«فابلیو» (fabliaux) نوعی داستان کوتاه هزلگونه است که در قرون وسطی (بین قرن ۱۲ تا ۱۴ میلادی) در فرانسه رایج بود. این داستانها معمولاً با زبانی ساده و عامیانه نوشته میشدند و اغلب شامل موضوعاتی مانند عشق، فریب، روابط اجتماعی، و تقابل طبقاتی بودند. فابلیوها با طنز تند و گاهی حتی زنندهای همراه بودند و هدف اصلیشان سرگرمی و خنده بود، هرچند گاهی پیامهای اخلاقی یا اجتماعی نیز در دل داستانها پنهان میشد. این داستانها معمولاً توسط نقالان یا شاعران دورهگرد در میدانها، بازارها، یا دربارها اجرا میشدند و مخاطبانشان عمدتاً مردم عادی و گاهی اشراف بودند.
اگرچه فابلیوها بیشتر در فرانسه، به ویژه در پیکاردی و نورماندی رواج داشتند، اما نمونههای مشابهی در دیگر مناطق اروپا نیز دیده میشود. برای مثال، در آلمان داستانهای مشابهی به نام Schwank (در لغت به معنای لطیفه/شوخی) وجود داشتند که از نظر محتوا و سبک به فبیوها شبیه بودند. در هلند و بلژیک نیز داستانهای فولکلور و طنزآمیز مشابهی رواج داشتند، اگرچه به اندازهی فابلیوهای فرانسوی نظاممند و شناختهشده نبودند. از مهمترین گویندگان و نویسندگان فابلیوها میتوان به ژان بودل (Jean Bodel)، روتبر دوکول (Rutebeuf)، و گارن دو کوسی (Garin de Coucy) اشاره کرد. این شاعران با خلق داستانهای طنزآمیز و انتقادی، نقش مهمی در حفظ و گسترش این شاخه از فرهنگ شفاهی ایفا کردند.
سه حکایت را برگزیدیم که میخوانید:
کشیش رنگی
گوینده سخن: احتمالاً گوتیه لو لو
چون کسی مرا از این کار بازندارد، پس شایسته است که من از رویدادی بگویم که بر من آشکار است. این رویداد در آغاز ماه مه در شهر زیبای اورلئان رخ داد، که من بارها بدان جا سفر کرده و آنجا نشسته بودم.
این ماجرا خوب و سرگرمکننده است، و شعر تازه و نو است، زیرا من آن را روز پسین، هنگام که در اورلئان بودم، سرودم. آنجا چندان ماندم که ردایم را خوردم و نوشیدم و خرقهای و بالاپوشی نیز بر آن افزودم. بهای میخانه را گران پرداختم: میزبان دیگر نیازی ندارد چیزی از من بخواهد، او که با خوشرویی از همصنفان من پذیرایی میکند؛ هنگامی که بیرون میروند، چهرهاش دیگرگونه میشود. او به خوبی میداند چگونه هزینههایش را بشمارد: هیچ چیز را در حسابش فراموش نمیکند، نه نمکی که در دیگ میریزد، نه سیر، نه سرکهی انگور، و نه هیزم را! پس بهای میخانهاش برای او هیچ هزینهای ندارد. در چنین میزبانی نمیخواهم تا عید پنجاهه (۱) بمانم: او مرا وادار میکند جامههایم را بفروشم. به چنین میزبان بدی هرگز دیگر در آنجا فرود نخواهم آمد، چون به آن دلبسته نیستم.
اکنون ولی میخواهم برای شما از آن رویداد بگویم که در سال پیش از جشن یحیی مقدس رخ داد. این رویداد در شهر اورلئان بود. شهروندی به کشیشی که همسایهاش بود، نیکیهای بسیار کرد. هرگز شهروند شراب خوب یا خوراکی نیکو بر سفره نداشت، مگر آنکه برای کشیش نیز از آن خوراک نیکو فرستاده بود، ولی کشیش کمارزش میشمرد آنچه شهروند برای او میکرد بلکه او میخواست با زنش همبستر شود که بانویی بسیار شایسته بود، تازه، شکوفا و زیبا. کشیش هر روز او را سوگند میداد و پیوسته از او میخواست که مهرش را به او بخشد. بانوی نیکو پاسخ داد که هرگز به شوهرش ستم نخواهد کرد و نه بدی و نه ننگی به او خواهد رساند، حتی اگر جانش را بر سر آن بگذارد! سخنان کشیش خشم آتشین در دل او کاشت. او کشیش را دشنام داد و نفرین کرد و او را از خانهاش بیرون انداخت و با تکهای چوب نزدیک بود سرش را بشکند.
کشیش، پر از خواری، به خانهاش پناه برد. او به این سو و آن سو اندیشید، به هر راه و روشی، چه با پول، چه با نیایش، که چگونه میتواند به لذتی که زن از او دریغ کرده بود، دست یابد. دلش پر از درد بود — نه به خاطر رفتارهای بد او، بلکه به این دلیل که زن عشقش را به او نبخشیده بود. این که بانویش به سرش ضربه زده بود، هیچ اندازه او را نمیآزرد. همهی اندیشههایش به دور او میگشت. او به در خانهاش نشست به امید این که زنی سالخورده یا دختری جوان را ببیند که بتواند از وضعیت خود برایش بگوید و او را یاری کند. کشیش رنج بزرگی میکشید، زیرا هیچکس نمیتوانست بداند که در درونش چه میگذرد. او سبد عشای ربانی را از دستهاش گرفت و آن را دو نیم کرد. هرگز کسی این کشیش را تا این حد خشمگین ندیده بود. او همهی خرد، دانش و داناییاش را از دست داده بود، زمانی که نتوانست آن کس را به دست آورد که در برابر او با غرور بزرگش ایستادگی کرد.
او بر آستانه در نشسته بود و به پایین خیابان مینگریست. آنگاه خادمه کلیسا را دید که در چنین کارها دانشی بزرگ داشت. در این جهان نه کشیشی و نه راهبی، نه گوشهنشینی و نه دبیر کلیسایی هست که او نتواند درمانش کند، اگر تنها از او بپرسد. هنگامی که کشیش او را با انگشت به او اشاره کرد: خادمه نزدیک آمد. کشیش از دور به او درود فرستاد و سپس پرسید: «از کجا میآیی، همپیمان؟»
بانو گفت: «ای سرور، از پایین این خیابان، جایی که پشم میریسم.»
کشیش گفت: «باید اندکی با تو سخن بگویم.»
سپس او را به گرمی در آغوش گرفت، ولی به پایین خیابان نگاه کرد، زیرا ترس بزرگی داشت که کسی او را ببیند. آن دو به درون خانهاش رفتند. برای کشیش خوشاقبالی بزرگی بود که به این بانوی خردمند برخورد، کسی که میتوانست دلش را به او باز کند. آنان به اتاق او رفتند. و آنجا کشیش همه اندوه و رنج خود را به او بازگفت، از آن که با آن زن نتوانسته بود کار را به سرانجامی خوش برساند. سپس خادمه به او قول داد که نیازی به ترس نیست و او یقیناً به او کمک خواهد کرد. بیدرنگ کشیش ده سکه که در کیسهاش داشت بیرون آورد و به او داد. خادمه برخاست، با دستانی پر از سکه، و به او گفت: «اگر دوستی در سختی بزرگ باشد، باید به یاریاش شتافت!» بیهیچ درنگی، پس از خداحافظی راه افتاد. کشیش او را به خدا سپرد و از او خواهش کرد که به کارش رسیدگی کند.
پیرزن راه زیادی در پیش نداشت تا به خانه آن بانوی بورژوا رسید، بانویی که بسیار پرهیزگار و خوشرفتار بود. هنگامی که آن زن را دید، به او سلام کرد، بیآنکه بداند او آمده است تا او را بیآبرو کند. او نگذاشت که زن روی زمین بنشیند: او را به نشستن روی تخت دعوت کرد، کنار خودش. این کار بسیار به دل پیرزن خوش آمد و چیزی جز این نمیخواست. سرانجام به او گفت: «بانوی من، باید از تو پندی بخواهم. تو نباید تعجب کنی که چرا به نزد تو آمدهام: بهترین سروری که در این شهر هست، به تو سلام میرساند. بدان که این راست است! و او کیست؟ سرور گربو، که از عشق تو سرشار از شادی و شوق است. او به دست من از تو میخواهد که دوستیاش را بپذیری و التماس میکند که یار او شوی.»
هنگامی که بانوی بورژوا همهی سخنان خادمه را شنید، به آرامی به او گفت: «بانو خادمه که اکنون دلالهای، من هرگز شاگرد مدرسهی تو نخواهم بود. تو هرگز استاد من نخواهی بود و من هرگز کار ناشایست برای تو انجام نخواهم داد. اگر این کار ناشایست نبود، با مشتم به تو ضربهای میزدم. یا با دستم یا با چوبی!»
خادمه گفت «بانو، این کار خوبی نیست! در سراسر اورلئان هیچ بانوی بورژوایی نیست که دوستش را بدون من انتخاب کند.»
آنگاه بانو بورژوا دو ضربهی بسیار محکم به صورت او زد و گفت: «این ضربهها را بگیری برای اینکه امروز به اینجا آمدهای! کمی مانده که به تو آسیب برسانم، هرچند هزینهی آن هرچه باشد!»
خادمه بدون خداحافظی خانه را ترک کرد. با صورتی زرد از شرم و بدنی خیس از عرق، به نزد کشیش دوید تا شکایت کند: او تمام حقیقت را به او گفت، از اینکه بانوی بورژوا چگونه با او رفتار کرده بود. کشیش با شنیدن شکایت خادمه، احساس ناراحتی کرد. به او گفت که ساکت باشد، زیرا او به خوبی میداند که چگونه انتقام بگیرد – بدون ضربه زدن و بینبرد! پس به او قول داد و گفت و سوگند خورد که بانوی بورژوا را به خاطر این درگیری تکفیر خواهد کرد: به هیچ روش دیگری از این ماجرا خلاص نخواهد شد. پس از آن، خادمه کلیسا خداحافظی کرد.
کشیش مستقیم به کلیسا رفت، گویی میخواست مراسم عشای ربانی را برگزار کند. زنگ کلیسا را با طناب گرفت، آن را با زنگ دیگر هماهنگ کرد، و سپس آنقدر زنگها را به نوبت به صدا درآورد تا مردم جمع شدند. وقتی اعضای کلیسا جمع شدند- از دور و نزدیک – آقای پیکون، رنگرز، به همراه همسرش آمدند. وقتی کشیش آنها را دید، بلافاصله خشمگین شد و در حضور همه به آنها گفت: «مطمئن باشید، اصلاً خوشم نمیآید که شما وارد این کلیسا میشوید. تا زمانی که من در این جایگاه هستم، شما باید تکفیر شوید!»
پیکون گفت: «به من بگویید چرا، ای کشیش محترم، به من بگویید، میخواهم بدانم!»
کشیش پاسخ داد: «همسر شما تکبر بزرگی نشان داد وقتی که قبلاً خادمهی مرا زد. او همین حالا شکایت خود را مطرح کرد. اگر میخواهید شرم و بیعدالتی که همسرتان در حق او انجام داده است جبران کنید، او با خوشحالی میپذیرد.»
پیکون گفت: «خوب، پس فقط یک مراسم عشای ربانی برگزار کنید، زیرا کفارهای که شما میخواهید، پرداخت خواهد شد!»
وقتی کشیش این قول را شنید، به سرعت مراسم عشای ربانی را خواند، بدون اینکه منتظر بماند. سپس بانوی بورژوا و خادمه را گرد هم آورد و آشتی را اعلام کرد. همه به خانههایشان رفتند. استاد پیکون از همسرش دربارهی دلیل این ماجرا پرسید — از او خواست که بدون دروغ و فریب به او بگوید که دلیل شکایت چه بوده است؛ او میخواست حقیقت را بداند. همسرش پاسخ داد: «فوراً به شما خواهم گفت – و در هیچ چیزی به شما دروغ نمیگویم که دلیل شکایت چه بوده است. کشیش به او دستور داده بود که از من عشق بخواهد، به همین دلیل دلالهاش را نزد من فرستاد -همهچیز را باید بدانی – که از من تقاضای ناشایست کرد. پاداشی را که سزاوارش بود، به او دادم، زیرا مجبور بودم این کار را بکنم!»
استاد پیکون بلافاصله فهمید که همسرش حق دارد و بر حق است. او گفت که بسیار متأسف است که او را بیشتر نزده است. «اگر کشیش همچنان به تو فشار آورد، بگو که در خدمت او هستی، اما او باید به تو پول زیادی بدهد و به تو اطلاع دهد که در چه روزی تو را کاملاً در اختیار خواهد داشت.»
بنابراین، بانوی بورژوا قول داد که بدون هیچ مخالفتی هرچه شوهرش دستور داده است انجام دهد. به محض اینکه از خانه بیرون آمد، کشیش را در خیابان دید که خانهاش را ترک کرده بود تا به نزد خادمهاش برود. وقتی او را دید، به او سلام کرد و بلافاصله به او گفت که چه چیزی را بارها از او خواسته است. بانوی بورژوا گفت: «من کاملاً در خدمت تو خواهم بود، اما میخواهم از این کار سودی ببرم!»
کشیش، که به چیز دیگری فکر نمیکرد و از عشق به او مست بود، به او قول داد که ده لیور به او بدهد. بانوی شهر پاسخ داد: «این کافی است. بیا با دستدادن آن را گواه کنیم! قبل از فردا هم ممکن نیست، چون شوهرم به مراسم عشای ربانی میرود. اگر حرفم را باور نمیکنی، میتوانی امشب بیایی.»
کشیش گفت: «خدایا، یک شب دیگر… چه زمانی میآید؟ چقدر طول میکشد تا بیاید؟ نمیتوانم ساعت را تحمل کنم تا تو را در آغوش بگیرم: اغلب در شب، در خوابهایم، تو را در آغوش میگیرم، اینگونه به نظرم میرسد!»
بانوی شهر با ادب بسیار از کشیش خداحافظی کرد. کشیش پرسید: «چه زمانی باید بیایم؟»
بانوی شهر گفت: «ای سرور، فردا بعد از مراسم عشای ربانی، و آنچه را که قول دادهای با خود بیاور، وگرنه نیازی نیست بیایی!»
سریع او را ترک کرد و به نزد شوهرش رفت، که از او پرسید از کجا میآید. بانو گفت: «ای سرور، آیا کشیش گربرو را به یاد نمیآوری؟ او همهی درخواستش و اینکه چگونه قصد دارد آن را انجام دهد به من گفت. اگر بخواهی، کشیش محترم فردا اینجا به دام خواهد افتاد.»
پیکون از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد. به همسرش گفت: «بانو، اگر میخواهی او را فریب دهی، باید حمامی آماده کنی تا به او خوش بگذرد و یک غذای خوب تهیه کنی. من کمی راه میروم، آن بیرون در باغ میوه. وقتی مطمئن شدم که غذا خوب و آماده است، برمیگردم، طوری که انگار از هیچچیز خبر ندارم. تو او را مستقیم به سمت خزینه راهنمایی کن و از او بخواه سریع داخل شود.»
به این ترتیب کارها آماده شد، و وقتی آن شب به پایان رسید، آقای پیکون رفت. او خدمتکارانش را جمع کرد و همه را با خود برد، اما به آنها نگفت چرا. کشیش، که بسیار در تنگنا و پر از میل به بانو بود، تنبل یا کند نبود. او ده لیور از پولش را برداشت که از روز قبل شمرده بود، و برایش مهم نبود که یک غاز چاق هم با خود ببرد. بیدرنگ از خیابان گذشت و به خانهی بانوی شهر وارد شد. بانوی شهر به راحتی پول را با چهرهای راضی پذیرفت. سپس به خدمتکارش دستور داد: «برو در را ببند و به غازی که آورده است رسیدگی کن.»
خدمتکار فوراً همهچیز را همانگونه که دستور داده شده بود انجام داد. در را بست، غازی را که کشیش ذبح کرده بود گرفت، پرهایش را کند و آن را سیخ کرد. بانو شتاب کرد تا آتش برافروزد و حمام را گرم کند. کشیش نیز درنگ نکرد، کفشهایش را درآورد و لباسهایش را کند: به داخل حمامی که آماده بود، لخت پرید، در حالی که بانو به او مینگریست.
در این هنگام، استاد پیکون به در رسید که قفل بود. او با صدای بلند خدمتکار را صدا زد، طوری که همه شنیدند. خدمتکار پاسخ داد: «ای سرور، میآیم!» و در همین لحظه، کشیش از حمام بیرون پرید و به داخل خزینهی دیگری رفت که بانوی شهر به او نشان داد — پر از رنگ قرمز که از چوب رنگرزی و قرمزدانه تهیه شده بود. او به شدت رنگ میگرفت، بدون شک، تا وقتی که از خزینه بیرون میآمد!
کشیش در حمام نشست، و بانوی شهر درپوش را با دقت بست. خدمتکار در را باز کرد و به اربابش گفت: «شما درست به موقع آمدید! اشتباه نکردید که به خانه برگشتید. غذا کاملاً آماده است، فقط سس باید تهیه شود.»
استاد پیکون بسیار خوشحال بود که به موقع آمده بود. بیدرنگ هاون را برداشت و سس را آماده و تنظیم کرد. بانوی شهر نیز منتظر نماند: رومیزی را روی میز پهن کرد. خدمتکار با شتاب به این سو و آن سو میدوید، از این جشن بسیار خوشحال بود و از اربابش خواست که غاز را از روی آتش بردارد و آن را تکهتکه کند، چون کاملاً پخته شده بود. او غاز را بدون زحمت زیاد برید. همه دور میز نشستند.
استاد پیکون، که میخواست انتقام بگیرد به کشیشش فکر کرد: «بیایید ببینیم رنگ چگونه است، آیا صلیب من خوب رنگ گرفته است یا نه، زیرا امروز از من خواستهاند که آن را آماده کنم. به خدا، بیایید آن را بیرون بیاوریم! خدمتکار، آتش را روشن کن، و سپس آن را بالاترین نقطه بگذار!»
وقتی کشیش این سخنان را شنید، سرش را داخل رنگ فرو برد تا شناخته نشود. سپس استاد پیکون بلند شد و به سمت خزینهاش رفت، در حالی که همسرش و خدمتکارانش به دنبالش بودند. آنها درپوش را بلند کردند و کشیش را در حالی یافتند که دراز کشیده بود، گویی از سنگ یا چوب ساخته شده است. آنها او را از پاها، رانها و بازوها گرفتند و از همه طرف بلند کردند و بیش از یک قامت بالا بردند.
استاد پیکون نالهکنان گفت: «خدایا، این چیست؟ هرگز صلیبی ندیدهام که اینقدر سنگین باشد.»
