پرستو جوزانی: سربندنامه

کشوِ دوم دراور را می‌کشم بیرون. کج‌وراست می‌شود و تلق‌‌تولوق می‌کند. از هر طرف که آزادش می‌کنم از آن‌‌طرف دیگر گیر می‌کند و به جیرجیر می‌افتد. کهنه شده. آخر از جایش درمی‌آید و دمر می‌افتد کف اتاق. تعمیرش آفتابه خرج لحیم است. حتی نمی‌شود درست‌وحسابی پاکش کرد. اگر محکم دستمال بکشی همین چند تا میخ مانده هم از هم وا می‌روند و شب عیدی چهار تا تخته می‌ماند روی دستت. اگر هم محکم نکشی، می‌شود همان گربه‌شور هر سال که چرک‌مرد سال‌ها روی دسته‌اش جا انداخته. بلندش می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به دیوار. روی فرش پر می‌شود از روسری‌ها و شال‌های رنگی. هر سال از دیدن چند تا‌‌شان لبخند به لبم می‌آید و از دیدن چند تای دیگر حرصم می‌گیرد. سر بعضی‌ها حاضرم قسم بخورم که پارسال ردشان کرده‌ام، اما هنوز همان‌جا هستند؛ ته کشو.

آب‌ و وایتکس را قاطی می‌کنم و می‌کشم روی دسته‌اش. چرک‌هایش خیس و چسبناک می‌شوند. فایده ندارد. امسال به‌زور بوی وایتکس هم حال‌وهوای عید به سر آدم نمی‌زند. شش ماه است که خیابان‌ها شده‌اند میدان جنگ. همه‌ا‌ش از روسری شروع شد؛ از همین تکه‌پارچۀ رنگ‌ووارنگی که دور سرمان می‌پیچیدیم، با لباس‌های‌مان ست می‌کردیم و حتی برای هم کادو می‌بردیم. یک نفر را به‌خاطرش کشتند. حالا مردم هر شب توی خیابان‌ها جمع می‌شوند، سطل آشغال‌ها را‌ آتش می‌زنند و روسری‌هاشان را می‌اندازند توی آتش. اولش همه فریاد می‌زنند: «نترسید، نترسید؛ ما همه با هم هستیم.»

اما یک‌وقت سر برمی‌گردانی می‌بینی هیچ‌کس پشتت نیست. من شالم را می‌اندازم روی شانه‌ام، ماسک می‌زنم و می‌روم قاطی جماعت. اما جرأت نکرده‌ام بروم آن وسط و بیندازمش توی آتش. چند بار وسط خیابان توی هوا چرخانده‌امش. حتی هوس کرده‌ام ببرمش بالای سرم، تکان‌تکانش بدهم و کردی برقصم. عزا و عروسی‌مان قاطی شده. مردم کیک می‌برند سر قبر بچه‌هاشان. بادکنک باد می‌کنند و آواز می‌خوانند. آدم خیال می‌کند دارد کابوس می‌بیند. بغضش می‌گیرد و حالش از هرچه تولد است به‌هم می‌خورد. کلی از این‌ها را برای تولدهایم کادو گرفته‌ام. خیلی‌هاشان را فقط به حکم یادگاری ته کشو نگه داشته‌ام. حالا همه‌شان مثل عکس‌های بی‌تاریخ ریخته‌اند کف اتاق و روی هم تلنبار شده‌اند. قدیمی‌ترها آمده‌اند رو.

هنوز شب نشده صدای شعارهای شبانه بلند می‌شود. امشب زودتر شروع کرده‌اند. به‌خاطر چهارشنبه‌سوری است لابد. دست می‌کشم به دیوار که چراغ روشن کنم. می‌بینم برق‌ هنوز نیامده. از سر ظهر که آفتاب افتاده بود وسط اتاق، رفته و هنوز نیامده. حالا که هوا خوب است، اگر اهل تلویزیون هم نباشی وسط روز رفتن برق را نمی‌فهمی. این مستطیل سیاه هم شده مثل پارچۀ عزا، افتاده گوشۀ خانه. اصلاً نمی‌شود روشنش کرد. روشنش کنی که چه؟ این‌طرف که همه دروغ می‌گویند. اگر توی خیابان‌ باشی، می‌فهمی آن‌طرف هم همین‌طور است؛ دروغ، دروغ، دروغ. انگار از دو دنیای مختلف حرف می‌زنند که از قضا آن دنیایی هم نیست که تو داری تویش زندگی می‌کنی. اصلاً شاید یکی از همین روسری‌ها را انداختم رویش، حداقل برای عید یک رنگی بگیرد خانه. این‌ها که دیگر به کار من نمی‌آیند. گیریم جرأت کردم و چند تاشان را هم انداختم توی آتش، چند تا را هم تزئینی برای دور گردن نگه داشتم؛ باقی‌شان را چه کنم؟

هنوز آن‌قدری نور هست که بشود جمع‌شان کرد. می‌نشینم کف اتاق و اولی را برمی‌دارم. یک مقنعۀ سفید است که از گذر سال‌ها به زردی می‌زند و رویش شکوفه‌های صورتی دوخته‌ شده. مال کلاس سوم است لابد. برای‌مان جشن تکلیف گرفته بودند. یک چادر هم داشت که شکوفه‌هایش مثل همین بود. مادرم برایم دوخته بود. یک روز با یک بسته شکوفه‌ی پارچه‌ای و یک قواره پارچۀ سفید آمد خانه. پارچه را انداخت زیر چرخ‌خیاطی و بعد روی سینۀ مقنعه‌ را پر شکوفه کرد. روی چادر هم از همان‌ها دوخت و حسابی سفارش کرد که مراقب باشم تا شکوفه‌ها از روی چادر کنده نشوند. فردایش انگار لباس سیندرلا را پوشیده باشم، مدام مراقب بودم که یک‌وقت شکوفه‌ای کنده نشود و طلسمم نشکند. آن روز به‌مان آش هم دادند که ریخت روی چادرم. یک عکس تکی هم از هرکدام‌مان گرفتند. ما که همیشه چهل‌نفری توی یک قاب می‌چپیدیم و وقتی عکس را به تعداد همه‌مان چاپ می‌کردند و تحویل‌مان می‌دادند، کلی طول می‌کشید تا خودمان را پیدا کنیم، حالا یک عکس تکی داشتیم که به نظر می‌آمد کلی فضای خالی تویش هدر رفته. عکس‌ها که ظاهر شد، دیدم توی عکس هم مثل همیشه دارم با یکی از دندان‌های لقم بازی می‌کنم و دهانم کج افتاده. با آن‌همه شکوفۀ صورتی باز هم زشت افتاده بودم.

یک نفر از پشت‌بام داد می‌زند: «نه روسری، نه توسری…»

یکی دیگر که ذوق ادبی‌اش گل کرده شعار هم‌وزنی را در جوابش فریاد می‌زند و ته صدایش از خنده می‌لرزد. مقنعه را جوری تا می‌کنم که شکوفه‌های پوسیده‌اش از این مچاله‌تر نشوند. شکوفه‌ها می‌روند لای تای پارچه و گل‌های قهوه‌ای روی زمینۀ سبز چهارقد عزیز پیدا می‌شوند. می‌گیرمش پیش صورتم. بوی عزیز را نمی‌دهد. بوی کهنگی گرفته. اولین بار که پوشیدمش برایم آن‌قدر بزرگ بود که تا کمرم می‌رسید. پابرهنه دویدم وسط آشپزخانه. عزیز قابلمۀ برنج را گذاشته بود روی گاز. درِ قابلمه را برداشت و دم برنج زد بالا. چشم‌هایش پشت بخار عینک قایم شدند. من چهارقدش را سفت گره زده بودم زیر چانه‌‌‌ و مثل کادوی روز مادر ایستاده بودم وسط آشپزخانه. از پشت بخار عینک گفت: «دمپایی‌هات کو؟»

تازه دیدم دمپایی پام نیست. ماتیک قرمز را پشت کمرم قایم کردم و گفتم: «عوضش نمی‌بینی روسری سر کرده‌م؟»

قابلمه را یه‌وری کرد و برنج‌ها را هوری ریخت توی آبکش. صدایش رفت بالا که: «اینو از کجا ورداشته‌ی بچه؟»

پایم روی کاشی‌ها‌ یخ کرده بود. تندتند انگشت‌هایم را به ‌هم مالیدم و گفتم: «مگه عمو نامحرم نمی‌شه؟»

کفگیر را کرد لای برنج‌ها و عینکش دوباره سفید شد. گفت: «نه‌خیر نمی‌شه.»

لب‌ولوچه‌ام آویزان شد. گفتم: «پس من برا کی روسری سر کنم؟»

پارچۀ دم‌کنی را پیچید دور درِ قابلمه و گفت: «امیرعباس نامحرم می‌شه. جلوِ امیر باید سر کنی.»

انگشت‌های پام را گرفتم بالا و روی پاشنه ایستادم. منتظر بودم بخندد و بگوید شوخی کردم که نخندید. شاکی شدم. گفتم: «برو بابا. عمو به اون بزرگی نامحرم نیست، اون‌وقت این امیرِ دماغو نامحرم می‌شه؟»

گفت: «این چه وضع حرف زدنه؟»

بخار عینکش کامل رفته بود و از چشم‌هایش معلوم بود که اصلاً شوخی ندارد. کوتاه آمدم. این‌پا و آن‌پا شدم و گفتم: «خیلِ‌خب. پس اینم برا امیر باید بزنم؟»

و ماتیک قرمز مادر را گرفتم جلوِ دماغم. در قابلمه را انداخت زمین و گذاشت دنبالم دور آشپزخانه. دادش هوا رفت که: «لازم نکرده اینو برا کسی بزنی. بده به من ببینم. خودسر شده.»

زنی با صدای جیغ‌مانندی که کلماتش به‌زحمت قابل‌تشخیص است داد می‌زند: «هیز تویی، هرزه تویی…»

مرد صداکلفتی از کوچۀ پایینی جواب می‌دهد: «زن آزاده منم.»

یک چادر سیاه، بی‌این‌که تایش به‌هم خورده باشد، سمج افتاده روی بقیه. بازش نمی‌کنم که دوباره جمع کردن نخواهد. مال من نیست، مال خواهرم بوده. دبیرستان آن‌ها چادری بود. هر روز صبح، چادرش را مرتب تا می‌کرد و می‌گذاشت توی کوله. نزدیک مدرسه از کوله درش می‌آورد، با یک حرکت در هوا تابش می‌داد و در پیچ کوچه گم می‌شد. بعد از مدرسه از دور می‌دیدمش که چادرش را از سر برمی‌داشت و مثل پرده‌ای پیش رویش می‌گرفت. از پشت پرده که بیرون می‌آمد، چادر نصف شده بود. باز می‌رفت پشت سیاهی و این بار که پیدا می‌شد، چادر باز هم کوچک‌تر شده بود. آن‌قدر این شعبده را تکرار می‌کرد تا به من که می‌‌رسید، آن سیاهی‌ای که صبح با یک حرکت گسترده شده بود، دوباره اندازۀ یک کتاب قطور کوچک می‌شد و می‌رفت توی کوله.

من چادرش را قرض می‌گرفتم، برای شب‌های قدر که می‌رفتیم مسجدِ دم میدان و نصفه‌شب برمی‌گشتیم خانه. شب‌های قدر را دوست داشتم. می‌گفتند فرشته‌ها برای یک سال سرنوشت آدم را می‌نویسند. برای من تنها زمانی بود که می‌شد نصفه‌شب‌ توی کوچه‌ها قدم زد؛ بی‌این‌که نگران باشم کسی بپرسد کجا بوده‌ای، با که رفته‌ای و کی برمی‌گردی. حتی هرچه دیرتر می‌آمدی بهتر هم بود، اگر به اذان صبح می‌کشید که دیگر تا چند روز مثل نظرکرده‌ها نگاهت می‌کردند.

