
«قهوهچیِ چمنسلطان» ، نوشتهی فرهاد کشوری که بهتازگی توسط نشر عینک در ۱۶۷ صفحه منتشر شده شامل ۱۳ داستان کوتاه است. داستانها بر اساس تاریخ نگارش، از سال ۱۳۹۷ تا ۱۴۰۲ مرتب شدهاند و به لحاظ مضمون، بسیار متنوعاند. داستانهای با تکنیک قویتر در انتهای کتاب جای گرفتهاند. «زخم» را میتوان بهعنوان نقطهی عطف این مجموعه در نظر گرفت، و «کلمات منتشر» نیز یکی از داستانهای خوشساخت آن است.
اکثر داستانها در مناطق خوزستان، اصفهان، لرستان و تهران رخ میدهند و روایتگر تجربههای دردناک انسانهای محروم و بیدفاعی هستند که در رنج و زخم به سر میبرند و هر روز به جای زندگی، میمیرند. ترس، عنصر مشترکی است که چند داستان را به هم پیوند میدهد. خاتون در «مرکَب» از اشباحی که او را تعقیب میکنند، میگریزد. راوی «تمثال» از کنترل همگانی میترسد. توصیفِ اندوهِ انسانی، هستهی اصلی داستانهایی مانند «عَجَم»، «شماس پیر» و «ماسک» را تشکیل میدهد. زبان کتاب پاکیزه و روشن است و با فضای داستانها هماهنگی دارد. در برخی داستانها، واژههای بومی جنوب نیز به چشم میخورد.
بررسی برخی داستانها:
مرکَب
خاتون، دختری ساکن جزیرهی خارگ، تحت تسلط ترسی ناشناخته قرار دارد. او اشباحی را میبیند که دیگران قادر به دیدن آنها نیستند. ننهزار، پیرزن محلی، تشخیص میدهد که خاتون «مَرکَب زار شده» و باید با اجرای مراسم زار، از شر این ارواح رها شود. داستان با صحنهی مراسم زار آغاز میشود: خاتون در وسط جمعیتی نشسته و تشتی از خون مقابل او قرار دارد. ننهزار مانند یک بازجو از او سوال میپرسد و خاتون، خیس از عرق و با چهرهای خونآلود، پاسخ میدهد. او از مراسم فرار میکند، اما جایی برای پناهبردن ندارد. ابتدا به سمت دریا میرود، سپس به دنبال حمید، معشوقهاش، میرود و از او میخواهد با هم فرار کنند. اما حمید نمیپذیرد. داستان با سرگردانی خاتون در کوچهها و ترس او از مردِ موهومی که به دنبالش است، پایان مییابد.
تمثال
داستان در جامعهای رخ میدهد که در آنجا حریم خصوصی و امنیت معنایی ندارد. همهچیز تحت کنترل است: دوربینها همهجا نصب شدهاند و حتی دادههای مغزی افراد نیز در حال رصد شدن است. راوی، که قبلاً فعال سیاسی بوده، به اداره فراخوانده میشود و مأمور اعدام چند نفر میشود تا اعتماد از دسترفتهاش را بازگرداند. یکی از این افراد، کسی است که تمثال «رئیس اعظم»، از دستش افتاده است. راوی این مأموریت را میپذیرد، اما در نهایت نمیتواند آن را اجرا کند و به بیابان پناه میبرد.
ماسک
راوی داستان، برادرش سعید را در آتشسوزی سینما رکس از دست دادهاست. او پس از این حادثه، با صورت ترکشخوردهاش زندگی میکند و هر روز ماسکی بر چهره میزند تا از نگاه دیگران پنهان بماند. او با نقابهای مختلف به خیابان میرود، اما در نهایت تنهایی را انتخاب میکند و گاهی کنار قبر سعید مینشیند و گریه میکند.
قهوهچیِ چمنسلطان
قهوهچی، مردی است که برای فرار از دستِ بستگانِ مردی که در درگیری مسلحانه کشتهشده است، قهوهخانهاش را میبندد و خانوادهاش را به خانهی برادرزن میبرد. او با پیکان مسافرکشی میکند تا از دستِ آنها فرار کند.
یک شب، مسافری مرموز با ساکی بزرگ به قهوهخانه میآید و میخواهد در چمنسلطان بماند. قهوهچی متوجه میشود که در ساک او اسلحه وجود دارد و او را به پاسگاه لو میدهد. پس از کشتهشدن مسافر در درگیری مسلحانه، خانوادهی او بهدنبال قهوهچی میآیند و او مجبور میشود دوباره فرار کند.

کلمات منتشر
در این داستان، زبان و کلمات به عنوان عنصری زنده و پویا تصویر میشوند. راوی، که اهل کتاب است، در اوج بگیروببندها، صدای کتابها و مجلاتی را میشنود که در رودخانهها رها یا سوزانده میشوند. این صحنهها یادآور فیلم “۴۵۱ درجه فارنهایت” هستند. راوی سوار تاکسی میشود و در راه با مسافران دیگری مواجه میشود که آنها نیز صداهای مشابهی میشنوند. داستان با طنزی تلخ همراه است و پایان آن باز میماند.
زخم
داستانی انتزاعی و پُر از استعاره، و نقطهی عطفی در این کتاب است. مردی “نابینا” فانوس بهدست دارد- کورِ مشعلهداری که میتواند کنایه از روزگار هم باشد- و از ۲۱ پلهی سنگی و ۲۱ پلهی گِلی بالا میرود و راوی را بهدنبال خود میکشانَد. آیا نابینا آراسته به نورِ معرفت است یا تکرارکنندهی کلامی است که از اَسلاف خود شنیدهاست و همان را طوطیوار تکرار میکند؟
ظاهراً فانوس را برای راوی در دستدارد. یکی از رمزهایِ عدد ۲۱ این است که نُماد دانشِ معنوی و کمال است.
راوی قرار است بهکمال برسد و از «پلهی آگاهی» بالا روَد؛ «آیا دوباره من، از پلههای کنجکاوی خود، بالا خواهم رفت؟ (فروغ)”؛ اما چهگونه؟ قرار است با تلسکوپ به [تصویر] ناهید (زهره) بنگرد و چهرهی زنی زیبا، با دو چشم درشت سیاه، و ابروان پُرپُشت را ببیند که لکهی سرخی روی گونهی چپ دارد؟ سیارهی ناهید رامشگر فلک، و رمز معشوق و عشقبازی است. راوی بارها در خواب و بیداری از این پلکان گذرمیکند و هربار چیزی مییابد: خنجر (ظاهرا نُماد قدرت)، تکهای آینه (نُمادی مرتبط با زیبایی و شاید حتی آگاهی) و تکهای کاغذ (نُماد دانش). کاغذ را باد بهرقص درمیآورَد و راوی نیز بهدنبال او میروَد. «نوشتههای هر دو صفحه محو شدهبود. باران “کلمات” را شُستهبود و تنها اثری از لکههای کمرنگِ جوهر روی کاغذ بهجا ماندهبود»؛ و اینچنین است: «در آغاز کلمه بود (انجیل)». راوی در پیِ کشفِ رازِ کلمات محوشده است: «در اشتیاق کلمات محوشده میسوختم!». اوست که کلمات را به کاغذ میبخشد؛ پس فردیتِ یگانهی او از اینجا آغازمیشود. راوی روایتِ خود را از کلمات دارد و این به او قدرت میبخشد. در خواب و بیداری، کلمات او را از پلکان فراتر میبرند و بر فراز کوهسار میگردانند و در پایانِ داستان، مانند پیامبر یا فیلسوفی که بارِ امانتی بر دوش دارد، از کوه پایان میآید، بیآنکه خواننده بداند که او با این بارِ امانت چه خواهدکرد؟