اگر کشیش جرأت میکرد صحبت کند، به او پاسخی میداد، اما دهانش را آنقدر محکم بسته بود که هیچ صدایی از آن بیرون نمیآمد. با زحمت زیاد او را بیرون آوردند. حالا به یک اتفاق عجیب گوش دهید: او آنقدر با رنگ پوشیده شده بود که از خورشید صبحگاهی در روزی که باید درخشانترین باشد، پررنگتر و درخشانتر به نظر میرسید!
آنها او را به غذا دعوت نکردند، بلکه او را کنار آتش گذاشتند و به آن تکیه دادند – این افسانه نیست! سپس آنها دوباره به سر میز غذا بازگشتند، نشستند و شروع به خوردن کردند.
کشیش سرش را کمی پایین نگه داشت، او نه پیراهن داشت و نه شلوار. آتش روشنی که در پشتش شعله میکشید، باعث شد که اندامش برجسته شود: کشیش بسیار خشمگین بود! بانوی شهر از گوشهی چشم به او نگاه کرد، و استاد پیکون متوجه شد. او میخواست خانوادهاش را بخنداند و به همسرش گفت: «بانو، به تو قسم میخورم، هرگز چنین صلیبی ندیدهام، با بیضه و با دم، نه من و نه هیچکس دیگر تا به حال چنین چیزی دیده است.»
بانو پاسخ داد: «راست میگویی، این کار یک مرد خردمند نبوده که او را اینگونه ساخته است. من فکر میکنم که او از پشت ترکیده است، او چیزی بسیار بزرگتر از تو دارد و ضخیمتر، این را خوب میدانی!»
سپس استاد پیکون خدمتکارش را صدا زد، که زنی باهوش بود: «برو پشت این در و تبر تیز من را بیاور، من این بیضهها را قطع میکنم، و این دمی که آن پایین آویزان است.»
خدمتکار، که بلافاصله فهمید، به سمت در دوید و آن را باز کرد. وقتی او به دنبال تبر رفت، کشیش بیضههایش را گرفت و به خیابان فرار کرد- و استاد پیکون به او فریاد کشید. کشیش به خانهاش پناه برد. استاد پیکون فقط میخواست از کشیش انتقام بگیرد: او به خوبی از شر او خلاص شده بود!
پانویس:
عبارت (Pentecôte) به عید پنجاهه در مسیحیت اشاره دارد. این عید یکی از جشنهای مهم مذهبی در سنت مسیحی است و به رویداد نزول روحالقدس بر حواریون عیسی مسیح اشاره میکند که پنجاه روز پس از عید پاک (Easter) اتفاق افتاد. این عید در فارسی گاهی به نام «عید پنجاهه» یا «عید روحالقدس» شناخته میشود.
دوشیزهای که شنیدن سخنان ناشایست را تاب نمیآورد
گوینده سخن: ناشناس
در این داستان نو، حکایت دوشیزهای را برای ما بازگویند که بهغایت مغرور، ریاکار و متکبر بود: چنانکه – به جانم سوگند، راست گویم – او تاب شنیدن سخنان ناشایست یا هرگونه هرزگی را نداشت – به هیچ روی!
از این گونه سخنان، دلش به هم میخورد و چهرهای سخت ناخرسند به خود میگرفت. و پدرش او را بسیار دوست میداشت – زیرا فرزند دیگری نداشت – تا آنجا که همهچیز را به خوشایند او انجام میداد: بیشتر به خدمت او بود تا آنکه او به پدرش یاری رساند. آن دو تن تنها زندگی میکردند و نه خدمتکاری داشتند و نه پیشکار، هرچند ثروتمند بودند. و آیا میدانید چرا این مرد نیکوکار در خانهاش خدمتکار نداشت؟
دوشیزه هیچ خدمتکاری را نمیخواست، زیرا در سرشت او بود که تاب شنیدن سخنان ناشایست از زبان خدمتکار را نداشته باشد – سخنانی از هرزگی، از نرینگی، از خایگان یا چیزی و چیزهای دگر.
و از این رو، پدرش جرات نمیکرد حتی برای یک ماه خدمتکاری استخدام کند – هرچند سخت بدان نیاز داشت تا گندمها را بکوبد و بیالاید، گاوآهن را براند و دیگر کارهای بایسته را انجام دهد. اما او بیش از اندازه با دخترش مدارا میکرد و از استخدام خدمتکار پرهیز بداشت.
تا آن روز که جوانی، استاد حیله و فریب، بختامدانه در آن شهر توقف کرد. او میخواست نان خود را به دست آورد. پس از آن کشاورز و دخترش که از مردم بیزار بود و به کارها و گفتارشان اعتنایی نداشت، خبر یافت.
این جوان، داوود نام داشت، و به تنهایی در سرزمینها میگشت، مانند پهلوانی دلاور در جستوجوی ماجرا.
پس از آنکه همهچیز را دربارهی آن دوشیزهی مغرور و خوی ناپسندش بررسی کرد، مستقیماً به خانهای رفت که آن دو تن تنها در آن زندگی میکردند: نه خواهری بود و نه برادری، نه گوژپشتی و نه خوشهیکلی، نه لالی و نه کری.
او کشاورز را در حیاط یافت، که مشغول کار بود: حیواناتش را تمیز میکرد و مهار میزد و هیزمها را در آفتاب میچرخاند. داوود به سوی او رفت و کشاورز را سلام داد. و از او درخواست کرد که به نام خدا و نیکولاس مقدس، به او پناه دهد. کشاورز او را رد نکرد، اما جرأت نداشت که او را اجازت دهد. پس از او پرسید که کیست و چه کار میتواند کرد. داوود پاسخ داد که در جستوجوی مردی شریف است تا به او خدمت کند، و از شخم زدن و بذرافشانی، کوبیدن و الک کردن گندم، و هر کاری که یک خدمتکار کشاورز باید انجام دهد، آگاه است.
کشاورز گفت: «به نام آلوسیوس مقدس، من میتوانستم تو را به خوبی استخدام کنم، اگر مانعی نبود: من دختری دشوار دارم که بسیار شرمگین است و اگر مردان از هرزگی سخن بگویند، تاب نمیآورد. هرگز در زندگیام خدمتکاری برای مدت طولانی نداشتهام، زیرا به محض آنکه دخترم کلمهی «هرزگی» را بشنود، چنان دچار رنج میشود که گویی نزدیک است بمیرد. و از این رو،ای دوست عزیز، جرأت ندارم خدمتکاری داشته باشم، زیرا آنها هوسبازند و بیش از حد زشت سخن میگویند: میترسم دخترم را از دست بدهم!»
داوود شروع به پاک کردن دهانش کرد، سپس بینیاش را گرفت و گویی مگسی را قورت داده بود، تف کرد. به کشاورز گفت: «بس کنید،ای سرور گرامی! به نام خدا در آسمان، سکوت کنید، زیرا این کلمهای شیطانی است! هرگز در حضور من از آن سخن نگویید! نه برای صد پوند هم نمیتوانم تاب بیاورم که کسی از آن یا از هرزگیهای دیگر سخن بگوید، بدون آنکه قلبم از تهوع پر شود!»
وقتی دختر کشاورز شنید که جوان چه سخنانی میگوید، از خانه بیرون آمد. شتابان به پدرش گفت: «ای سرور، خداوند مرا یاری کند، شما این جوان را استخدام خواهید کرد، زیرا او به خوبی با ما سازگار خواهد بود. او کاملاً شبیه من است: اگر مرا دوست دارید و گرامی میدارید، او را نگه دارید، من این را به شما دستور میدهم!»
کشاورز که بسیار سادهلوح بود، گفت: «دختر عزیزم، هرچه تو بخواهی.» پس آنها داوود را با خوشحالی استخدام کردند و او را بسیار گرامی داشتند. وقت خواب که فرارسید، کشاورز دخترش را صدا زد و گفت: «حالا به من بگو،ای دوشیزه، داوود کجا بخسبد؟»
دختر پاسخ داد: «ای سرور، اگر خوشایندتان باشد، میتواند نزد من بخسبد. او بسیار شرافتمند است و در خانههای خوب رفتوآمد کرده است.»
کشاورز گفت: «دخترم، هرچه تو بخواهی انجام بده.»
نزدیک آتش در وسط خانه، کشاورز به خواب رفت و داوود با دوشیزهای که بسیار زیبا و دلنواز بود، به اتاق خواب او رفت. بدنش سفید بود مانند گل سرخ: اگر دختر یک ملکه میبود، بدان زیبایی میبود که هر کس آرزویش را دارد.
داوود سرراست دستش را بر پستانهای نازک او گذاشت و پرسید: «این چیست؟»
دوشیزه پاسخ داد: «این پستانهای من است، که بسیار سفید و زیباست؛ هیچ چیز زشت یا کثیفی در آنها نیست.»
سپس داوود دستش را پایین برد، به سمت سوراخ زیر شکم، جایی که نرینگی به بدن وارد میشود. او موهای نازک و نرم شرمگاه را لمس کرد و با دست راستش همهچیز را بررسی کرد، سپس پرسید: «این چیست؟»
دوشیزه گفت: «به راستی، این چراگاه من است، داوود، جایی که تو لمس میکنی، هنوز شکوفا نشده است.»
داوود گفت: «به راستی، بانوی من، اینجا هنوز هیچ گیاهی کاشته نشده است. و این چیست، در وسط چراگاه، این گودال دوستداشتنی و باز؟»
دوشیزه پاسخ داد: «این چاه من است، که تاکنون جوشش نکرده است.»
داوود پرسید: «و این چیست، درست پشت آن، در این برآمدگی؟»
دوشیزه گفت: «این شیپورچی است که از آن محافظت میکند. به راستی، اگر حیوانی به چراگاه من بیاید تا از چاه زلال بنوشد، شیپورچی فوراً در شیپور میدمد تا آن را بترساند.»
داوود گفت: «چه شیپورچی شیطانی! مردی بدجنس که میخواهد حیوانات را گاز بگیرد تا چراگاه خراب نشود!»
دوشیزه گفت: «حالا، داوود، تو همهجای مرا خوب لمس کردی!» سپس دستش را بر او گذاشت، دستی که نه زمخت بود و نه کوتاه، و گفت که میخواهد بداند چه چیزی با خود حمل میکند. سپس شروع به پرسیدن سوالات و لمس چیزهای او کرد، تا آنکه به نرینگی او رسید و پرسید: «این چیست، داوود، اینقدر سفت و سخت که میتواند به راحتی دیواری را سوراخ کند؟»
داوود پاسخ داد: «بانوی من، این کرهاسب من است، که بسیار قوی و سالم است، اما از دیروز صبح چیزی نخورده است.»
دوشیزه دستش را پایینتر برد و کیسهی پرمو را یافت. خایگان را لمس کرد و تکان داد، سپس پرسید: «داوود، این چیست در این کیسه، آیا دو گلولهی پشمین است؟»
داوود سریع پاسخ داد: «بانوی من، این دو خدمتکار اصطبل هستند که باید اسب مرا نگهبانی کنند، وقتی در چراگاههای دیگر میچرد. آنها همیشه همراه آناند: آنجا هستند تا از اسب من محافظت کنند.»
دوشیزه گفت: «داوود، بگذار اسبت در چراگاه من بچرد. خداوند تو را حفظ کند!» و او برگشت و نرینگیاش را بر فراز شرمگاه او گذاشت. سپس به دختر که زیر خود کشیده بود، گفت: «بانوی من، کرهاسب من از تشنگی میمیرد: بسیار رنج میکشد!»
دوشیزه گفت: «بگذار از چاه من بنوشد، نترس!»
داوود گفت: «بانو، من از شیپورچی میترسم، میترسم که اگر کرهاسب وارد شود، او در شیپور بدمد.»
دوشیزه پاسخ داد: «اگر او راضی نباشد، خدمتکاران اصطبل او را نرم خواهند کرد!»
داوود گفت: «خوب گفتی!»
بلافاصله نرینگیاش را در مهبل او فرو برد و هرچه دلش خواست انجام داد، آنقدر خوب که دختر او را ترسو نپنداشت، زیرا او را چهار بار چرخاند! و هر بار که شیپورچی قصد دمیدن بر شیپورش میکرد دوقلوها او را خوب مینواختند.
پانویس:
شیپورچی: تصویری از استعارههای شکار است. این مقایسه با شکار عشق مرتبط است و به «حق شب اول» (حق مالک زمین برای بکارتزدایی از زنان در شب قبل از عروسیشان) اشاره دارد. در سرود آمبراسر (CXXIII)، دختری شکارچی را اینگونه به عشق دعوت میکند: «ای سوار دلیر برگزیده، دختر نجیب گفت، اکنون شیپور کوچک شکارت را بنواز و با دلی آزاده شکار کن…»
Stolzer reuter außerkorn,
sprach die edle jungfraw gut,
Nun blas dein jägers hornlein
und jagt mit freyem mut …
این مجموعه به دستور ماکسیمیلیان یکم، امپراتور مقدس روم، تهیه شد و شامل اشعار و ترانههایی از دورههای مختلف، از قرن دوازدهم تا پانزدهم میلادی است.
کشاورز بایول
گوینده سخن: ژان بودل
دهقانی در بایول میزیست – چنانکه استادم مرا بازگفت. او کشتزارهای گندم را شخم میزد و زمین را آماده میساخت. نه رباخوار بود و نه صراف. روزی به هنگام نیمروز، با گرسنگی بسیار به خانه بازآمد. مردی بود بلندبالا و هیبتی هولناک داشت، رویی زشت و ناخوشایند. زنش به وی اعتنایی نمیکرد، زیرا او را ابله و زشتروی میدانست.
و آن زن، همسر دهقان، عاشق کشیش ده بود! برای همان روز، وی وعدهای با کشیش نهاده بود و همه چیز را به دقت آماده ساخته بود. می در خم آماده بود، جوجه پخته بود، و کیک – گویم – با دستمالی پوشیده شده بود.
دهقان با گرسنگی و خستگی به خانه رسید. زنش شتابان به پیشواز او رفت تا دروازه را بگشاید. هرچند به استقبال او رفته بود، ولی از آمدنش شادمان نبود، زیرا دیگری را به دیدارش آرزو میداشت. آنگاه با نیتی فریبکارانه گفت – که بیگمان مرگ یا دفن او را خواستار بود – «ای سرور! خداوند مرا نگه دارد! چه خسته و زردرو به نظر میرسی! تو تنها پوست و استخوانی!»
دهقان گفت: «ای ارمه، من چنان گرسنهام که نزدیک است بمیرم. آیا سوپ جو پختهای؟»
زن پاسخ داد: «لیکن تو به راستی بیمار شدهای، این را یقین بدان. هرگز سخنی راستتر از این نشنیدهای. زودتر بخواب، که تو بر لب گور ایستادهای!»
زن با ناله گفت: «ای وای بر من، ای بیچارهام! چه سود دارد که پس از تو زنده بمانم، اگر تو مرا تنها گذاری؟ ای بدبخت! ای سرور، من تو را از دست میدهم، به زودی خواهی مرد!»
دهقان پرسید: «ای ارمه، آیا به من ریشخند میزنی؟ من هنوز آواز گاوم را میشنوم که نعره میزند. گمان نمیکنم که بمیرم، یقین دارم که هنوز میتوانم زنده بمانم.»
زن گفت: «ای سرور، مرگ تو را مست کرده است. او به دل تو چنگ زده و آن را میفشرد، تا جایی که تو تنها سایهای از خود شدهای. به زودی مرگ، دلت را خواهد ربود!»
دهقان گفت: «پس مرا به بستر بر، ای خواهر زیبا، اگر حال من اینچنین است.»
زن شتابان هرچه توانست کرد تا او را بفریبد. در گوشهای از خانه، بستری از کاه جو و کاه نخود برایش فراهم کرد. و پارچهای از کتان کنفی. او را برهنه کرد، به بستر نشاند، چشمان و دهانش را بست. سپس بر بدن او افتاد و گفت: «ای برادر، وای بر تو! تو مردهای! خداوند بر روح تو رحمت آرد! زن نگونبختت چه کند؟ اندوه تو او را خواهد کشت!»
دهقان زیر کفن آرمید، با این باور که مرده است. زن، حیلهگر و مکار، به سوی کشیش شتافت و همهچیز را برایش بازگفت و نمایشی را که ترتیب داده بود، شرح داد. کشیش نیز همچون او از این واقعه شادمان گشت.
پس با هم بازگشتند، در حالی که از خوشیهای خود سخن میگفتند. همینکه کشیش از در وارد شد، شروع به خواندن زبور کرد، و زن به دستان خود زد و ناله سر داد. اما زن، ارمه که در فریب مهارت داشت با اکراه گریه میکرد بیآنکه هیچ اشکی از چشمانش جاری شود و زود هم از آن دست کشید. کشیش مراسم مردگان را کوتاه کرد: حتی زحمت سپردن روح به دستان خداوند را به خود نداد! زن را به دست گرفت و به گوشهای پنهان رفتند.
کشیش لباسهای زن را گشود و او را برهنه کرد: بر بستری از کاه تازه، با هم به بازی پرداختند، او بالا و زن پایین.
دهقان، که زیر کفن پوشیده شده بود، همهچیز را به خوبی میدید، زیرا چشمانش را باز نگه داشته بود. او لرزش کاه و حرکت کلاه سیاه کشیش را دید و او را شناخت: «آه، آه! این کشیش است، آن پسر ناپاک! به راستی، اگر من مرده نبودم، پشیمان میشدی که به چنین کاری دست زدی! هیچ مردی تا به حال چنین کتکی نخورده است که تو اکنون خواهی خورد، ای کشیش!»
کشیش گفت: «ای دوست، این آسان میتواند باشد. و بدان که اگر زنده بودی، برایم بسیار دشوار بود که به اینجا بیایم، تا زمانی که تو زنده بودی. اما اکنون که تو مردهای، باید بهترین بهره را برای خود بردارم. آرام بگیر، چشمانت را ببند، دیگر نباید آنها را باز کنی!»
پس دهقان چشمانش را بست و خاموش شد. اما کشیش بیهیچ ترس و واهمهای به خوشیهای خود ادامه داد.
نمیتوانم به شما اطمینان دهم که آیا فردای آن روز او را به خاک سپردند یا نه.
پانویس:
در اینجا میتوان پیوندی میان بودل، نویسندهی این فابلیو، و بوکاچیو برقرار کرد، که این داستان را در هشتمین حکایت روز سوم از کتاب «دکامرون» بازگو میکند، و آنجا که بودل داستان را به پایان میرساند: فرناندو، دهقانی توسکانی، پس از خوردن غذایی خاص، مرده پنداشته میشود. همسرش و معشوق او، راهب، او را به خاک میسپارند، به خوشیهای خود میپردازند و برای مردهی ظاهری، صحنهای از برزخ ترتیب میدهند. هنگامی که او برمیخیزد، از معجزهای که برایش رخ داده شادمان میشود و فرزندی را که در آن شب عشقبازی به وجود آمده بود، به عنوان فرزند خود بزرگ میکند.