م. حقیقت: ریشه‌کن در مسیر باد – رمان «زبینگو، دگردیسی ناکام ایرانی» نوشته علی نگهبان

«زبیگنیو، دگردیسی ناکام ایرانی» نوشته علی نگهبان به تازگی برای دومین بار در نشر شهرزاد نامگ در ونکوور منتشر شده است: اثری قابل تأمل در بدنه ادبیات مهاجرت/ تبعید. ناشر درباره خلاصه داستان نوشته است:
بابک فرزند پدری کتابفروش و چپ‌گرا است. پدر بابک، کاوه، در زمان نوجوانی طلبه بوده است اما در سال‌های در دهه ۱۳۴۰ از دین و آموزه‌های مذهبی دل می‌کند و به آرمان کمونیسم می‌پیوندد. مادر بابک اما دارای تمایل‌های سنتی و عرفانی بوده است. هنگامی که بابک نوجوانی بیش نبوده است، پدر و مادرش از یکدیگر جدا می‌شوند. عمه‌اش در اعدام‌های دهه‌ی ۶۰ خورشیدیِ چپ‌گرایان در ایران کشته شده است. بابک کارشناس باستانشناسی است اما به دلیل پیشینه‌ی خانوادگی‌اش نمی‌تواند در هیچ اداره‌ای در ایران کار پیدا کند. او با همسرش، فریبا، زندگی پرکنشی را پس از مهاجرت در ونکوور به پیش می‌برد و پیوسته با او، با خود و فرزند خردسالش و با پیرامونش درگیر است.
شخصیت دیگر این رمان که از زبان بابک روایت می‌شود، زبیگنیو نام دارد و این، نام خودگزیده‌ی مهاجری ایرانی است که نام شناسنامه‌ای‌اش ابوالحسن است. ابوالحسن، دارای دانش آکادمیک نیست و در ونکوور مغازه‌ی سیگارفروشی دارد و نمی‌دانیم که او به چه دلیل از ایران کوچیده است و چرا یک چشم او مصنوعی بوده‌است. او خود سرانجام به بابک می‌گوید که پس از مشکلات فراوان و سپری کردن مدتی در اردوگاهی در یونان، به کانادا پناهنده شده است.
خودکشی زبیگنیو به روایت جهت می‌دهد.
نقد و معرفی این اثر به قلم م. حقیقت را می‌خوانید:

مهاجرت حکایت دردناک و غریبی است و مامردمان از دور دست تاریخ اسیر این دردیم. از بامداد زندگی بر این خاک بلاخیز در تهاجم دایم این و آن از انیران و توران تا عرب و مغول و دیگران، یا رها شده در بی‌پناهی و تنهایی  تا پایان ایستاده ایم و در نبردی نابرابر جان داده ایم، یا همه چیزی وانهاده جان از دست جانیان رهانیده به غربت گریخته ایم و جز این  چه می توانستیم کرد؟ تاریخ ما سراسر بی قراری و بی باوری است. کوچی غریب از غربتی به غربت دیگر در جستجوی باوری و قراری. و در این جستجوی مدام نسل به نسل همه چیز از کف نهاده‌ایم و جان بر دست گرفته در پهنای جهان آواره‌ایم. نسل ما و نسل قبل و بعد از ما در این کشاکش اندوهبار رفتن و ماندن بهای سنگین و کمرشکنی را پرداخته است. چه بسیار از آنان که به نیم شبی و به اشارت دستی نابکار، در دخمههای وحشت و تنهایی جان باختند و بی نشان، با هزار آرزوی بر نیامده  بر خاک خونین وطن خفتند. و حدیث آنان که گریختند و با جانی فرسوده  به اینجا یا آنجا و یا هیچ کجا رسیدند نیز، خود حکایت هزار رنج است.

گروهی در گیر و دار رفتن جان آزرده را در امواج  خروشان دریا و یا کوره راه کوهی یا  بیابانی رها کردند و از آنان که رستند و رسیدند تنی چند درتنهایی و بی امیدی آ تش بر پیکر خسته و رنجور خود نهادند و درآتش بی پناهی و بی کسی سوختند تا هم از رنج زیستنی چنین برهند و هم صدای هزاران چون خود را فریاد زده باشند.  اما آ نان که از این همه رهیدند و جان به مقصدی رساندند، گروهی بر بساطی که شاید بساطی هم نبود سفره زندگی چیدند و بسیاری نیز خوش ننشستند و راحت نزیستند. و رمان مهاجر حکایت همین هاست. مهاجران و پناهندگان.

رمان با نثری صریح و بی رحم و با کلماتی گاهی دوست نداشتنی به حرکت در می‌آید و وقتی در فضای رمان رها شدی جدا شدن از آن دشوار است. انگا ر در متن داستان در جستجوی خویشتنی و در جستجوی آدمیانی که می‌شناسی، تصویر واقعی از کسانی که هر روز در آینه یا در خیابان می بینی و این جستجو و تصاویر تا پایان رهایت نمی کند. به جز بابک راوی داستان ، شخصیت دیگر آن  ابوالحسن، مهاجری خود خواسته است  که در جستجوی زندگی نو در سرزمینی دیگر و در  جستجوی هویتی نو نامش زبیگنیو می شود. اما او در  کشاکش غمبار زندگیش همچنان ابوالحسن باقی می‌ماند و کسی حاضر نیست حتی بر سنگ گور او نیز چیزی جز ابوالحسن بنویسد. او پیشتر در بازگشتی به اصل خویش و درجستجوی همسری ایرانی با محبوبه، دختری جوان تحصیل کرده وهنرمند، نادیده و به‌ طور غیابی ازدواج می کند و پس از تلاشی چند ساله سرانجام او را به سرزمین موعودش، کانادا می رساند. اما در حقیقت محبوبه  خود مهاجر دیگری است در راه و روشی دیگر، زنی که از اول هم برای زن زبیگنیو شدن نیامده بود. او نیز خود در سودای گریختن، زن  زبگنیو که مردی است یک چشم با مشخصاتی خاص شده بود تا خود را به دیار غرب برساند. محبوبه درپایانی از پیش معلوم  دل به یک عرب لبنانی می بندد و زبیگنیو را رها می‌کند و این شاید نماد همان کابوس عربی اسلامی است که با راوی همراه است که حتی در گریز و فرار از اسلام نیز رهایش نمی کند.

زبیگنیو ازآن آدمهایی است که در می‌مانی اینجا چه می‌کنند و چرا آمده اند. وقتی نگاهش می‌کنی  می‌بینی انگار دچار نوعی توهّم است، توهم دیگر شدن و تغییر هویت، و به همین دلیل او خودش را زبیگنیو می‌پندارد. توهمی که با انکار هویت خود وتحقیر گذشته و نفی فرهنگ و سرزمین خود در باور اینجایی شدن در او ایجاد شده است. این  توهمی است که دامن‌گیر بخشی از مهاجران خودخواسته سرزمین ماست و بسیاری از ما نیز اگر ابوالحسن هم نباشیم شاید کمی زبیگنیو باشیم. غرابت دو نام ابوالحسن و زبیگنیو طنز تلخی است از مسخ فرهنگی و بی‌هویتی انسانهایی که مرعوب فرهنگ جدید می شوند و ورود به آن فرهنگ را تنها در تغییر بیرونی خویش و نفی همه آنچه درونی است می یابند. و بی نقد منطقی، آن را از پیکره فکری خود جدا می‌سازند و به این ترتیب درخلاء بی‌هویتی رها می‌شوند و فکر می کنند زبیگنیو شده‌اند. ولی در حقیقت دیگر حتی ابوالحسن هم نیستند.

اما در این میان راوی یا بابک شخصیتی فرهنگی است. فرزند یک کتابفروش با خانواده‌ای که همه عمیقا درگیر تفکرات ایدئولوژیک و باورهای سیاسی خویشند و بهای آن را نیز به سنگینی می‌پردازند. او نیز به توصیه پدر و در گریز از خشونت، درگیر مهاجرتی ناخواسته به سرزمینی ناخواسته می‌شود. و با خود می اندیشد که آیا این حکم ازلی است که ما فکر می کنیم تنها با پناه بردن به غرب می‌شود از اسلام گریخت؟  و خود پاسخ می‌دهد که، ریشه کن که بشوی فرقی نمی‌کند که باد به کدام سمت ببردت؛ چه شرق و چه غرب. در هر حال بی ریشه‌ای و کاریش نمی‌شود کرد.  چون از نگاه او اصل ریشه‌کن نشدن از خاک است؛ نرفتن است . او در واگویی سرگذشت خود به واکاوی درون مهاجرانی چون خود می‌پردازد  و در بازسازی هویتی خویش در جستجوی هویت ایرانی ساسانی است. هویتی که پیش ازحمله مسلمانان  در همراهی موبدان زرتشتی و پادشاهان ساسانی با مفاهیم سیاسی و دینی آن پای گرفته بود و درهجوم اسلام از بین رفت.

جستجوی هویت ایرانی در سرتاسر رمان در تقابل با هویت تحمیل شده اسلامی با کارگزاری ولایت فقیه تداوم می‌یابد. به نظر من، نویسنده در این اسلام ستیزی و طرح خودکشی ، در پوچی و بیهودگی زندگی، در جای جای رمان، نیم نگاهی به هدایت دارد – روشنفکری برآمده از مشروطه که او نیز فلاکت روزگارش را نتیجه  میراث حمله اعراب به ایران می دانست. او همچنین در سرتاسر رمان دلتنگ وطن و در جستجوی راهی برای بازگشت به آن است. این میل به بازگشت واندوه دوری از وطن، تفاوت او است با زبیگنیو که تفاوت بنیادین یک پناهنده با یک مهاجر است. حدیث شخصیتهای حاشیه‌ای رمان نیز خود حکایتی است. آدمهایی  که انگار با هیچ سریشی به این محیط نمی‌چسبند؛ اگرچه خود بر این باورند که چسبیده‌اند. انسانهایی درگیر در پراکندگی و تنهایی  و من بودن که پدیده فرهنگی جامعه ماست. آنجا که بودیم ما نبودیم و این ما را به غربت کشاند و دربدری.  و اینجا هم که آمده‌ایم این میراث شوم با ماست و به راستی چه باور نفرت‌انگیز و دلهره‌آوری است. حتی در کنار هم نمی توانیم راحت نفس بکشیم.

تشکیل کارگاه شعر و داستان که  می توانست برای بابک و استاد شاهرخی و منصور و بسیاری دیگر پناهی باشد یا گریزگاهی، از سرخوردگیهای غربت و یا زنده کردن هزار آرزوی در سینه مانده. به دنبال بحث‌های گوش آزار و بی محتوا و تکراری در همان پیچهای اول عبور، در ته دره سقوط کرد و در این اقیانوس رها شده، آخرین تخته پاره‌های امید را هم از آنان گرفت.

راوی در یادآوری روزهای انقلاب و اینکه او و هم نسلان دبستانی‌اش نقشی در شکل‌دهی انقلاب نداشته‌اند می گوید، و اینکه پدر و هم نسلانش چه نقشی از انقلاب بر خاک وطن کشیدند. او همچنین به واگویی تلاش و رنج آرمانخواهانی می پردازد که در پی باورهای آرمانی خویش همه چیز از جان و زندگی وانهادند و تا در خود نگریستند هیچشان بر کف نمانده بود، جز باد و جز خون بر خاک ریخته‌ی خویشتن.

در پایان رمان، پریدن زبیگنیو از فراز پل لاینز گیت و فرود در اقیانوسی بی انتها، درحقیقت پرواز او به سوی ناشناخته‌هاست؛ رها شدن او درفضای غریب مهاجرت است با هویتی  وانهاده و وجودی سرگردان در خلاء بی هویتی. در حقیقت لاینز گیت نماد بلندای سودای پریدن به دیگر سو، یعنی مهاجرت است. و اقیانوس نماد رها شدن در دنیای ناشناخته‌ی هویت و فرهنگ دیگر سو.

زبیگنیو در پرش بی تفکر خود چونان نره گاوی وحشی از بلندای  پل در دنیای ناشناختگی فرو می‌افتد و غرق می شود. اما بابک، راوی داستان، درست درآخرین لحظه‌ی پریدن و فرو افتادن یاد شعری از دِر ِک والکات می‌افتد و درچالشی نمادین برای دریافتن معادلی برای واژه‌ی  outgrow در ذهن خود، ناتوانی در یافتن ترجمه‌ی مناسب آن واژه را در بی‌عرضه‌گی خودمان می‌بیند، نه در نقص زبان فارسی که خود نمادی از فرهنگ و هویت ملی ماست.

گویی نویسنده در بالای پل در کار داوری بین دو گروه از مهاجران است: یکی رها شده در بی هویتی و دیگری در تلاش برای بازسازی هویت خود، با تکیه بر  گذشته. ترجمه از زبانی دیگر و یافتن معادلی برای آن بر فراز پل لاینزگیت نماد همین تلاش و در نتیجه گریز از رها شدن در اقیانوس است. او در پایان به جای پریدن در اقیانوس به سمت تلفن  مستقیم بحران می دود. و این رمان در حقیقت پیامی است که او از طریق همان تلفن به دیگران می‌دهد.

در پایان اگر چه درجمله‌بندی و نکات دستوری رمان به ندرت سهل انگاریهایی دیده می‌شود و یا گاه کلمه‌هایی دوست نداشتنی  وجود دارند که به کارنبردنشان هم چیزی از پیام کتاب نمی کاست، اما این همه از ارج این رمان جذاب، ماندگار و تفکر برانگیز چیزی نمی کاهد. رمانی که در عین حال سندی است گویا برای نوشتن  بخشی از تاریخ  روزگار ما، و گفتن از رنجی که بر مردم ما رفته است. برای علی نگهبان روزهای بیشتر و بهتری برای نوشتن آرزو می‌کنم.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی