانس زیمر»، «جان ویلیامز» و «انیو موریکونه» آثار بادالامنتی با فراز و فرودهای ناگهانی وغافلگیرکننده میان مدالها و ترکیب صداهای مختلف موسیقایی اعم از آگوستیک و الکترونیک، بیشترین تطبیقپذیری را با فیلمهای لینچ پیدا میکند، چنانکه همکاری این دو از همان ابتدا و تقریباً در تمام فعالیت حرفهایشان تا درگذشت بادلامنتی در دسامبر ۲۰۲۲ ادامه پیدا میکند.