من هیچ‌وقت تا صبح نمی‌ماندم. نصفه‌های شب با چشم‌هایی خمار از خواب راه می‌افتادم سمت خانه و در راه مثل قهرمان کتاب‌های زردی که دور از چشم بابا توی اتوبوس می‌خواندم، زیرزیرکی پسرهایی را دید می‌زدم که از من خیلی بزرگ‌تر بودند و از قسمت مردانه بیرون می‌آمدند. یعنی درست وقتی فرشته‌ها داشتند تندتند سرنوشت من را می‌نوشتند، من هم داشتم تندتند از قدوبالا و سروشانه و چشم‌وابروی آن‌‌‌ سروهای سهی رونوشت برمی‌داشتم. فردا صبحش که همه خسته از عزاداری شب پیش تا لنگ‌ظهر می‌خوابیدند، تازه دعاهای من شروع می‌شد. آرزو می‌کردم ای کاش فرشته‌ها همۀ سرنوشتم را از تخیل خودشان پر نکرده و از روی دست من هم چیزهایی نوشته باشند. به راه‌کج‌کردن‌ها و خنده‌های زیرزیرکی‌ام که فکر می‌کردم، می‌دیدم انصافاً درشت نوشته و دستم را هم حسابی باز گذاشته بودم.

یک نفر از کوچۀ پایینی فریاد می‌زند: «این آخرین پیامه…»

کسی جواب نمی‌دهد؛ حتی همان که اخطار آخرین پیام را داده هم ساکت است. بعدها این روسری‌های چهارگوش جای‌شان را دادند به شال‌های باریک و درازی که بدون گره دور صورت تاب می‌خوردند. این شال‌ها دست آدم را باز می‌گذاشتند. می‌شد آن‌قدر شل انداخت‌شان که بیشتر شبیه به یک پس‌زمینۀ رنگی دور صورتت را بگیرند. من هر روز یک رنگش را می‌گذاشتم توی کیفم، از دانشگاه که می‌آمدم بیرون مثل رنگین‌کمانی توی هوا پرتش می‌کردم و زیرش پناه می‌گرفتم. بعد لاشۀ مقنعه را مثل پوست میگو از سرم می‌کشیدم بیرون و می‌چپاندم توی کیف. این کار دیگر مثل بچگی‌ها به نظرم شعبده نمی‌آمد. سعید می‌گفت: «این چه کاریه توی خیابون؟»

برای من خیابان شبیه یک اتاق پرو شیشه‌ای شده بود که فقط آینه نداشت. همین شال سبز را انداخته بودم روی سرم و داشتم آن زیر با خودم کلنجار می‌رفتم. سیم هدفون گیر کرده بود به گوشواره‌ام‌ و سنجاق سرم رفته بود لای مقنعه. گفتم: «عوض غرغر اینو نگه دار نیفته.»

با لپ پر چیزی گفت که نفهمیدم. گفتم: «همه رو نخور.»

و بلیط‌ها را گرفتم سمتش. محتویات لپش را یک‌جا قورت داد و گفت: «چقدر گفتم دو تا بخریم.»

انگار راستۀ پارچه‌فروش‌ها را رد کرده باشم، بالأخره سرم از سوراخ گشاد مقنعه درآمد. هوایی را که از ترس خفگی توی سینه نگه داشته بودم، دادم بیرون و گفتم: «حقت بود می‌بردمت نایب، جیبتو خالی می‌کردم.»

و ته‌ماندۀ ساندویچ را از دستش قاپیدم. ردیف بلیط‌ها را که نگاه کرد، گفت: «مگه چیزی هم مونده؟»

کِرکِر خندیدیم و درِ شیشه‌ای جلوِ روی‌مان باز شد. سعید تای آستین‌هاش را باز کرد. پای من گرفت به نیم‌پلۀ جلوِ در و سکندری خوردم وسط اتاق. سلام مثل سرفه از گلویم پرت شد توی صورت مأمور بازرسی. سعید پایین مانتوم را صاف کرد و شالم را از پشت کشید تا کیپ صورتم بشود. مأمور بازرسی سرتاپای جفت‌مان را نگاه کرد. چشمش روی صندل‌ها و ناخن‌های لاک‌زده‌ام ماند. احساس کردم پاهایم روی کاشی‌ها یخ کرده. منتظر بودم عزیز بگوید: «دمپایی‌هات کو؟»

گفت: «پای بی‌جوراب نمی‌شه بری تو خانوم.»

آمدم بگویم «اون تو که تاریکه.» دیدم لقمۀ آخر چسبیده ته گلوم. کشو میزش را کشید بیرون. پر از جوراب‌های ‌کشی بود. گفت: «می‌تونی از اینا بخری. رنگ لبت هم باید پاک کنی. شالت هم که یه وجب بیشتر نیست.»

دستمال‌کاغذی سسی را کشیدم روی لب‌هام و گفتم: «این لاانگشتیه خانوم. چه‌جوری جوراب پام کنم؟»

شانه بالا انداخت و رفت سراغ بقیه. تمام طول اجرا داشتم پاهایم را تند‌تند تکان می‌دادم و مقنعه را روی سرم جلووعقب می‌کردم. موهایم گوریده بود به‌هم و احساس می‌کردم پوست سَرم مثل آن تکه‌ از فیلم وی‌اچ‌اس که دوستش داری مستهلک شده. چشمم به جوراب کشی‌ای بود که عین درز کون جمع شده بود لای انگشت‌های پام و با خودم فکر می‌کردم ای کاش به‌جای کنسرت رفته بودیم نایب. 

یک نفر از ته حلقش داد می‌زند: «باقالی‌پلو با گردن…» 

می‌روم زیر گاز را خاموش می‌کنم. پاهایم خواب رفته. بوی دود پیچیده توی اتاق. از پنجره کله می‌کشم. گُله‌گُله آتش نیمه‌سوخته توی کوچه دود می‌کند. دختر و پسری زیر تیر چراغ‌برق ایستاده‌اند. پسر بالاپوشش را می‌اندازد روی شانه‌های نیمه‌برهنۀ دختر. همدیگر را بغل نکرده‌اند، اما آن‌قدر نزدیک هم ایستاده‌اند که توی بغل هم به ‌حساب بیایند. لب‌های‌شان چیزی نمانده به هم برسند، فوری نگاهم را می‌دزدم. خیال می‌کنم توی سینمای سه‌بعدی‌ام، یا آمده‌ام مسافرت و توی اتاق هتلم. لبخند احمقانه‌ای معلوم نیست از کی گوشۀ لبم چسبیده و چشمم خیره مانده‌ به شال سرخی که مثل آتش کف اتاق پهن شده و زبانه می‌کشد. گرمم می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و باز می‌کنم. چراغ‌های رنگی توی خیابان‌های استانبول چشمک می‌زنند. صورتم را توی شال فرو می‌برم. چیزی توی سینه‌ام فشرده می‌شود. دور اتاق می‌چرخم و زیرلب می‌خوانم: «شال، اون شال سرخ تو…»

استانبول برای من اولین «خارج»ی بود که می‌رفتم. هواپیما که بلند شد همین شال قرمز سرم بود. انداختمش روی شانه‌ و از شیشۀ هواپیما خانه‌ها و کوچه‌ها و شهر را نگاه کردم که کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شدند. بااین‌حال تا هتل هنوز بوی خانه لابه‌لای لباس‌هایم بود و درِ چمدان را که باز کردم خورد توی دماغم. تا نرفتم زیر دوش و از شامپوهای هتل به موها و تنم نمالیدم نفهمیدم که چقدر راه آمده‌ام. از حمام که آمدم بیرون، توی آینۀ اتاقی که خیلی دور از خانه‌ام بود‌ به خودم نگاه کردم. یک جفت گوشوارۀ آویز مثل پاندول ساعت روی گردنم تاب می‌خورد و من ضربه‌های ساعت سحرآمیز را می‌شمردم که دو تقه به در خورد. همه آماده شده‌ بودند برای شب‌گردی.

آن شب انگار فرشتۀ مهربانی چوبش را تکان می‌داد و لباس‌هایی که هیچ فکر نمی‌کردم بشود با هم پوشیدشان کنار هم خوب می‌شدند. طلسمم این بار به شکوفه‌های صورتی بند نبود که بعد از نیمه‌شب بریزد. یک پیراهن سیاه گلدار داشتم که دامنش تا زیر زانو می‌رسید. یک ژاکت سیاه هم رویش پوشیدم که خیالم از بادهای شهریور راحت باشد. موهایم را همان‌طور خیس بالای سرم بستم، پله‌ها را دوتایکی دویدم پایین و به باغی ناشناخته قدم گذاشتم که درش از توی ساعت دیواری باز شده بود. آن شب، روی سنگ‌فرش‌‌‌ خیابان استقلال قدم زدیم. جایی نشستیم و قهوه خوردیم. باز قدم زدیم. توی کوچه‌پس‌کوچه‌های استقلال مست کردیم و رقصیدیم. آن‌قدر مست بودیم که با آهنگ ترکی، کردی می‌‌رقصیدیم و پای ملت را لگد می‌کردیم.

انگار صابونِ ته کشو به خورد شال رفته که هرچه تاش می‌زنم، باز سُر می‌خورد و وا می‌رود. این جنس پارچه همین است. بعد از آن سفر دیگر نپوشیدمش. نه این‌که به من نیاید؛ انگار می‌خواستم آن خاطره‌ها را مثل بوی نفتالین لای این پارچه‌ها نگه دارم. وقتی رسیدیم همان‌جا توی فرودگاه قرار بعدی را گذاشتیم که یک‌وقت کسی از جمع‌مان کم نشود و طلسم آن شب‌ها نشکند. فایده نداشت. مثل فیلمی که از آخر نگاه کنی، هر بار غریبه‌تر شدیم. رفتیم شمال، جنوب. نوبتی مهمانی دادیم. به یاد شب‌های استانبول مست کردیم و رقصیدیم، اما نه روی سنگ‌فرش‌‌ خیابان که باد‌های شهریور دور ساق‌های برهنۀ پاهامان بپیچند. روی همین فرش‌های خودمان رقصیدیم. روی همین لچک‌ترنج‌ها و اسلیمی‌ها مست کردیم، روی همین شاه‌عباسی‌هایی که از تاروپودشان بوی شکوفه‌های پارچه‌ای می‌آمد؛ بوی جشن تکلیف.  

از خیر تا کردنش می‌گذرم و سعی می‌کنم صاف بگذارمش روی بقیه. مثل زنی مست خودش را پیچ‌وتاب می‌دهد و آخر به هیچ صراطی‌ مستقیم نمی‌شود. روسری دودی در عوض جوری شق‌ورق مانده انگارنه‌انگار که آب ‌از آب تکان خورده باشد. این از همان‌هاست که هر سال حاضرم قسم بخورم پارسال ردش کرده‌ام. برعکس آن شال، جوری به سرت می‌چسبد انگار سمباده سر کرده‌ای. سروتهش را با دو دست می‌گیرم و از دو طرف می‌کشم. صدای صاف شدن می‌دهد، اما صاف نمی‌شود. جنسش چروک است. روز مصاحبه از بس دولا افتاده بودم روی میز اتو کمرم خشک شده بود. مادرم می‌رفت و می‌آمد و زیرچشمی نگاه می‌کرد. آخر گفت: «چادر که نمی‌بری، حداقل مقنعه سر کن. اینا دولتی‌ان. کویت نیست که.»

اتو فسی کرد و دوروبرش پر از بخار شد. گفتم: «خاک بر سر ما که کویت شده بهشت‌مون.»

و همان‌طور دولا منتظر معجزۀ بخارها ماندم. مادرم از توی آشپزخانه داد زد: «صدات نمی‌آد.»

