شانل ام ساترلند: «زیر نرمی برف»، به ترجمه اعظم صالحی مقدم

شانل ام ساترلند در سنت وینسنت و گرنادین‌ها به دنیا آمده، در ده سالگی به مونترال، کبک مهاجرت کرده است. او دارای مدرک کارشناسی ادبیات انگلیسی از دانشگاه کنکوردیا است. او در حال نوشتن اولین کتاب خود است – مجموعه‌ای از داستان های کوتاه که تجربه مهاجران کارائیب با تمرکز بر دوران دختری را بررسی می‌کند. او چند جایزه ادبی مهم در کانادا را به دست آورده است.
اعظم صالحی مقدم داستان نویس و فوق لیسانس مهندسی صنایع ساکن کاناداست.
«زیر نرمی برف» داستان یک خانم مهاجر است که دو فرزندش را نزد مادر سپرده و برای کسب درآمد بیشتر به کانادا مهاجرت کرده و حالا قصد دارد برای گذران زندگی پرستار کودک شود. داستان روایتی‌ست از احساسات متناقض مادرانه این شخصیت در چالش با خودش.

اتاق پر از نرمی ناآشنایی است که به تو احساس خوشایندی نمی‌دهد. مجموعه‌ای از اسباب‌بازی‌های پشمالو داخل گهواره به صف شده‌اند. وقتی راه می‌روی، فرش با پرزهای بلندش جای پاهایت را نشان می‌دهد. حتی لامپ داخل اتاق آن‌قدر نرم نورش را می‌پراکند که به زحمت سایه‌ای ایجاد می‌شود. زن می‌گوید این نور به آرامش چشم‌هایشان کمک می‌کند و تو سعی می‌کنی تنها حباب آویزان بالای تشک در خانه‌ات را به یاد نیاوری. شبی که کشورت را به سمت مونترال ترک کردی، لامپ به آرامی تکان می‌خورد و نور رفت‌و‌برگشتی آن رگه‌هایی را روی دخترکان کوچک خوابیده زیرش می‌انداخت که حالا نمی‌گذارد همه جزئیات را به خاطر بیاوری.

زن می‌پرسد «خودت دو تا بچه داری، درسته؟» و تنها کاری که می‌توانی انجام دهی، این است که سرت را تکان بدهی. برای لحظه‌ای، ناگهان یادت می‌آید کجا هستی، ایستاده روی فرشی که از تشکی که قبلاً روی آن می‌خوابیدی، نرم‌تر است. پشت پنجره، آسمان به رنگ بنفش کبود است. درخت‌ها مثل اسکلت‌های تیره‌ای هستند که تا استخوان‌هایشان لخت شده‌اند. هنوز به این تغییر عادت نکرده‌ای؛ به درخت “کوک‌ان‌پول” حیاط خانه فکر می‌کنی، به غلاف‌های بزرگ دانه‌هایش که در باد مثل ماراکا* صدا می‌دهند. درختی که برای بقا، در تمام فصول برگ‌هایش نمی‌ریزد.

زن می‌گوید: «باید خیلی دلتنگشان باشی.» و دقت می‌کنی که لب‌هایش با کلمه «خیلی» چطور شکل می‌گیرند.  با آن لبخند کوتاه از سر همدردی، در حالی که او هم‌چنان تو را در اتاق می‌گرداند و به چیزهایی که واضح هستند اشاره می‌کند  میز تعویض زیر پای بچه، صندلی گهواره‌ای، موبایل. دلت می‌خواهد به او بگویی که در کشور تو هم این چیزها وجود دارد، اما این حرف صددرصد درست نیست. قبل از این‌که به مونترال بیایی، این چیزها برایت معنی نداشتند. بیشتر مثل شکل‌هایی بودند که با مداد شمعی کشیده شده بودند. چیزهایی بودند که در نامه‌ها خوانده بودی یا از طریق صدای خش‌دار تماس‌های تلفنی راه دور از خواهرت پائولا شنیده بودی.

«ژولیت، باید اتاق بچه را ببینی. از کل خانه‌مان بزرگ‌تر است.» پائولا با افتخار از وسایل صاحب کارهایش صحبت می‌کرد، انگار که مال خودش بودند. تمام مدت کارت تلفنش را صرف توصیف کت‌های خزی می‌کرد که وقتی کسی در خانه نبود آن‌ها را می‌پوشید؛ عطرهای مارک‌دار که صاحب‌کارانش برای کریسمس به او هدیه داده بودند. در میان پوست سمور و الماس‌های سفید الیزابت تیلور، آخر سر از پسرش می‌پرسید: «سراغ من را می‌گیرد؟ دلتنگ مامانش می‌شود؟» تو همیشه دروغ می‌گفتی و جواب مثبت می‌دادی، گرچه پسرک دیگر سراغ مادرش را نمی‌گرفت و کم کم مادربزرگش به عنوان «مامان» صدا می‌کرد.شبی که خانه را ترک کردی، به مادرت التماس کردی که نگذارد دخترانت فراموشت کنند. گفتی: «از من برایشان بگو. مطمئن شو که می‌دانند چقدر دوستشان دارم.»

به زن نگاه می‌کنی، زنی که به زودی مادر می‌شود. چیزهایی هست که دوست دارد از تو بشنود، چیزهایی که آن‌قدر شکننده‌اند که می‌ترسی اگر آن‌ها را با او در میان بگذاری، از هم بپاشند. زن به سمتت برمی‌گردد و نگرانی را در چشمانش می‌بینی. می‌فهمی که به اندازه کافی حرف نزده‌ای و به زور لبخندی بر لب می‌آوری.  با اشاره‌ای به لباسش که روی شکم برجسته‌اش کشیده شده می‌پرسی: «کی وقت زایمانت است؟»«تا چند هفته دیگر.» دستش را به آرامی روی شکمش می‌کشد و این حرکت تو را یاد داستان چراغ جادویی می‌اندازد که در کودکی شنیده بودی. «ما به یک نفر نیاز داریم، سه شب در هفته و گاهی آخر هفته‌ها.» می‌دانی که باید بیشتر حرف بزنی، اما نمی‌توانی کلمات را پیدا کنی. در عوض، به عکس برگردان روی دیوار بژ خیره می‌شوی — رنگین‌کمانی که به ابرهای سفید می‌رسد و پشت تخت کودک ناپدید می‌شود.

«ببین، اصلاً این کار را می‌خواهی؟» با لحنی صادقانه، نه بی‌رحمانه، می‌پرسد. «چون به نظر می‌رسد که خیلی علاقه نداری.» «منظورم این است که، بله. من این کار را می‌خواهم.»«پس یک چیزی درباره خودت به من بگو، هر چیزی. چرا باید اجازه بدهم که تو از بچه‌ام مراقبت کنی؟» می‌پرسد: «چرا درباره دخترهایت حرفی نمی‌زنی؟» انگشتانش را روی شکمش قلاب می‌کند و چشمانش می‌درخشند. چیزی درونت باز می‌شود، زخمی و چرکین مثل جراحتی عفونی. ذهنت را رها می‌کنی تا تو را به جایی ببرد که فقط وقتی تنها هستی به آن‌جا می‌روی، و اشک‌هایت مثل باران طوفانی جاری می‌شوند و طعمی مثل آب دریا دارند. کلمات می‌آیند و تو اجازه می‌دهی که روی لب‌هایت جاری شوند. صدای خودت را می‌شنوی که می‌گویی: «نادین و النا. لنا.»از زمانی که به کانادا رسیده‌ای، این اولین باری است که نام آن‌ها را برای کسی بر زبان می‌آوری. هیچ‌وقت درباره دخترانت صحبت نمی‌کنی، نه با آن هفت زن سفیدپوست دیگری که از تو درباره بچه‌ها سؤال پرسیدند، سؤالاتی که هدفشان پیدا کردن ایرادی بود که تو را برای مراقبت از بچه‌هایشان نامناسب بدانند. نه با زنانی که خواهرت هر جمعه به خانه‌اش دعوت می‌کند، حلقه‌ای از مادرانی که در غم دوری از فرزندانشان به هم پیوسته‌اند. بیشترشان سال‌هاست فرزندان خود را ندیده‌اند. بعضی از آن‌ها به کودکانی که برای مراقبت از آن‌ها دست‌مزد می‌گیرند، وابسته شده‌اند.

«چند سالشان است؟» زن می‌پرسد و تو پاشنه‌هایت را به فرش فشار می‌دهی تا از آن لحظه فرار نکنی. «چهار و سه ساله‌اند»، می‌گویی، بعد اصلاح می‌کنی: «نه، پنج و سه ساله‌اند. نادین تازه پنج ساله شده. لنا آوریل چهار ساله می‌شود.» می‌توانی ترک‌های قلبت را حس کنی. زن سرش را تکان می‌دهد و به بیرون از پنجره نگاه می‌کند. «نمی‌توانم تصور کنم کاری را که تو کردی انجام دهم»، ادامه می دهد. «این‌طور فرزندانم را تنها بگذارم.» نفس‌هایت به شکل گریه‌ای بی‌صدا از لب‌هایت خارج می‌شود و در فرش زیر پایت فرو می‌روند. بیرون، شب به آرامی به سمت اتاق می‌خزد، اما برف همه چیز را روشن‌تر نشان می‌دهد. وقتی از خانه بیرون می‌آیی، زن می‌گوید که تماس خواهد گرفت. باید با همسرش درباره  این موضوع صحبت کند. به هر حال، خبر می‌دهیم»، زن این را می‌گوید و بعد در به آرامی  پشت سرت صدا می‌کند و بسته می‌شود. دوباره با سرمای سخت و ناشناخته زمستان مونترال روبرو می‌شوی. برف همه‌چیز را بی‌صدا می‌پوشاند. هوا پر از برف است. زیر نور چراغ‌های خیابان، برف‌ها مانند کرم‌های شب‌تاب می‌درخشند. روی پیاده‌روها و ماشین‌ها انباشته می‌شوند، مانند موج‌هایی که آن‌قدر سنگین شده‌اند که دیگر نمی‌توانند حرکت کنند. دوباره یادت می‌آید این‌جا جای تو نیست.

جایی برای رفتن نداری، حداقل جایی که بخواهی آن‌جا باشی. امشب، آپارتمان کوچکی که با خواهرت در آن زندگی می‌کنی، پر از مادرانی از جزایر خواهد شد. تارت میوه و ماهی نمک‌سود شده توی بشقاب‌های کاغذی دست به دست خواهند شد. یکی از آن‌ها بسته به این‌که در فروشگاه هندی غرب شهر چه چیزی موجود باشد، آبجو هیروون یا آب میوه خواهد آورد. بعد داستان‌هایی درباره زنانی که برایشان کار می‌کنند و علاقه‌ای به تربیت فرزندانشان ندارند و شوهرانی که درباره مشکلات زناشویی‌شان با آن‌ها صحبت کرده‌اند، رد و بدل خواهند کرد. بعضی‌ها اخبار جدیدی از خانه‌هایشان تعریف می‌کنند، با فشردن دندان‌هایشان درباره بازگشت به پاتوا بین خودشان صحبت می‌کنند. تا وقتی که روی کاناپه تخت‌خواب‌شویی دراز بکشی که از وزن آن همه آدم فرو رفته است.

به جای این‌ک‍ه بی‌هدف منتظر اتوبوس باشی، تصمیم می‌گیری کمی پیاده‌روی کنی. زمستان موجودی خودخواه و انگل‌صفت است. به نظر می‌رسد هوای سرد تصمیم دارد تمام گرمای باقی‌مانده در بدنت را بگیرد. برف به داخل یقه‌ات سر می‌خورد و از جلوی ژاکتت پایین می‌رود. این‌جا، در حالی که لایه‌لایه لباس‌های گرم پوشیده‌ای، خودت را عریان‌تر از زمانی احساس می‌کنی که در خانه پا برهنه روی شن و سنگ قدم می‌زدی و یک جفت کفش خوب نداشتی. وقتی باجه تلفن را می‌بینی، با ذهنی تب‌دار و بی‌حس به سمتش حرکت می‌کنی. تلفن کثیف و سرد است، اما متوجه نمی‌شوی. شماره دسترسی کارت تلفنی را که همیشه با خود داری، وارد می‌کنی و سپس شماره مقصد را می‌گیری. تلفن سه بار زنگ می‌خورد تا این‌که مادرت پاسخ می‌دهد.

«سلام مامان، من ژولیتم.»

«فکر می‌کنی بچه خودم رو نمی‌شناسم؟»

«همه خوبند؟ دخترها چطورند؟»

«اگر منظورت اینه که نکنه دارم از گرسنگی می‌کشمشون، نه، اینطور نیست.»

«مامان، من فقط می‌خوام بدونم حالشون چطوره. می‌تونم باهاشون صحبت کنم؟»

«خوابند، ژولیت.»

«فقط یک دقیقه، مامان. خواهش می‌کنم.»

«ژولیت، نمی‌تونی این کار رو با این بچه‌ها ادامه بدی.»

«چه کاری؟ من فقط می‌خوام با بچه‌هام صحبت کنم. خواهش می‌کنم گوشی رو بهشون بده.»

«می‌دونی که لنا بالاخره شب‌ها راحت می‌خوابه؟ و نادین، اون…»

«نادین چی، مامان؟»

«می‌گه نمی‌خواد باهات حرف بزنه.»

«خب، بهش گفتی که منم؟ بهش گفتی مامانشم؟»

«دارم تلفن رو قطع می‌کنم، ژولیت.»

«مامان، بذار با بچه‌هام صحبت کنم.»

«وقتی می‌تونی باهاشون حرف بزنی که بیای دنبالشون.»

صدای بوق ممتد تلفن در سکوت مرگ‌بار باجه تلفن می‌پیچد. گوشی را محکم به سرت فشار می‌دهی، امیدواری که چیزی بیشتر از صدای یکنواخت قطعی بشنوی، اما چیزی آن سوی خط نیست. گوشی را دوباره و دوباره به گیره می‌کوبی تا وقتی که رویه آن شکسته می‌شود و دو تکه گوشی تنها با چند سیم آویزان می‌مانند. موجی از غم سفید تو را در بر می‌گیرد و در زمین سرد غرق می‌شوی. چهره‌های فرزندانت در ذهنت جان می‌گیرند و تسخیرت می‌کنند. از پشت پنجره باجه به تو خیره می‌شوند. دستت را دراز می‌کنی تا موهایشان را لمس کنی، نرمی پوستشان را حس کنی. انگشتانت سطح سرد شیشه را لمس می‌کنند. «لعنتی! لعنتی!» با تمام توان فریاد می‌زنی و به لباس‌هایت چنگ می‌زنی. از میان اشک‌هایی که روی صورتت یخ می‌زنند، خیابان را تماشا می‌کنی. برف را تماشا می‌کنی که روی شیشه و سقف باجه تلفن انباشته می‌شود و حسرتی بی‌پایان برای آرمیدن و اجازه دادن به این‌که برف دفنت کند، تو را فرا می‌گیرد. کلمات سنگین مادرت در هوا معلق‌اند. « دخترت نمی‌خواهد با تو صحبت کند.»

این پیشنهاد مادرت بود که به کانادا بروی. یک بار، در نیمه‌های شب، از تختش یواشکی بیرون و به اتاقت آمد. دخترها روی تشک خوابیده بودند. روی زمین دراز کشیده بودی، تنها یک ملافه‌ی تاخورده بین تو و بتن کف زمین بود. مادرت چراغ نفتی در دست داشت و به شکل سایه‌ای در چهارچوب در ایستاده بود. با اشاره به تو فهماند که دنبالش به ایوان بروی و تو هم دنبالش راه افتادی. نسیم شب، نفس‌های عمیق دریا را با خود می‌آورد. «نمی‌تونی این‌جا بمونی»، گفت و شعله فتیله را فوت کرد. «باید بری.»یک نفس سریع گرفتی، بعد یکی دیگر، و یکی دیگر. پرسیدی: «کجا برم، مامان؟»

«کانادا. برو پیش خواهرت.»«می‌دونی که نمی‌تونم خودم و دو تا بچه رو تو یه کشور غریبه تأمین کنم، مامان.»

مامان به تو نگاه نکرد، بلکه از حیاط و شاید فراتر از فضا و زمان خودش عبور کرد. دهانش به سمت یک خط نازک کشیده شد و فکر کردی که چه چیزی را می‌بیند. زیر لب گفت: «دخترها رو این‌جا بذار. من و پدرت ازشون مراقبت می‌کنیم.»

آن شب نخوابیدی. از پنجره کوچک اتاقت، صدای باد را شنیدی که غلاف‌های دانه‌های درخت “کوک‌ان‌پول” را در حیاط به هم می‌زد. برای اولین بار در زندگیت، این سؤال به ذهنت آمد که آیا آن دانه‌ها مرده‌اند یا زنده‌اند.

خودت را از کف باجه تلفن جمع می‌کنی و در نهایت آخرین اتوبوس را برای رفتن به خانه می‌گیری. وقتی وارد آپارتمان می‌شوی، بوی ماهی سرخ‌شده به سرعت به استقبالت می‌آید و به لباس‌هایت می‌چسبد. ترکیبی از عطرها مانند ارواح در هوا شناور است.پائولا روی کاناپه‌ای تخت‌خواب‌شو نشسته و در لباس خوابش، موهایش را با بیگودی‌های کوچک و خاردار می‌پیچد. نگاهی غمگین به تو می‌اندازد و می‌دانی که با مادرت صحبت کرده است. اما اهمیتی نمی‌دهی، حتی یک ذره، به هیچ حرفی که او بخواهد بزند. نه به کلماتی که پشت سرت درباره‌ات گفته شده است. سکوت طولانی‌مدتی برقرار می‌شود، آن‌قدر طولانی که فکر می‌کنی شاید خواهرت بگذارد به رختخواب بروی. احساس خستگی و بی‌رمقی می‌کنی اما می‌دانی که خوابت نخواهد برد. بالاخره می‌پرسد «فکر می‌کردی قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟».

به او می‌گویی: «خفه شو.»«باشه.» بلند می‌شود و به سمت اتاق خوابش می‌رود. «راستی، اون زنی که امشب باهاش مصاحبه داشتی زنگ زد. کار رو گرفتی.» ترس و اضطراب ناگهان در بدنت منجمد می‌شود و به جلو می‌لغزی، توده‌های برف را روی فرش قهوه‌ای به جا می‌گذاری. وقتی روی تخت‌خواب کاناپه‌ای می‌نشینی، صدای ناله‌ای از آن بلند می‌شود و از این که چقدر صدایش انسانی است، تعجب می‌کنی. رطوبت از ژاکتت به داخل کاناپه نفوذ کرده و در آن‌جا، جا خوش می‌کند. پائولا آهی می‌کشد. «این خبر خوبیه، ژولز. این همون دلیلیه که این‌جا هستی.»«به او می‌گویی من قرار نیست از بچه کس دیگه‌ای مراقبت کنم.»«به خاطر خدا، باید این کار رو متوقف کنی. نه به خاطر خودت، به خاطر اون دختر کوچولوهایی که شب و روز به خاطرشون گریه می‌کنی، این کار رو بکن.»«نمی‌تونم.» «باید فکر کنی به چیزی که براشون بهترینه»، به آرامی می‌گوید. «وگرنه همه این‌ها بی‌فایده بوده.»

 سرزنش از لبهایت بیرون می‌آید، قبل از اینکه فرصتی برای متوقف کردنش داشته باشی. کلمات به طرز عجیبی لطیفند، تقریباً به زمزمه‌ای شبیه‌اند. «آیا این همون توجیهیه که برای رها کردن پسرت داری؟ این به نفعشه؟»

کلماتی که بر زبان آوردی، انگار تمام هوا را از سینه پائولا بیرون می‌کشند. دستانش را دور شکمش می‌گذارد و نفس‌های کوتاه می‌کشد. تظاهر می‌کنی که دردی را که به او وارد کردی نمی‌بینی، یا این‌که چگونه در خود فرو می‌رود وقتی در را می‌بندد. روی تخت‌خواب کاناپه‌ای دراز می‌کشی و احساس می‌کنی که زیر وزنت فرو می‌رود و آن‌قدر گریه می‌کنی تا اشک‌هایت خشک می‌شوند. صبح روز بعد، زن دوباره تماس می‌گیرد و وقتی کار را به تو پیشنهاد می‌دهد، قبول می‌کنی. پنج ماه است که با این خانواده هستی. نوزاد دیگر شب‌ها جیغ نمی‌زند و مادر با صورت رنگ‌پریده از وحشت‌های سیاهی که ذهنش به تصویر کشیده، به سمت اتاق کودک نمی‌دود.

حالا ساعت‌های تاریکی شب در اختیار توست تا به یادآوری تمام چیزهایی که نمی‌توانی تحمل کنی، بپردازی. شب از یک موجود بی‌حرکت و تنها، به چیزی تبدیل شده که حرکت می‌کند و تغییر می‌یابد، مثل بچه‌هایی که از تپه‌ای پوشیده از چمن پایین می‌غلتند. تو و دخترانت که با سبدهای کوچک در رودخانه به دنبال خرچنگ‌های آب شیرین می‌گردید. جیغ‌های نادین وقتی که امواج کف‌آلود دور مچ پایش پیچیده و او را به سمت دریا می‌کشد. پخت و پز با اجاق ذغالی در حیاط، دخترها در حد توان کمک می‌کنند. وقتی نور صبح‌گاهی از میان درختان پشت پنجره اتاق کودک بیرون می‌آید، با دخترانت خداحافظی می‌کنی، فعلاً.

نوزاد از درون گهواره به آرامی به تو خیره می‌شود، چشمانش آن‌قدر آبی است که انگار طوفانی از باران از میان آن‌ها عبور کرده است. این نگاهی است که تو را می‌ترساند، نگاهی که اگر اجازه بدهی، می‌تواند به قلبت نفوذ کند. نگاهی که قدرت دارد احساس شن و بوی دریا را از روحت پاک کند. زمزمه می‌کنی «تو فرزند من نیستی،» درحالی‌که از گهواره عبور می‌کنی و موهای طلایی‌اش را نوازش می‌کنی.

پانویس:

  • ماراکا چیزی شبیه جغجغه ،یک ساز دست ساز است در موسیقی‌های آفریقایی، کارائیبی و آمریکای لاتین استفاده می‌شوند و به خاطر صدای شاداب و ریتمیک خود، نقش مهمی در همراهی با دیگر سازها و ایجاد ضرب‌آهنگ در موسیقی دارند.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی