موشی بود، موشی نبود. روی دریای کبود، یک موشی بود که توی یک کشتی قدیمی زندگی میکرد. کشتی، کشتی شکار بود، ولی کشتی شکار نهنگ نبود. ناخدایش مثل کاپیتان رمان «موبی دیک» یک پایی نبود، ولی یک طورهایی مثل «کاپیتان هوک» «سرزمینِ هیچکجا» ( Never Land) نصف دستش یک قلاب فلزی بزرگ بود.
کشتی او از طوفانها و توفانهای زیادی جسته بود. در هر کدام از آن طوتوفانها، دستههایی از موشها کشتی را ترک کرده بودند. اما موش دریانورد، مانده بود. نه برای این که باهوشتر یا خنگتر از موشهای دیگر بود که به خاطر آن که سوراخش توی کابین ناخدا بود؛ و چند بار شنیده بود که او به جانشین و افسرهایش گفتهبود: نه که خیال کنید که من از آن ناخداها هستم که وقت مبادا، میمانم توی کشتیام تا با آن غرقبشوم. من وقت غرق و ترک کشتی را از هر ناخدای دیگری بهتر تشخیص میدهم.
موش دریانورد به هوش و تدبیر ناخدایش اعتماد کامل داشت. ناخدا هم این را میدانست.
از خردهریزهایی که موش دریانوردِ کهنهکار کشرفته بود و توی لانۀ هزارتویش قایمکرده بود، میشد تاریخ نانوشتۀ آن کشتی را خواند که خیلی فرق داشت با روزنگاریهای حرفهای ناخدا.
موش هر از گاهی از توی سوراخش درمیآمد و برای ناخدای گوشهگیر، نمایشهایی اجرامیکرد. ناخدا هم خرده نانِ ته سفره، یا جویدۀ گوشتِ سفتی را پرت میکرد طرف سوراخ او…
هرچه رفتیم راه بود؛ هرچه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملکجبار بود. همین طورها بود و بود تا این که زد و یک شب، طوفان و توفانی درگرفت وسطهای دریا. تنۀ کشتیِ کهنه از کوبش موجهای قدیمی ندیمی، پوکیده و فرسوده بود. ناخدا این را نمیدانست. باقیماندۀ موشهای انباری میدانستند. از اولین سوراخِ توی کمرکِش کشتی، زدند بیرون به آب. ملوانها هم پریدند توی قایقهای نجات و دورشدنا پارو کشیدند. جانشین و افسرهای ناخدا بهش گفتند که آخرین قایق نجات مال آنهاست. وقت رفتن است.
ناخدای پیر هوار کشید:
-کجا؟ شُلمغزها! کجا میروید؟ آن قدر دور آمدهایم که تا ماهها، هیچ ساحل نجاتی نزدیک نیست. توی آن قایق از گشنگی میافتید به خوردن گوشت همدیگر.
و تویِ عرشۀ دلش گفت: اگر من باهاتان باشم اول مرا میخورید چون میگویید گوشتم متبرک است.
محلش نگذاشتند. چپیدند توی آخرین قایق نجات.
دستۀ گل، دستۀ نرگس! داغت نبینم هرگز و هرگز. پاروهای پوسیده با اولین کشمکش توی آب، وِل شکستند. بعدش، موج اول نه، موج دوم نه، موجِ سرکش سوم، قایقهای نجات را کوفت به کشتی. چند سوراخ دیگر باز شدند توی کشتی. حالا، همی ملوان و افسر و معاون بود که روی آب، بیرون و توی انبار کشتی غوطهمیخوردند. و چشمتان روز بد نبیند، شکستهپِکستههای کشتی هم موج میخوردند اطرافشان، انگاری شمشیر ارسلان نامدار یا خنجر سمک عیار.
ناخدا، پس از آن همه سال ناخدایی، توی کابینش گنجینه بزرگی از طلا و نقره جمع کرده بود. سنگینی آنها، کشتی را یله کرد سمت کابین او. از کوبش موجها و یَل یَلی، تَل تلی خوردن کشتی، دار و ندارش کوفته میشدند به این ور و آن ور و به خودش هم. نشست روی صندلیِ ناخداییاش. میخواست خودش را با طناب گره بزند به آن و تازه یادش آمد که یک دستی، عجب کار سختی است خفت زدن آسان طناب.
دو تا جلیقه نجات را هم هرطوری که میشد بست به دور رانهایش.
موش تا جلیقههای نجات را تن ناخدا دید، فهمید که ای دل غافل، هوا پس است. پیش خودش گفت: من از همه موشهای همه کشتیها چاقترم. اصلن معلوم نیست بتوانم دو تا قدم آدمی شنا کنم… چه کنم؟ چه چاره کنم؟ چِمچاره کنم…
ولی ناخدا ایمان داشت که غرق نمیشود. بعد از آن همه سال ناخدایی و جستن از طوتوفانها، مطمئنبود که نظرکرده است. خدای باخدایی، حواسش هست به ناخدای باخدایی…
هروله، موجی آمد، آمدنی! کشتیِ پوکیده از ته فرورفت توی آب.
دریا که بلعیدش. هوفۀ بلندی بیرون داد، انگار که آروغ تُرُشال…
بَعدا بَعدنا، موشهایی که کشتی را ترک کرده بودند، زابرا اطراف کشتی، دیدند که جنازۀ ناخدا روی آب شناور است و موش هنرپیشهاش روی پیشانی او نشسته و به افق دور دورا خیره است: که کِی، تا کی، ابرهای سیاه باز شوند…
برای صبحانه روز اول، چشم ناخدا را خورد. هم سیر شد و هم نشئه…
از قول ناخدا «میرمهنا» دلاور خلیج فارس گفتهاند و میگویند که گوشت بعضی از موجودات را مردهخوارهای دریا هم نمیخورند. موش دریانورد غذا و وقت کافی دارد که از روی جنازه ناخدا یک جای بعدی پیدا کند…
بالا رفتیم هوا بود، پایین آمدیم زمین بود، قصه ما همین بود.
اکتبر/۲۰۲۲