شکی نیست که فردوسی بر اساس منابعی نظیر خداینامه و شاهنامۀ ابومنصوری داستانها و روایتهای تاریخیاش را سروده است، اما نشانههایی در خود شاهنامه هم هست که او در گزینش و یا ترکیب روایتها دخالتها کرده.
بازخوانی داستان «طلخند و گو» شاهنامه فردوسی به روایت هوشنگ گلشیری نخستین بار در ماهنامه «کارنامه» منتشر شد. این جستار با اجازه خانواده گلشیری و زیر نظر باربد گلشیری بعد از بیش از بیست سال یک بار دیگر در «بانگ» منتشر میگردد. یاد و خاطره هوشنگ گلشیری را گرامی میداریم.
کنون زین سپس تاج هرمزدشاه
بیارایم و برنشانم به گاه
آوردهاند که هرگاه ملکه هند یاد فرزند درگذشته میکرد، میفرمود تا نطع صدخانه بیاورند، خانهای سرخ و خانهای سپید. پس به کردار جنگ دو برادر، طلخند و گو، از پشت دو شوی او، جمهور و مای، مهرهها بچینند در دو سوی نطع. صفی همه سواران: رخ و اشتر و پیل و دستور و شاه در پس و پیادگان در پیش. آنگاه دبیران تیزویر (باحافظه) میگفتند که در آن جنگ که طلخند نابود شد اول کدام پیاده راندند، و بعد کدام سوار و در آن دم آخر چه شد که طلخند او شهمات شد.
و ملکه هربار میدید که طلخند او نه به دست برادر، یا حتی سپاه برادر که به حکم آن «بوده» یا «بودنی»، یا به زبان امروز ما، به حکم بازی جان باخته است آن گونه که نتوان گفت که این پیاده بوده که آن شهمات آخر را رقم زد یا آن سوار که از همان آغاز، از همان حرکت آغازین، هرچه باید بشود، رقم خورده بود. به قول فردوسی و به پایان جنگ رستم و سهراب:
بپیچید از آن پس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این گوژپشت
مرا برکشید و به زودی بکشت
یعنی که کشندۀ سهراب به حقیقت خود سهراب است یا زمانه، سرنوشت، است، بوده است. که البته چرایی آن را جستن کار ما آدمیان نیست.
این نحوۀ نگرش را فردوسی در هیچ داستانی به رسایی همین داستان طلخند و گو بیان نکرده است، آن هم در میانۀ شرح کشاف و خستهکنندۀ زمانۀ انوشیروان.
این داستان برخلاف اغلب داستانهای شاهنامه نظیر رستم و سهراب، رستم و اسفندیار، بیژن و منیژه فاقد آن مقدمههای خاص فردوسی، برائت استهلالهاست، همان مقدمهها که هم اشارتی است به عناصر داستان و هم نتیجه و حتی حکمت داستان. و این بخشها از زیباترین بخشهای شاهنامه است. به زبان ما داستاننویسان با این برائت استهلال است که ساختار دایرهای داستان شروع میشود و با حکمت گویی پایانها پایان محتوم به نقطه آغاز میرسد، انگار که همۀ اشخاص داستان اسیر همان دایره بودهاند. همچنان که فردوسی یا ما.
اگر راز جاودانگی داستانهای فردوسی همه همین بود، اشارتها به بوده یا بودنی در همان آغاز و حکمتهای پایان، حکم دایرهسان بودن ساختارها و یکسان بودن ساختار زمان و ساختار داستان، برای امروز ما چیز چندانی نداشت که امروزه روز در محدودۀ زندگی انسان دیگر زمان را نه بر دایره که بر خطی قیقاجرونده میتوان دید، و پذیرش بوده و بودنی باز در محدودۀ زندگی ما در هم آمیختن هستی امروز است و معتقدات کهن.
در نحوۀ روایت فردوسی از انتخاب کلمات گرفته تا تعابیر و صور بیانی نکتهای دیگر میتوان دید که آن را تناسب میان همان آغاز و پایان با بدنۀ اصلی میخوانیم، و با این تمهیدات است که نه تنها آغاز و پایان از یک جنساند، بلکه کل داستان با تکرار و تکرار همراه با تغییر کلمات و تعابیر کلیدی کل داستان بر خود خم میشود، یا به خود ارجاع داده میشود و در نتیجه شیء فینفسه میشود، همان مختصهای که داستان را از زمانۀ خود به زمانۀ ما «فارغ از مابهازاهایی عصری» پرتاب میکند بی آنکه از ارج هنری آن کاسته شود. مهمتر اینکه داستانی چنین پاسخگوی ازلیترین پرسشهای ما خواهد بود. و ما تا همین نکته «راز جاودانگی یک اثر» را بشکافیم متن را با خود متن میخوانیم.
پیش از بازخوانی این داستان با توجه به مثلث قصۀ این متن و دیگر قصههایی که گرد این متن هست و نیز چند و چون بازی شطرنج ابتدا ذکری خواهیم کرد به این دو مقوله و آنگاه بر سر داستان اصلی، روایت فردوسی، خواهیم رفت.
داستان طلخند و گو
۱) قصهها
با توجه به رسالۀ مادیگان چترنگ و روایت فردوسی به روزگار انوشیروان از هند رسولی با هدیه و نثار بسیار به دربار انوشیروان آمد و همراه آن همه نثار تختۀ شطرنج و مهرهها نیز فرستاده بودند و با این درخواست که اگر موبدان و دانایان راز این بازی دریابند باژ و ساو دیرینه همچنان برقرار خواهد بود، و اگر نه، از آن جا که دانش ما را تاب نیاوردهاند فزونتر از آنچه فرستادهایم باید که بفرستند.
شاه مهلتی میخواهد و گشودن این راز را از بزرگمهر میخواهد. بزرگمهر مهلت میخواهد و از پس یک روز و یک شب رمز مهرهها را درمییابد و چگونگی بازی را.
از این سو بزرگمهر بازی نرد را پی میریزد و چون رسول و بزرگمهر به هند میرسند دانایان هند از حل راز نرد درمیمانند و به ناچار بزرگمهر بازی نرد را به آنها آموزش میدهد و البته باژ و ساو نیز میفرستند.
در روایتهایی هم آمده است که بزرگمهر در این زمان به بند انوشیروان بوده است با دو چشم داغ کشیده، با این همه به حل راز شطرنج همت میگمارد و به پاسخ رای هند بازی نرد را میآفریند.
روایتی نیز در نهادن شطرنج هست به نقل از نفائس الفنون:
… گویند واضع شطرنج صصه بن داهر است که یکی از حکمای هند بوده و اظهار (آشکار کردن) او آن بود که ملکی از ملوک هند را که به محاربه و جهانگیری و مبارزت و لشکرکشی مشعوف بودی، علتی پدید آمد که بر اسب نشستن او متعذر بوده و حکما و وزیران را حاضر کردند و گفت میخواهم که تدبیری اندیشید که بی آنکه بر اسب نشینم به حرب و کارزار مشغول شوم تا از علت خلاص یابم.
لجلاج خدمت کرد و گفت تدبیر این کار پیش من است و به خانه رفت و شطرنج بیاورد و پیش ملک آمد و کیفیت لعب (بازی) بر او عرضه کرد…
ادامۀ این روایت ترکیبی است از روایت مادیگان چترنگ و روایت شاهنامه و نیز همان داستان طلخند و گو با قصۀ مرگ اسب خسرو پرویز، شبدیز، با این خلاصه که چون ملک هند فوت میکند، از او کسی که سزاوار تخت باشد نمیماند، مگر زنی آبستن. پادشاهی را بزرگان به همان زن میسپارند و چون پسر بزرگ میشود بر تخت مینشیند و جنگها میکند تا آن روز که در اثنای محاربه زخم میبیند و درمیگذرد.
بزرگان این خبر را به ملکه نمیدهند، اما یکی از آنان که بازی شطرنج میداند این بازی را به ملکه میآموزد. روزی که ملکه بر خصم غلبه میکند، چون شاه حریف را میخواهد و شاه او جایی ندارد، ملکه میگوید شاهمات.
آن بزرگ میگوید: ملکه را بقا باد، چنین شد که ملکه گفت.
روایت یعقوبی در تاریخ یعقوبی نیز بیشوکم همین است:
… دانایی از علمای هند گمان کردهاند که چون «حوسر» دختر بلهیت به پادشاهی رسید، یک نفر خارجی بر او یاغی گشت. او زنی خردمند بود و چهار فرزند داشت. پسرش را به جنگ فرستاد و او به دست خارجی کشته شد. این کار بر اهل کشورش گران آمد و ترسیدند مرگ پسر را به او خبر دهند. پس نزد یکی از دانشمندان خود به نام «قفلان» که مردی دانا و هشیار و باتدبیر بود رفته پیشامد را به او گفتند. گفت سه روز مرا مهلت دهید. آنگاه در خلوت به اندیشه فرو رفت. سپس به شاگرد خود گفت درودگری نزد من آور و چوبی از دو رنگ سفید و سیاه فراهم کن. شاگرد درودگر هنرمندی و چوبی سفید و سیاه نزد استاد آورد.
(یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، جلد اول، صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.)
چون استاد و شاگرد در بازی ورزیده شدند… ملکه او را به دربار خواست و فرمود تا هنرش را نمایش دهد. قفلان شاگرد خود را فراخواند تا شطرنج را آورد و در میان خود و استاد نصب کرد. استاد و شاگرد در حضور ملکه سرگرم بازی شدند و چون یکی از آن دو پیروز گشت و گفت شاهمات، ملکه به خود آمد و مقصود او را دانست.
(همان، همان جلد، ص ۱۱۲.)
داستانهای بسیار در زمانها و مکانهای دیگر حتماً هست، و گاه روایتهایی تاریخی که از آن جمله یکی اینکه تیمور لنگ به باختن شطرنج ولع بسیار داشته و آن نوع شطرنج که او میباخته شطرنج کبیر گویند که خانههاش ده در ده بوده.
در این میان روایت فردوسی یگانه است چرا که هم محتمل میزند، چرا که مبدع شطرنج با استفاده از عناصر موجود در جنگهای زمانه مهرهها را میسازد. از سوی دیگر اولین بازی بازسازی جنگی است واقعی «چنان که خواهد آمد» تا به قول یعقوبی جنگ باشد، اما جنگی که «جانی تلف نشود.»
۲) انواع شطرنج
میدانیم که شطرنج انواع داشته و از تعدادی از آنها در همان نفائس الفنون ذکری رفته است که از آن جمله یکی نظیر همان بازی است که فردوسی نیز بازی سرنوشت را بر آن درچیده است.
به روایت نفائس الفنون در یکی از انواع، خانهها ده در ده است با دو سوار اضافه در دو سوی فرزین و شاه، به رمز ذبابه یعنی زنبور که اگر نسخه درست باشد باید رمزی باشد از همان کژدم، منجنیقهای بزرگ و کوچک که از ابزار جنگی عهد ساسانیان نیز بوده است. چنانکه رخ که پرندهای اساطیری است نظیر سیمرغ و ققنوس رمزی است از یکی دیگر از ابزار جنگی یعنی برجهای متحرک.
اضافه بر این صد خانه در چهار گوشۀ تختۀ شطرنج چهار خانۀ دیگر هم بوده است به نام حصن که «هرگاه شاه درماند اگر تواند خود را در حصنها اندازد.»
در روایت شاهنامه از این حصنها خبری نیست، اما آن شطرنج که داستان طلخند و گو بر آن بازی خواهد شد همچنان ده در ده است:
بیاراسته شاه قلب سپاه
ز یک دست فرزانۀ نیکخواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل
ز پیلان شده گَرد همرنگ نیل
دو اشتر برِ پیل کرده به پای
نشانده بر ایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسپ و دو مرد
که پرخاش جوید به روز نبرد
مبارز دو رخ در دو روی دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس
کجا بود در جنگ فریادرس
(شاهنامه، چاپ مسکو، جلد۸، ص ۴۴۶)
پس سواران این نوع بازی ده در ده مهره بودهاند: شاه و وزیر، دو رخ و دو فیل و دو اسب و دو اشتر. شمار پیاده هم به ضرورت ده بوده است. قواعد بازی تا آنجا که فردوسی آورده است یکی همان وزیر شدن پیادهای است که آوردگاه را سراسر طی کند. پیاده، همانگونه که گذشت، به پیش و پس میتوانسته حرکت کند، اما حرکت وزیر و فیل و شتر و رخ بدین قرار بوده:
همان نیز فرزانه یک خانه بیش
نرفتی نبودی از این شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز فیل
بدیدی همه رزمگه از دو میل
سه خانه برفتی شتر همچنان
بر آوردگه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینهخواه
همه تاختی او همه رزمگاه
(همان، همان جلد، همان ص)
که از این میان تنها حرکت رخ شباهتی به حرکت امروزش دارد.
۳) فردوسی و هماهنگی میان نگرش به جهان و شیوۀ روایت
شکی نیست که فردوسی بر اساس منابعی نظیر خداینامه و شاهنامۀ ابومنصوری داستانها و روایتهای تاریخیاش را سروده است، اما نشانههایی در خود شاهنامه هم هست که او تنها راوی بیواسطۀ داستانها نیست، بلکه در گزینش و یا ترکیب روایتها دخالتها کرده، و آنجا هم که مجبور بوده براساس منابع راوی خشک منابعش باشد. نالیده است که:
چون این کار دلگیرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانی سخن
مهمتر اینکه با توجه به این بیت غریب:
کنون زین سپس تاج هرمزدشاه
بیارایم و برنشانم به گاه
فردوسی گاه خود را فعالِ مایشاء نیز میداند، یعنی این اوست که بهحقیقت هرمزدشاه را به تخت مینشاند. فردوسی سی و یا سی پنج سال شاهنامه را سروده و حداقل سه بار آن را بازنویسی کرده و در بازنویسیها هم ابیات سابق را حذف نمیکرده، بلکه ابیاتی جدید بر متن میافزوده. جالب اینکه ناسخان نیز بر ابیات موجود میافزودهاند.
در این میان آنچه برای داستاننویسان میتواند جالب باشد وضعیت متناقض راویــخالق است، یعنی فردوسی هم راوی بیطرف روایتهای پیشینیان است و هم خالق رفتهها، همانگونه که ما امروز گاهی متوهم میشویم که حقیقت یا واقعیت رفته را گزارش میکنیم و گاه میدانیم و یا نظیر بورخس در متن میآوریم که قصه و این آدمها همه برخاستۀ ماست.
و اما داستان طلخند و گو:
راوی فردوسی در این داستان شاهوی است:
چنین گفت شاهوی بیداردل
که ای پیر دانای و بسیاردل
ایا مرد فرزانه و تیزویر
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
(همان، همان جا، ص ۲۱۷)
و در این روایت آمده است که در سرزمین هند پادشاهی، جمهور نام، بوده است که در ملک او، از کشمیر تا مرز چین، همه در خط فرمان او بودهاند. جمهور با زنی از گوهر پادشاه ازدواج میکند که بازتابی است از ازدواج با محارم یا نوعی از درونهمسری. از این وصلت پسری به دنیا میآید که نامش را گو میگذارند. اما چیزی نمیگذرد که جمهور میمیرد. دانایان نشست شاهی، سندل، همداستان میشوند که چون پسر شاه هنوز طفل است، برادر جمهور، مای، را به سندل بخوانند و تاج شاهی بر سر او بگذارند. مای ملکه، زن برادر، را به زنی میگیرد و بسی برنمیگذرد که زن پسری دیگر میزاید که نامش را طلخند میگذارند. باز پس از چندی مای بیمار میشود و به زاری میمیرد.
چون مراسم سوگ مای به پایان میآید، بزرگان و نامداران از آنجا که از این دو برادر جز دو فرزند خرد نمانده است، پادشاهی را به ملکه میسپارند تا آن روز که پادشاهزادگان ببالند. ملکه دو موبد برمیگزیند تا فرزندان را راهنمای باشند.
میبینیم که اندکاندک و در دو سوی مهرههای شطرنج آماده میشوند. از این دو برادر یکی، فرزند کهتر و وزیرش، رمزی از ذات شرند و پس چون زمان بازیِ بازیِ تقدیر آنها فرا رسد مهرههایی که رمزی از آنها خواهند بود سیاه خواهند بود. و چنان که خواهیم دید این برادر کهتر همچون نمونههای سهراب و اسفندیار همه دم از آویزش و ریزش خون خواهد زد، پس اگر مهرههای یک سو را سرخ باید کرد، طلخند و وزیرش و سواران و پیادگان سرخ خواهند بود. در این دور هرگاه فرزندان از مادر میپرسند که از ما کدامیک شایستهتریم، مادر هر دو را به یکسان میستاید، با زبانی که گفتند مرادف است با هیچ نگفتن:
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما با که یابم هنر
خردمندی و رای و پرهیز و دین
زبان چرب و گوینده و بافرین
چو دارید هر دو ز شاهی نژاد
خرد باید و شرم و پرهیز و داد
(همان، همان جلد، ص۲۲۰)
اما چون با هرکدام تنها میشد او را بر برادر دگر برتر مینشاند که تویی شایستۀ گاه و تاج. و این عمل مادر خود سرآغاز سلسلۀ اعمالی است که فاجعۀ آخر، درچیدن مهرههای جنگ راستین و مرگ یکی از فرزندان، را به دنبال خواهد آورد. در خود کلمات نیز عناصر جنگ آخر و شطرنج باختن مادر هم هست: تخت و سپاه:
دل هر دوان شاد کردی به تخت
به گنج و سپاه و به نام و به بخت
چرا که تخت همان تخت و یا تختۀ شطرنج خواهد شد و سپاه آن مهرهها که ملکه تا دم مرگ هر روز میچیند و میبازد تا ببیند که پسر کهتر را اگر برادر یا سپاه برادر نکشته است، پس که کشته است.
گذشته از آن دو وزیر و آن دوگانه بودن سخنان مادر رشک نیز نشانه از اهریمن دارد:
ز رشک اوفتادند هر دو به رنج
برآشوفتند از پی تاج و گنج
خلاصه آنکه چون هر دو پسر به مردی میرسند خواهان تاج و گاه میشوند. راهنمایان نیز هر یک یکی را میستاید. مادر البته در این مرحله جانب برادر بزرگتر را میگیرد و بی هیچ ابهامی سخن میگوید، با این همه او را از آویزش برحذر میدارد:
اگر زانک مهتر برادر تویی
به هوش و خرد نیز برتر تویی
همان کن که جان را نداری به رنج
ز بهر سرافرازی و تاج و گنج
یکی از شما گر کنم من گزین
دل دیگری گردد از من به کین
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج
(همان، همان جا، ص۲۲۲)
ظاهر کار هم گواه بر آن است که برادر مهتر باید که بر تخت بنشیند، چنانکه ابتدا جمهور به تخت نشسته بود و آنگاه مای، برادر کهتر. اما طلخند مهتری را به سال نمیداند:
بدین لشکر من فراوان کس است
که همسال او بآسمان کرکس است
و یا:
من از گِل برین گونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم
لجاجت برادر کهتر البته یکی از همان اعمالی است که سلسلۀ اعمال را میرساند بدانچه گردش آسمان خواسته است که در نگاه فردوسی سرنوشت نه تنها اعمال آدمیان را رقم میزند که ایزد و اهریمن نیز بستۀ روز و روزگارند. به قول مسکوب:
در این جنگ جاوید میان نیکی و بدی زمانه چیزی است جاویدتر و تواناتر از اهورا و اهریمن.
(مسکوب، مقدمهای بر رستم و اسفندیار، امیرکبیر، ۱۳۴۲، ص ۱۲۸)
ابتدا حرف از سخن است و تهدید و تحبیب، و البته بر صحنهای که انگار بر الگوی بازی شطرنج آخر درچیدهاند:
همی این بر آن برزد و آن بر این
چنین تا دو مهتر گرفتند کین
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت
نشسته به تخت آن دو پیروزبخت
دلاور دو فرزانه بر دست راست
همی هر یکی از جهان بهر خواست
گرانمایگان را همه خواندند
به ایوان چپ و راست بنشاندند
(شاهنامه، همان، همان جلد، ص ۲۲۴)
گرانمایگان تکرار همراه با تغییر سواران بازی شطرنج است، و چپ و راست نشاندن آنان نیز هم رمزی است از صفآرایی در میدان جنگ و هم پیشگویی جنگ آینده.
نشسته همی دو جوان بر دو تخت
به گفت دو فرزانۀ نیکبخت
چون سخن از مهر به کین میکشد، ابتدا طلخند است که جنگ را میآغازد که این آغازگری البته شوم است و شومی آن دامن او را خواهد گرفت:
نخستین بیاراست طلخند جنگ
نبودش به جنگ دلیران درنگ
و باز:
بپوشید طلخند جوشن نخست
به خون ریختن چنگها را بشست
این تکیه بر درنگ و رجحان دفاع بر حمله و حتی چگونگی آرایش سپاه با توجه به کتبی نظیر آییننامه که همانند خداینامه تنها بخشهایی از آن مانده است، مطمئناً چیزی از امر واقع در آن هست که ایرانیان در عهد ساسانیان آغازگر جنگ نبودهاند.
تا گناه همه به برادر کهتر برگردد، گو همه از آشتی میگوید:
گزین کرد مردی سخنگوی گو
کزان مهتران او بدی پیشرو
که رو پیش طلخند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی
که هر خون که باشد بر این ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
(همان، ص ۲۲۸)
حتی حاضر میشود بخشی از سرزمین را به برادر ببخشد، همچنان که در نمونۀ پدران آنها بود. اما طلخند خود همین بخشش را برنمیتابد:
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج
هم این مرزبانی و این تخت عاج
هر آنگه که تو شهریاری کنی
مرا مرز بخشی یاری کنی
(همان، ص ۲۲۹)
با وجود پاسخ درشتِ طلخند گو از پای نمینشیند و از فرزانه، وزیر، چارۀ کار میجوید. وزیر از گو میخواهد تا فرستادهای دیگر بفرستد، و جز «مهر شاهی و تخت و کلاه» همۀ آنچه هست از اسب و گنج بدو ببخشد، چرا که:
نگه کردم از گردش آسمان
بدین زودی او را برآید زمان
گو چنین میکند، حتی از مهر و تاج و تخت عاج نیز در میگذرد، اما با افزودن تعبیر «از دست من» که: «هم از دست من کشور و مهر و تاج / بیابی همان یاره و تخت عاج.»
فرستاده بر آنچه شنیده از خود نیز «شاهی و گنج و دینار و چیز» را میافزاید، اما طلخند که حال دیگر موصوف به صفت تیرهروان شده است به گفتۀ برادر به راه نمیآید و همه از شمشیر و سوختن میگوید چرا که «آسمان را دگر بود راز.»
روز دیگر هر دو سپاه آمادۀ کارزار میشوند، اما هم گو و هم طلخند از سپاه خود میخواهند تا تیغ بر برادر نکشند. در این جنگ پیروزی با لشکر گو است و طلخند بر پیل تنها میماند. گو از برادر میخواهد تا به ایوان خود برود و بنگرد که از یلان او چندان کسی زنده نمانده است. چون شب میشود سپاه پراکندۀ طلخند گرد میآیند و طلخند در گنج میگشاید و باز آمادۀ کارزار میشوند. از آنسوی باز همه سخن از آشتی است، اما سرانجام این گو است که پیشنهاد میکند میدان کارزار نزدیک دریا باشد، تا به گرد سپاه کندهای، خندقی، بکنند و از آب دریا پر کنند تا آنکه شکست میخورد راه فرار بر او بسته باشد.
طلخند این پیشنهاد را میپذیرد و چون دو سپاه در برابر هم صفآرایی میکنند، کندهای به گرد سپاه میسازند و از آب دریا پر میکنند.
ساختن کنده نزدیک کردن میدان جنگ دو سپاه به صحنۀ شطرنج است تا راه گریزی برای طلخند نماند.
تا اینجا شدت کشمکش میان دو برادر، پایه اصلی ساختار نمایشی داستان، اندکاندک افزون شده است: از سخن و سخن تلخ به تهدید کشیده و بالاخره کار به تیغ میانجامد. محدود کردن میدان جنگ گرچه ناظر به سرانجام داستان است، اما پیشنهاد آن از طرف گو با خلق و خوی او نمیخواند. ما در داستان رستم و اسفندیار و رستم و سهراب نیز با حضور نیروی شر در نمایندۀ خیر روبرو میشویم: سود جستن از تیر گز در مقابله با اسفندیار و فریب دادن سهراب و اینجا پیشنهاد محدود کردن میدان جنگ تنها با حضور سرنوشت و کوری آنکه باید سرانجام کشته شود، قابل توجیه است و بس، و گرنه در داستان حاضر، فردوسی میتوانست پیشنهاد ساختن کنده را به طلخند نسبت دهد.
پایان کار دیگر معلوم است و مرگ محتوم بیآنکه عامل مشخصی داشته باشد گریبان طلخند را میگیرد:
نگه کرد طلخند از پشت پیل
زمین دید بر سان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
برآن زین زرین بخفت و بمرد
همه کشور هند گو را سپرد
(همان، ص ۲۳۹)
اینجا نیز آز یا بیشی است که این سرانجام را رقم میزند. در ادامۀ داستان چون گو تن بیجان برادر را میبیند:
سراپای او سربهسر بنگرید
به جایی بر او پوست خسته ندید
معلوم است که اینجا هم گردش اختر عامل مرگ اوست یا همان تحقق بودنی است. چون خبر مرگ طلخند به مادر میرسد کاخ و تاج او را میسوزاند و خود نیز میخواهد به آیین هندوان تن خویش بسوزاند. گو درمیرسد و اختر بد را قاتل برادر میخواند.
مادر البته گو را سرزنش میکند و گو قول میدهد گردش رزمگاه را به او بنماید تا خود به چشم خود ببیند که طلخند نه به دست سپاه که در ضرورت جا و زمان و آرایش میدان جنگ کشته شده است.
ابتدا دانایان و آگاهان را میخوانند و شب تیره تا طلوع آفتاب از رفته یکبهیک سخن میگویند. فردا تخت صد خانه را به نشان میدان رزم و کنده میگسترند و در دو سو صف سواران را از شاه و وزیر و فیل و اسب و شتر و رخ میچینند و آنگاه صف پیاده و جنگ را همانگونه که بوده و یا بر همان قرار که بازی صدخانه بوده نشان میدهند تا آن دم که:
نگه کرد شه اندر آن چارسوی
سپه دید افکنده چین در به روی
ز اسپ و ز کنده بر او بسته را
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاهمات
چنین یافت از چرخ گردان برات
مادر نیز بازی را میبیند و از آن پس بازی شطرنج پزشک درد او میشود:
همه کام و رایش به شطرنج بود
ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همی ریخت خونین سرشک
بر آن درد شطرنج بودش پزشک
(همان، ص۲۴۷)