اتو را برداشتم و زیرلب گفتم: «شاشیدم به اون شرکتی که این‌همه رزومه رو بذاره، چهار لاخ مو رو بچسبه.»

انگار در حمام را باز کنی و لایه‌لایه چربی توی آینه ظاهر شود، بخارها محو شدند و دیدم تمام چروک‌ها سر جای خودشان باقی‌‌اند. مادرم آمد توی چهارچوب در ایستاد. نگو خودش را زده به نشنیدن. گفت: «همینه دیگه، خودسر شده‌ی. هرچی گفتم وایسا یه کاری پیدا کن بعد از اون خراب‌شده بیا بیرون؛ کار خودتو می‌کنی. اینم حرف زدنته.»

سرم را انداختم پایین و ناخن کشیدم روی ذره‌های رسوب آب که لای چروک‌های پارچه جاگیر شده بودند. پشت در اتاق گزینش پر از زن‌های چادری و مردهای ‌ریش‌داری بود که پیراهن‌شان را انداخته بودند روی شلوار و دگمه‌‌هاشان را تا آخر بسته بودند. شالم را آن‌قدر کشیدم جلو که تمام موهای زردم را بپوشاند. پشت آب‌سردکن خودم را قایم کردم و یواش‌یواش رژلبم را از روی لب‌هایم خوردم. مزۀ اسانسش با بوی عطر مشهدی‌ای که توی اتاق پیچیده بود قاطی می‌شد و حالم را به‌هم می‌زد. وقتی اسمم را صدا زدند، آن‌قدر گوشۀ روسری را توی مشتم فشار داده بودم که احساس می‌کردم رنگ دودی‌اش را به کف دستم پس داده. از جا بلند شدم. چادر قدیمی خواهرم را از توی کیف کشیدم بیرون. بی‌صدا انداختمش روی سرم و جوری از جلوِ آینه‌ها رد شدم که چشمم به خودم نیفتد. یکی داد می‌زند: «امسال سال خونه…»

صدای تیراندازی بلند می‌شود. می‌خواهم بروم پشت پنجره. پایم می‌گیرد به کشوِ لباس‌ها و کشو با صدای مهیبی پخش زمین می‌شود. همان چهار تا میخ هم از هم وا می‌روند و تمام. می‌چسبم به دیوار و به جنازۀ زهواردررفته‌اش نگاه می‌کنم.

مردم از پشت پنجره‌ها هو می‌کشند و اندام‌شان را حواله می‌دهند به این‌ور و آن‌ور. نور لیزر معلوم نیست از کجا روی خانه‌ها می‌چرخد. همۀ صداها یک‌دفعه ساکت می‌شوند. یک نفر وسط این سکوت فریاد می‌زند: «آزادی اندیشه…»

همه از توی حفره‌های سیاه یک‌صدا جواب می‌دهند: «از پنجره نمی‌شه.»

باد سردی خودش را می‌اندازد لای روسری‌ها و بعد پرده را می‌کشد بیرون. دست دراز می‌کنم که پرده را جمع کنم، می‌بینم یک نقطۀ سبزرنگ رویش افتاده و با باد می‌‌رقصد. پاهایم خشک می‌شوند و دستم بین زمین و هوا معلق می‌ماند. دختر و پسری که زیر تیر چراغ بودند از پشت شمشادها داد می‌زنند: «برو تو. برو تو، لیزر انداخته‌ن.»

صدای تیر بلند می‌شود. می‌چسبم به دیوار و می‌نشینم روی زمین. پاهایم را محکم بغل می‌کنم که نلرزند. فایده ندارد. همۀ تنم به رعشه افتاده. صدای جیغ دختر بریده‌بریده به گوشم می‌رسد. دارد پاهایش را روی آسفالت می‌کوبد و دور می‌شود. زانو می‌زنم و از پنجره، توی تاریک‌روشن کوچه، شانۀ برهنه‌اش را می‌بینم که در امتداد شمشادها بالا و پایین می‌پرد. یک لکۀ بزرگ پشت لباس روشنش را آبی کرده. چند نفر با لباس‌های هم‌شکل مثل یک دسته رتیل دنبالش می‌دوند و می‌پیچند توی کوچۀ فرعی. مردم از پنجره‌ها و پشت‌بام‌ها داد می‌زنند: «بی‌شرف، بی‌شرف…»

من هم می‌خواهم فریاد بزنم. انگار گلویم را گرفته‌اند. بالاپوش سفید پسر مثل خطی که دور جنازه می‌کشند، افتاده وسط کوچه. دلم می‌خواهد برش دارم خوب تکانش بدهم مطمئن شوم جنازه‌ای تویش نیست. برمی‌گردم توی اتاق. کورمال‌کورمال مقنعه‌ی شکوفه‌دوزی‌شده را پیدا می‌کنم. پای پنجره نور بیشتر است. اشک‌هایم می‌چکند روی مقنعه. شکوفه‌هایش می‌شوند صورتی چرک. گره دوخت را پیدا می‌کنم؛ گرهی که سال‌ها پیش مادرم دور انگشتنش پیچیده و روی پارچه محکم کرده. با پارچه یکی شده. با ناخن جدایش می‌کنم و با دندان می‌کشم. شکوفه‌ها از پنجره پخش می‌شوند توی کوچه. خم می‌شوم. توی هوا می‌چرخند و می‌‌ریزند پایین.

به حفره‌های سیاه روی دیوارها نگاه می‌کنم. آدم‌ها پشت تاریکی‌ سیال پرده‌ها پوشیده شده‌اند و انگار با باد جابه‌جا می‌شوند. باورم نمی‌شود خودم هم توی یکی از همین حفره‌ها فرو رفته‌ام. یکی از توی تاریکی‌ فریاد می‌زند: «نترسید…»

یک‌دفعه نور از تمام پنجره‌ها می‌پاشد توی کوچه. چراغ‌ها روشن می‌شوند و گوینده‌ها دروغ‌های‌شان را از سر می‌گیرند. کاری ندارند مخاطب‌های‌شان پای تلویزیون نیستند. انگار از اول هم داشته‌اند برای خودشان دروغ می‌گفته‌اند. از یکی از خانه‌ها صدای آهنگ بلند می‌شود.

«برای توی کوچه رقصیدن، برای…»

به شانه‌های برهنۀ دختر فکر می‌کنم؛ به تنها راه‌ فرار از آن کوچۀ فرعی. روسری‌ها را بغل می‌زنم. در را با آرنج باز می‌کنم. جلوِ پایم را نمی‌بینم. می‌چسبم به دیوار و پله‌ها را یکی‌یکی می‌شمارم. از کوچه صدای انفجار می‌آید. پایم روی پلۀ آخر می‌لغزد. صدای نفس‌هایم افتاده توی سرم. کلید خروج را با آرنج می‌زنم. درِ ورودی رو به کوچه باز می‌شود. نور آتشی به بلندی قدم افتاده روی دیوارها. آدم‌ها تک‌وتوک جلوِ خانه‌هاشان ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. چند نفر من را که می‌بینند می‌آیند نزدیک. می‌خندند. انگار نه انگار همین حالا توی خانۀ خودشان هدف گلوله بوده‌اند. خوش‌وبش می‌کنند. هرکدام یک روسری برمی‌دارند. یکی بی‌هوا کُردی می‌خواند. همه دست می‌گیرند و دور آتش حلقه می‌زنند. نگاه می‌کنم. استانبول روی دست خانم میان‌سالی بلند شده. چهارقد عزیز افتاده دست یک پسربچه. مسئول گزینش همان‌طور شق‌ورق توی آتش می‌سوزد. دو‌سه تای دیگر توی بغلم مانده‌اند‌‌. یکی‌شان را می‌اندازم دور گردنم. می‌روم وسط کوچه. آن‌یکی را ‌می‌برم بالای سرم. زل می‌زنم به پاهاشان؛ یک قدم جلو، یک قدم عقب. بازوم را توی بازوی بغلی حلقه می‌کنم و آخری را می‌اندازم توی آتش.

بهمن ۱۴۰۲

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی