بررسی کتاب با نسیم خلیلی: «دومینو»‌ی مریم ناصری- انسان بدون رنج چه موجودی است؟

داستان «دومینو» با این نام باسمای کوتاه و خوش‌طنین، داستانی از روایت‌های تودرتوی مشحون از جزئیات زندگی، روزمرگی‌ها، درون‌نگری‌ها و خویشتن‌شناسی‌هاست که زنانی از چند نسل را با دغدغه‌ها و معرفت‌شناسی‌های گونه‌گونه‌شان – که بعضا با نخی نامرئی به هم متصل‌اند و گفتمانی مشترک را بازمی‌تابانند – در برابر نگاه مخاطب می‌نشاند، زنانی که هر یک در تکاپوی پیدا کردن آن گوهر ذی‌قیمت نهفته در وجود و جان و درونشان‌اند؛ نویسنده این کوشش و تکاپو را در قالب مونولوگ‌هایی خوش‌خوان و درون‌نگر، که در خلوت تنهایی‌شان زمزمه می‌کنند، بیش از هر جای دیگری در روایتش بازتاب داده است؛ آنها در این مونولوگ‌ها در پی پاسخ به همان پرسش ازلی-ابدی انسان‌اند؛ اینکه انسان در این دنیا دنبال چه چیزی باید باشد: «روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم / از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم» و از این همین رهگذر است که حتی زنان نسل‌های قبلی هم – که شاید فکر کنی در ازدجام و تلاطم زندگی کمتر از زنان در زندگی‌های روشنفکرمآبانه‌ی امروز فرصت اندیشیدن داشته‌اند اسیر در همین چنبر خویشتن‌نگری – در روایت دومینوی مریم ناصری صبورانه نشسته‌اند و روایتی از زندگی نوشته‌اند، شاید پرهیبی از زندگی خودشان را، رنج‌ها و مرارت‌هایشان: «مادربزرگ بالای اولین صفحه با خط درشت نوشته: «این داستان ماست». داستان حوا و پری، داستان نیلوفر، نوشین، غزل و لاله، گلبن و گلتن، حلیمه، نارین، زنانی که هریک با روایت‌های ماتروشکاوارشان حدیث نفس زنانی شده‌اند که با درد‌های جمعی و شخصی‌شان در پیله‌ی تنهایی خویش در حال پروانه‌شدن، در خیال پرواز و از همین روست که نویسنده صفحه‌ی تقدیمیه‌ی کتابش را با این کلمات آذین بسته است: «اولین رمانم را تقدیم می‌کنم به زنان شجاع میهنم».

داستانی در پهنه‌ی دشت‌های ایلام، بومی‌نویسی با بوی وطن

مریم ناصری زنان روایتش را در چند موقعیت خاص بازتعریف کرده است، برخی از این زنان زنانی عاصی و خودبسنده‌اند که زندگی بر اساس عرف و عادت را برنمی‌تابند و به دنبال چیزی ورای این همه هستند حتی تا آنجا که مادرانگی خود را کنار بگذارند، خانواده‌ای را که عاشقانه تشکیل داده‌اند رها کنند و پس از سالها در جستجوی فرزند و خاطرات به خود بپیچند، برخی دیگر از این زنان اما در بستری از حیات سنتی و روستایی، درگیر رنج‌های زندگی کوچک خویش‌اند و این بعد دوم در روایت نویسنده لفاف ادیبانه‌ی ابریشمنی بر تن دارد از این رو که نه فقط نقبی به زندگی‌های سنتی، که یک بومی‌نویسی شیرین و شریف هم هست، چیزی که پاره‌ی سوم روایت ناصری را شور و جانی دیگر می‌بخشاید؛ روایتی از گلبن و خانه‌ی نقلی‌اش با در و پنجره‌های آبی یک جایی در پهنه‌ی دشت‌های ایلام، مملو از کوهوش‌ها – که از گیاهان بومی ایلام‌اند – و لرگ‌ها – که درختانی با ارتفاع زیاد و تنه‌ای ضخیم‌اند- در کنار بنه‌ها یا همان پسته‌های کوهی، و جوش و خروش رودخانه‌ی چوار که از دامنه‌های غربی کوه گاوه در ایلام سرچشمه می‌گیرد و آدم‌های قصه اینجا که می‌رسی لباس‌های محلی دارند، هویت‌مندترند، کفش‌شان کلاش است و شال کمرشان قی ونی، شلوارشان، کردی، جافی یا شوال و جان‌پناه رنج‌هایشان پیرژان است، بقعه‌ی متبرکی در روستای حاج بختیار که اسمش در گویش محلی پیرژان است و نویسنده این همه را با دقت و وسواسی شریف و ارزشمند در پاورقی داستانش آورده که وقتی در دل روایتی به حزن‌آکنده از زندگی و فرجام زنانی سرگشته و همچنان برافراشته غرق شده‌ای، بوی خاک وطن زیر دماغت بزند، چه در وطن باشی و چه دور از وطن. و این پاره‌ی سوم چنان زیبا و خوش‌خوان و دغدغه‌مندانه نوشته شده است که خود پاره‌ای خودبسنده، یک داستان تمام و کمال است حتی فارغ از آن پاره‌های بعدی که همین پاره را تکمیل کرده‌اند.

تاریخ و جنگ نه آنچنان‌که دیگران نوشتند

در این میان آن وجه تاریخمند همواره در روایت مریم ناصری، همچون خورشید کوچکی از میان ابرهای باران‌زای انبوه نور می‌پاشد بر قصه، چه آن گاه که زنان در حال جستجو در میان آوار گذشته‌ی خویش‌اند و چه آن گاه که رویدادهای تاریخی بر داستان سایه می‌افکند: «گذشته‌ی ما مثل ریگی که توی عاج کفش‌مان فرو رفته و موقع راه رفتن به زمین می‌کشد و قرچ‌قرچ صدا می‌دهد نیست، این‌طور که راحت کنار دیواری بایستیم و هرطوری شده با چنگ و ناخن درش بیاوریم و پرتش کنیم به کناری. خال‌کوبی هم نیست که به مرور کم‌رنگ بشود و یک نقش دیگر به جایش بزنیم. گذشته‌ی ما مثل انگشت ششم ناخدا جوروخ است، در تمام سفرها با او بود. لانه‌اش هم کفش بزرگ و پت و پهن ناخدا بود. ناخدا گاهی یادش می‌رفت انگشت ششمی هم دارد، تا وقتی تلنگری، دردی آن را به یادش می‌انداخت.» و به این ترتیب است که نویسنده وقتی دارد قصه‌‌اش را می‌گوید از گفتمان تاریخی پشت حباب روایت هم غافل نیست و از همه مهم‌تر جنگ است، وقتی که نویسنده از تغییر اسم کوچه‌های بعد از جنگ حرف می‌زند، از جغرافیای عاطفی، از نام‌های آشنا، تابلوهای غنوده بر شادمانی‌ها و مناسک جمعی: «کوچه‌ها عزا و عروسی‌ها به خودشان می‌بینند. صنوبرهای کوچه‌ی کامران ما ثبت عشق‌بازی روی گرده‌شان را به یاد داشتند. گمانم نمی‌شود اسامی را یهویی عوض کرد و هیچی به هیچی. اسامی تاریخ دارند و لابد تاریخ هم برای خودش صمغی دارد، به موقع نشت می‌کند و از جایی بیرون می‌زند…» و در ادامه از تاثیر جنگ بر این گفتمان عاطفی نام‌ها و نوستالژی تابلوها و وجه هویتی‌شان می‌نویسد، نگاهی بر آن وجه جنگ که شاید در تاریخ‌های رسمی مغفول مانده و در ادبیات و ثبت احوالات کمتر از آن حرف زده شده است: «حال و هوای جنگ در طول چهار سال، همه چیز را به محاق تردید و سکوت برده بود. جنگ به راحتی در شهر رژه می‌رفت و مردم با آژیرهای قرمز و زرد و سفید کاملا آشنا بودند. گونی‌های سنگرشده هم حکایت‌های خودشان را داشتند.» و در ادامه به آن حس و حال عاطفی و فرهنگی غالب در آن روزها بازمی‌گردد، فضاسازی‌هایی که در ادبیات داستانی معطوف به جنگ زیاد خوانده‌ایم و اینجا به قلم مریم ناصری و در دل داستانی از زنان شورآفرین و طغیانگر او بازتولید شده است تا بر اهمیت تاریخ در ادبیات تاکید شده باشد: «سرکوچه‌ای چند پسر که تازه پشت لبشان سبز شده بود با هیجان و جدیت گونی‌ها را روی هم می‌چیدند. رضایتی در صورت‌شان موج می‌زد… گویی باشکوه‌ترین کار هستی را رقم می‌زدند. چند مینی‌بوس پشت هم قطار شده و دود به خوردمان می‌دادند. عابران به سمت هیاهو برمی‌گشتند. بعضی برایشان دست تکان می‌دادند: «خدا به همراهتان». پیرها آرام به سینه می‌زدند. دختر جوانی شیشه‌ی ماشین را پایین داده بود، چشمانش را بسته و صورتش را به باد پاییزی سپرده بود. اشعار بدرقه روی پارچه‌های زرد به سینه‌ی مینی‌بوس بسته شده بود. «مسافر کربلا، دست خدا به همراهت دلاور…» زمزمه کردم: «دست خدا… دست خدا. دست خدا چه شکلی است؟» چنانچه پیداست مریم ناصری در روایتش راوی آن پس‌زمینه‌های تاریخی داستانش است اما آنچه بازروایی جنگ را در قصه‌ی تاریخمند او از جنگ در روایت‌های داستانی دیگری که به این پس‌زمینه‌ها پرداخته‌اند متمایز می‌کند آن است که ناصری با جهان‌بینی و معرفت‌شناسی مستتر در زیر پوست روایت خودش به این پس‌زمینه‌ها می‌نگرد و تحلیلشان می‌کند و در نتیجه روایت جنگ در قلم ناصری با آنچه احمد محمود و قاسمعلی فراست و داود غفارزادگان، حتی قاضی ربیحاوی می‌نوشت – قاضی ربیحاوی‌ای که با دیدی متفاوت و انتقادی به این پس‌زمینه‌های تاریخی می‌نگریست- فرق می‌کند و مختص خود اوست، روایتی مختص به خودش که اغلب درمی‌آمیزد با آن روح زنانه‌ای که در داستانش جاری‌ست: «من می‌گم با این اوضاع مملکت که هر روز دارن پلاک کوچه‌ها رو به اسم یکی می‌زنن و حتما خیلی‌هاشون فرصت نکردن حتی به عروسی فکر کنند، چه برسه به انتخاب کارت، عروسی نگیریم.»

بعدتر نویسنده تاریخی نزدیک‌تر به زمان زندگی‌مان را هم وارد قصه‌اش می‌کند، رویکردی که هم آن نگاه تاریخمند نویسنده را بازتاب می‌دهد و هم تلاشی‌ست برای فهم چرایی و آسیب‌شناسی رنج‌ها و افسردگی‌ها و پریشانی‌های جمعی در سایه‌ی گفتمان‌ها و مولفه‌های تاریخی روز: «تحریما سنگینن. گمانم خیلی بد بشه. به هر حال بوهای خوبی نمی‌یاد. احمدی‌نژادم حرف آخر به رو به کلینتون زد: «اون‌قدر قطعنامه تصویب کنید تا قطعنامه‌دونتون دربیاد. گمونم یه سونامی در انتظارمونه. خدا به داد برسه.» «رفتارای احمقانه. انگار هیچ عقلانیتی در دستگاه دیپلماسی نیست. شوخیه مگه؟ بدبختیا خیلی گسترده است. عواقبش می‌مونه برای بعد. اجرا بشه قوز بالاقوزه. همه‌جوره اوضاع مملکتو به هم می‌ریزه. بقیه هم که منتظر یک بشکنن تا فرصت دارن نفت رو مجانی ببرن.» «بله. کی از نفت مجانی بدش میاد؟ کاش بخشکن این چاهای ویل تا راحت بشن این ملت. یا این وری یا اون روی. فعلا چیزی دست مردم نیست.»

از صبغه‌ی روانشناسانه تا لفافی از اندرز و تعلیم

وجه دیگری که قصه‌ی مریم ناصری را صبغه‌ای نو می‌بخشاید، آن رنگ و روی روانشناسانه‌ای‌ست که به روایتش بخشیده است و گاهی این رنگ و رو با پاورقی‌های نویسنده مخاطب را از فضای روایت به کلاس درس کوچک قصه‌واری می‌برد که در آن هر گفتگوی ساده‌ای راه به واژه‌ای تخصصی می‌سپارد: از نقب زدن به روش‌شناسی دکتر عبدالحسین میرسپاسی معروف، از بنیانگذاران روانپزشکی نوین در ایران گرفته تا اشاره به علائم و عنوان بیماری‌های روانی، ملان‌کولیا مثلا: «سودازدگی یا مالیخولیا؛ نوعی افسردگی است و مهم‌ترین ویژگی آن اختلال بارز روانی-حرکتی، بی‌اشتهایی و حس گناه و بی‌انگیزگی مفرط.» اما نویسنده به همین بسنده نمی‌کند و با گفتگوهایی شبیه به گفتگوهای عمیق اتاق‌های مشاوره، از روایتش یک تراپی تسلابخش هم می‌سازد مثلا در مواجهه با مرگ، صعوبت سوگ: «آن روز از خانم دکتر پرسیدم: «یعنی ارزش دارد بیاییم، رنج بکشیم و تهش برویم پی کارمان؟ این همه ماجرا، دویدن و نرسیدن… خوشی‌ها و غم‌ها را از سر گذراند… نقشه برای هرروزمان کشیدن وووو، خب که چه؟… مثلا اگر نمی‌آمدیم به کجای هستی برمی‌خورد؟ و خانم دکتر با مکثی گفت: «این قسمتش دست من و تو نیست جانم. ما در آمدن به این دنیا اراده و دخلی نداریم. یادت باشد ما محصولیم و مجبور به زندگی… اما بعد از تولد تصمیم و انتخاب با ماست. اگر تصمیم به ماندن گرفتیم، باید حادثه‌ی زندگی را با شجاعت از سر بگذرانیم. یادت باشد نیستی را همیشه در آستین داری، تا می‌توانی هست باش تا به وقتش.» پرسیدم: «پس بشر هیچ وقت سبکبال نخواهد شد؟ بدون دغدغه؟» ساکت شد و زل زد به نقطه‌ای و آرام گفت: «سبک از چه دخترجان؟ از رنج زندگی؟ انسان بدون رنج چه موجودی است؟» گفتگوی عمیق و تامل‌برانگیزی که افزون بر صبغه‌ی روانشناسانه‌ای که در خود دارد، رخت و طنینی از اندرنامه و تعلیم نیز بر تن داستان می‌پوشاند و به این ترتیب است که حین خواندن این روایت حجیم و پرسخن – علیرغم پرشمار تنش‌ها و آشفتگی‌های نهفته در داستان – ذهن و جانت نیز گویی ماوایی و مامنی برای آرمیدن پیدا می‌کند.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی