نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل.
به سبب حرکت رهایی بخش مردم ایران در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که با قتل حکومتی مسها (ژینا) امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد آغاز شد در انتشار این رمان همراه با سایر آثار خلاق وقفه افتاد. اکنون انتشار ادامه رمان شاهد را از سرمی گیریم و همچنان در کنار مردم و هم گام با آنان هستیم:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)// بخش چهاردهم (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۲۲
هنوز نقطههای “جاکس” را نگذاشتهام که روی میز پر از پارچههای رنگارنگ میشود و قهقهی در گلوی بانو که بیشتر به بغبغوی کبوتر میماند در سرم میپیچد. مدتها بود که چنین غافلگیر نشده بودم. وقتی منتظر بانو میشوم و تا ساعتها نمیآید خودم را با نوشتن سرگرم میکنم. میدانم همین که شروع کنم به نوشتن حضور بانو برایم محسوس میشود و دیگر این قدر دلتنگ آمدنش پشت پنجره نمینشینم. اما دم دمهای صبح که میشود باز بیاختیار دست از نوشتن میکشم و گوشهایم را تیز میکنم تا به محض شنیدن صدای پاهایش در را به رویش باز کنم. میدانم از این که به استقبالش میروم خوشحال میشود. خیلی از شبها که نمیتواند بهسراغم بیاید دم دمهای صبح میآید و پیش از آمدن باغبان، همین که در تختخوابم میخوابم میرود.
پارچهها را در دست میگیرم. میدانم آنها را از کشوهای آشپزخانه برداشته است. مادر دوست داشت که همیشه دستهای چربش را با آنها پاک کند. هفتهای یک بار هم همه را میشست و اگر آفتاب بود روی شاخههای درخت حیاط پهن میکرد. اما همین که بانو را نگاه میکنم نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم. میخواهم بنویسم چه مدتی است آمدهای، یک لحظه خیال میکنم که با خواندن آن چه نوشتهام تصمیم گرفته است موهایش را سرخ سرخ کند. درست مثل موهای پیرزن موسرخ. یادم میآید که مادر و خواهر که میخواستند موهایشان را رنگ کنند تمام روز طول میکشید. خوشحال از این که پرسش ابلهانهای نکردهام باز بانو را نگاه میکنم و مشت پر از پارچهام را بالا میبرم. میدانم متوجه پرسشم میشود و جواب میدهد که چرا آنها را روی میز انداخته است. گوشهی لبش را گاز میگیرد. مدتها است که او را لبگزیده نمیبینم.
در آسایشگاه هم هر وقت که دستم روی پستانهایش میسرید یا روی رانهایش لبش را گاز میگرفت و پلکهایش را آرام پایین میآورد. هیچ وقت نفهمیدم که وقتی مژههای بلندش را روی هم میخواباند چهکار باید بکنم. مثل آدمهای طلسم شده آن قدر به همان حال میماندم تا این که خودش کنار میرفت و دست من در هوا معلق میماند.
همان طور که دستم بالا است چرخ صندلیام را با دست دیگر میچرخانم. میخواهم سرم را روی نافش بگذارم. انگار که عریان باشد آن را میبینم. به اندازهی برآمدگی نوک پستانش فرو رفته است. صندلیام میچرخد و من باز خود را رو به میز میبینم. بانو باز میخندد. این بار خندهاش دیگر شبیه به مستی کبوترها نیست.
پارچهها را روی میز میگذارم. بیش از آن که تصور میکردم دلتنگ بوی تن بانو شدهام. میخواهم هر چه سریعتر خودم را به او برسانم و لرزش ریز تنش از شدت خندهها را روی پوستم حس کنم. پیش از این که دستهایم روی چرخهای صندلیام قرار بگیرند از پشت سر دستهایش را روی پیشانیام در هم گره میزند و سرم را روی شکمش میگذارد. میفهمم که میخواهد خستگی را از تنم بیرون ببرد. هر وقت خیلی خستهام یا مدت زیادی سرم پایین است پیشانیام را فشار میدهد. اما حالا پیش از آن که از فشار دستهایش لذت ببرم از خوابیدن سرم روی شکمش لذت میبرم و روزی را مجسم میکنم که فارغ از مادر و خواهر بیخیال در آغوش او خوابیدهام. انگار که فکرم را خوانده باشد میپرسد: “به چی فکر میکنی؟”
سرم را بیشتر به عقب خم میکنم تا بتوانم در چشمهایش نگاه کنم. خم میشود. پستان راستش روی صورت و دهانم فشار میآورد. بوی تنش زیر پوستم میدود. احساس میکنم بعد از مدتها تنم بیدار شده است. دلم میخواهد ساعتها در همان وضعیت بمانم. لحظهای نمیگذرد که میبینمش پشت به پنجرهی آشپزخانه ایستاده است تا در نور طلایی آفتاب بهتر بتواند صفحههای نوشته شده را بخواند. فقط نگاهش میکنم. حس هر کاری از تمام تنم بیرون رفته است.
همان طور که میخواند گاهی پلکهایش را بالا میبرد و تا میبیند خیره به او ماندهام به سرعت نگاهش را روی نوشتهها میاندازد. ناگهان نگران آمدن باغبان میشوم. نمیدانم ساعت چند است و چه مدتی است خورشید طلوع کرده. دلم نمیخواهد بانو با دیدن باغبان آرامشش را از دست بدهد. نگرانی آرامم نمیگذارد. مدام با صندلی چرخدارم در آشپزخانه میچرخم.
بانو که اضطرابم را میبیند دستهی کاغذهای نوشته شده را روی میز میاندازد و میگوید: “خیال میکردم کشوهای آشپزخانه را هم گشتهای و در بارهی یادداشتهای مادرت هم نوشتهای.”
در صدایش هیچ گونه ناراحتی حس نمیکنم. خوشحال به او لبخند میزنم و مینویسم: “اگر نیامده بودی، ببخش، همان لحظه که آمدی، میخواستم بنویسم.”
بانو “اگر نیامده بودی را که” میخواند اشک در چشمهایش جمع میشود. به طرفش میروم تا از او دلجویی کنم. دستهایم را که به دور کمرش حلقه میکنم کنار میزند. هیچ چارهای نمیبینم جز این که پشت میز بنشینم و تا پیش از آمدن باغبان آن چه را که به یاد دارم، بنویسم. اما همین که شروع به نوشتن میکنم کف دستش را روی شانهام میگذارد. با صدای بسیار آهستهای میگوید: “نوشتنت که تمام شد برمیگردم.”
هراسان میچرخم. از تصور ندیدنش تمام وجودم پر از وحشت میشود. لبخند میزند و میگوید: “منظورم همین قسمت ست. دوست دارم یادداشتهای روزانهی مادر را بخوانم. شاید بتوانیم نشانی پیرزن موسرخ را پیدا کنیم.”
خوشحال میشوم. گفته بود که اگر من بتوانم با پیرزن موسرخ حرف بزنم شاید بفهمم مادر و خواهر کجا رفتهاند و چه بلایی سر پدر آمده است. پیش از آن که شاهد رفتن بانو باشم، مینویسم: تمام کشوهای آشپزخانه را گشتم. امیدوار بودم در میان وسایل آشپزخانه تکه کاغذی را که مادر نشانی پیرزن موسرخ را نوشته بود پیدا کنم. به کلی فراموش کرده بودم که از کدام خیابانها گذشتیم که مادر از زن بچه به بغل نشانی کوچه یا خانهی پیرزن موسرخ را پرسید. میدانستم اگر بتوانم تا نزدیک آن بروم کوچه را پیدا میکنم، خانه را هم. کوچه باریک و دراز بود با دیوارهای بلند. از بیرون انگار که تاریک باشد. در خانه هم چوبی بود با نقش پرنده روی آن. از همان پرندهها که در حیاط دیدم. خیال کرده بودم گوش و شاخ دارند. در کتاب پرندگان فقط هدهد شبیه آنها بود. در هیچ جا نشانیِ خانهی پیرزن موسرخ نبود. تمام کاغذها را برده بود یا پیش از این که برود دور ریخته بود. حتا ظرف آشغالی را هم نگاه کردم.
امیدوار بودم از روی نقشهی شهر یادم بیاید که از کدام خیابانها گذشتیم. هر چه نگاه میکردم نام هیچ خیابانی به یادم نمیآمد. نگاه نکرده بودم. مادر و خواهر تند میرفتند و فقط حواسم به آنها بود و میخواستم حرفهای مادر را گوش کنم که به خواهر میزد. آهسته حرف میزد.
تلفن زنگ زد. میدانستم گوشی را که بردارم باز فقط صدای نفس کشیدن میشنوم یا گریه. دیگر کمتر صدای گریه میآمد. هر چه بیشتر گوشی را نگه میداشتم بیشتر صدای نفسها کشیدهتر میشد. انگار راه زیادی رفته بود و میخواست با نفسهای بلند و کشیده خستگیاش را نشان بدهد. گوشی را برداشتم. صدای نفسها خشدار بود. بیشتر صدای خرخر میآمد. یاد مادربزرگ افتادم. یقین داشتم نشانی پیرزن موسرخ را میداند. فهمیده بودم مادربزرگ از مادر خواسته بود پیش پیرزن موسرخ برود تا او آیندهی پدر را ببیند. مادر گفته بود اعتقاد ندارد. برای دلخوشی مادربزرگ رفته بود. میخواست او را خوشحال کند. همیشه به مادربزرگ میگفت حتم دارد اگر مادرش زنده بود همان قدر دوستش داشت که مادربزرگ را. مادربزرگ هم همیشه به مادر میگفت دختر، نازنین، عزیز. مادر خوشحال میشد. مادربزرگ را در آغوش میگرفت و مدام صورتش را میبوسید. مادربزرگ میخندید. فقط مادر که مدام میبوسیدش، دیده بودم، قاهقاه بخندد.
تلفن را قطع کردم تا شمارهی خانهی مادربزرگ را بگیرم. نگران شدم. فکر کردم مادربزرگ را از خواب میپرانم. تصمیم گرفتم بروم خانهی مادربزرگ. هنوز پیراهن و شلواری را پوشیده بودم که با پول مادربزرگ خریده بودم. کثیف بودند و خیس. بو هم می دادند. متوجه نشده بودم. رفتم در حمام. لباسهایم را درآوردم و ایستادم زیر دوش. کتفها و بازوهایم درد میکرد. آب گرم را بیشتر کردم. چند تار موی مادر روی کاشیهای دیوار حمام بود. شاید هم مال خواهر بود. موهای مادر و خواهر خرمایی رنگ بودند و پر چین.
هنوز هوا روشن نشده بود. اما آسمان آبی روشن را که دیدم و لطافت هوا را که در ریههایم احساس کردم تصمیم گرفتم تا وقتی خورشید طلوع میکند قدم بزنم. اولین باری بود که صبح به این زودی و شاید سحر از خانه بیرون آمده بودم. خیابان خلوت بود و باران آسفالتها را شسته بود. هیچ آثاری از خاک و زبالههایی که هر روز میدیدم نبود. از روی گلبرگهای نم گرفتهی شکوفهها راه رفتم. از خش خش آهستهی برگها و نرمش زیر پایم خوشم آمده بود. با علاقه همه جا را نگاه میکردم. انگار برای اولین بار بود آن خیابان را میدیدم و در آن قدم میزدم. یادم بود که سومین بار است. اما هیچ وقت فرصت نکرده بودم بدون نگرانی با حس خوشی قدم بزنم. به هیچ چیز جز آن چه میدیدم فکر نمیکردم. نه، فکر هم نمیکردم. فقط از آن چه میدیدم لذت میبردم. بیش از یک سال بود که همهاش به مادر و خواهر فکر میکردم و به پدر. نمیدانم یادم رفته بود یا نمیخواستم فکر کنم که پدر مرده بود. مادر و خواهر خانه را ترک کرده بودند. حتا به مادر بزرگ هم فکر نمیکردم. حالت غریبی داشتم. بدون شتاب، بدون هیجان و بدون نگرانی قدم میزدم. هر پایی که برمیداشتم احساس میکردم. یادم نمیآمد پیش از این فکر کرده باشم. نه، هرگز به پاهایم فکر نکرده بودم.
به مدرسه که میرفتم نگران درسها بودم. مدتها بود در خانه نمیتوانستم درس بخوانم. معلمها هم متوجه شده بودند. چند بار پرسیده بودند چه اتفاقی افتاده است؟ میخواستند کمکم کنند. حتا مدیر مدرسه هم پرسید. بعد خواست با پدر یا مادر صحبت کند. خواهش کردم یک فرصت کوتاه بدهد تا اگر نتوانستم درسهای عقب افتاده را جبران کنم بعد با پدر و مادر صحبت کند. نمیخواستم مادر را ناراحت کنم، پدر را هم. مدتها بود که دیگر خواهر نمیتوانست کمکم کند. خودم هم نمیتوانستم. همیشه در اتاقم به حرفهای مادر و خواهر یا پدر گوش میدادم. حرف هم نمیزدند به آنها فکرمیکردم. هیچ وقت شاگرد تنبلی نبودم. مدیر هم میدانست. دستش را دراز کرد. تعجب کردم. گفت: “باید قول بدهی.” دستش را میان دو دستم گرفتم و محکم فشار دادم. لبخند زد. بعد که دیگر مدرسه نمیرفتم گاهی به مدیر فکر میکردم. خجالت میکشیدم. پدر گفته بود همیشه باید به قولم عمل کنم، مادر هم. دلم میخواست مادر و خواهر را میدیدم و میگفتم بهتر است صبحهای خیلی زود قدم بزنند. دیگر کسی هم نبود که تنه بزند. شانههای مادر و خواهر هم درد نمیگرفتند. یکی دو بار هم پستانهای مادر درد گرفت. بعد متوجه شدم که بیشتر فروشگاهها بستهاند. فقط یکی دوتا باز بودند.
به جلو نانوایی رسیده بودم. بوی نان میآمد. گرسنه بودم. یادم رفته بود کیف پولم را بردارم. ایستادم و به نانها نگاه کردم. سرد نبود، اما بخار نانها را میدیدم. نانوا نگاهی کرد و یک نان به طرفم دراز کرد. گفتم: “معذرت میخواهم. فراموش کردهام کیف پولم را بردارم.” لبخند زد و نان را بیشتر به طرفم آورد. تشکر کردم. چند قدم که دور شدم خیال کردم نانوا نگاهم میکند. برگشتم. هیچ کس در پیادهرو نبود. نان را آرام آرام خوردم. دیگر میدانستم تا خانهی مادربزرگ باید پیاده بروم. به چهار راه که رسیدم اطراف را نگاه کردم. میخواستم خیابانی را که به خانهی مادربزرگ نزدیکتر بود انتخاب کنم. یک تاکسی جلو کوچه ایستاد و مادر و خواهر از آن پیاده شدند. باور نمیکردم. اگر باور کرده بودم بلافاصله مادر و خواهر را صدا میزدم. مادر سبد در دست داشت و داشت با خواهر حرف میزد. یادم نمیآمد سبد را در خانه دیده باشم.
مادر و خواهر که وارد کوچه شدند به سرعت دویدم. جلو کوچه که رسیدم ایستادم. ترسیدم صدای پاهایم مادر و خواهر را بترساند. هیچ کس در کوچه نبود. سریع وارد کوچه شدم تا در خانهها را نگاه کنم. یقین داشتم وارد خانهای شدهاند. هر چه جلوتر رفتم ناامیدتر شدم. هیچ در خانهای در کوچه نبود. پنجره هم نبود. باز دویدم. یقین داشتم میتوانم به آنها برسم. کوچه کوتاه بود.
وارد خیابان دیگری شدم. فقط یک تاکسی و یک ماشین شخصی در خیابان دور میشدند. نگران اطراف را نگاه کردم. حتا مدتی ایستادم. هیچ آمد و شدی نبود. زانوهایم سست شد. دلم میخواست همان جا بنشینم. از فکر این که مادر و خواهر را دیده بودم و مطمئن شده بودم که زندهاند خوشحال شدم. به طرف خانهی مادربزرگ دویدم تا به او مژده بدهم.
تا وقتی پهلویم درد نگرفت و سینهام نسوخته بود دویدم. در تمام راه هم مدام نام خیابان و کوچه را تکرار میکردم تا فراموش نکنم. یقین داشتم که مادر و خواهر در همان اطراف زندگی میکنند. فراموش کرده بودم خوب ساختمانها را نگاه کنم. ممکن بود در همان نزدیکی وارد هتل شده باشند. حتم نخواستهاند بعد از مرگ پدر در خانه بمانند. هر کجای خانه را نگاه میکردند به یاد پدر میافتادند. به خصوص مادر که دیگر نمیتوانست در اتاق خوابش بخوابد. به مهمانخانه هم نمیتوانستند بروند. طناب دار را هم که برمیداشتند باز لحظهی دیدن پدر بر بالای دار تحملناپذیر بود. برای همین هم پیش از این که از خانه بیرون بیایم در تمام اتاقها را قفل کردم. تصمیم هم نداشتم باز کنم. خانهی مادربزرگ هم نمیماندم. میخواستم تا وقتی مادر و خواهر بازنگشتهاند همه چیز همان طور باشد که رفتند. شاید پیش از خودکشی پدر رفته باشند. بهتر است آنها هم ببینند در چند روزی که پدر تنها زندگی میکند خانه چه شکلی بوده است. شاید هم پدر به همین خاطر خودکشی کرده بود. نتوانسته بود تنها زندگی کند. او هم به هر چیز دست میزد بوی مادر و خواهر را میداد. شاید هم برای این خودکشی کرده بود که فهمیده بود مادر را خیلی رنجانده بود. اما باز مادر او را بخشید، خواهر را هم. شنیدم. هم وقتی به پدر میگفت شنیدم، هم وقتی به خواهر میگفت. هر دو بار هم گریه میکرد. گفت: “اشتباه از خودم بود.” نمیفهمیدم چه اشتباهی کرده بود. همیشه دوست داشت که بگوید اشتباه کرد. نمیخواست پدر و خواهر ناراحت شوند. من هم که زمین خوردم و پایم زخم شد گفت: “اشتباه از من بود.”. میدانستم تقصیر مادر نبود. تقصیر هیچ کس دیگری هم نبود. در بیمارستان هم که خوابیده بودم هر وقت به هوش میآمدم چشمهای پر از اشک مادر را که میدیدم و دندانهایش را که روی لبش فشار میداد، دستم را که بلند میکردم، میگفت: “اشتباه من بود.”
اطراف را نگاه کردم. میخواستم ببینم راه را اشتباه نیامده باشم. به جلو پارک رسیده بودم. میدانستم به خانهی مادربزرگ نزدیک شدهام. آفتاب نشده بود، اما خیابان شلوغ بود و فروشگاهها باز کرده بودند. چند قطره باران چکید روی صورتم. وارد پارک شدم تا روی نیمکت کنار درخت بنشینم. نمیخواستم خیس بشوم. در پارک جز زن بچه به بغل هیچ کس نبود. نفهمیدم همان زن بچه به بغل است که مادر از او نشانی پیرزن موسرخ را پرسید. به او که نزدیک شدم دستش را به طرفم دراز کرد. از این که کیف پولم همراهم نبود به خودم لعنت فرستادم. از شدت ناراحتی فریاد زدم. کودک گریه کرد. زن بچه به بغل نگران از کنارم دور شد. خودش بود. میدانستم اگر پولی به او میدادم میتوانست کمکم کند. نشانی پیرزن موسرخ را بدهد.
هر چه به خانهی مادربزرگ نزدیکتر میشدم نگرانیام بیشتر میشد. حسی داشتم که انگار با مادر و خواهر رو به رو میشوم. به هر جا هم نگاه میکردم تعجب میکردم. هیچ وقت توجه نکرده بودم. با مادر و خواهر همه جا رفته بودم و یادم میآمد مادر چه گفته بود، خواهر چه کرده بود. حتا بهانههایی را هم که گرفته بودم تا مادر برایم چیزی بخرد به خاطر داشتم. دلم میخواست پول همراهم بود و خیلی از آنها را میخریدم. گرسنه بودم و میدانستم خوردن آنها با یاد مادر و خواهر خیلی لذت دارد. خواهر گفت: “این قدر میخوری چاق میشی. هیچ مرد چاقی خوشگل نیست.” گفتم: “هنوز که مرد نشدهام.” “عادت میکنی و یک مرد خیکی میشی.” “خودت هم خیلی میخوری. مامان هم.” “اگه مامان راه نمیرفت حالا کپلهایش این قدر شده بود.” دستهایش را در دو طرفش باز کرد. خندیدم. نمیتوانستم جلو خندهام را بگیرم. انگار که مادر و خواهر کنارم بودند. فکر کردم خواهر درست میگفت. هیچ وقت کپلهای مادر بزرگ نبودند، خواهر هم. پدر گفت: “مجبور نیستی این قدر راه بری و هر ماه کفش بخری.” مادر گفت: “خیال میکردم نگران خودمی و نه پول.” و رفت به حمام. بعد که بیرون آمد فقط شورت پوشیده بود. پدر نگاهش کرد. مادر گفت: “اگه مواظب نباشم دنبه میشند.” و دستش را کوبید روی شورتش. پدر گفت: “آخ.” مادر خندید، خواهر هم. پدر گفت: “نخواستم بگویم پاشنهی پاها …” مادر نگذاشت حرف پدر تمام شود: “نگو، نگو.” و رفت در حمام.
پدر روزنامهاش را خواند، رادیو هم گوش کرد، اما مادر باز بیرون نیامد. پدر مادر را صدا زد. خواهر رفت به حمام. مادر بیرون آمد. فقط حوله پوشیده بود. پاشنهی پایش را به پدر نشان داد. پدر انگشتهایش را روی لبهایش جمع کرد و برای مادر بوسه فرستاد. خواهر خندید، من هم. بعد مادربزرگ آمد. صدای خندهام را شنیده بود. پرسید: “به چی میخندی، مادر؟” نگفتم. نمیدانستم میتوانم به مادربزرگ بگویم. پدر گفت. مادربزرگ هم خندید. گفت: “تا پدرت زنده بود نگذاشت این طور چاق و بدریخت شوم.”مادربزرگ چاق بود اما بدریخت نبود. مادر هم گفت. خواهر هم مادربزرگ را بوسید و گفت: “هیچ کس مادربزرگ به این خوشگلی و مهربانی نداره.” مادربزرگ گفت: “قربان همهتون بروم.” پدر مادربزرگ را نشاند روی مبل. مادربزرگ گفت: “هنوز آن قدر پیر نشدهام. خودم هم میتونم بنشینم.” مادر لیوان پر از شربت را داد دست مادربزرگ. مادربزرگ گفت: “پس بچهها چی؟ …فدای این مهربونیهات بشوم من.” مادر گفت: “پیش پای شما خوردهاند.” راست میگفت. مادر هیچ وقت دروغ نمیگفت، خواهر هم.
از شدت تشنگی و گرسنگی ضعف کرده بودم. تمام نوشیدنیها و خوردنیها مدام به یادم میآمد. خوشحال از این که به خانهی مادربزرگ نزدیک شده بودم تندتر دویدم. میدانستم یخچال مادربزرگ همیشه پر از خوراکی است. جلو خانهی مادربزرگ که رسیدم دیدم در باز است. خوشحال شدم. یادم آمد کلید در خانهی مادربزرگ را هم نیاوردهام. وارد که شدم دیدم باغبان ایستاده است در راهرو. سلام کردم. جوابم را نداد. دستش را گذاشت روی شانهام. فکر کردم نمیخواهد مادر و خواهر را غافلگیر کنم. لبخند زدم و گفتم: “میدانم. مواظبم.” چشمهایش پر از اشک بود. از این که نفهمیده بودم این قدر مهربان است ناراحت شدم. پاورچین وارد سرسرا شدم. هیچ کس نبود. هیچ صدایی هم نمیآمد. رفتم پشت در مهمانخانه. گوش ایستادم. هیچ کس حرف نمیزد. آرام در را باز کردم. مهمانخانه خالی بود. مطمئن شدم همه در اتاق پدربزرگ جمع شدهاند. مادربزرگ مادر و خواهر را برده است تا وسایل من را نشانشان بدهد. خوشحال شدم که موقع رفتن به خانه همه چیز را مرتب کرده بودم.
در اتاق پدربزرگ هم هیچ کس نبود. نگران به طرف اتاق مادربزرگ رفتم. مردی بیرون آمد. وسایل پزشکی دستش بود. ترسیدم. به سرعت وارد اتاق مادربزرگ شدم. مادربزرگ کنار تلفن روی زمین افتاده بود. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. هراسان از خانه بیرون رفتم. نمیخواستم کسی را ببینم یا کسی من را ببیند. به عمد هی راهم را دورتر میکردم. در کتابفروشی هم که کار میکردم با این که خانه نزدیک بود، هر روز تمام راه برگشت را به عمد از بی راهه میرفتم. میخواستم خسته شوم. زود خوابم ببرد. به سرعت که راه میرفتم، نفسم که سنگین میشد، همین که به خانه میرسیدم، یک راست میرفتم به اتاقم و میافتادم روی تختخواب و خوابم میبرد. خواب که میرفتم خواب میدیدم. تو خواب میفهمیدم چرا ترسیدهام. چرا خواستهام زود برسم خانه. چرا در خوابرویاهایم خواهر میرقصید و از دور، همان طور که دستهایش را به طرفم درازمیکرد، آرام و سبک، انگار که بر بال باد نشسته باشد، صدایم میزد. کمک میخواست. کمک میخواست و من هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم از جایم بلند شوم. حتا جوابش را هم نمیتوانستم بدهم. دندانهایم کلید شده بود و هر چه بیشتر به فکم فشار میآوردم بیشتر احساس ناتوانی میکردم. در آن تنهاییِ کشنده، مغاک تاریکی که هر چه پیش میرفتم به انتهایش نمیرسیدم، آن صدا و آن هالهی نیمروشن، آن چهرهی واقعی که به نظرم خیالی میآمد، با دستهایی جویان در هوا، هم چشمهی روشنی بود که چند روزم را به خوشی پر میکرد و هم هراسی بود که از هول آن دلم نمیخواست بیدار شوم. شبی هم که مادر و خواهر دیرتر از همیشه بازمیگردند ناگهان دلم شور میزند. دارم درِ کتابفروشی را قفل میکنم. خسته از انتظار تصمیم دارم دیگر پیادهروی نکنم و یک راست به خانه بروم. هنوز چند قدم نرفتهام که ناگهان خود را در میان جماعتی مییابم. چشمهایشان در تاریکی میدرخشد و از دهانهایشان صوتهای یک نواخت و یک سان بیرون میآید. صوتهایی که به رغم بیمعنا بودنشان من را میترسانند و باعث میشوند باز آرامشم را، تعادل دستها و پاهایم را از دست بدهم. یکریز میلرزم. انگار برهنه در سردابی زمهریری گرفتار آمده باشم.
چنین جمعیتی را تنها یک بار در روز عاشورا دیده بودم. مغبون از ناتوانیِ خویش افتان و خیزان خود را به خانه رساندم و حیرانن از حرفهای شاطر خود را روی تختخواب رها کردم: “از همون شبی که بقال سر زن و دختراش را لب باغچه گوش تا گوش میبره و با دستها و لباسای خونی بیرون میآد گوشاش دیگه نشنیدهان. حتا دیده بودن که صورتش هم سرخ بوده. خون شتک زده بوده تو چشماش. انگار همین که شاهرگ را قطع میکنه خون فواره میزنه. در تموم سالهای زندون هم هیچ وقت قبول نمیکنه که کره. وقتی بفهمی نفهمی حالیش کردم که باس بره دکتر و گوشاش را نشون بده، بهش برخورد. معتقده گوشاش مشکل ندارن. اگه حرفی را متوجه نمیشه فقط به خاطر اینه که همهاش داره به صدای قرآن گوش میده. میگفت نمیتونه در آن واحد هم به حرف خدا گوش کنه هم به حرف دیگرون.”
نگفتم من هم تا پیش از این که بستری شوم همیشه داشتم به صدای مادر و خواهر گوش میکردم اما بعد خوب شدم. از وقتی هم آمدهام به کتابفروشی دلم میخواهد صدای مادر و خواهر را بشنوم اما نتوانستهام. بیشتر خش صدای مادر را میشنیدم تا کلمههایش را. مثل وقتی آدم دارد میمیرد و صدای اطرافیانش را میشنود هر چه بیشتر دقت میکردم صدا دورتر و نامفهومتر میشد. به پزشک هم که دیگر قطع امید کرده بود نگفتم مرده بودم. میدانستم مردهام. هیچ وقت آن همه نور را یک جا ندیده بودم. بعدها هم ندیدم. نوری میدیدم که میتوانستم به آن نگاه کنم. بعد از همان روز هم بود که فهمیدم فقط مردهها میتوانند مستقیم در نور خورشید نگاه کنند یا هر چیز که به اندازهی آفتاب روشنایی داشته باشد.