درآمد:
هوهوی باد چهار سلحشور خفته بر کنار چشمه را بیدار میکند . و ناگاه برف ـ دیوزادـ بر آنها میتازد. گفته شده بود که در این وادی درنگ نکنید . گفته شده بود که بادی از کوه فرو میوزد که شاخ و برگ درختان را میشکند و از ابری سیاه، برفی میبارد که راه ایران زمین را گممیکنید. کیخسرو شاه گفته بود اینها را و خود دیگر ناپدید بود.
پرهیبهای سلحشوران در سپیدای برفِ بادبان کشیده، سر گشتۀ بیزمانی است. طوس تیغ برمیکشد و بر انبوهۀ رقصان دانههای برف حملهمیبرد. کولاک با گردبادهای اهریمنیاش به سرعت تسخیرشانمیکند. بیژن دست به چشمان سوخته از سرما میگذارد… نه این تاریکی، تاریکنای چاه نیست…کجاست روشنایی سپید در این کوری سپید…«های!کجایی کی !کیخسرو!». دستهای یخزدهشان دیگر تیغکشی سرما را حسنمیکنند. سلاحهایشان، قندیلهای یخی…یکیشان به زانو در میآید…
لابلای پردههای برف، دیگر تیره نیستند، اشباحی سپیدند از جنس برف. فولاد زره هم بر تنشان یخزده… جای جای زمین، تله -برف باز میکند زیر پایشان و گاهی موجه برفی میغلتاندشان. تیغ از دست مرده طوس وامیافتد. گیو، با زانوان بی رمق کورکوران همچنان پیش می رود؛ بیچاره گودرز پیر… به سوگ این پسر دیگرش هم باید بنشیند از پی هفتاد پسر رفته…
« آی!… روشنایی اسیاوشان. کجایی در برف؟»
خوانش داستانیِ اسطورۀ کیخسرو:
غرقۀ برف شدن چهار پهلوان بزرگ شاهنامه، آخرین حادثۀ حماسه بزرگ کیخسروست. آنان را در مه تخیل خود میتوانیم ببینیم که هنوز در جستجویند و با همین خیال، میتوانیم بپنداریم که نومید از یافتن راه بازگشت به ایران زمین، کیخسرو ناپدید شده را جار میزنند تا ظهور کند و بگوید که به کجا، و به چرا تخت و تاج را رها کرد و رفت. همان مه سپیدی که به سرنوشت آنها دمیده، گِرد انجام کار کیخسرو یکی از مرموزترین و غریبترینهای شاهان و سلحشوران شاهنامه هاله بسته.
سیاوش پس از تهمت ناروا و گذر از امتحان آتش که به بیگناهیاش شهادتمیدهد، دلشکسته به توران زمین پناهمیبرد. با فرنگیس (یک نماد مادریِ اسطورهای)دخت افراسیاب ازدواج میکند. کیخسرو پسر اینان است، زادهشده در توران زمین…او پس از آن که به ایران بازگردانده میشود، به کینخواهی از خون بیگناه سیاوش جنگهایی را با تورانیان آغازمیکند، پیروزمندانه به پایانمیرساند، وسپس، به ناگاه قصد ترک جهانمیکند.
ما میتوانیم مثل زال و رستم و گودرز حرفهای کیخسرو را باور نکنیم و از او بگذریم و شاهنامه را ادامه دهیم. پس از کیخسرو، لهراسب بر تخت مینشیند، دوران حماسی شاهنامه پایان میگیرد و با سپیدۀدمان تاریخ، دوران تاریخی شاهنامه آغاز میشود. اما اگر اهل بازگشت به سلامت و عافیت نباشیم و کیخسروِ بیقرار و آرام را، همانند آن چهار سلحشور متقاعد نشده تا آخرین دم وجود خاکی اش رها نکنیم و پس از ناپدید شدنش در ریگزار، حواشیِ چشمهای اهورایی دنبالش بگردیم؛ این سوال، مثل خورهای آزارمان خواهدداد:چرا خسرو جهان را وا نهاد و رفت؟
دور از ما و بیگانه با تلواسۀ ما، بزرگان ایران برای چهار سلحشـــور سوگ میپردازند و دخمه مـیسازند. بیجسد، تا، لابدا بازآیند و در گورشان آرامگیرند… و ما که بر خلاف آنها از توجیههای خسرو متقاعد نشدهایم، با غریقان برف – هم سگالانمان – از میان کولاک، به آنچه که شده، یعنی گذشته باز میگردیم تا شاید انگیزهای بیابیم برای گریز کیخسرو در زمانی که فره ایزدی به تارکش، بر یکی از فاتحترین، مفتخرترین و نیکوترین تختهای شاهی ایران نشسته بوده.
در این جستجو، باید به یاد داشته باشیم که پس از پایان جنگهای کین سیاوش، و مرگ شاه کاووسِ بیخرد و بیفره،کیخسرو امید ایرانیان است. امید اتحاد و برقرار کننده داد در سرزمینی که به خاطر جنگهای طولانی و بدسگالیهای کاووس تباه شده.
کیخسرو، حتا در شاهنامه هم طنینی قدیسانه دارد؛ شاهی نیست چون شاهان دیگر. همگان او را یک ناجی میپندارند. اما این شخصیت نیم ایزدی- نیم خاکی، ناگهان به یکی از بیسابقهترین اعمال اساطیری-تاریخی دست میزند و به محض چشیدن کامروایی، در ابتدای آیندهای روشن اعلاممیکند که قصد ترک جهان دارد. از معدود همانندان او در اساطیر و افسانهها، میتوانیم«هوانگ-دی» پادشاه چینی را به شمار آوریم. این شباهت را «ج.ک.کویاجی» در کتاب «آیینها و افسانههای ایران و چین باستان» مثال میآورد:«… هر دوی آنان در اوج نیرومندی و پیروزی از پادشاهی کناره میگیرند… هر دوی آنان بیآنکه طعم تلخ مرگ را بچشند به سبب عظمت روحی خود به آسمان میروند….» (۱)
کویاجی همین جا اشاره میکند که هوآنگ-دی «جام گیتینما» داشته، دارای «گوهر دانایی» بوده (همانند کیخسرو) این اشاره بعدها به کارمان خواهد آمد. دیگری را در اساطیر هند و «مهابهارت» مییابیم با نام «یودهی- شتیر Yudhi shtira» جنگاوری که پس از دوران درازی پهلوانی و حکومت ناگهان مصمم شد تا از سلطنت دست کشیده و در خلوت کوهستان به عبادت پردازد و به بهشت داخل گردد… پس هنگامی که از کوه هیمالیا بالا رفت، عده ای از سرداران او را رها نکرده و دنبالش رفتند. اما در اثر سختی راه و مصایبی که پیش آمد، یکی یکی جان سپردند و یا بازگشتند. اما بودهی شتیر در حالی که زنده بود، با راهنمایی سگش به بهشت «اینر» رسید… (۲)
همچنین در میان مردان زهد، «بودا » و «ابراهیم ادهم» را به واسطه شباهت عملشان میتوانیم نام آوریم. هر یک از اینان برای خود لابدن دلایلی داشتهاند. [ آیا ترک قدرت را میتوانیم نوعی کهن الگو به شمار آوریم؟] کیخسرو در پاسخ به کنکاشهای مکرر پهلوانان و بزرگان دربارش دلایلی میآورد که آنها را یکایک میسنجیم. اما پیش از این پر بدک نیست اگر نیم نگاهی داشته باشیم به متون قبل از شاهنامه تا طنینی از شخصیت ستایش شده کیخسرو در ذهن داشته باشیم.
«باشد که تا چون کیخسرو از ناخوشی و مرگ ایمن گردی»
ما، با فرهوشی کیخسرو پیش از تولدش آشنا میشویم. زمانی که کاووس آهنگ رفتن به آسمان کرد و سپاهیانش از بلندای البرز-مرز میان تاریکی و نور- فرو افتادند، او خود را به دریای «وئوروکش Vourukasha » انداخت. «نیریوسنگ Niryosang» پیک ایزدی او را تعقیب کرد اما فرهوشی کیخسرو بر او بانگ زد که: «ای نیریوسنگ دست از کاووس بردار، چون هر گاه وی را بکشی، من به وجود نخواهم آمد که توران زمین را ویران کنم و سردار دلیر و پهلوانش را دستگیر سازم و بکشم چون از پشت کاووس سیاوش زاده خواهد شد و از پشت سیاوش، من که کیخسروام…»(۳).
کیخسرو، بنا به سرود های اوستا و روایات پهلوی، ترکیبی است از پیامبر، جنگجو و شاه: «فروهر پاکدین کیخسرو را میستاییم. از برای نیروی خوب ترکیب یافتهاش، از برای پیروزی اهورا آفریدهاش، از برای برتری فاتحش….از برای حکم تغییر ناپذیراش، از برای حکم مغلوب نشدنی اش و از برای شکست فوری دشمنان(از او)… از برای آگاهی درست از آینده… از برای سلطنت درخشان، از برای مدت زندگانی بلند، از برای همه خوشبختیها…از برای همه درمانها، از برای مقاومتکردن بر ضد جادوان و پریها…(۴) یل ممالک ایران و متحد سازندۀ کشور…»(۵).کیخسرو قبل از پیدا شدن آیین مزدیسنا، به آن عمل میکرده است. این مهم را در شاهنامه هم میبینیم. بنا بر روایت بندهش، در هــــزاره سوم است که خسرو، افراسیاب را میکشد و در روز رستاخیــز با «سوشیانس» که رستاخیر مردگان را ادارهمیکند همکاری خواهد کرد (۶) « تن پسین رستاخیز را، سوشیانس پیروزگر که مرتب کنندۀ مردگان است به یاری او بهتر میتواند انجام دهد»(۷)…. و «آذرگشنسب تا پادشاهی کیخسرو و بدان آیین پاسبانی جهان میکرد. چون کیخسرو بتکده(کنار دریای چیچسپت) را همی کند، بر یال اسب(کیخسرو) نشست و تیرگی و تاریکی را از میان برد و(جهان را) روشن بکرد تا بتکده ویران شد. به همان جایی بر فراز اسنود(کوه) آتشگاهی نشانده شد….»(۸)
اما آنچنان که تاکنون مشخص شده، مرجع من برای این مقال شاهنامه است و پژواک ادبی آن به نحوی که دستاویزی بیابم از میان نشتهای ناخودآگاه فردوسی و پنهان کاریهای هوشمندانهاش برای واکاوی تضادهای درونی کیخسرو. در ضمن برای دستیابی به گونهای تفسیر از اثری ادبی، ناگزیرم که متکی باشم به عناصر خود متن و دلالتهای ضمنیاش، یعنی آنچه که آگاهانه یا ناآگاهانه رگههایی در متن دارد و با نگاه اول، چنگی به دل ذهن نمیزنند…. باز میگردیم به پرسش مهآلودمان: انگیزۀ کیخسرو برای ترک دنیا چه بود؟
بنا بر شاهنامه چون خسرو به سن شصت سالگی میرسد جانش پراندیشه میشود و با خود:
همی گفت ویران و آباد بوم ز چین و ز هند و ز توران و روم
هم از خــاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرماندهی و مهی
[۱] ز یـــزدان همــه آرزو یافتــــم و گر دل همه ســـوی کین تاختــــم
[۲] روانـــم نبـــاید که آرد منـــی به اندیشـــه و کیـــش اهــــــرمنی
[۳] شوم همچـو ضحاک تازی و جم که با سلم و تور انــدر آیم به زم (هم)
[۴] به یک سو چو کــاووس دارم نیا دگر سو چو توران پر از کیمیــــا (!؟)
[۵] چو کاووس، چون جادو افراسیاب که جز روی(خون)و کژی ندیدی بخواب
[۶] به یزدان شوم یک زمان ناسپاس به روشــــن روان انــــدر آرم هراس
[۷] به گیتــی بمــــاند ز من نام بد همــــان پیش یزدان سرانجــــام بد
[۸] من اکنون چو خون پدر خواستم جهــــــانی به خوبی بیاراستــــــم
[۹] بکشتمکسی را که بایست کشت که بد کــــژ و با راه یـــزدان درشت
[۱۰] به آباد و ویران درختی(جایی)نماند که منشـــــور تخت مرا برنخــواند …
[۱۱] کنون آن به آید که من راه جوی شــــوم پیش یـــزدان پر از آب روی
[۱۲] روانـــم بدان جای نیکــان برد که این تاج و تخت مهــــــی بگذرد
[۱۳] رسیدیم و دیدیم راز جهـــــان بدو نیک هم آشکـــــار و نهـــــان
[۱۴] کشـــاورز دیدیم گر تاجــــور سرانجــــام بر مــــرگ باشد گذر
تمام دلایل کیخسرو برای ترک جهان در این بیتها نهفته. از این پس او برای دیگران همینها را کم و بیش مکرر میکند. عمدهترین و برجستهترین انگیزه او، ظاهرن هراسِ از کف دادن فره ایزدی است و به کژراهۀ کاووس و جم رفتن؛ و مایه تردیدش هم همانا اتصال خونی اوست از یک سو به کاووس و از دیگر سو به افراسیاب. این انگیزه در سخنهای خسرو چندبار تکرار میگردد. بد کنشی باعث از دست دادن فره است و عقوبت آن سقوط با ذلت از تخت شاهی. چنانچه در مورد «جمشید» رویداد و «ضحاک» نامی او را با همه عظمت فروکشید. این وحشت از آینده دلیل موجهی مینماید برای ترک تاج و تخت که هماره احتمال لغزش به سیهکاری را در خود دارد. اما میدانیم که کیخسرو جام جهاننما دارد. در شاهنامه به صراحت آورده شده که خسرو برای یافتن بیژن که به دستور افراسیاب در چاه افکنده شده بود، روی به جام گیتینما میآورد:
به هر هفت کشــــور همی بنگرید ز بیــــژن به جایی نشــانی ندید
سوی کشـــــور گرگـساران رسید به فرمــــان یزدان مــر او را بدید
به چاهــــی به بسته به بند گران ز سختی همین مرگ جست اندران
آیا پادشاهی که جام گیتینمای دارد، نمیتواند با نگریستن در آن، آینده خود را ببیند و زهر تردید را از جانش بگیرد؟ با دقت بر رفتار و کردار و گفتاری که شاهنامه از کیخسرو بدست میدهد و آن پژواکههای اوستایی و پهلوی، میتوانیم حدس بزنیم که او در آینده از کردار نیک بری نخواهد شد. پس تردید او بیدلیل است. حال فرض کنیم که او در جام گیتینما گمراهی خود را دیده باشد، بنابراین به سرعت میتوانیم استنباط کنیم که کیخسرو در گوهرهاش، مایه گمراهی را داشته و همین ما را کنجکاو خواهد کرد تا این سوی تاریک و پنهانش را بیابیم که شاید پاسخ پرسشمان هم در آن باشد. از طرف دیگر، ما حتا با روانکاوی خودمان میتوانیم دریابیم که هیچ تردیدی بیعلت نیست و تردید نسبت به خویشتن، حاصل سابقهای یا نقطه ضعفی شخصی و یا گناهی است در گذشته.
جالب اینجاست که خسرو هم در جایی که کمی بعدتر به آن خواهیم رسید، انگار که از دهانش پریده باشد، به گناه اشارهای گذرا دارد. سوای اینها، کیخسرو، در توجیه عمل خود بلافاصله دلیلی متفاوت با دلیل اولیه خود میآورد که همین دوگانگی خود بدگمانی ما را به او افزایش میدهد؛ و آن، آن است که او با بینشی کم و بیش مانوی-صوفیانه به مرگ که سرانجامِ همگان:کشاورز و تاجوَر است، اشاره میکند و این با بینش حماسیاش که جز در لحظات نادر و مبهمی، سرتاسر زندگیش را جهت داده، مغایرت دارد. اجازه بدهید کمی با خسرو پیشتر برویم. او پس از آن اندیشهها، عزلت میگزیند. درِ بار میبندند و به نیایش میپردازد. لابلای همین نیایشهاست که اشارهای به گناهش میکند… گناهی که در لایه سطحی زندگیش از آن هیچ نشانی نمیبینیم.
همی گفت کای برتر از جان پاک برآرندۀ آتش از تیره خاک
…
[آ] بیامــــرز رفته گنــاه مــــرا ز کژی بکش دستگاه مرا
هفتهای از اعتکاف و زاریهای او میگذرد، بزرگان به چون و چرا میآیند. پاسخشان میدهد که:
یکی آرزو خـواست روشن دلم همـی بر دل آن آرزو نگسلم
چو یابم بگویم همه راز خویش برآرم نهان کرده آواز خویش
و باز راه را بر بارِ بارگاه بر میبندد. بزرگان به زال و رستم پیام میفرستند که چه نشستهاید که شاه را دیو پیچاند از راه، همچون کاووس. کیخسرو اما در نهانگاهش آوای سروش (۹) را در خواب میشنود که بار بربند…. کیخسرو شادمان از رسیدن به آرزو بر تخت مینشیند و بار میدهد. زال و رستم از زابل رسیدهاند. پرسش همچنان همان است. خسرو میگوید:
به یــــزدان یکی آرزو داشتــم جهان را همـــی خوار بگذاشتم
[ب]که بخشد گذشته گناه مرا درخشـــان کند تیـــره راه مرا
برد مر مرا زین ســــرای سپنج نماند به من در جهان بزم و رنج
زال چون این سخنها را میشنود به دیگران میگوید:«خرد به مغزاندرش جای نیست»… حق هم دارند کیخسرو را باور نکنند چرا که قدیس-پادشاهانی چون فریدون و هوشنگ هم به این راه نرفتهاند. زال کیخسرو را به تندی نکوهش میکند.
چو گفتیم که هنگام آرام بود گه بخشش و پوشش و جام بود
به ایرانیان کنون کار دشوارتر فـــزونتر بدی دل پـــر آزارتر
خسرو پس از بر شمردن گذشته خود، اضافه میکند که:
[۱۵] کنون من چو کین پدر خواستم جهان را به پیروزی آراستم
[۱۶] بکشتم کســی را کزو بود کین و زو جور و بیداد بر برزمین
[۱۷] به گیتـــی مرا نیز کاری نماند ز بد گوهـــران یادگـــاری نماند
[۱۸] هر آنگه که اندیشه گــردد دراز ز شــــادی و از دولت دیربــــاز
[۱۹]چو کاووس و جمشید باشم به راه چو ایشان ز من گم شود پایگاه….
[۲۰] بدان تا جهــــاندار یزدان پاک رهــاند مرا زین غم تیـــره خاک
[۲۱] شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت سبک بــار گشتیم و بستیم رخت
زال به پوزش در میآید. کیخسرو به آنها دستور میدهد تا خیمه و خرگاه به هامون برند. همگان به دشت میشوند. آنجا خسرو لب به اندرزشان میگشاید.
[۲۲] همه رفتنـــی ایم و گیتــی سپنج چـــرا باید این درد و انـــدوه و رنج
[۲۳] زهـــر دست چیزی فـــراز آوریم به دشمن سپــاریم و خود بگذریم….
[۲۴] بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجـــز یاد چیـــزی نداری به مشت
[۲۵] گـــرانی درآید تو را در دو گوش نه تن ماندت بریکی سان نه توش
[۲۶] نه بینی به چشم و نه پویی به پای بگویی به بانگ بلند ای خـــدای
[۲۷] مــرا پیش خود بر بزودی نه دیر که گشتم من از خاک تاریک سیر….
[۲۸] به کــوشیدم و رنج بردم بســـی ندیدم که ایــدر بمـــاند کســــی
[۲۹] کنـــون آنچه جستم همه یافتم ز تخت کــی [کِیای] روی بـــر تافتـــم
همگان غمی و پریشانند. پس از سالهای آزگار جنگ، به امید آرامش و داد در کیان خسرو، پادشاه موعود، ناگاه… و یکی میگوید: «شاه دیوانه شده».
خسرو گودرز را وصیتمیکند که هرجا که از یورش تورانیان، رباطی و پلی ویران شده، برسازش، کودکان بی مادر و زنان شوی مرده[کشته شده] را دریاب. شهرهای ویران که کنام پلنگان و شیران شدهاند، آتشکدههای خراب شده را آباد کن و به گودرز گنج میسپارد… فردوسی، ذکری از فاصله زمانی بین پایان جنگ کین سیاوش و عزم خسرو به ترک جهان ندارد اما از وصیت کیخسرو چنین برمیآید که این فاصله بسیار اندک بوده چرا که هنوز ویرانیهای جنگ آباد نشدهاند…. باری خسرو پادشاهی را به لهراسب میسپارد؛ با چهار کنیزک خوبروی خود بدرود میگوید و روان میشود. از پیاش همه گردان سپاه و از زن و مرد ایرانیان صد هزار، پرسان و نالان و غمی، به کوهستان میروند.
بدان مهتــران گفت زین کوهســـار همه باز گردید بیشهـریار
که راهی دراز است و بی آب و سخت نباشد گیا و نه برگ درخت
گودرز و رستم و زال با دیگران از راه باز میگردند و گیو، بیژن، فریبرز و طوس (دیگر
پهلوان -سلحشورانش) رهایشنمیکنند. به بیابان میرسند. پس از یک روز و یک شب تشنگی، چشمهای پدید میآید: آب روشن. کیخسرو در آب آن تن میشوید و میگوید صبح مرا نخواهید دید شما هم بر این ریگخشک نمانید که کولاک برای همیشه گمگشتهتان میکند، که چنین هم میشود….
خسرو، در هامون هنگام اندرز دادن ایرانیان، لابلای گفتههایش باز رگههایی از بینشی مانوی-صوفیانه بروز میدهد.(بیتهای ۲۷،۲۶،۲۵،۲۴) این وحشتِ کابوسی از کهنسالی شاید دلیل تازهای باشد برای ترک جهان اما این هم مانند دلایل دیگر او(ترس از گمراهی و به پیشباز مرگ مقدر رفتن) ناموجه مینماید. چرا که او در این زمان شصت ساله است و این سن برای شخصیتهای شاهنامه چندان زیاد نیست. از این گذشته چنین اندیشهای از بینش و کردار حماسی به دور است. پس، آنچه او را وادار به گریز کرده، واقعن چه بوده؟ آیا ممکن است نیرویی دیگر در پس ذهن او موجب یاسش از جهان مادی یا خود شده باشد. گمانم که در روانکاوی یک شخص، گاهی باید به آنچه که نمیخواهد بگوید توجه کنیم نه آنچه میگوید و بنابراین سر نخهای ما برای رسیدن به لایههای زیرین اندیشه هرکس، گاه یک کلمه و گاه دلالت ضمنی یک جمله اوست، باز گردیم به گفتههای کیخسرو و بیتهای شماره (۱۷،۱۶،۱۵،۹،۸) را باز خوانیم. این بیتها ظاهرن بر توضیح وضع فعلی کسخسرو دلالت دارند و او پس از شرح حال خود، بلافاصله رو به آینده مبهم میآورد و از وحشتهای گونهگون این آینده برهان برمیشمارد. لب کلام این است که: درست است که من چنینم و چنان کردهام اما… و پس از این اما، اما دلایل متباین با دیگری میآورد. ما همینجا، مچ او را میگیریم. بیتهای شماره(۱۵ و ۱۷) را کنار هم میگذاریم:
کنون من چو کین پدر خواستم جهان را به پیروزی آراستم
به گیتـــی مرا نیز کاری نماند …
نکته اصلی در «به گیتی مرا نیز کاری نماند» نهفته. «من انتقام خون پدرم را گرفتم ، چه جور هم : هزاران کشته و شهرهای بسیار ویران؛ و دیگر کاری ندارم. گفتیم که بر خلاف این، او را وظایف بسیاری است از پس جنگهای کین(وصیت به گودرز). پس مشکل چیست؟ همین جاست. کیخسرو پس از کینکشی دیگر تمام شدهاست او در سرتاسر عمرش پرچم کین و دشمنی بوده و پس از دستیافتن به مقصود دیگر در جهان کاری ندارد. یعنی به نوعی احساس بیهودگی رسیده است. علاوه براین، گناهی پنهانی و مبهم هم او را آزارمیدهد (بیتهای آ و ب). پوچی و احساس گناه او را از دنیا سیرمیکند. علت وحشت او از آینده هم همین دو حس همخوان است. او به وجهی پنهان در شخصیت خود آگاهی یافته، و همین موجب درک بیهودگی و دلهره است…. آنچنان که پیشتر گفته شد، سرتاسر اعمال کیخسرو در شاهنامه حماسی است. اما با همین شیوهای که سخنان و دلایلش را تجزیه و تحلیل کردم، میتوانیم نمودهایی از وجه تراژیک و پنهان شخصیت او را لابلای ستیزها و کینهها باز یابیم و این ما را ناگزیر میسازد که به گونه مفتشی بدبین به گذشته بازگردیم و کردارهای کیخسرو را بازسنجیم. کینکشی مگر چگونه بوده، و در طول آن جنگها، مگر چه بر سر خسرو و سرزمینش آمده، که پایانش پایان دنیاست برای کیخسرو؟ راستی را، آن گناه مهآلود کی سرزدهشده؟ پس، از غریقان حیرانی برف دورتر میرویم:
نفیر مویههای گودرز پهلوان پیر در سوگ هفتاد پسر کشته شده در جنگهای کین سیاوش و یکی پسر، مغروقِ برف که «… هرگز کس این بد ندید که از تخم کاووس بر من رسید» بدرقه راه کیخسروست. به سوی دشتهای ایران و توران ره میسپاریم، انبوهه استخوانهای برهنۀ شدۀ جنگجویان در میدانهای متروک، زیر پایمان چرق چرق میشکنند، از شهرهای سوخته و دژهای تاراجشده میگذریم تا برسیم به سیاوشگرد، دژی که سیاوش در توران بساخت( (۱۰):
کرکسان در یک و نیم فرسنگی سیاوش گرد مجلس سور دارند بر هزار جنازه ایرانی… سیاوش میدانست چه پیش میآید. به فرنگیس گفته بود خوابش را: «گروی زره» دو انگشت در دماغ او میاندازد و رویش را مثل گوسفند بر میگرداند و تیغ بر شاهرگش مینهد. خون طشت طلا را پر میکند. بادی تیره میوزد. غباری سیاه میبارد و تاریکی سیاوشگرد را تسخیر میکند. شیون از همه سو بر میخیزد. طشت خون را جایی خالیمیکنند و در دم اسیاوشان میروید… این گیاه، به گمان من، با حضوری نمادین بر تمام لحظههای داستان کیخسرو سایه افکنده. آیا فقط بر مظلومیت سیاوش دلالت دارد یا بر نیروی عظیم اما خفته کینِ او هم رنگی میافشاند؟ نشانگر فصولِ متغیر(بهار-خزان) مقدرِ انسان سیاوشی است یا در بهار و خزان مدامش، به تجدید حیات همیشگی کینه هم اشاره میکند؟ این دوگانگی همان چیزی است که در شخصیت کیخسرو فرض کردهام و در طلب اثبات آنم. منظور این است که کیخسرو دارای دو منش است. منش سیاوشی و منشی متضاد با آن که با اندکی تسامح منش کاووسی-افراسیابیاش مینامیم. اسیاوشان از خون همیشه بیگناه سیاوش روییده، یعنی منش سیاوش که خاصیت شفابخشی هم دارد، اما، ماندگاریش در جهان و تکثیرش همچنان لزوم انتقام را یادآور میشود. سیاوش الگوی انسان صلح طلب و قربانی است. گوهره او از آتش یعنی پاکترین پاکیهاست. از امتحان (۱۱) آتش میگذرد و چون به جنگ افراسیاب میرود، با او صلح میکند. همچنین زمانی که سپاه افراسیاب او و هزار ایرانی همراهش را محاصره میکنند به سپاهش دستور میدهد که دست به تیغ نبرند. تورانیان، جنگجویان او را،که بی دفاع تن به بسملشدن دادهاند، قتلعام میکنند. منش سیاوش، منش عبور بی گناهی ناب از آتش و منش عدم دفاع و مقابله به مثل است. «چون اسکندر به سیاوش گرد رسید همان ساعت بر نشست و برفت تا آنجا که گور سیاوش بود… خاک او سرخ بود. خون تازه دید که میجوشید و در میان آن خون گرم، گیاهی برآمده بود سبز…»(۱۲) اما جوشش مداوم خون بیانگر کین خواهی هم میتواند باشد و گیاه نماد تباهی و رستاخیر مدام. بازگردیم به داستان، تورانیان فرنگیس را به چوب میزنند تا فرزندش را فرواندازد. پیران ویسه پهلوان خردمند تورانی، سر میرسد و شفاعت میکند. پس از تولد کیخسرو باز شفیع میشود و فرزند سیاوش را به شبانان کوه«قلو» میسپارد. شخصیت پیران یکی از داستانیترین شخصیتهای شاهنامه است. او در موقعیتی تراژیک گرفتار است. از یک سو دل به سیاوش و فرزند او دارد و از سوی دیگر دل به توران: وطنش و وظیفۀ وظیفهشناسی. ما تا سالها، دیگر خبری از کیخسرو نداریم تا آن که به ده سالگی میرسد و گردی سترگ میشود. سرانجام افراسیاب او را به دربار میخواند و امتحانش میکند.(۱۳) امتحان خِرد، و امتحان این که آیا در وجود او ریشههای کین هست یا نه. کیخسرو به سوالهای او، مخبطانه پاسخ میدهد و افراسیاب دل قوی میدارد که این شبان هرگز به کین پدرش برنخواهدخاست. کیخسرو به مادرش سپرده میشود. هر دو به سوی سیاوشگرد میروند. شهر متروک و خارستان شده. دنبالهروِ چکادِ تخیل نبوغ فردوسی، آنان را میتوانیم تصور کنیم: زن و نوجوانی میان خارستان، لابلای دیوارهای نیمریخته و هوهوی باد. گوشه و کنار، درسایهها و بیغولهها اسیاوشان روییده. اما افراسیاب آنان را با گنج و خواسته روانه کرده، اینجا شاه توران که در متون مذهبی همپایه دیوان است، گوشت و خون و عاطفه دارد. بعدها نیز ما این وجه انسانی افراسیاب را خواهیم دید.(۱۴) … با یک فاصله حداقل ده ساله. کاووس و ایرانیان از مرگ سیاوش آگاه میشوند (۱۵) و رستم به هروله، هیهای کشان از زابل به دربار کاووس میآید و فرنگیس را میکشد. ایرانیان به کین سیاوش بر میخیزند. «فرامرز» پسر کاووس به همراهی رستم به توران میتازد. این بهار اسیاوشان است. «سرخه» پسر افراسیاب اسیر میشود. رحم میطلبد. میگوید من و سیاوش همسال و دوست بودیم. طوس به رحم میآید ولی رستم میگوید تا من زندهام از تورانیان، چه شاه چه بنده هر که را بیابم میکشم و میکشد.(۱۶)
بــریده سر و تنــش بردار کــــرد دو پایش ز بر سر نگونسار کرد
بر آن کشته از کین برفشاند خاک تنش را به خنجر بکردند چاک
افراسیاب به کین پسر میآید. شکست میخورد و میگریزد. رستم بهجای او بر تخت مینشیند. در این قسمت دیگر، منطقن میبایست کین پایان گیرد. چشم در برابر چشم ، پسر در برابر پسر، و ایرانیان در توران فرماندگارند. روزی«زواره» پسر زال و برادر رستم به راهنمایی ترکی از برای نخجیر به شکارگاه سیاوش میرسد. راهنما به او میگوید که اینجا جای کجاست. زواره از خون کین به خروش در میآید. نزد تهمتن میرود و فریاد برمیآورد که:
چــرا باید این کشـــور آباد ماند یکی را بر این بوم و بر شاد ماند
…
همـــی سر بریدند بــرنا و پیــر زن و کودک خرد کردند اسیر
در توران چنان غارت و کشتار میکنند که خسته میشوند و به سرزمین خود بازمیگردند. خون، خون میطلبد. افراسیاب به ایران حمله میآورد. کاووس بی فره و نالایق است. هفت سال خشکسالی میشود. ایران آیا بادافره پس میدهد؟ کسی یارای مقابله با تورانیان را ندارد و آنان با ایران همان میکنند که ایرانیان با توران… گودرز سروش را به خواب میبیند. آن را به پسرش گیو باز میگوید:
مرا دید و گفت این همه غم چراست جهانی پر از کین و ابی نم [؟]چراست
یکی از آن دلالتهای تلویحی که در جستجویش هستیم همین جاست. سروش کین و خشکسالی را توأمان آورده. آیا این بدان معنا نیست که سروش هم کینکشی را از گونه همان خشکسالی میپندارد؟ باری خواب گودرز، دلیل میشود تا گیو را به دنبال کیخسرو به توران زمین بفرستند. گیو زبان به ترکی وامیگرداند و گمنام میرود و میرود و هرکه را تنها بیابد از او پرس کیخسرو میکند. کسی نمیداند و گیو همه این شاهدان جستجوی خود را میکشد [چه داستانِ داستانی] تا سرانجام به تصادف با کیخسرو روبرومیشود: پس از هفت سال. ما در اینجا شاهد رویارویی یک شخصیت اساطیری((خسرو) (۱۷) و یک شخصیت تاریخی(گیو) هستیم. حادثهای است که تا خوردن خط زمان و انطباق دو برهه از آن را بر یکدیگر تداعی میکند… گیو کیخسرو و فرنگیس را با خود به سمت ایران میبرد. در این مسیر، تورانیان از پی آنها روانند. و ما با صحنه عبور از آب (یک نمونه ازلی) مواجه میشویم. از آن گونه که فریدون از اروندرود گذشت. باژبانِ رود، برای آن که کشتی در اختیار فراریان قرار دهد، یکی از این چهار چیز را میطلبد: زره گیو، بهزاد اسب کیخسرو(۱۸)، فرنگیس یا خود آن جوان خوبروی(کیخسرو) را. صحنه اندکی مضحک است اما این طنز فردوسی معنایی پنهان هم دارد. خواستههای باژخواه هریک نشانه چیزی هستند. اسب یا زره اسباب جنگند، کیخسرو آینده ایران است و مادر، مادر کین که همچون پرچم اسیاوشان همیشه باید پیشِ روی باشد. خسرو به جیحون میزند و میگذرد. از آب گذشتن، خیلی وقتها دلالت تطهیر دارد. اما در این جا تطهیری در کار و نیاز نیست. رودگذری ، نشانۀ گسستن از یک زندگی و ورود به زندگی تازه ای است، پیراستن خود از گذشته و روی آوردن به آینده؛ آیندهای سرتاسر نفرت و خون. ضمن جیحون مرز ایران زمین و توران هم هست. عبور از آن دلالت دارد بر رهایی از دلبستگیهای تورانی و روی آوردن به ایران.
خسرو نزد کاووس میرسد. کاووس و خاندان گودرز میخواهند خسرو بر تخت بنشیند اما طوس یا بهتر بگوییم خاندان طوس طرفدار فریبرز پسر کاووسند. امتحان فتح بهمن دژ پیش میآید که هریک آن دژ طلسم شده را فتح کند، همو شاه شود. نخست فریبرز لشکرمیکشد. نزدیک دژ زمین چنان گرم میشود که مردان جنگی او در میان زره میسوزند. سپس کیخسرو روانهمیشود. نامهای سراسر آفرین و ستایشِ خداوند مینویسد و برسر نیزهای به درون دژ میاندازند. دیوارهای دژ فرو میرُمبند. اندرون، شهری آراسته و مزین مییابند. کیخسرو پس از یکسال درنگ در آنجا، ویرانش میکند و و به جایش آتشکده آذرگُشسب را میسازد. ( دکتر محمد جعفر یاحقی،فرهنگ اساطیر…) این جاست که خسرو شاهنامه که بیشتر یا زمینی است، نمودی از جنبه اساطیری و فروهری خود را نشان میدهد. خسرو بر تخت مینشیند و به بهانۀ نخجیر روانه میشود تا سرزمین خود را ببیند. ایران تباه شده است. کیخسرو دست به آبادسازی میزند. ما این عمل او را نشانۀ غلبۀ منش سیاوشی او میدانیم. او در فکر کینکشی نیست اما پس از بازگشت از سفر، عقدههای گذشته اندک اندک سر میگشایند. کین سیاوش از دهان این و آن یادآوری میشود.
تو گویی، در این میان، اندیشۀ توانای فردوسی به قضاوتی پنهان دربارۀ استحالۀ تدریجی «منش سیاوشی خسرو» و رویکردش به «منش کاووسی-افراسیابی» میپردازد.
درباره هنر شخصیتپردازی فردوسی آن چنان که قدر اوست سخن گفتهنشده است.
شخصیتهای مهم شاهنامه، بنا به نوعی تقسیمبندی که از شخصیت داستانی دارم، نهتیپ هستند و نه شخصیت ترکیبی. به عالیترین شکل شخصیتپردازی، مجموعهای از احتمالهای کرداریاند که در موقعیتهای متفاوت کنشهای گوناگونی دارند. به گمان من چنین پردازشی نهایت شناخت داستانیِ فردوسی است از منش آدمیزاده[پرداختی که اما مثلن در ایلیاد نمیبینیم. مگر به تسامح شاید بتوان شخصیت هکتور را از این گونه دانست].
باری، کیخسرو پس از نشستن به تخت، تک ایرانیان به توران را تدارکمیبیند. این گونه یکی دیگر از سهمناکترین و بیرحمانه ترین جنگهای انبوه ایران و توران، باز به بهانۀ سیاوشِ ضد جنگ، آغازمیشود.
از همه این جنگها، نخستین آن، نمادینتر و جگر خونتر است و روایتی کوتاه از همین را برای خفیهخوانی این مقاله انتخاب کردهام. که آن داستان فرود پسر اسفندیار و نابرادری کیخسروست؛ از جریره، اولین همسر سیاوش در توران:
کیخسرو لشکری سترگ فراهم میکند و سپهسالاری آن را به طوس وامینهد. در میان شخصیتپردازیهای رنگارنک و شاهکارانۀ شاهنامه، طوس فرمانده-پهلوانی است خودسر و کمخرد.
خسرو به او اندرز میدهد که در راه توران، مبادا از مسیری برود که فرود در آن دژبان تورانیان است. اما طوس بر سر دو راهی که میرسند، به جای برگزیدن راه طولانی و بیابانی همان مسیری را میگیرد که از قلعۀ دژبانی فرود میگذرد. با همه فروتنیهای فرود و شادمانیاش از دیدن لشکر برادر، اما نخوت و کلهتیزیهای طوس کار را به جنگ میکشاند. فرود پهلوانانه دفاعمیکند و سرانجام شکسته و زخمخورده به قلعۀ بیسپاهش پناهمیبرد تا بمیرد. ضربه آخر و کاری را کی به او زده؟ بیژن، که او را بیشتر شخصیتی عاشقپیشه میشناسیم. زنان و کودکان دژ برای این که به چنگ ایرانیان نیفتند خود را از بلندای آن پرتابمیکنند. جریره همه داراییهای ارزشمند را به آتش میکشد، اسبان را میکشد و با خنجر پسر مردهاش جان خود را هم خلاصمیکند…
انتقامکشی از خون پدر، با کشتن پسر او آغاز شدهاست…
در سرانجام کین سیاوش، پس از جنگهای بسیار و کشتهشدن بسیاری سرباز و پهلوان،گرسیوز و افراسیاب هم به مرگی دلخراش کشتهمیشوند. دیگر شاه کاووسی نیست و شاید کابوسی هم در جهان نیست…. پس آیا زمان کامروایی فرارسیده؟ افسوس اما؛ کامروایی برای چه کسانی؟…. آن چه در سرانجام این کارنامه به جامانده، دیگر نه کیخسرویی سیاوشوار که باز همان افراسیاب و کاووس است گویی: در پس چهرۀ شاهی میانهسال و خونین دست…
هنگامی که در پایان کار، چهار تن از پهلوانان این رزمِ کینجویانه در برف میمیرند، تو گویی اینها شاخههای درختی هستند که از خون سیاوش روییده بود و اینک در میان سرمایی اهریمنی فرومیمیرند… و خاطرمان هست که در اساطیر و باورهای باستانی ایران، دیو سرما (ملکوس) یکی از نیروهای اهریمن است…
برای واکاوی این واپسین واقعه است که باید گام به گام سیر تطور روحی کیخسرو را
پیگرفت… *
ادامه دارد…**
+++
*دوگانگی وضعیت روحی کیخسرو، شعری از «شهرام شمسپور» را به یادممیآورد:
وَر-آسا
چه روزان و شبانی!
سودای آشکارۀ سودابه
در نفرت همیشۀ گرسیوَز
چه روزان و شبانی دارم
میان آتش،
من که نه ابراهیمم
نه سیاوش!
+++
** مرجع این مقاله، شاهنامه چاپ مسکو بوده است.
روایت اولیۀ این متن به سال ۱۳۷۱ در یک ویژهنامه کوچک به نام اسطوره، در ضمیمۀ «نگاه پنجشنبه» روزنامه «خبر» شیراز، با شمارگانی اندک چاپ شد: به همت مسعود طوفان و با سردبیری و حمایت سیروس رومی که روزنامهنگاری فارس بسیار به او مدیون است.
در همین زمینه:
هوشنگ گلشیری: داستان طلخند و گو
عباس میلانی: تذکرهالاولیاء و تجدد
از همین نویسنده:
کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – شهریار مندنیپور: سلطان گورستان
استعارههای کابوس: گفتوگوی مهرک کمالی و شهریار مندنیپور