بررسی کتاب با نسیم خلیلی: «هنرمند تاریخ‌نگار»  نگاهی به «در سنگلاخ زندگی»ِ زکریا هاشمی

برای آن‌ها که از زکریا هاشمی در تاریخ سینمای ایران خاطره دارند، زیستن در کتاب زندگی‌نامه‌اش، که نام بامسمایی «در سنگلاخ زندگی» را بر تارک خود دارد، به این می‌ماند که سر سه‌راه امین‌حضور سوار اتوبوس اتاق کادیلاکی دست‌سازی شده باشند و به گذشته‌هایی رفته باشند که زکریا هاشمی و نسل او در آن قد برافراشته‌اند؛ چونان نهال‌های کوچکی که بر تنه‌ی درختان تناواری همچون ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد پاجوش زده و خود در طول سال‌ها، به درد و رنج و مشقت و کوشش، به درختانی باشکوه بدل شده باشند.

و در این میان – از آن هنگام که پاجوش‌ها کوچک و شکننده چون گیاهِ عشقه‌اند – تا وقتی که خود سرو سهی بشوند، تاریخ هم داشته نوشته می‌شده است. «در سنگلاخ زندگی» گویای آن است که بخشی از این تاریخ را هاشمی‌ها نوشته‌اند؛ وقتی که همت کردند و دست به قلم بردند تا زندگی‌نامه‌ی خودشان را گاه با همه‌ی جزئیات، خوب و بدِ آدم‌ها، رنج‌ها و یادکردی از مردمان گمنامِ به درد زیسته قلمی کنند. این قبیل کتاب‌ها تاریخ‌نگاری‌های ارزنده‌ای هستند که خوب و بد تاریخ را در برکه‌ی زلال جان خودشان بازتاب می‌دهند و از همین روست که وجه تاریخ‌نگارانه‌ی «در سنگلاخ زندگی» بیش از هر وجه دیگری پرکشش و آموختنی‌ست.

از شتر سفید تا درشکه‌ی سحرگاهی؛ تاریخ‌نگاری مردم

زکریا هاشمی روایت زندگی خودش را با کاروانی از شترها و آن شتر سفیدی شروع می‌کند که تابوت پدر را به گورستان می‌برده‌اند. سال‌های آغازین دهه‌ی بیست خورشیدی، شهروی، قلعه‌ی محمدعلی‌خان، آنجا که خانوارهایی از ایل شاهسون در جان‌پناه دشت‌های ریواسش سکنی گرفته بودند. فضاهایی که هاشمی از کودکی‌اش ترسیم می‌کند، چشم‌اندازی از تاریخ اجتماعی و تاریخ مردم است در آن سال‌های دور وقتی برای آمدن به تهران ماشینی از جاده عبور نمی‌کرد: «هیچ ماشینی در رفت و آمد نبود. بعد از نیم ساعت انتظار، یک کامیون باری با باری سنگین نزدیک شد. مادرم دو سه قدمی توی جاده رفت و دست بلند کرد. کامیون چندمتری جلو رفت و آهسته نگه داشت. مادرم دوید و به راننده گفت: «آقا می‌خوایم بریم تهرون، اتوبوس نیس، ما رو می‌بری؟»… به کمک شاگرد راننده، همگی از نردبان بغل کامیون بالا رفتیم و روی بسته‌های بار که روی هم انباشته شده بود، پشت به اتاقک راننده روی بارها نشستیم و کامیون راه افتاد. چند کیلومتری که رفت، یک اتومبیل سواری بوق‌زنان و با سرعت از کنار کامیون گذشت و خاک به هوا کرد. گرد و خاک مانند گردباد پیچ خورد و از روی ما گذشت. مادرم ما بچه‌ها را با چادرش پوشاند و سرمان را روی زانوهایش گذاشت.»

هرچند که روایت زکریا هاشمی از سوار شدن در میان بسته‌های بار در عقب کامیون و حزن و شکوه سر بر زیر گل‌های چادر مادر فرو بردن، مطلع روایت شورانگیز زندگی او از روستا و گله‌چرانی به پایتخت و آموختن و شکفتن است، اما در دل خود اشارتی‌ست به بحران‌های زندگی در تاریخ اجتماعی وقتی که راه‌ها و جاده‌ها و حمل و نقلِ نابسامان در جامعه‌ی در حالِ گذار، شیره‌ی جان مردم را می‌مکید. اگر به یاد بیاوریم که این جاده‌ها فقط برای ره‌سپردن به سوی آزادی و کمال و شکوفایی نبوده است و گاهی برای بردن مریض به درمانگاه به جاده و مرکب خوب نیاز می‌افتاده، بر اهمیت تاریخمند این قبیل خاطره‌گفتن‌ها بیشتر مهر تأکید زده‌ایم.

نگاه کنید به روایت «استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه»، از نسیم خاکسار در مجموعه‌داستان «نان و گل» که همین خرابی راه و نبود مرکب مناسب چگونه مریض بدبخت و دور و بری‌های مفلوکش را نومید و سرگشته رها کرده است و این مریض و دور و بری‌ها نمایندگان همان تاریخ مردمی هستند که جز در خاطراتی همچون خاطرات زکریا هاشمی‌ها، مجالی برای بروز و واگویه‌ی واقعیت‌های زندگی‌شان نداشته‌اند. روایت خاکسار، روایت زنی‌ست که به مریضی سختی مبتلا می‌شود و در نبود وسیله‌ی نقلیه‌ی مناسب او را سوار بر پیکاپی که بار ماهی دارد، به شهر می‌برند: «مجبور شدیم با پیکاپ حسن ببریمش شهر. دیگه دوا و درمون ننه‌جاسم افاقه نمی‌کرد…. ساعت پنج صبح بود که حسن بار ماهیشو زد، پای پیکاپ را از قبل یه کم خالی گذاشته ‌بودیم تا بتونیم جاش بدیم. اون‌ وقت دایی عباس و دایی صمد یه طرف پتو را بلند کردن، من و حسنم یه طرف دیگه‌اش… با سکوت او، بوی ماهی، بوی ماهی صُبور توی دماغم می‌پیچد. خیال می‌کنم پشت پیکاپ حسن نشسته‌ام و دارم به شهر می‌روم… چشمان مادرم را می‌بینم که به درشتی و سیاهی چشمان میش به توده‌ی ریز و درشت ماهی‌ها نگاه می‌کند… دومرتبه آوریدمش پایین تا امنیه‌ها ماهی‌ها را خوب بگردن… به نظرم می‌رسد پیرزن باید همین‌جا طاقتش تمام شده‌باشد…. جبور از فاصله توی راه چیزی نگفت. می‌دانم این بار مادرم را درست وسط ماهی‌ها گذاشتند. می‌دانم آن جور با عجله پر و خالی کردن ماهی‌ها دیگر مجالی نمی‌داد جای خوبی برایش دست و پا کنند. حس می‌کنم مادرم را می‌بینم که کنار شط خوابیده ‌است و ماهی‌ها زنده‌زنده دارند روی شکمش جست و خیز می‌کنند. مادرم دستش را از زیر پتو بیرون می‌آورد و ماهی‌ها را یکی‌یکی می‌گیرد و توی آب رها می‌کند» (خاکسار، ۱۳۵۷: ۱۹-۲۱).

چنانچه پیداست خاکسار در لفافی از ادبیات و تغزل تاریخ‌نگاری می‌کند و زکریا هاشمی با زبان ساده و خوش‌خوان کسی که راوی زندگی خویش است با همه‌ی جزئیاتش. از برف‌های سنگینی که در آن سال‌های دور می‌بارید تا وصف‌الحال خیابان رباط کریمی خاکی و محله‌ی کارگرنشین بگیر تا روایت مواجهه‌ی هاشمی با سینما که حتی آنجا هم از ترسیم فضا و تاریخ اجتماعی، فقر و مصائب مردم در تاریخ غافل نیست؛ مثلا وقتی به فیلم «عروس دجله»‌ی نصرت‌الله محتشم اشاره می‌کند، نگاهش به گرسنگی و حال پریشان سیاهی‌لشکر هم هست، فرودستانی که شاید برای رفع گرسنگی‌شان بود که آمده بودند سیاهی‌لشکر شده بودند و در برابر چیزی هم دریافت نمی‌کردند، چرخ همچنان بر همان پاشنه‌ای می‌چرخید که پیش از سیاهی‌لشکر شدنشان می‌چرخیده است، گرسنگی و حسرت: «هرچه را که برای صحنه‌ی ضیافت خلیفه روی میز می‌چیدند، در چشم بر هم زدنی، توسط سیاهی‌لشکرهای گرسنه نیست می‌شد. حسین محسنی، گریمور و مدیر تهیه‌ی فیلم‌ها برای اینکه خوراکی‌های سر صحنه به یغما نرود، چاره‌ای اندیشید و چند بره و مرغ تلف‌شده و گندیده گیر آورد و آن‌ها را درسته بریان کرد و برای صحنه‌ی مهمانی روی میزها چید. از برش‌های چغندر خام هم شیرینی درست کرد و رنگشان نمود و در بشقاب نهاد و روی میزها گذاشت. همین که پروژکتورهای صحنه‌ی فیلمبرداری خاموش می‌شد، همه با دستمال جلوی دهان و بینی‌شان را می‌گرفتند، چون بوی لاش مرده تمام فضای صحنه‌ی فیلمبرداری را پر کرده بود. پس از ده دوازده روز، فیلمبرداری به پایان رسید و همه‌ی سیاهی‌لشکرها بدون دریافت هیچ دستمزدی مرخص شدند.»

اینکه مردم فرودستی که برای لقمه‌ای غذای بیشتر، برای کسب روزی آمده‌اند به سینما پیوسته‌اند چرا هم از دستمزد خوب محروم‌اند و هم از خوراک خوب در روایت هاشمی، باز هم داده‌ی تاریخی خودبسنده‌ای نیست و می‌تواند یادآور روایت «جزیره»‌ی پرویز مسجدی باشد مثلا، آنجا که کارگران و بومیان جزیره از خوان‌های گسترده و خوراک الوانی که برای فرادستان – بخوانید خارجی‌ها، مهندسان نفتگر – تهیه و تدارک دیده می‌شد، محروم بوده‌اند: «از دیشب تا به حال هرچه با خودش فکر کرده بود که علتی برای سوزاندن آن‌همه غذا پیدا کند عقلش به جائی نرسیده ‌بود. در حالی‌که بسیاری از خانواده‌های جزیره به عمرشان مزه‌ی آن غذاها را هم نچشیده ‌بودند. ناجی هنگامی که می‌خواست از آشپزخانه خارج شود به خود جرات داده و از مش‌رحمان که دیگر با او دوست شده ‌بود و می‌دانست بهترین کباب‌زن آن اطراف است… پرسیده ‌بود: چرا دیشب این‌همه غذا را سوزاندند؟ پیرمرد در جوابش صدا را آهسته کرده و گفته ‌بود: نمی‌دانم دستوره. ناجی نمی‌دانست این کیست که دستوراتش این‌طور بی‌چون و چرا اجرا می‌شود. و چه خصومتی با مردم بومی جزیره دارد.» (پرویز مسجدی. ۳۳: ۱۳۵۸)

و اینجاست که باز هم ایمان می‌آوری که زکریا هاشمی هم فقط در این کتاب نخواسته سنگلاخ‌های مسیر دشوار زندگی خودش را که با گوسفندچرانی و بعدتر کفاشی و نجاری و سلمونی و خیاطی و کار فراوان طی شده است، مرور کند بلکه از درد و غم و رنج مردمان در تاریخ معاصر نیز غافل نبوده است. برخی از این ارجاعات به فقر ناظر به فقر فرهنگی و اقتصادی هردو بوده است و روایت زکریا هاشمی را در رمان مشهورش، «طوطی» -که شرحی از زندگی روسپیان است- یادآوری می‌کند. «طوطی» که آن را یکی از منابع زنده درباره‌ی زندگی زنان شهر نو به عنوان قشری از فرودستان تاریخ اجتماعی می‌توان به شمار آورد، روایت روزمرگی‌های رخوتناک دو مرد افسرده، بهروز و هاشم است که رنج‌ها را با وقت‌گذرانی در شهر نو پس می‌زنند. در این کتاب که زکریا در خاطراتش هم به کرات به نوشتن آن حین کارهای دیگرش در دفتر فیلمسازی ابراهیم گلستان و با تشویق‌های فروغ فرخزاد اشاره کرده است، جا به جا از زنانی سخن می‌گوید که روسپی‌اند، اما در حسرت عشق، خانواده و یک زندگی دیگر به هر تلاشی متوسل می‌شوند. طوطی که نام کتاب از او برآمده‌است، شاید مهم‌ترین این زنان باشد، زنی یهودی که چه‌ بسا به دلیل اقلیت ‌بودنش در این ورطه افتاده و عاشقانه مردی که خود را لال مادرزاد نموده ‌است، به‌عنوان امید خود، همسر و سرمنشاء رهایی خود می‌نگرد. در خاطراتش هم زکریا به زنی پاانداز در راهروهای کاخ دادگستری اشاره می‌کند وقتی که برای ایفای نقشش در فیلمی بچه به بغل در این راهروها می‌گشته است.

تاثر و اندوه زکریا از مواجهه با این مصائب مردم چنان بوده است که گاهی در رنجی عمیق قصه‌هایشان را می‌نوشته است چنانچه در همین کتاب اشاره می‌کند که چگونه در حال و احوالی غمبار به نوشتن داستان کوتاه «درشکه‌ی سحرگاهی» مبادرت ورزیده است: «دلم سخت گرفته بود و حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. می‌خواستم تنها باشم و با خودم حرف بزنم و درددل کنم. پاکت سیگارم را برداشتم و بالای پشت‌بام رفتم و شروع به قدم زدن کردم. خسته که شدم روی سکوی هواکش پشت خرپشته که خلوت و دور از دید بود نشستم و به دوردست خیره شدم. دلم می‌خواست خالی بشم. یک مرتبه بغضم ترکید و شروع به گریه کردم و با صدای بلند زار زدم… افکارم به گذشته رفت… یاد همسایه‌ی خواهرم افتادم، که ده دوازده سال پیش به علت بی‌پولی و عدم دسترسی به پزشک تنها فرزندش در اثر ابتلا به برنشیت جانش را از دست داد و پس از مرگش هم چون پول دفن و کفن نداشت، او را در یکی از دهات نزدیک تهران به خاک سپرد. آن شب و در تنهایی، این ماجرا سخت فکرم را به خود مشغول کرد. ساعت دوازده شب بود، که قلم و کاغذ برداشتم و تا نزدیکی‌های صبح درباره‌ی آن قصه‌ی کوتاهی به نام «درشکه‌ی سحرگاهی» نوشتم که بعدها در روزنامه‌ی کیهان به چاپ رسید.»

و به راستی که تنها یک روح عاصی و عاشق است که می‌تواند بر درد دیگری ضجه بزند و قلم برای نوشتنش بفرساید.

اوسّای کفاش و توقیف جنوب شهر

با این همه آن تکه‌هایی از روایت که تجربه‌های زیسته‌ی خود زکریاست، نیشتری تیزتر بر جان وجدان آدمیزاد می‌نهد در مواجهه با حیات فرودستان و زندگی پرمشقت کارگرپیشگی به ویژه در خردسالی. از آن جمله زکریا در گفتگو با ابراهیم گلستان وقتی که به حوالی چهارراه مولوی رفته‌اند، از تجربه‌ی تکان‌دهنده‌ی زندگی کارگری‌اش در روزهای کودکی حرف می‌زند که بخشی از تاریخ نانوشته‌ی کودکان کارگر است در تاریخ معاصر:

«یه روز صُب اول وخت که داشتم جلو مغازه رو آب و جارو می‌کردم، دیدم اوسّام داره میاد، اما آهسته و گشادگشاد راه میاد. نزدیک که شد، سلام کردم. بسم‌الله گفت و در ِمغازه رو باز کرد و یه راس رفت تو پستوی ته مغازه و درو پشت خودش بست. تو جوب مشغول آب‌بازی بودم که از مغازه اومد بیرون؛ یه پاکت کاغذی‌ام تو دسش بود. پاکتو داد به من و گفت: «بگیر بچه، هر چی توشه دربیار و خوب بشورش، صابونم توشه…» هیچی آقا، پاکتو ازش گرفتم، اونم رفت تو مغازه. همون‌طور که پاهام تو جوب آب بود، پاکتو باز کردم و توشو نگاه کردم، یهو بو گند گوه زد زیر دماغم؛ سرمو کشیدم عقب و پاکتو تو باغچه خالی کردم، دیدم زیرشلواری اوسامه که ریده توش و حالا دادَتش به من که بشورمش. من، یه بچه‌ی نه‌ساله که جوراب خودمم نمی‌تونستم بشورم، حالا باهاس کثافتای اون نره خرو می‌شستم…!»

بعدها که با فرخ غفاری فیلم سینمایی «جنوب شهر» را کار کرد هم همین رویکرد بازنمایی زندگی فرودستان را در او و کارش می‌توان بازیافت، فیلمی درباره‌ی سختی‌ها و پلشتی‌های زندگی مردمان فقیر جنوب شهر که آفرینندگانش مصرانه می‌خواستند قبل از هرکسی مردم همان تکه از شهر به تماشایش بنشینند و از تنهایی در تاریخ دربیایند: «برای تبلیغات و پخش فیلم جنوب شهر خیلی زحمت کشیدیم. شب‌ها بعد از نیمه شب، پوستر فیلم را به در و دیوار خیابان‌های پایین شهر می‌چسباندیم و روزها هم عکس و اعلامیه‌های کوچک را در نقاط شلوغ تهران پخش می‌کردیم. فیلم در سه سینمای متروپل، فردوسی و اسکار به نمایش درآمد و با استقبال مردم روبرو گردید و پس از سه روز نمایش توقیف شد.»

چرایی این توقیف هم باز در ادامه‌ی همان دغدغه‌ی پیش‌گفته یعنی به تاریخ کشاندن فرودستان و حیاتشان است: «شما حق نداشته‌اید سیاه‌نمایی کنید…» بالادستی‌ها و نزدیکان به قدرت از اینکه پای فرودستان به تاریخ و سینما باز بشود، نگران و ترسان بوده‌اند.

زکریا هاشمی اشاره می‌کند که بعدها هم که خودش فیلمی با مضمونی مشابه به نام «سه قاپ» می‌سازد، باز هم به دلیل سیاه‌نمایی توقیف می‌شود درحالی که فیلم اساسا ناظر بر دوره‌ی تاریخی پیش از پهلوی بوده است: «آخه آقاجان این چه فیلمیه تو ساختی؟ همش خرابه، همش قبرستون، همش کوچه پس‌کوچه‌های خاکی، همش درشکه و گاری، همش کاروانسرا و خرابه… آقا مگه مملکت ما اتومبیل نداره؟ مگه تلویزیون نداره؟ برق نداره، مگه خیابونای شیک و آسفالته نداره؟ شما همش خرابه‌ها رو فیلم کرد… آقای صالح داستان این فیلم مال پنجاه سال پیشه که هنوز تلویزیون نیومده بود…»

نکته‌ی جالب توجه آن است که حساسیت برای نشان ندادن فقر و زندگی فرودستان تا بدان پایه بوده است که قبل از ساخت هر فیلمی با حساسیت به این نگرش و رویکرد هاشمی نگاه می‌شده است. او نقل می‌کند که وقتی فیلمنامه‌ی «سنگ و سرنا» را برای تصویب به وزارت فرهنگ و هنر می‌برد با چنین بخش‌نامه‌ای روبرو می‌شود: «آقای زکریا هاشمی حق ندارد در فیلم‌هایی که از این به بعد می‌خواهد بسازد لباس‌های مندرس و کثیف، محله‌های پائین شهر و کوچه پس‌کوچه‌های خاکی و خانه‌های خشت و گلی و متروک را نمایش بدهد.»

غافل از آنکه با انتشار چنین بخش‌نامه‌ای اساسا بر وجود چنین بیغوله‌ها و تداوم چنین حیاتی و در نتیجه اهمیت دغدغه‌مندی هنرمندانی همچون زکریا هاشمی در تقابل با چنین واقعیت‌هایی مهر تایید زده می‌شده است.

مگه جنگ خوبه؟

این دغدغه‌مندی برای بازگویی واقعیت‌های تاریخی – چنانچه هستند ولو دردآلود و دهشتناک – و نه آن گونه که قدرت می‌خواهد، بعدها در مواجهه‌ی زکریا هاشمی با موضوع جنگ بازتاب شفاف‌تری پیدا می‌کند و در همین کتاب و آن کتاب دیگر، «چشم باز و گوش باز»ِ او نیز می‌توان سراغش را گرفت وقتی که زکریا هاشمی برای ساخت مستند به جبهه‌های جنگ می‌رود و از روی دیگر سکه‌ی جنگ فیلم می‌گیرد، آن روی دیگری که در آن ردی از تقدس نیست، سراسر رنج است و صحنه‌های فجیع: «آخه این فیلما چیه تو گرفتی هاشمی… یکی سر نداره، یکی دس نداره، یکی پاهاش قطع شده! اجساد رزمنده‌ها همه درب و داغون. این فیلما اصلا قابل پخش نیستن… فیلمایی که تو گرفتی همه جنگو محکوم می‌کنن… آخه من که این فیلما رو نساختم، اینا همه مستنده…. من از واقعیات فیلم گرفت… از این گذشته، مگه جنگ خوبه؟!»

و این‌جاست که آن تکه‌های تکان‌دهنده‌ی آن کتاب «چشم باز و گوش باز» در ذهن مخاطب آشنا به روایت‌های زکریا تداعی می‌شود، زخمه می‌زند بر جانش چونان که هزار زخمه بر جان زکریای رقیق‌القلب، این هنرمند تاریخ‌نگار زده بوده است: «چشمم به یک کلاه سربازی فلزی حنایی رنگ افتاد که در چند قدمی‌ام در سراشیبی ملایم تپه توی خاک و شن رفته بود؛ فقط قسمت گنبدی شکلش دیده می‌شد که در زیر اشعه‌ی سوزان آفتاب برق می‌زد. با کنجکاوی نزدیک کلاه شدم و با نوک پوتینم آن را برگرداندم؛ یک‌هو جا خوردم؛ تو هم رفتم. کله‌ی اسکلت‌شده‌ی یک آدم بود که با صورت توی خاک و ماسه‌های داغ فرو رفته بود… هنوز یک دسته از کاکل مجعد خرمایی رنگش روی تکه‌ای از پوست خشک‌شده‌ی بالای پیشانی‌اش باقی مانده بود. فرم و اندازه‌ی چهره‌اش کوچک نشان می‌داد. به نظر می‌آمد که خیلی جوان باید بوده باشد. به موهای قشنگ و مجعدش و به چهره‌ی استخوان‌شده‌اش خیره شدم… پس تنه‌اش کجاس؟… ترکش کاتیوشا حتمن سرشو از تنش جدا کرده…» (زکریا هاشمی، ۱۳۹۷: ۱۲ و ۱۳)

درختان باغ قوام‌الملک و دشت ریواس‌های شهرری

با این همه خاطرات زکریا هاشمی علیرغم همه‌ی روایت‌هایی که از بی‌مهری آدم‌ها و ناملایمات روزگار و اجبار به جلای وطن حکایت دارد، یکسره کوبنده هم نیست و بعضی جاها اشاراتی به درونیات آدمیزاد است و یک جاهایی بازنمایی تصاویر باشکوهی از شهر و زندگی. درواقع بخش دیگری از وجه تاریخمند کتاب هاشمی به آن نماهای غالبی بازمی‌گردد که از تهران دهه‌های سی و چهل و پنجاه در کتابش ثبت و ضبط کرده است، از اغذیه‌فروشی پایین تحت‌جمشید بگیر تا آبجو شمس تگری و چراغ زنبوری‌های پایه‌دار، نمایش فیلم آرشین مال‌آلان، اپرایی از فرهنگ آذربایجان و آدم‌های کوشا و آفریننده، نقاشان و هنرمندان، فیلم‌های خوب. و بعدتر اشاراتی مهرآمیز به سعدی افشار و تماشاخانه‌ی حافظ، سینما رادیوسیتی و تپه‌های عباس‌آباد، و از همه دل‌انگیزتر شرح دیدار با مهدی اخوان ثالث و سردرگریبان‌بودگی‌اش، و عبور از کنار درختان باغ قوام‌الملک که به قطعات پرشور ادبی می‌ماند وقتی که با تنهایی و حزن و هراس آدمیان در آن روزهای دور پهلو می‌ساید: «شاخه‌های پرپشت درختان پیر و تنومند باغ قوام‌الملک از روی دیوارها به طرف خیابان یخچال آویزان شده بودند. مرغان شب در میان شاخه‌های بلند درختان به آوای یکدیگر پاسخ می‌دادند. در آن تاریکی، نگاهی به اخوان کردم؛ سخت در خودش فرو رفته بود. در گرمای تابستان قوز کرده بود. انگار سردش شده باشد. گویا در درون خود با خویش کلنجار می‌رفت. احساس کردم می‌خواهد حرف بزند، اما چیزی، نمی‌دانم چه، مانع سخن گفتنش شد… به هر حال خیلی دلم می‌خواست که با او سخن بگویم و سر صحبت را باز کنم. در پی بهانه‌ای بودم که متوجه شدم او به درختان کهن‌سال باغ قوام‌الملک چشم دوخته است؛ گفتم: «من هروخت شبا از زیر این درختای بزرگ رد می‌شم، احساس تنهائی می‌کنم… گاهی‌ام احساس ترس…» توی تاریکی سرش را به طرفم برگرداند؛ چشمانش برق می‌زدند. به حرف آمد و گفت: «همان ترسه جانم… ترس از زندگی…!»

بعدتر زکریا باز هم به کرات از حال و هوای تهران قدیم به همین سبک و سیاق ادبیانه و مخملین حرف می‌زند تا خواننده‌ای که آن سال‌های تهران را ندیده است بداند که این شهر پردود و دم امروز چه رویایی و باشکوه بوده است روزی و روزگاری و مثلا اشاره می‌کند که چگونه سوار بر جیپ ابراهیم گلستان و در معیت فروغ فرخزاد از بالای سلطنت‌آباد که به یک جاده‌ی خاکی می‌پیچند، چه دشت و پهنه‌ی زیبایی در برابرشان رخ می‌نمایاند: «تمام دامنه‌های پهن تپه‌ها و دور و اطراف آن گندمزار دیم بود. گلستان جیپ را در دامنه‌ی تپه متوقف کرد. هرسه پیاده شدیم و از کنار گندمزارها بالا رفتیم و پس از عبور از میان درختانی سبز و خرم به یک چشمه رسیدیم. آب پاک و زلالی در دل زمین می‌جوشید و از میان سنگ‌ها بیرون می‌زد و در جوی باریکی سرازیر می‌شد و به گودال بزرگی که مانند استخر بود می‌ریخت. دورتادور استخر درخت‌کاری بود. ریشه‌ی بعضی از درختان از زیر خاک بیرون شده بود و ریشه‌ی برخی هم در جوی باریک نمایان بود و آب از رویشان رد می‌شد. گلستان روی بلندی تپه‌ای ایستاده بود و طبیعت را تماشا می‌کرد و می‌گفت: «فوق‌العاده‌اس…!» فروغ در میان گل‌های وحشی قدم می‌زد و از تماشای آن‌ها لذت می‌برد. گلستان گفت: «هاشم، اگه می‌خوای فکر کنی، بیا اینجا بشین و فکر کن…» همه جا سبز و خرم بود و گل‌های شقایق در میان سبزه‌ها و گندمزارها و در نسیم ملایم به رقص درآمده بودند.»

مشابه همین نگاه عمیق و زیبابین به محیط پیرامونی را زکریا در آن فصل‌های فرجامین این مجلد نخست زندگی‌نامه‌اش در دیدار با مادرش در روستای آبا و اجدادی بازتاب داده است تا روایت تنهایی‌ها و کابوس‌ها و رنج و جنگ و هجرت را با روایتی به شور و شکوه آکنده از طبیعت وطن به پایان برساند، وقتی که سوار بر اسب به تاخت می‌رود تا پاکش کوه و همه چیز را همچون کودکی‌اش ناب و زیبا می‌بیند. آیا او روح شریف و عمیق خودش را در مواجهه با طبیعت در این تکه از خاطراتش آمیخته به دلتنگی و اندوه بازتاب نداده است؟ به نظر که چنین می‌آید، او وطن را دوست دارد و در کنار خانه‌های گلی روستا که به دُمَل‌هایی بادکرده بر پهنه‌ی دشت تشبیهشان می‌کند، گل‌های زرد ریواس‌زار را هم می‌بیند و سرور مردم را در جان‌پناه طبیعت وقتی هنوز شعله‌های جنگ نفیر می‌کشند: «در اوایل فصل بهار و بعد از عید نوروز تمام تپه‌های اطراف قلعه‌ی محمدعلی خان از گل‌های زرد ریواس پوشیده می‌شود. اهالی حسن‌آباد، شهریار، شهرری و جنوب شهر تهران برای کندن ریواس به این منطقه می‌آیند. شادی و سروصدای بچه‌ها در میان گل‌های صحرایی رویایی است. یاد دوران کودکی‌ام افتادم که با بچه‌های هم‌سن و سال خودم به این اطراف می‌آمدیم و از دامنه‌ی کوه و تپه‌های اطراف، ریواس و پیازچه‌ی کوهی و شنگ و دیگر سبزیجات کوهی می‌کندیم و می‌خوردیم.»

و به این ترتیب است که زکریا هاشمی «در سنگلاخ زندگی» را با یادکرد کودکی و زیبایی‌های به حزن‌آکنده‌ی جهان جنگ‌زده و رنج‌های مادر و اندوه مرگ جوانان وطن و صعوبت هجرت به پاریس تمام می‌کند و باقی تاریخ‌نگاری‌اش را به جلدهای بعدی زندگی‌نامه‌اش می‌سپارد، تاریخ‌نگاری زندگی روشنفکر ایرانی در غربت، در تکاپوی نوشتن و آفریدن.

تهیه کتاب (+)

منابع:

خاکسار، نسیم (۱۳۵۷). نان و گل، تهران: جهان کتاب.

مسجدی، پرویز (۱۳۵۸) جزیره، تهران: موسسه انتشارات امیرکبیر.

هاشمی، زکریا (۱۳۹۷) چشم باز و گوش باز، لندن: نشر مهری.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی