منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش چهاردهم

رمان شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل.
به سبب حرکت رهایی بخش مردم ایران در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که با قتل حکومتی مسها (ژینا) امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد آغاز شد و تاکنون ادامه دارد، در انتشار این رمان همراه با سایر آثار خلاق وقفه افتاد. اکنون انتشار ادامه رمان شاهد را از سرمی گیریم و همچنان در کنار مردم و هم گام با آنان هستیم:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۲۱

هرگز فراموش نمی‌کنم که بعد از به هوش آمدنم خیال کردم باز متولد شده‌ام و دلم می‌خواست مادر در آغوشم بگیرد و پستانش را بگذارد در دهانم. بانو هم که وارد شد، او را مثل همان روز تولدم دیدم، حتا با همان روپوش و همان کلاه پرستاری و سنجاق بنفش پروانه‌ای که موهایش را در زیر کلاهش نگه داشته بود. وقتی هم روی صورتم خم شد و دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام هنوز باور نمی‌کردم که سال‌ها از روز تولدم گذشته است. شاید هم اگر حرف نمی‌زد تا ساعت‌ها در همین خیال خوش غوطه‌ور بودم. گفت: “خب، مثل این که همه چیز رو به راه ست و می‌تونی بری خانه.”

مادر و خواهر که وارد اتاق شدند و صورت آن‌ها را غمگین دیدم، شادی خبر بانو را فراموش کردم. ناگهان انگار که از یک بلندی پرتاب شده باشم احساس کردم دست‌ها و پاهایم به هیچ جایی نمی‌خورد. ترسیدم. دست‌ها و پاهایم را به شدت تکان دادم. مادر و خواهر سراسیمه بیرون دویدند. از این که ناخواسته آن‌ها را ترسانده بودم، از خودم بدم آمد. دلم می‌خواست گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم “من حالم خوبه، مریض نیستم”، نتوانستم. گلویم به شدت می‌سوخت.

بانو و به دنبال او مادر و خواهر وارد شدند. بانو من را که ساکت و آرام روی تختخواب دید، برگشت و مادر را نگاه کرد. صورت مادر را ندیدم. خواهر اما شانه‌هایش را بالا انداخت. بانو ایستاد بالای سرم و باز دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت: “شاید بهتر باشه چند روز دیگه هم این جا بمونه. با پزشکش صحبت می‌کنم. احتمال تداوم تشنج‌های کوتاه مدت بعید نیست.” 

یک هفته طول کشید تا برگشتم خانه. نزدیک‌های ساعت نه شب بود. همین که خواهر شب به خیر گفت و رفت، مادر برای چندمین بار روی صورتم خم شد و کف دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام و بعد آرام آن را روی صورتم چرخاند و در حالی که دیگر گرمای نفسش را روی صورتم احساس نمی‌کردم، گفت: “حالش خوبه، تب هم نداره.” پدر گفت: “همین که بعد از یک هفته آمده و باز تو رختخواب خودش خوابیده، حالش بهتر هم می‌شود. قول می‌دهم فردا که ببینی‌ش دیگر هیچ دلواپسی نداشته باشی.” مادر گفت: “اگه بچه‌م یه روزی روزگاری دیگه نتونه حرف بزنه، چه کار کنم؟” “این حرف‌ها چیست؟ مشکل ریوی چه ربطی دارد به حنجره و تارهای صوتی؟ از این گذشته، کدام پزشک گفت بیماری‌ش ناعلاج ست که تو این حرف را می‌زنی و این طور خودت را نگران می‌کنی.” “مگه دکترش نگفت اگه مراقبت نکنین، خون به مغزش نمی‌رسه و دچار آسیب‌های جدی می‌شه؟” “بله، برای این که ریه‌هایش حساسند، حساس‌تر از بچه‌های دیگر یا هر آدم معمولی. با یک سرماخوردگی کوچک یا با یک کم گرد و خاک یا هر چیز دیگری که به آن حساسیت دارد، ریه‌هایش واکنش نشان می‌دهند، چرکی می‌شوند و اگر به موقع به دادش نرسیم، ریه‌هایش پر از چرک می‌شوند و …” “زخمای گلوش چی؟ می‌خواستی همین شبی نگاه کنی تا ببینی چه طور مثل یک لخته خون شده.” “من هر چی می‌گویم تو باز یک چیز دیگر را مطرح می‌کنی. خب، معلوم ست بچه‌ای که مشکل ریوی دارد و نمی‌تواند درست نفس بکشد، به گلویش فشار می‌آید و همیشه متورم ست یا به قول تو مثل یک لخته خون دیده می‌شود.” “بله، تو هر چی می‌گی من باز چیز دیگه‌ای می‌گم برای این که مثل تو نه این قدر دل گنده‌م ونه برای هر پرسشی یه جواب حاضر و آماده دارم.” “پس چرا از من می‌پرسی؟” “داد نزن بچه بیدار می‌شه.” “خواهش می‌کنم اجازه بده این بحث را تمام کنیم. من به تو قول می‌دهم همین که بزرگ‌تر بشود، این قدر که خودش بتواند از خودش مراقبت کند، همه چیز درست می‌شود. جوانی می‌شود رعنا و خوشگل مثل مادرش و آن قدر داد و هوار می‌کند که صدایش همه جای خانه بپیچد و مدام صداش بزنی و بخواهی که یک کم ساکت بماند.”

صدای پدر در گوش‌هایم می‌پیچید و دلم می‌خواهد آن قدر فریاد بزنم تا مادر صدایم بزند. درست مثل دیروز که خیال می‌کردم مادر صدایم می‌زد. روزهای گذشته هم بارها صدای مادر را شنیده بودم. هر بار چیزی از او را می‌بینم، صدایش را می‌شنوم، چرخ‌های صندلی‌ام را به سرعت می‌چرخانم تا سریع‌تر خودم را به جایی برسانم که یقین دارم آن جا است. با این که بارها این کار را کرده‌ام و سرانجام جز بانو هیچ کس را ندیده‌ام باز وقتی صدای مادر، خواهر یا پدر را می‌شنوم بی‌تاب می‌شوم. نمی‌توانم همان جایی بمانم که هستم. برای بانو هم که می‌نویسم با تعجب نگاهم می‌کند. هنوز خیال می‌کند خیلی از خاطراتم را به یاد نیاورده‌ام و آن چه می‌نویسم مربوط می‌شود به خواب‌رویاها و کابوس‌هایم. نمی‌نویسم مدت‌ها است دیگر خود را در مغاکی تاریک نمی‌بینم که در انتهای آن نوری است و صدای مادر و خواهر در آن می‌پیچد.

بانو شاخه‌ی گلی را که پشتش قایم کرده است، به طرفم دراز می‌کند: “تولدت مبارک.” دلم می‌خواهد از او بپرسم حالا چند سالم شده است، خجالت می‌کشم. روی تکه کاغذی می‌نویسم: “این بهترین هدیه‌ای ست که در این سال‌ها گرفته‌ام.” می‌خندد. نمی‌توانم بفهمم خنده‌اش از روی رضایت است یا این که حرفم را به شوخی می‌گیرد. نگاه حیرانی‌ام را که می‌بیند، می‌گوید: “نمی‌خوای بگذاریش تو آب تا بهترین هدیه‌ی این سال‌هایت زنده بمونه؟” به سرعت چرخ‌های صندلی‌ام را به سوی ظرفشویی می‌چرخانم، لیوانی برمی‌دارم، تا نیمه پر آب می‌کنم و شاخه‌ی رز زرد را در آن می‌گذارم، لیوان را میان زانوهایم می‌گذارم و به طرف میز می‌روم تا آن را کنار یادداشت‌ها و نوشته‌هایی بگذارم که می‌دانم به زودی شروع بخواندن آن‌ها می‌کند، ناگهان متوجه‌ی بسته‌ی کوچکی می‌شوم که کاغذ طلایی پیچیده شده و روبانی بنفش به دور آن بسته‌اند. لیوان را روی میز می‌گذارم، بسته را برمی‌دارم و بی‌اختیار آن را بو می‌کنم. جز عطر دست‌های بانو بوی دیگری نمی‌دهد. روبان و کاغذ دور آن را باز می‌کنم، یک جعبه‌ی سیاه رنگ در آن است. با این که شبیه جعبه‌های ساعت مچی است، یقین ندارم که در آن ساعت باشد. می‌دانم بانو می‌داند چندان علاقه‌ای به ساعت مچی ندارم. سال‌ها است که زمان برایم بی‌معنا شده است برایش نوشته‌ام تا وقتی مادر و خواهر را پیدا نکنم، هیچ وقتی برایم ارزش ندارد.

پشت سرم را نگاه می‌کنم. امیدوارم بانو حرفی بزند و از تردید بیرونم بیاورد. حدس می‌زنم همان جا در سرسرا نشسته باشد. در بسته را باز می‌کنم، یک خودنویس در آن است و یک خودکار. از این که نتوانسته بودم حدس بزنم، ناراحت می‌شوم. نمی‌توانم شادی‌ام را از دیدن خودنویس و خودکار – که حالا می‌دانم روان‌نویس است – پنهان کنم و عرق سردی بر پشتم می‌نشیند و از درون ستون فقراتم لرزی خفیف تا شقیقه‌هایم بالا می‌آید. یقین دارم اگر حرف‌های بانو یادم مانده بود، این قدر گیج و منگ نمی‌ماندم. مدتی پیش تا دید کنار ناخن انگشت میانی‌ام از فشار مداد پینه بسته، ناراحت شد. انگشتم را در دست‌هایش گرفت و مهربانه آن را مالید. “هیچ دلیلی نداره که با مداد بنویسی و این طور خودت را زجر بدی. کم درد کشیدی و مصیبت داشتی که می‌خوای این را هم بهش اضافه کنی؟” ننوشتم در کتاب‌ها خوانده‌ام که اغلب نویسندگان با مداد می‌نویسند. می‌خواهند امکان اصلاح و بازنویسی‌شان راحت‌تر باشد. مگر چه قدر می‌شود خط زد و دوباره نوشت؟ با مداد که بنویسم، این حُسن را دارد که مجبور نمی‌شوم یک صفحه را دوباره بنویسم. پیش می‌آید که فقط باید چند جمله‌ی آخرهای صفحه اصلاح شود و آن قدر خط خوردگی پیدا کرده که دیگر جایی برای نوشتن نیست و مجبورم تمام صفحه را دوباره بنویسم. پدر هم که برایم خودنویس خرید، خیلی خوشحال شدم. تا روزی هم که هنوز خواهر خیلی از سطرهای انشایم را خط نزده بود، همه چیز را با خودنویس می‌نوشتم. خواهر گفت: “هنوز نمی‌فهمی که این‌ها هیچ ربطی به موضوع نداره؟ من که گفتم با مداد بنویس. حالا که نمی‌شه پاکشون کرد، برو تمام انشات را دوباره بنویس.”

دوازده سالم که بود پدر برای تولدم خودنویس خرید، مادر بلوز و شلوار، خواهر کتاب. خودنویس را گذاشتم در کشوی میزم و با کتاب رفتم تو پستوی اتاق خواب مادر. پستو بهترین جا برای کتاب خواندن بود و بر عکس پدر خیلی هم احساس امنیت می‌کردم. پدر گفت: “دیگر در پستوی خانه هم نمی‌شود احساس امنیت داشت.” به مادر گفت. نگفتم من امنیت دارم. پدر که خانه نیست، در پستوی اتاق خواب کتاب می‌خوانم. تو هر صفحه‌ای که می‌خوانم یا تو هر عکسی که می‌بینم، امنیت است، همانی است که خوابش را دیده بودم. تو خواب هم دیده بودم که تو پستوی اتاق خواب مادر کتاب می‌خوانم. خنکی پستوی اتاق خواب مادر را دوست داشتم.

خواهر خوشحال بود که به پستوی اتاق خواب مادر می‌روم و دیگر در دست و پایش نیستم. مدت‌ها بود که دوست نداشت من تو اتاقش باشم یا هر جا می‌رود، دنبالش بروم. دیگر کشتی هم با من نمی‌گرفت. بیش‌تر دوست داشت کنار پدر بنشیند و با او حرف بزند. دوست داشت موهای پدر را شانه بزند. سبیل‌هایش را هم شانه می‌زد و هر بار شکل آن‌ها را تغییر می‌داد. مادر دوست نداشت. به خواهر گفت: “نکن. برو به درس و کارهای خودت برس.” خواهر به پدر ‌گفت: “می‌شه برامون شعر بخونی؟” پدر که شعر می‌خواند خواهر سرش را می‌گذاشت روی شانه‌ی پدر و چشم‌هایش را می‌بست تا بهتر گوش کند. من که شعر می‌خواندم دوست نداشت. می‌رفتم در پستو‌ی اتاق خواب مادر. می‌گفتم می‌خواهم شعر بخوانم. شعر نمی‌خواندم. مادر نمی‌پرسید چه می‌خوانی؟ به کتابم هم نگاه نمی‌کرد. اما نگران می‌شد. می‌فهمیدم. هر بار به بهانه‌ی برداشتن چیزی به پستوی اتاق خواب می‌آمد. ساکت و آرام. نمی‌خواست بداند چه می‌خوانم. حتا نپرسید. گفته بودم دوست دارم در پستو بنشینم. خنک بود و ساکت. دیگر نمی‌خواستم صدای مادر و خواهر را بشنوم. مادر از خواهر هم نپرسیده بود چه می‌خوانم.

خواهر که به خانه می‌آمد هنوز کتاب‌هایش را روی میز نگذاشته بود که مادر کنارش منتظر می‌ایستاد. خواهر لباس‌هایش را درمی‌آورد و پیراهن خانه‌اش را می‌پوشید که رکابی بود. شانه‌ها و بازوهایش آن قدر قشنگ بودند که در هیچ عکسی ندیده بودم. عکس‌های زیادی از هنرپیشه‌ها روی دیوار اتاقم بودند. خیلی‌هایشان مثل مادر و خواهر خوشگل بودند. موها و گردن‌ها و پستان‌هایشان مثل هم بودند. اما هیچ کدام شانه‌ها و بازوهای خواهر را نداشتند. برای همین هم شاید مادر همیشه اول شانه‌‌ی خواهر را می‌بوسید و بعد دستش را به دور کمر او حلقه می‌کرد و با هم به آشپزخانه می‌رفتند.

تابستان‌ها هم که هوا گرم بود، اگر من در پستوی اتاق خواب مادر نبودم، روی تختخواب دراز می‌کشیدند و ساعت‌ها حرف می‌زدند. گاه هم صدای خنده‌اشان را می‌شنیدم. کنجکاو این که به چه چیز می‌خندند از اتاقم بیرون می‌رفتم. به مادر و خواهر که نزدیک می‌شدم مادر نگاهم می‌کرد. نمی‌خواست به حرف‌هایش گوش بدهم. نمی‌خواستم حرف‌هایش را گوش کنم. دلم می‌خواست بدانم چرا می‌خندند. گاهی هم فقط می‌رفتم که به صدای مادر گوش کنم. طنین صدایش را دوست داشتم. هیچ وقت نخواسته بودم بفهمم چه می‌گوید مگر وقتی خنده‌هایش را می‌شنیدم. یکی دو بار هم از خواهر پرسیده بودم. خندیده بود و حرف‌هایی زده بود که نفهمیده بودم. یک بار هم گفت: “مامان دلش می‌خواد تو زودتر بزرگ شی، ازدواج کنی. دلش می‌خواد نوه داشته باشه” و باز خندیده بود. خواهر بزرگ شده بود: “کار دارم. نمی‌دونی امسال باید دیپلم بگیرم؟”

مدتی بود کتاب نمی‌خواند. از من هم نخواست کتاب نخوانم. حتا نگفت مادر نگران کتاب خواندن من در پستوی اتاق خواب است و چرا به پستوی ‌اتاق خواب مادر می‌روم. اگر مادر گفته بود خواهر می‌گفت. با من که بازی می‌کرد می‌گفت. حرف‌هایی می‌زد که می‌خندیدم. مجبور نبود خیلی درس بخواند. در اتاقش بنشیند. آن قدر هم بزرگ شده بود که عصرها، همین که غروب می‌شد، با مادر بیرون بروند. خیال می‌کردم برای خرید می‌روند. پدر هم که ‌پرسید، ‌گفتم: “رفته‌اند خرید.” اما بیش‌تر وقت‌ها که به خانه بازمی‌گشتند، اگر هنوز بیدار بودم و در سرسرا کنار پدر نشسته بودم، می‌دیدم سبد خالی است.

پدر که آمد خسته بود، اخم داشت، هیچ حرفی هم نزد. از پشت پنجره که دیدمش در را باز کردم. کلید داشت، اما من زودتر باز کردم. لبخند نزد. فقط پرسید: “باز تنها هستی؟” حرف نزدم. پدر لباس‌هایش را در آورد و نشست روی مبلش، کنار رادیو. روزنامه خواند. مادر و خواهر آمدند. پدر نگاه نکرد. گفت: “نمی‌فهمم. بیش‌تر به جاکش‌ها می‌مانند.” نفهمیدم یعنی چه؟ نگفت. نپرسیدم. حتا نفهمیدم روزنامه را بلند خواند یا به مادر و خواهر گفت. روزی هم که سکه را می‌اندازم جلو کتابفروشی و چند روز بیش‌تر تا برگشت صحاف از سفر نمانده است، بانو برایم یادداشت می‌گذارد و می‌خواهد به خبرهای رادیو گوش کنم و هر چه یادم آمد بنویسم. در خبرها جز اعدام چند قاچاقی و کسانی که زن‌ها را گمراه می‌کرده‌اند، خبر دیگری پخش نمی‌شود. اما  خوشحال از این که بانو برایم یادداشت گذاشته است، می‌نویسم.

از این که نتوانسته بودم کاری برای پیدا کردن مادر و خواهر انجام بدهم خودم را نمی‌بخشیدم. حتا امید در خارج از کشور بودنشان را هم از دست داده بودم. صحاف با پسر بقال صحبت کرده بود. پسر بقال فهرست تمام مسافرانی را که از یازدهم بهمن تا یازدهم فروردین خارج شده بودند برایم آورده بود. یقین داشتم مادر و خواهر بعد از مرگ پدر نرفته‌اند. صحاف هم که پرسید نگفتم چرا این احساس را داشتم. مطمئن بودم. همان طور که مطمئن بودم مادر و خواهر زنده‌اند. صحاف هم نخواست سندی ارائه بدهم. حرفم را قبول کرد. می‌دانست دروغ نمی‌گویم. نگفته بودم. بیش از ده بار فهرست مسافرها را خوانده بودم. حتا دو بار تمام نام‌های زنانه را روی کاغذی جداگانه نوشتم. بیش از پنجاه صفحه اسم بود. چشم‌هایم خسته می‌شد. خسته که می‌شدم بیش‌تر سرم درد می‌گرفت. پزشک مسکن‌های قوی برایم نوشته بود که همه‌ی داروخانه‌ها نداشتند. مجبور بودم کم بخورم. داروخانه پذیرفته بود که هر ماه چهار بسته‌ی بیست‌تایی بدهد. باید روزی سه تا می‌خوردم. بعضی روزها مجبور می‌شدم بیش‌تر بخورم. آخر ماه که می‌شد از شدت سردرد نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم. پزشک خواسته بود که به خارج بروم. خیال می‌کرد مادر و خواهر در خارج زندگی می‌کنند. نگفته بودم هنوز نمی‌دانم مادر و خواهر کجا زندگی می‌کنند. یقین داشتم که زنده‌اند.

بارها خواسته بودم فکر کنم که مرده‌اند، بلایی سرشان آورده‌اند، نتوانسته بودم. هر بار اتفاقی می‌افتاد که نمی‌توانستم به خودم بقبولانم مرده‌اند. آخرین بار که به مرگ آن‌ها فکر کردم و خواستم با شاطر در میان بگذارم، نمی‌دانم چه شد که ناگهان شروع کرد از کوتوله و زندگی سختش در دوران کودکی و نوجوانی حرف زد و بعد همان طور که خیره شده بود به نقطه‌ای روی دیوار رو به رویش، انگار که با خودش حرف می‌زد، گفت: “فکرش هم جان و تن آدم را می‌لرزونه، چه برسه به این که برای خود آدم اتفاق افتاده باشه. همین دیروز بود انگار که بعد از سال‌ها، یه بابایی کوچه به کوچه سراغ کوتوله را می‌گیره تا این که سرانجام پیداش می‌کنه و یه نامه را می‌گذاره کف دستش. کوتوله هاج و واج نامه را که از فرط دست به دست شدن چرک و نازک شده بوده، باز می‌کنه. .. ای دل غافل. … هر چه بیش‌تر می‌خونه، کم‌تر باور می‌کنه. فکرش را هم نمی‌شه کرد. نامه را مادرش نوشته بوده، آن هم بعد از سیزده سال آزگار که دیگه کوتوله اون را فراموش کرده بوده و حتا تو روز مادر هم که روزنامه‌ها آن را عنوان اصلی می‌کردن، دیگه به یاد اون نمی‌افتاده. بیچاره مادره نوشته بوده که از همان روزی که تو راه مکه به جده همراه سه تا زن دیگه دزیده شده‌ تا همین امروز تو خونه‌ی شیخ عرب دلش در هوای پسرشه. راست و پوست‌کنده نوشته بوده دو سالی که سوگلی بوده به جز دوری از پسرش ملالی نداشته اما از وقتی ندیمه‌ی عروس پسر بزرگه‌ی شیخ شده، روز به روز دلتنگ‌تر می‌شه. … هی روزگار بخشکی با این مصبت. …. چند سال پیش بود که کوتوله تعریف کرد یکی از این حمله‌دارها می‌شینه زیر پای مادرش و اون را فریب می‌ده و با خودش می‌بره مکه تا هم بغل‌خواب داشته باشه و هم دستیاری برای زنایی که می‌خوان حاجیه‌خانم بشن، اما راستش چون هر سال، بعد از ماه ذیحجه نقل این جور اتفاق‌ها زیاد دهن به دهن می‌چرخه، فکر کردم کوتوله تو صفحه‌ی حوادث روزنامه خونده یا از کسی شنیده. هیچ باورم نمی‌شد تا روزی که نامه‌ی مادرش را نشونم داد و از بوی آن بوی خاک مکه و مهر مسجدها را به خوبی می‌شد تشخیص داد. بیچاره از شدت هق هق گریه نمی‌تونست دستش را یه جا ثابت نگه داره تا من بتونم عکس مادرش را ببینم. آخرش هم آن را از دستش کشیدم تا تونستم ببینم. انگار بانو، یک پارچه جواهر. گفتم خب، آروم باش و بگو می‌خوای چه کار کنی؟ بیچاره بعد از سال‌ها فهمیده بود مادرش زنده‌ست و باید یه کاری بکنه. گفت برای همین هم آمده پیش من. اما من چه می‌تونستم به اون بگم؟ بگم برو مکه و مادر بیچاره‌ت را که حالا حتم کامله‌زنی شده و عربی را به‌تر از فارسی حرف می‌زنه پیدا کن و بیارش ولایت؟ نه، به عقل جور در نمی‌آمد. این بود که جز سکوت و دل سوزندن برای اون، هیچ کار دیگه‌ای نکردم و حالا حسابی پشیمونم.”

وقتی این حرف‌های شاطر را شنیدم یا وقتی تو روزنامه می‌خواندم یا از کسی می‌شنیدم که گم‌شده‌ای پیدا شده، باز امیدوار می‌شدم و همان شب، همین که تو رختخواب دراز می‌کشیدم، تو خواب و بیداری صدایشان را می‌شنیدم. بلند می‌شدم. پشت در اتاق خواب مادر که می‌رسیدم نگران می‌شدم. نمی‌دانستم چرا در اتاق قفل بود. به اتاق خواهر هم که می‌خواستم بروم ناراحت می‌شدم. از این که مادر و خواهر درهای اتاق‌هایشان را بسته بودند عصبی می‌شدم. از بس به در مشت کوبیده بودم تا مدت ها مچم درد می‌کرد. انگشت کوچک دستم سیاه شده بود. تا صبح پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشستم. منتظر بودم که مادر و دختر از راه برسند.

پول‌هایم که تمام شده بود نگران خواهر شده بودم. از تصور این که یک روز مادر و خواهر با هم نباشند، نتوانند با هم زندگی کنند، دندان‌هایم کلید می‌شدند. تا مدت‌ها نمی‌توانستم دهانم را باز کنم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. سرم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. می‌رفتم در انباری. آن قدر صبر می‌کردم تا بتوانم دهانم را باز کنم و فریاد بزنم. نمی‌خواستم بانو صدای فریادهایم را بشنود. کمتر نگران مادر بودم. می‌دانستم مادر این قدر پول دارد که می‌تواند تا آخر عمر به راحتی زندگی کند. برای من هم پول گذاشته بود. هنوز پول‌های کشوی آشپزخانه تمام نشده بود. کمی مانده بود. سرهنگ که خودکشی کرده بود مادر به پدر گفته بود دلش نمی‌خواهد چیزی داشته باشد.

پدر خانه، باغ‌ها و املاک سرهنگ را که به مادر ارث رسیده بود فروخته بود. مادر هر ماه می‌رفت بانک و با یک پاکت پول می‌آمد خانه. پدر که خودکشی کرد خواهر هیچ چیز جز لباس‌ها و عکس‌هایش را نبرده بود، مادر هم. می‌دانستم مادر در بانک پول دارد. اما همیشه که نمی‌ماند. پدر گفت. مادر گفت: “غصه نخور هر وقت تمام شد کار می‌کنم.” می‌دانست تمام نمی‌شود. به خواهر گفت. خواهر نگران شده بود. مادر خندید. گفت: “هنوز حتا از پول سرهنگ خرج نکرده‌ام. هر ماه فقط بهره‌ی آن را می‌گیرم. چرا باید تمام شود؟” مادر بیش‌تر خریدها را از پول پدر می‌پرداخت. پدر هم در بانک پول داشت. استاد پرسید: “پول لازم داری؟” گفتم: “نه، احتیاج زیادی ندارم. از پول‌های مادر خرج می‌کنم.” چند بار آمد در خانه. هر روز می‌بردم بانک و اداره‌های دیگر. یک روز هم چند سند ملکی و یک دفترچه‌ی بانکی داد دستم و گفت: “هر وقت پول احتیاج داشتی می‌توانی از این‌ها استفاده کنی.”

تمام پس‌انداز پدر را به نامم کرده بود. مسافرت که می‌رفتم از پول‌های پدر به مردها می‌دادم. به چند زن هم دادم. دیگر پول زیادی از پدر نمانده بود. پول‌های در کشو هم مدت‌ها بود تمام شده بود. استاد مرتب می‌پرسید: “مشکل مالی که نداری؟” همیشه نگران بی‌پولی‌ام بود. حتا گفت: “اگر بخواهی می‌توانم املاک پدرت را بفروشم یا خانه‌ی مادربزرگ را.”

دلم نمی‌خواست. امیدوار بودم مادر و خواهر برگردند. می‌دانستم یک روز سرانجام برمی‌گردند. برای همین خانه‌ی مادربزرگ هم نمی‌رفتم. گورستان هم نرفته بودم. منتظر بودم با مادر و خواهر بروم. استاد گفت: “گور مادربزرگ را هم کنار گور پدرت ست.” باغبان گفته بود اگر نمی‌خواهم خانه‌ی مادربزرگ را بفروشم اجازه بدهم خانواده‌اش در آن زندگی کنند. از استاد و صحاف پرسیده بودم. نمی‌توانستم به تنهایی تصمیم بگیرم. باغبان را دوست داشتم. هفته‌های نخست هر روز می‌آمد. گفتم: “لازم نیست هر روز این همه راه را بیایی. احتیاج ندارم.” یاد گرفته بودم که غذا درست کنم. بزرگ شده بودم. دلم می‌خواست مادر و خواهر ببینند که بزرگ شده‌ام.

باغبان هفته‌ای یک روز می‌آمد. خیلی کارها بود که هنوز نمی‌توانستم انجام بدهم. فراموش می‌کردم. از سر درد کلافه‌ می‌شدم. حتا دیگر در دفترچه‌ام هم کم می‌نوشتم. مدت‌ها بود که خیلی چیزها را یادداشت می‌کردم. وقتی که باغبان هم دیگر نمی‌آمد. خودم خواسته بودم. در راه خانه‌ی مادربزرگ تصمیم گرفته بودم که هر آن چه از مادر و پدر، پدر و خواهر می‌دانم بنویسم. امیدوار بودم بخوانند. متوجه بشوند که بزرگ شده‌ام، خیلی چیزها را می‌فهمم. خانه‌ی مادربزرگ هم زیاد نوشتم. بیش‌تر صفحه‌های یک دفتر دویست برگی را نوشته بودم. استاد و صحاف خوشحال شدند. گفتم: “می‌خواهم به باغبان بگویم با خانواده‌اش در خانه‌ی مادر‌بزرگ زندگی کنند.” نگفتم نمی‌خواهم در اتاق مادربزرگ و اتاق پدربزرگ بروند. دلم می‌خواست همه چیز همان طور باشد که پدربزرگ زنده بود. مادربزرگ دوست داشت. گفتم: “همه چیز همان طور باشد که مادربزرگ زنده بود.” دوست داشتم. به باغبان گفتم. گفت: “چشم، اما اجازه بدهید هر هفته در و پنجره‌ها را باز کنم تا هوا بخورند. باید گرد گیری کنم.” نگفتم نه. باغبان گفت: “اجازه بدهید در اتاق خواب مادرتون، اتاق خواهرتون و مهمانخانه را هم باز کنم تا آن‌ها هم هوا بخورند.” نگران بود بید و موش همه را از بین ببرد. گفتم: “دوست ندارم.” نگفتم چه اشکالی دارد که همه جا را موش بجود یا بید بپوساند. دلم نمی‌خواست باغبان را ناراحت کنم. مهربان و ساده بود. نمی‌توانست بفهمد که موریانه‌ی نبودن مادر و خواهر دارد تمام وجودم را می‌خورد. فقط از این که روز به روز لاغرتر و ضعیف‌تر می‌شدم و موهایم به سرعت داشت سپید می‌شد افسوس می‌خورد. خیال می‌کرد اگر ازدواج کنم حالم خوب می‌شود.

باغبان هم خیال می‌کرد مادر و خواهر در خارج زندگی نمی‌کنند. نمی‌دانست در همین جا، در همین گوشه و کنار نزدیکم هستند. در همین پشت و پسله‌ها. دروغ نمی‌گفتم. سردرد که نداشتم بارها صدای مادر و خواهر را شنیده بودم. حتا یک بار هم آن‌ها من را دیدند. درست از رو به رو می‌آمدند. مادر داشت برای خواهر حرف می‌زد. سبدش هم در دستش بود. دم دمای غروب بود. می‌دانستم مادر هر جا باشد نمی‌تواند غروب‌ها را در خانه بماند. دلش می‌گرفت. پدر که بود، هنوز بیکار نشده بود و در خانه نمی‌نشست، اگر مادر نمی‌توانست بیرون برود غذا را که می‌پخت، میز شام را که می‌چید، می‌رفت زیر دوش. بعد بیرون می‌آمد و موهایش را شانه می‌کرد. یکی از پیراهن‌های پرچینش را می‌پوشید و آرایش می‌کرد، به خودش عطر می‌زد و منتظر پدر پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشست. پدر را که می‌دید، در را باز می‌کرد. نمی‌خواست پدر در بزند. همان جا در آستانه‌ی ورودی خانه دست‌هایش را دور گردن پدر حلقه می‌کرد و می‌بوسیدش. پدر می‌دانست مادر خسته بود، دلش گرفته بود، بغلش می‌کرد و می‌بردش به اتاق خواب. صدای خنده‌های مادر را می‌شنیدم. خواهر هم می‌شنید. خوشحال بودم. می‌دانستم مادر که از اتاق خوابش بیرون می‌آید دیگر خسته و بی‌حوصله نیست. پدر روی مبلش می‌نشیند، روزنامه می‌خواند، به‌رادیو گوش می‌دهد و مادر برای او میوه و چای می‌آورد. اگر هم پدر خیلی گرسنه بود، یک تکه‌ی کیک جلواش می‌گذاشت.

ساعت که نه می‌شد شام می‌خوردیم. پدر از دوستان و همکارهایش می‌گفت و مادر از کارهایی که خواسته بود انجام بدهد و نشده بود. خواسته بود پلو ماهی درست کند و دیده بود ماهی نیست. برنج‌ هم کهنه شده‌ بود. به خواهر گفت. پدر گفته بود برنج کهنه دوست ندارد. پدر می‌گفت مادر هر چه را لازم دارد بنویسد تا فردا که می‌آید بخرد. برنج را هم به باغبان می‌گفت. می‌دانستم آخر هر ماه باغبان که به شمال می‌رفت برنج می‌آورد. پرتقال و نارنگی هم می‌آورد. مادر نارنگی دوست نداشت، خواهر هم. نارنگی‌ها را من می‌خوردم، پدر هم. دنبال مادر هم که می‌رفتم، کوچک که بودم نارنگی در جیبم می‌گذاشتم. مادر گفته بود. خسته که می‌شدم می‌خوردم. دهانم خشک می‌شد. مادر تند می‌رفت، خواهر هم. نمی‌خواستم گمشان کنم. به صدای مادر گوش می‌کردم. صدایش را که نشنیدم دیگر نارنگی  نخوردم. سرم را بالا کردم. مادر روسری داشت، خواهر هم.

به زن نگاه می‌کردم. جیغ کشیده بود که دیدمش. وسط خیابان بود. ماشین‌ها ایستاده بودند. چند زن چادر سیاه دست‌های زن را گرفته بودند. کف خیابان می‌کشیدند. کفشش در آمده بود. مثل کفش‌های مادر پاشنه داشت. جوراب‌هایش مثل جوراب‌های مادر بود. پاهایش را می‌دیدم. جورابش پاره شده بود که دیدم. کنار خیابان ماشین مأمورها ایستاده بود.

راننده گفت: “بزن تو سرش.”

زن چادرسیاه کفش زن را برداشت و زد تو سر او. روسری‌اش افتاده بود روی شانه‌هایش. زن باز هم جیغ می‌کشید. یقین داشتم که نمی‌توانستم ببینم مادر و خواهر را کتک بزنند. آسفالت خیابان خونی شده بود. نمی‌فهمیدم چرا زن را کتک می‌زدند؟ چرا می‌خواستند سوار ماشین مأمورها کنند. امیدوار بودم مادر و خواهر هیچ وقت بازداشت نشوند. بتوانند فرار کنند.

احساس کردم دو زن که از رو به رو می‌آمدند دارند نگاهم می‌کنند. دیده بودمشان. گرمای نگاهشان را روی صورتم حس کرده بودم. باز که نگاهشان کردم صورت‌هایشان را برگردانند. مادر و خواهر بودند. از این که نشناخته بودمشان ناراحت شدم. لباس‌هایم چروک و کثیف بود. موهایم را شانه نکرده بودم. به دنبالشان دویدم. از چهارراه گذشته بودند. می‌خواستند وارد مجتمع بزرگ فروشگاه‌ها بشوند. با مادر و خواهر رفته بودم. کوچک بودم. مادر مجتمع‌ها را دوست نداشت. می‌‌گفت هوایش گرفته است. خواهر خواسته بود. می‌خواست پالتو بخرد. با دوستش که رفته بود پالتو را دیده بود.

وارد مجتمع که شدم مأمورها در وسطه محوطه ایستاده بودند. چند زن چادر سیاه هم کنارشان ایستاده بودند. اجازه نمی‌دادند زن‌ها و مردها با هم باشند. مردها را به طرف راست می‌فرستادند و زن‌ها را به طرف چپ. گفتم: “می‌خواهم بروم دنبال مادر و خواهرم.” نگفتم که مدت‌ها بود دنبالشان می‌گردم. اگر باز گمشان کنم معلوم نیست کی دوباره می‌توانم پیدایشان کنم. یکی از مأمورها دستش را گذاشت روی سینه‌ام. هلم داد. گفت: “گورت را گم کن.”

خوردم زمین. به سرعت بلند شدم. دویدم بیرون. می‌خواستم جلو در خروجی بایستم. می‌دانستم مادر و خواهر دیر یا زود بیرون می‌آیند. می‌توانستم جلو بروم و بگویم من هستم. یقین داشتم مادر می‌بخشیدم، خواهر هم. نمی‌دانست اگر لاغر شده‌ام و سر و وضع خوبی ندارم به خاطر بیماری‌ام است. باز هم سرفه می‌کنم و سردردهای شدید دارم.

هنوز داشتم می‌دویدم که مأموری یقه‌ام را گرفت. پرسید: کجا فرار می‌کنی؟” گفتم: “من فرار نمی‌کنم. دنبال مادر و خواهر می‌دوم. اگر تا چند لحظه‌ی دیگر جلو در خروجی نباشم بیرون می‌روند.” نگفتم باز گم‌شان می‌کنم. خواست که دنبالم بیاید. گفت: “بریم به من نشونشو بده.” می‌دانستم اگر مادر و خواهر ببینند کنار مأمور ایستاده‌ام بیرون نمی‌آیند. نگران شدم. به طرف در خروجی راه افتادم. نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم. چند بار از دست مأمورها فرار کرده بودم.

در پیاده‌رو قدم می‌زدم. خلوت بود. نمی‌دانستم مأمور است. فقط ریش داشت. لباس‌های سبز مأمورها را نپوشیده بود. چند قدم به دنبالم آمد. سلام کرد. جوابش را دادم. پرسید: “چه‌کاره‌ای؟” استاد گفته بود بگویم دانشجو. گفتم. پرسید: “دانشجوی کجا؟” گفتم. گفت: “دانشگاه که تعطیله.” می‌دانستم. گفتم: “منتظرم باز بشه.” پرسید: “پدرت چه ‌کاره ست؟” گفتم ندارم. نگفتم مادر و خواهر دارم.

پرسید: “پس تنها زندگی می‌کنی؟” نگفتم. استاد گفته بود بگویم خانه‌ی او زندگی می‌کنم، صحاف هم. گفتم: “در نانوایی می‌خوابم.” می‌دانستم اگر از شاطر بپرسد حرفم را تأیید می‌کند. گفت: “پس کار می‌کنی.” گفتم: “تا وقتی دانشگاه باز بشه.” پرسید: “نانوایی کجا ست؟” گفتم. گفت: “بریم نشون بده من باید ببینم.”

لاغر بود و دراز. کفش‌های کتانی هم پوشیده بود. می‌دانستم می‌توانم فرار کنم. فقط نگران خس خس گلویم بودم. به چهار راه که رسیدیم چراغ سرخ شد. می‌بایست می‌ایستادیم تا ماشین ها رد شوند. خیابان شلوغ بود و پیاده رو خلوت. ایستادیم. چند ماشین بوق زدند. نگاه کردم. تصادف شده بود. مأمور هم نگاه می‌کرد. دویدم وسط ماشین‌ها. فکر نکردم که ممکن است زیر ماشین بروم. از جلو دو ماشین به سرعت گذشتم. به کوچه که رسیدم وارد آن شدم. می‌دانستم نباید در خیابان بدوم. مأمور زیاد بود. فریاد می‌زدند بگیرش و می‌گرفتند. دیده بودم. به جلو در خروجی مجتمع که رسیدیم یکی از مأمورها گفت: “همین جا بایست تا برگردم.” گفتم: “چشم.”

پدر تعریف کرده بود که مغول‌ها به ایرانی‌ها گفته بودند همان جا بمانند تا برگردند و بکشندشان. ایستاده بودند. هنوز مأمور دور نشده بود که فرار کردم. مواظب بودم که به زن‌ها تنه نزنم. دیده بودم که به بهانه‌ی تند رفتن به مادر و خواهر تنه زده بودند. هنوز کوچک بودم. دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفتد. خیلی زود دور شدم. هیچ مأموری پشت سرم نبود. در خیابان رو به رو جمعیت زیادی شعار می‌دادند. می‌خواستند به جبهه بروند. باز هم دیده بودم. استاد گفت: “این روستایی‌های بیچاره را فریب می‌دهند. شهری‌ها را هم به زور می‌برند. می‌خواهند با خون برنده شوند. خون پیروزی‌شان را در جبهه تضمین می‌کند و بقایشان را در حکومت.”

نمی‌فهمیدم. صحاف هم همین اعتقاد را داشت. رفتم تو خانه. نمی‌خواستم با همان لباس‌ها در خیابان باشم. از این که مأمور باعث شده  بود باز مادر و خواهر را از دست بدهم عصبانی بودم. نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم. چند قرص خوردم. نمی‌خواستم سردرد مانع از فکر کردنم به مادر و خواهر بشود. روپوش‌ها و روسری‌های مادر و خواهر را به خاطر سپردم. امیدوار بودم که روز دیگر پیدایشان کنم. خوشحال بودم که یک بار با روسری و روپوش دیده بودمشان. نتوانسته بودم بفهمم که چه نوع روسری یا روپوشی می‌پوشند. بارها زن‌هایی را با روپوش و روسری دیده بودم. جلوتر از من راه می‌رفتند. قد و شانه‌هایشان مثل مادر و خواهر بود. حتا طرز راه رفتنشان. نتوانسته بودم بفهمم مادر و خواهرند. بانو را هم که دیده بودم نشناخته بودم. نوشتم: “نتوانستم بشناسمت.” گفت: “من نبوده‌ام. من هیچ وقت روپوش و روسری نمی‌پوشم.” باز با روپوش دیده بودمش. سپید بودند. روی شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره‌ی آسایشگاه می‌نویسم. می‌گوید: “لباس‌ پرستاری بوده. همه‌ی پرستارها در همه جا روپوش می‌پوشند. دکترها هم می‌پوشند. خیلی از کارکنان خیلی از جاها لباس مخصوص کار دارند. نباید اشتباه کنی با روپوش‌های اسلامی.”

نمی‌دانستم. به استاد گفتم. در کافه نشسته بودیم. کافه‌چی را که با روپوش دیدم یاد حرف‌های بانو افتادم. استاد خواست که تابستان‌ را در کتابفروشی صحاف کار کنم. گفت: “به زودی به سفر می‌رود.” می‌دانستم هر سال می‌رود. خوشحال شدم. پزشک گفته بود باید بستری بشوم. سردردهایم شدید شده بود و همیشگی. گفتم. گفت: “باید معاینه کنم.” از سرم عکس گرفت. عکس‌ها را که دید، گفت: “احتیاج به‌عمل جراحی داری. باید هم غده‌ای را که در سرت رشد کرده بردارم و هم گلویت را عمل کنم.”

امیدوار بودم بعد از عمل جراحی دیگر سردرد نداشته باشم. می‌دانستم اگر کمتر سردرد داشته باشم بهتر می‌توانم به دنبال مادر و خواهر بگردم. بانو هم بیش‌تر کنارم می‌ماند. حتا می‌توانستم از بانو بخواهم با من زندگی کند. مجبور نباشد در شب‌های بمباران در بیمارستان بماند. از بس زخمی دیده بود و جسدهای تکه تکه شده دیگر نمی‌توانست از شادی‌ها و امیدهایش برایم حرف بزند. اتاقم کوچک نبود. فقط می‌بایست تختخوابم را عوض کنم. دلم نمی‌خواست در اتاق‌های مادر و خواهر را باز کنم. بانو هم می‌دانست. نگران مهمان هم نبودیم. هیچ کس به خانه‌ام نمی‌آمد.

شاطر و صحاف هم می‌دانستند چرا در اتاق‌ها و مهمانخانه را بسته‌ام. بانو که کنارم می‌ماند می‌توانستم از باغبان بخواهم دیگر نیاید. هر وقت می‌آمد یک دسته گل از حیاط خانه‌ی مادربزرگ می‌چید و می‌آورد. می‌توانست درخت‌ها و گل‌های حیاط را هرس کند. پدر خوشحال می‌شد. مادر و خواهر هم که می‌دیدند خوشحال می‌شدند. می‌فهمیدند بزرگ شده‌ام. دیگر مادر نباید نگران این باشد که تیغ گل‌ها به دست‌هایم فرو برود. فرو رفته بود. مادر با نوک موچینش درآورده بود. اگر باز هم تیغ به دست‌هایم فرو می‌رفت بانو می‌توانست دربیاورد. موچین داشت. می‌توانست مثل مادر بنشیند پشت پنجره که نور زیاد باشد.

به یک دست آینه‌ی کوچک گردش را می‌گرفت و به یک دست موچینش را. نوک موچین را می‌گذاشت زیر ابرویش و بعد ناگهان برمی‌داشت. هیچ وقت ندیدم موی ابرویش را بکند، اما وقتی بلند می‌شد و صورتش را می‌شست و می‌نشست جلو آینه‌ی اتاق خوابش تا سرخاب و ماتیک بمالد می‌دیدم ابروهایش باریک‌تر شده‌اند. پشت پلک‌هایش برق می‌زدند. بانو هم که نگاهم می‌کرد می‌دیدم پشت پلک‌هایش را سایه‌ی آبی زده بود. اگر نزده بود که خیال نمی‌کردم دو ماه در بالای دو خورشید ایستاده‌اند.

نزدیک سه ماه از نخستین باری که مادر و خواهر را دیده‌ام گذشته و هنوز نتوانسته‌ام موقعیتی ایجاد کنم که ملاقات ما ممکن شود. از همین رو، انداختن سکه در سر راه آن‌ها آخرین شانس است. می‌خواهم به بهانه‌ی بر داشتن سکه جلو مادر و خواهر سبز شوم. اما همین که نزدیک شدن مادر و خواهر به کتابفروشی را حس می‌کنم و در آستانه‌ی در می‌ایستم تا به موقع جلو آن‌ها خم شوم، صدای موتورسیکلت را می‌شنوم. چشم‌هایم را می‌بندم و به شانس خودم لعنت می‌فرستم. در لا به لای صدای موتور سیکلت صدای گفتن “آقا” تنم را می‌لرزاند. موتورسیکلت دور می‌شود. چشم‌هایم را باز می‌کنم. انتظار دارم صاحب صدا را ببینم. شعاع تیز خورشید چشم‌هایم را آزار می‌دهد. چند لحظه جز سرخی‌ آفتاب هیچ چیز نمی‌بینم. سرم را پا‌یین می‌برم تا به روشنا‌یی عادت کنم. سکه‌ای که جلو کتابفروشی انداخته‌ام در پرتو سرخ آفتاب می‌درخشد.

بارها به تماشای خورشید ‌ایستاده بودم. در روز‌های تابستان، وقتی درست رو به روی دهانه‌ی ورودی‌ کتابفروشی، در پشت درخت‌های فراز تپه‌ی رو به رو غروب می‌کرد، نمی‌توانستم نگاهم را از آن بردارم. نور زرد آن در طیفی از رنگ نارنجی، آسفالت پیاده‌رو و موزا‌ییک‌های کف کتابفروشی را رنگ می‌پاشید و تا وقتی سرخ می‌شد می‌توانستم تماشایش کنم. نگران اطراف را نگاه کردم. نمی‌توانستم باور کنم. مادر و خواهر از جلو کتابفروشی گذشته بودند و حالا داشتند برمی‌گشتند. ‌این نخستین بار بود که می‌دیدم آن‌ها ‌راهشان را ادامه نمی‌دهند. حتا ندیده بودم مثل بانو نیم‌چرخی بزنند یا سرشان را برگردانند. روزی هم که شاطر با چرخدستی‌ پر از گونی‌های آرد پشت سر مادر و خواهر سبز شد و فریاد زد، باز برنگشتند نگاه کنند. مادر و خواهر به سوی لبه‌ی جوی آب میان خیابان و پیاده‌رو رفتند و همین که شاطر و چرخش گذشتند، باز به راهشان ادامه دادند.

آرد سهمیه‌بندی شده بود و چون نانوایی پخت نداشت خیلی از مشتری‌ها وارد کتابفروشی می‌شدند و سراغ شاطر را از من می‌گرفتند. اغلبِ آن‌ها انتظار داشتند علت پخت نکردن شاطر را بدانم و بگویم چرا آرد سهمیه‌بندی‌اش را نداده‌اند یا عقب انداخته‌اند. بانو هم همین را پرسید و وقتی فهمید نمی‌دانم ناراحت شد: “هر روز از صبح می‌آیی این جا می‌نشینی و نمی‌دونی چه اتفاقی افتاده؟ حتم یکی از همین همسایه‌ها براش پاپوش درست کرده‌. نمی‌بینی یه پاشون تو مسجده یه پاشون تو کمیته و بسیج، و همین که دور و برشون را خلوت می‌بینند شروع می‌کنند به غُر زدن. مبادا این جا که می‌آند حرفی بزنی که نباید.”

نگفتم بسیاری از مشتری‌ها همین که تنها می‌شوند به زمان و زمین فحش می‌دهند و وقتی من را ساکت می‌بینند نگران بیرون می‌روند. بیش‌تر مشتری‌ها حوالی‌ عصر و دم دمای غروب می‌آمدند و این درست زمانی است که تمام حواسم متمرکز شده روی آمدن مادر و خواهر.

نقاش کوچه‌ی پایین هم هر وقت می‌آمد زیاد حرف می‌زد. هیچ وقت هم کتاب نمی‌خرید. هر بار چند کتاب را ورق می‌زد، جاهایی را می‌خواند و آخرش می‌گذاشت سر جایش: “حوصله‌ی خوندن ندارم. فقط کنجکاوم ببینم چی منتشر می‌شه.” تنها باری که عصر آمد بانو هم بود. تمام مدت یک گوشه ایستاد و بدون این که به من یا نقاش نگاه کند آن قدر پا به ‌پا کرد تا نقاش متوجه‌ی ناآرامی‌اش شد: “بهتره من زحمت را کم کنم.”

هنوز نقاش پایش را از کتابفروشی بیرون نگذاشته بود که بانو نفس بلند پر صدایی کشید: “دُم خروس را باور کنیم یا قسم‌هاش را. ریش گذاشته، پیراهن یقه حسنی ‌پوشیده و وقتی چشم ناظران را دور می‌بینه، همین که باد موافق می‌وزه حرفای چریکی می‌زنه. به این آدمای دو دوزه باز رو نده. اینا همراه قافله و شریک حکومتند. پاشون تو مسجده و سرشون تو پستوی خانه.”

ندیده بودم بانو این طور با حرص و غیظ حرف بزند. وقتی عصبانی بود یا وقتی در خانه به سراغم می‌آمد، حرف که می‌زد، انگار که هنوز کودکم و مادر لالایی می‌خواند، مادربزرگ قصه می‌گوید، تمام تنم شل می‌شد و احساس آرامش می‌کردم. حتم دارم اگر صدای شاطر را نشنیده بود تا مدت‌ها حرف می‌زد و به رغم عصبانیتش، از لذت شنیدن صدایش روز و شب خوشی داشتم. اما در این اوضاع و احوال نمی‌فهمم چرا باز هم شاطر خروس بی‌محل می‌شود و شعر می‌خواند. بانو که می‌بیند هاج و واج دهانم باز مانده است می‌خندد و رو به ‌شاطر می‌چرخد: “فی‌البداهه که نبود؟” شاطر هم می‌خندد: “اگه مثل این ولد چموشا زیاد نبودند بارِ هیچ حکومتی به مقصد نمی‌رسید. آن چه که تو این مملکت فراوونه، جماعت بُزدل، مداح، چاپلوس، دو رو و سکه‌ی قلب زنه. خیالت به قول قجرا، قرمساق چه گونه خرش را می‌رونه، اینا هم همون طور پیش می‌برند. از توده‌ای‌ کمونیست و مسلمون گرفته تا داشناکا و چریکا و مجاهدا و جبهه ملیا. همه با ندانم‌کاری‌هاشون به ‌این مملکت خیانت کردند.” “مردم بیچاره چه گناهی کردند این وسط، شاطر؟”

شاطر نگاهی به مشتری‌اش که در آستانه‌ی در منتظرش ایستاده، پوزخندی می‌زند و بشکن‌زنان وارد نانوایی می‌شود. مشتری هم به دنبالش می‌رود. او را بارها دیده‌ام. کارمند اخراجی است که برای امرار معاش از شاطر خمیر می‌خرد و با آن برای بچه‌های مدرسه نان قندی می‌پزد. می‌دانم شاطر از او و خیلی از مردم دل خوشی ندارد. بانو هم می‌دانست. به او گفته بود باید اشتباه‌های سیاسی‌ این گروه‌ها را ناشی از همین ندانم کاری و راحت‌طلبی و چشم و هم چشمی‌ مردم دانست: “اگه مردم می‌فهمیدن‌ سیاسیون هم به یک جایی می‌رسیدن. بدبختی اینه که تمام حزبا و گروه‌های سیاسی بیش از این که بخوان مردم را به جایی برسونن می‌خوان که اعتماد اونا را جلب کنن و برای همین حرفای اونا را تکرار می‌کنن.”

گذشته‌ی سیاسی پدر، بحث‌هایش با مادر و کنجکاوی‌های خواهر را که به یاد می‌آورم، دلم نمی‌خواهد از بانو هم همان حرف‌ها را بشنوم. یک مشتری غریبه وارد می‌شود. به طرف او می‌روم تا شاید از نگاهش دریابم چه کتابی می‌خواهد. همین که رو در رویش می‌ایستم، چشمان مضطربش را از من می‌دزد و به کتاب‌های روی میز وسط نگاه می‌کند. احساسم این است که قصد خریدن کتاب ندارد. لحظه‌ای براندازش می‌کنم. کفش‌های خاک گرفته‌اش نشان می‌دهد که راه درازی را پیاده پیموده است. به پشت پیشخان می‌روم و با دستمال گردگیری بازمی‌گردم. خم می‌شوم تا غبار ناپیدای کتاب‌ها را پاک کنم. “می‌بخشید، می‌تونم یک سؤال خصوصی بکنم؟” پیش از آن که جوابش را بدهم، متوجه‌ی خروج بانو می‌شوم. هیچ وقت منتظر رفتن غریبه‌ها نمی‌شود. دلش نمی‌خواهد حضورش را به دیگران تحمیل کند. دور شدن بانو را دنبال می‌کنم و امیدوارم که بچرخد و یک لحظه دوباره صورتش را ببینم. بدون توجه به کامیونی که از خیابان می‌گذرد، راهش را ادامه می‌دهد.

نگران به مشتری نگاه می‌کنم. امیدوارم از خیر سؤالش گذشته باشد. نگاه حیرانش به بیرون را که می‌بینم، یادم می‌آید هیچ وقت از دیدن کامیون‌های یخچال‌دار مخصوص حمل گوشت خوشحال نشده‌ام. اولین بار که یکی از آن‌ها را در سه راهیِ جلو شهر بازی دیدم، بانو هراسان بازویم را چنگ زد و خواست به خانه برگردیم. نگفتم چرا، تو که دوست داشتی قدم زنان تا کنار رودخانه‌ برویم.

تابستان بود و هوا گرم و ساعتی از شب گذشته بود. بانو خوشحال از این که سرانجام از خیر فتح جهان و دست کم فتح قدس و کربلا گذشته‌اند و ناگزیر تن به صلح داده‌اند، اغلب غروب‌ها می‌آمد سراغم و پیش از این که باز در فکر و خیال‌های خودم فرو بروم و دچار سردرگمی گم شدن مادر و خواهر شوم، می‌خواست که با هم قدم بزنیم. خیابان جلو کتابفروشی را که مستقیم به سوی شمال می‌آمدیم، می‌رسیدیم به شهر بازی. بانو دوست داشت که شادی بچه‌ها را هنگام سوار شدنشان بر ماشین‌های گوناگون و اغلب چرخان تماشا کند. مدام از من می‌خواست که به مادرها و پدرهایی نگاه کنم که ضمن نگرانی، از شادی فرزندانشان لذت می‌بردند.

هیچ وقت فکر نکرده بودم که اصرار پنهان بانو برای آمدن به کنار شهر بازی، ممکن است علت دیگری هم جز تماشای بچه‌ها داشته باشد. خیال می‌کردم او هم مثل من فقط از تماشای بچه‌ها و شادی‌های وصف ناشدنی‌اشان لذت می‌برد. حتا فکر نکرده بودم که ممکن است در پشت لذت آشکاری که می‌شد آن را در تمام سلول‌های صورت و لرزش دستانش حس کرد، غصه‌ای هم وجود دارد. شاید پیش از آن که غصه باشد یک غبطه‌ی گذرا بود. چون هر وقت که گروهی کودک و نوجوان را در حال شعف و سرور می‌دیدم، ناخواسته به یاد کودکی‌های خودم می‌افتادم. همیشه از این که نمی‌توانستم پا به پای هم‌کلاسی‌هایم بازی کنم یا از سر و کول هم دیگر بالا برویم، غصه می‌خوردم. نفس تنگی‌ام آن قدر زیاد می‌شد که اگر هم می‌خواستم به بازی ادامه بدهم دیگران دوست نداشتند. از صدای خس خس سینه‌ام خوششان نمی‌آمد. وادارم می‌کردند که از بازی بیرون بروم.

حتا در یکی از شب‌هایی که بیش‌تر از حد معمول در کنار شهر بازی نشسته بودیم، یادآوری کردم که خیلی بیش از آن چه که در یادداشت‌هایم نوشته‌ام، کودکی‌ام رنج‌آور بوده است. به رغم انتظارم نپرسید چرا ننوشته‌ام؟ چرا به خود سانسوری تن داده‌ام؟ دستم را میان دو دستش گرفت: “می‌دانم خیلی از دردها را نمی‌توان نوشت. برای خیلی از زخم‌ها نمی‌توان مرهم یافت. اما بابت همین‌ها هم که تا امروز نوشته‌‌ای، سپاسگزارم.” نمی‌دانستم چه گونه از محبت‌هایش قدردانی کنم یا دست کم  آن‌ها را بیان کنم. بی‌توجه به زمان و مکان بی‌اختیار او را در آغوش گرفتم. به سرعت من را به عقب راند و هراسان بلند شد: “می‌دانی کجا هستیم؟” گیج واکنش نامنتظره‌اش اطرافم را نگاه کردم. زن‌ها و مردهایی در حال آمد و شد بودند و چند خانواده بی‌توجه به ما وسایلشان را جمع و جور می‌کردند. “خیال نکن که من ترسیده‌ام یا از خودم باکی دارم. من هر کجا باشم همینی هستم که هستم. هیچ چیز و هیچ کس در هیچ زمان و هیچ مکانی نمی‌تونه من را تغییر بدهد، اما منکر رذالت‌ها و تنگ‌نظری‌ها هم نمی‌تونم باشم. همین که آن نورافکن‌ها را بر آن سرنوشت‌های سیاه ناخواسته می‌بینم، تنم می‌لرزه و از تصور بودن تو در آن جا ضربان قلبم کُند و کندتر می‌شه. من دیده‌ام کسانی را که بدون کوچک‌ترین تخیلی از چنین آینده‌ای، ناگهان در آن فرو غلتیده‌اند و برای همین تا کُنه وجودشان زخمی شده. فرق ست میان کسی که خودش را برای یک مبارزه، حتا یک مبارزه‌ی نابرابر آماده می‌کند با کسی که فقط آمده تو میدان برای این که خواسته‌اش را اعلام کند.”

همان طور که به تپه‌های روشن و نورافکن‌های پشت هتل نگاه می‌کنم، یاد حرف‌های مادر می‌افتم و جوش و خروش خواهر برای رفتن به دانشکده و شرکت کردنش در تظاهرات دانشجویی. به بانو نمی‌گویم. حتا از این که بی‌اختیار در آغوشش گرفته‌ام و ترسانده‌امش، معذرت نمی‌خواهم. فقط به صدای مادر و خواهر گوش می‌دهم که در سرم پیچیده است و تصویر پدر را می‌بینم که تلاش می‌کند حلقه‌ی طناب را از دور گردنش باز کند. هر چه بیش‌تر انگشتانش را میان فاصله‌ی تنگ گردن و طناب فرو می‌کند، چهره‌اش سیاه‌تر می‌شود و چشم‌هایش از حدقه بیرون می‌آیند. 

در کشاکش تمام شدن جنگ، هر وقت از کنار شهر بازی می‌گذشتم، با دیدن مادران و پدران حیرانی که با کیسه‌های رنگارنگ پر از لباس مثل گمشدگان نمی‌دانستند از کدام طرف بروند و چه کار کنند، یاد حرف‌های بانو می‌افتادم. می‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد که آدم دیگر گریه هم نمی‌تواند بکند. انگار که تمام عضله‌های حنجره و دهان فلج شده باشد، نیروی غریبی از سینه بالا می‌آید و در گلو جمع می‌شود. گاهی فشار آن قدر زیاد است که آدم دلش می‌خواهد با کارد یا هر چیز برنده‌ی تیزی گلو و سینه‌ی خود را پاره کند. بارها احساس کرده بودم که درد بریدگی تحمل‌پذیرتر از فشاری است که امکان نفس کشیدن را مختل می‌کند. در  لحظه‌های این چنینی آدم دلش می‌خواهد با تمام توانش جیغ بکشد: “دارم خفه می‌شوم،” اما نمی‌تواند. هر گونه تلاشی برای حرف زدن یا حتا گریه کردن با هق هق، جز فشار به سینه و درد گلو را بیش‌تر کردن حاصل دیگری ندارد. تنها بانو می‌فهمید که چه بلایی سر آدم می‌آید وقتی ناگهان درمی‌یابد دیگر پدر ندارد، دیگر مادر ندارد، دیگر خواهر ندارد، دیگر هیچ امیدی به دیدن کسی ندارد که بخشی از وجودش است، که به همه‌ی گذشته و حال و آینده‌اش گره خورده است.

استاد گفت: “طبیعت آدمی به گونه‌ای سرشته می‌شود که مرگ را با همه‌ی سختی‌اش می‌پذیرد، اما فقط مرگ طبیعی را. آدمی با همان مرگی عجین و سرانجام اُخت می‌شود که زاده‌ی طبیعت باشد، حاصل بیماری یا کهولت سن باشد. گمان نکنم تا امروز کسی توانسته باشد کشته شدن کسی را به دست دیگری بپذیرد یا آن را فراموش کند. این گونه کشتارها، این اعدام‌های دسته‌جمعی و پیاپی، بیش از آن که جامعه‌ای را مطیع و فرمانبردار کند، یا به انفعال مطلق می‌کشاند یا به شورش کور، که هیچ کدامش به صلاح آینده‌ی جامعه نیست.”

دلتنگ بوی تن مادر و خواهر و تماشای پرواز گلبرگ‌ها که بیش‌تر شبیه به پروانه‌های بنفش به نظر می‌آمدند، کنار درخت اقاقیا ایستاده بودم؛ کلافه و منتظر. بعد از مدت‌ها از خانه بیرون آمده بودم و به رغم این که منتظر حادثه‌ای بودم، نمی‌دانستم کجا بروم، چه کار بکنم. باد پاییزی هم مزید بر علت شده بود. از شدت باد و غباری که به همراه آن در هوا پخش می‌شد، خس خس سینه‌ام بیش‌تر شده بود. ایستادن سخت‌تر شده بود اما با این که جز گذر گاه به گاه رهگذری هیچ اتفاق دیگری نمی‌افتاد، هم چنان منتظر ایستاده بودم. غروب غریبی بود. مدتی که گذشت دیگر هیچ پنجره‌ای باز نبود. سایه‌ی هیچ کس هم دیده نمی‌شد. انگار ناگهان خانه‌ها خالی از سکنه شده است. به دنبال صدای گذر سریع آژیر آمبولانسی، پرواز تکه کاغذی در هوا توجهم را جلب کرد. کنجکاو به دنبال آن رفتم. می‌خواستم نوشته‌ی روی آن را بخوانم. یقین داشتم جالب خواهد بود. ناگهان باد شدیدتر شد و با ساختن گردباد کاغذ را در میان انبوهی برگ و غبار بالا برد. چند لحظه منتظر ایستادم. باد آرام شد، گردباد محو گشت، اما انگار که همه چیز خیال بوده است، تکه کاغذ پایین نیامد. حتا هیچ کدام از برگ‌ها را دیگر ندیدم. بدون این که باز هم منتظر حادثه‌ای باشم، باز کنار درخت اقاقیا ایستادم. استاد را دیدم. به طرفش رفتم. همین که سرش را بالا برد و من را دید، خوشحال دستش را بالا برد. سلام کردم و پا به پایش راه افتادم. خسته و رنجورتر از همیشه به نظر می‌رسید. می‌خواستم بپرسم چه اتفاقی افتاده که دیگر کفش‌هایش مثل همیشه واکس‌زده و لباس‌هایش مثل همیشه اتوکشیده نیست، ناگهان ایستاد، دستش را سر شانه‌‌ام گذاشت و همین که خوب نگاهم کرد، دوباره راه افتاد: “گورستان بودم. باز یکی دیگر از دوستان قدیم را از دست دادم. سال‌ها بود که دیگر با او رفت و آمدی نداشتم. حتا نمی‌دانستم با کی ازدواج کرده و چند تا فرزند دارد. از دوستی شنیدم که به خانواده‌اش اجازه‌ی مراسم سوگواری نداده‌اند. به همین خاطر هم رفتم به گورستان. حتم از پدرت یا شاید از مادرت شنیده‌ای که من به این چیزها اعتقادی ندارم. کسی که می‌میرد، دیگر درست کردن گور و مقبره و آرامگاه و زیارتگاه از او مسخره ست. مرده مرده ست همان طور که خاک خاک ست، اما خب، گاهی تنها راه ارتباطی که می‌ماند، همین گورستان ست.” نگفتم با این که هم از پدر و هم از مادر شنیده‌ام، استاد خودش هم برایم تعریف کرده است. نخواستم حرفش را قطع کنم. مدتی بود که متوجه شده بودم باید صبر کنم تا حرفش تمام شود. مدام رشته‌ی کلام را از دست می‌داد. بدون این که متوجه باشد درباره‌ی چه موضوعی حرف می‌زند، ناگهان چیزهایی می‌گوید که نه ربطی به حرف‌های گذشته‌اش دارد و نه به سؤالی که از او می‌شود.

آخرین بار که استاد را دیدم و در تمام مدت حتا نتوانست یک موضوع را تا آخر بیان کند، یک هفته پیش از آخرین دستگیری و بلافاصله اعدامش بود. آن زمان‌ها خیال می‌کردم ذهن من برای شنیدن حرف‌های او هم نابالغ است و هم پریشان. هیچ وقت فکر نکرده بودم تقصیر از من نیست. همیشه خیال می‌کردم بیماری‌های مدام و ضعف ناشی از ناتوانی‌های جسمی‌ام سبب می‌شود که نتوانم موضوعی را دنبال کنم. برای بانو که نوشتم، بعد از چند پرسش و پاسخ، حالی‌ام کرد که هم من به دلیل وضعیتم مشکل داشته‌ام، هم استاد نمی‌توانسته حواسش را روی موضوع خاصی متمرکز کند. بعد هم برای این که من را شیرفهم کرده باشد، همین که پزشک به عیادتم آمد، بدون این که بگوید درباره‌ی چه کسی حرف می‌زند و چرا می‌پرسد، با او مطرح کرد.

پزشک بعد از چند لحظه دست به چانه ایستادن، به او نگاه کرد: “فشارهای بیرونی، فشارهایی که جسمی نیستند، فشارهایی که از طریق قوه‌ی ادراک، شعور و آگاهی متحمل می‌شوند، یکی از نخستین تأثیرهای مخربشان روی حافظه و تمرکز ست. به همین خاطر یک سری آزمایش‌ها نشان داده‌اند که بسیاری از محکومین به اعدام، دچار این گونه اختلال می‌شوند. یعنی همین که درمی‌یابند که محکوم به مرگ شده‌اند، با گذر هر لحظه و نزدیک‌تر شدن به لحظه‌ی موعود، بیش‌تر قوه‌ی ادراکشان را از دست می‌دهند. به طوری که شاید بسیاری از آن‌ها همان درک و دریافت یا ترس و هراسی را که از مرگ داشتند، دیگر در لحظه‌ی اعدام ندارند، آن را از دست می‌دهند.”

در تمام مدتی که پزشک حرف می‌زند، بانو لبش را گاز گرفته و من مدام نگرانم چون می‌دانم باز لبش را زخمی می‌کند. آخرش هم همین اتفاق می‌افتد. اولین قطره‌ی خون که دارد می‌چکد روی آستین پزشک، سرفه‌کنان بالاتنه‌ام را به طرف او پرتاب می‌کنم. نمی‌خواهم پزشک با دیدن خون، هم متوجه‌ی ناراحتی بانو بشود و هم بفهمد که من با او درباره‌ی استاد حرف زده‌ام و از مدت‌‌ها پیش از دستگیری و اعدامش می‌دانستم که روزی این اتفاق می‌افتد.

هنوز که استاد را اعدام نکرده بودند، بانو گفت: “تو چشم‌هاش پر از نگرانیه، نگرانی از مرگ. آدم را که می‌بینه، لبخند می‌زنه، سعی می‌کنه چهره‌ی خندانی داشته باشه، اما نمی‌تونه ترسش را پنهان کنه. فقط وقتی از خانم و پسرش حرف می‌زنه، ترسش کم‌تر دیده می‌شه. حق هم داره. هم به این خاطر که خیالش از خانم و پسر و دخترش راحته و می‌دونه حالا تو یک کشور امن زندگی می‌کنن و هم به این خاطر که می‌دونه دیر یا زود می‌آیند سراغش.”

تو باغ کافه نشسته بودیم. یک روز عصر بهاری بود، خرداد ماه. درست همان لحظه‌ای که پرنده‌ای جلو میز ما نشست و سرگرم برچیدن دانه‌های ناپیدا شد، استاد یاد مادر و خواهر و تصمیم پدر افتاد: “می‌فهمم. در این روزها حتا به نزدیک‌ترین دوستت هم نباید چیزی از برنامه‌هایت بگویی. نه این که به او بی‌اعتماد باشی یا از اطمینان به او رنجیده باشی. نه، روزگار طوری شده که هر چه حوزه‌ی آگاهی آدم‌های اطرافت کم‌تر باشه، خطر کم‌تری هم خودت را تهدید می‌کنه و هم آن‌ها را. هیچ کس نمی‌داند آن تو چه اتفاقی می‌افتد که خیلی‌ها از سر عقاید سالیانشان می‌گذرند و ناگهان یک شبه منکر همه چیز می‌شوند و خواسته‌های آشکارا نادرستی را تأیید می‌کنند که دور از آزادی‌های مدنی و حقوق طبیعیِ انسان‌ها ست. دیگر حتا به رادیو تلویزیون هم نمی‌شود اعتماد کرد. همه چیز شده ست موتور سانسور و اختناق.”

از صدای گذر موتورسیکلتی به خود می‌آیم و لبخندزنان به مشتری نگاه می‌کنم. هنوز در حال ورق زدن کتاب‌ها ست. “گفتید پرسشی دارید؟ امیدوارم بتوانم کمکتان کنم.” مضطرب به خود می‌آید و کتاب را می‌بندد. امیدوارم سؤالش از حیطه‌ی کتاب و کتابفروشی بیرون نباشد. پس از لحظه‌ای درنگ سرش را آرام تکان می‌دهد. دلم می‌خواهد به او اطمینان کنم اما حسی از این کار بازم می‌دارد. با فشاری که به گوشه‌ی لبش می‌آورد تا لبخندی را هویدا کند، لحظه‌ای به چشمانم خیره می‌شود و بعد آرام و خونسرد دوباره کتاب را باز می‌کند: “باشه در یک فرصت دیگه.” بعد از چند لحظه هم کتاب را تو قفسه می‌گذارد و به سرعت از کتابفروشی بیرون می‌رود. بدون این که عرق کرده باشم، بی‌اختیار دستمال گردگیری را به روی پیشانی و پشت گردنم می‌کشم و به طرف صندلی‌ام می‌روم. دلم نمی‌خواهد مغلوب فکرهایی شوم که به سرعت ذهنم را اشغال کرده‌اند. می‌نشینم و به رو به رو خیره می‌شوم.

صدای انفجار مهیبی می‌شنوم. از واکنش خودم تعجب می‌کنم. نه تنها از جایم تکان نمی‌خورم و کنجکاو نیستم بیرون بروم، که صدا را بیش‌تر زاده‌ی خیال می‌دانم. از این که بارها از کتابفروشی یا خانه هراسان بیرون دویده بودم و هیچ واکنشی از مردم ندیده بودم، خسته شده بودم. انگار مردم آن قدر صدای فرو افتادن موشک را شنیده بودند و فرو ریختن خانه‌ها را دیده بودند که عادتشان شده بود. دیگر نمی‌خواستند به اعدام و کشتار و جنگ فکر کنند. ناامید از آرزوهایشان پیش از آن که به آینده فکر کنند یا به سرنوشت هولناکی که هر لحظه در انتظارشان بود، سعی می‌کردند امور روزمره را مهیا کنند.

“دیگه خودشون هم فهمیدند که مرزبندی‌ها بی‌فایده ست. دیگه به هر کسی که ناراضی باشه نمی‌شه گفت ضد انقلاب، ضد جنگ، منافق و عضو فلان گروهک مرتد. دیگه همه جا را به قول خودشون مفسد فی الارض گرفته. وقتش رسیده که موعود ظهور کند و همه را، کوچک و بزرگ ببخشد.”

حرف‌های بانو را که می‌شنوم دلم می‌خواهد حرف‌های استاد را برایش تکرار کنم و بگویم مگر موعود‌های دیگری که اعلام وجود کردند، توانستند این مردم را از انتظار و خرافات باز دارند که باز یکی دیگر را هم عَلَم کنند؟ انگار که فکرم را خوانده باشد، ناگهان صدای قهقه‌اش در سرم می‌پیچد:”می‌دونی اشکال عمده‌ی سوشیانت‌های قبلی چی بود؟” پاسخش را نمی‌دهم. حیرانِ دامن پر چینش هستم که باد ناپیدایی در آن افتاده و مدام باز و بسته‌ می‌شود.”بگذار برات بگم. منم البته از پزشک شنیدم. داشت برای مریضی که از دوستان خانوادگی‌اش بود تعریف می‌کرد.”

فکر می‌کنم پزشک این موضوع را برای سرهنگ بازنشسته‌ای که در خانه‌ی سپید پایین‌تر از کتابفروشی زندگی می‌کند، تعریف کرده است. سرهنگ با این که هیچ نسبتی با پزشک ندارد، برای این که خود را از تک و تا نیندازد و نشان بدهد که هنوز در ایران فامیل و آشناهایی دارد، به هر کس می‌رسد، بدون مقدمه از سببیتش با پزشک حرف می‌زند.

بانو بی‌خیال از این که به او گوش می‌دهم یا نه، حرف‌هایش را ادامه می‌دهد و من ناگهان به خود می‌آیم: “… که در آخر هم هر کدام صاحب عله شدند. حزب و فرقه و مذهب و آیینی راه انداختند یکی پس از یکی عقب افتاده‌تر. در صورتی که ریشه‌ی تمام این نوع جنبش‌ها، در تضاد با این گونه عقیده‌ها بوده. مردم هیچ وقت نخواستند مذهبی را به جای مذهب دیگری بیاورند. آن‌ها به قدر کافی انواع مذهب را تجربه کرده بودند. اگه دین می‌خواستند، به یکی از همان‌ها پناه می‌بردند و دیگه به خودشان زحمت نمی‌دادند که دست از کار و زندگی‌اشان بردارند و جلوی ظالم و مظلوم بایستند.”

همین که “ظالم و مظلوم” را می‌شنوم، دیگر هیچ شکی ندارم که طرف مقابل پزشک، سرهنگ بوده است. هنوز که آمد و شد بانو هر روز و در هر زمان نشده بود سرهنگ اغلب صبح‌ها به کتابفروشی می‌آمد. یکی از مشتری‌های دایمی کتاب‌های نفیس عکس و نقاشی بود که به دلیل خنثا بودنشان، به راحتی مجوز انتشار می‌گرفتند و بازار خوبی‌ هم داشتند. یکی از کسانی هم که صحاف پیش از رفتنش روی او انگشت گذاشت، همین سرهنگ بود. او را از پیش از کار کردنم در کتابفروشی چند بار دیده بودم. 

صحاف تعریف کرده بود که سرهنگ، پیش از آن که خانواده‌اش هم ممنوع‌الخروج شوند، آن‌ها را با دلارهای هفت تومانی راهی آمریکا کرده است و بعد هم قول همکاری داده. ستوان یکم رکن ۲ ارتش بوده که به دلیل جدیت و شامه‌ی قوی‌اش در شناسایی افسران ناراضی، هم‌ زمان با شورش‌های خیابانی و راه‌پیمایی روز عید فطر، با ارتقای درجه‌ به اداره‌ی امنیت ملیِ وزارت اطلاعات منتقل می‌شود.

نزدیکی ظهر روزی که هوا دم کرده و شبیه شهرهای جنوب شرجی شده است، سرهنگ وارد کتابفروشی می‌شود. مثل همیشه لبخند می‌زند و بدون توجه به قفسه‌های دیگر، یک راست به طرف پیشخان می‌رود تا یک یا چند کتاب‌ نفیس از قفسه‌ی پشت آن انتخاب کند. صحاف منتظر می‌شود تا سرهنگ دست و بعد انگشت اشاره‌اش را به طرف قفسه دراز کند و او با نگاه کردن به امتداد آن دریابد چه کتابی را می‌خواهد. درست در لحظه‌ای که سرهنگ انگشت اشاره‌اش را به طرف صحاف نشانه می‌رود، صدای تیراندازی هم شروع می‌شود. صحاف از همان اول صبح احساس خوبی ندارد و حالا با ورود سرهنگ و صدای مداوم شلیک که لحظه‌ای قطع نمی‌شود، فکر می‌کند این روز نحس، بدون یک ضربه‌ی نهایی پایان نمی‌یابد. نخستین بار که شاهد یک درگیری خیابانی شده، خیابان‌ها پوشیده از برف بوده و درخت‌ها عریان و گاه گداری ماشینی از خیابان می‌گذشته است.

ساعت که نزدیک‌ چهار صبح می‌شود، صحاف میزبان‌هایش را راضی می‌کند که دیگر اثری از گشت‌های شبانه نیست و می‌تواند به راحتی به خانه‌اش برگردد و تا پیش از رفتن به سر کار، چند ساعتی را استراحت کند. خانم و آقایی که میزبان صحاف هستند، سرانجام به رغم نگرانی‌هایشان اجازه می‌دهند که او برود. بعد هم تا کنار ماشین دنبال صحاف می‌روند و سفارش می‌کنند که خیلی با احتیاط حرکت کند.

صحاف در وسط تعریف‌هایش با خنده‌ی بلندی اضافه ‌می‌کند: “البته بیش از آن که دلشان برای من بسوزد، نگران خودشان بودند. تقصیری هم نداشتند. این روزها هر کسی را می‌گیرند، به خصوص اگر نیمه شب باشد، نخستین سؤالشان این است که کجا بودی؟ یا از کجا می‌آیی؟” صحاف همین که میدان را دور می‌زند و وارد خیابان فرعی می‌شود، به قول خودش “می‌افتد تو هَچَل”. هنوز صد متری جلو نرفته که صدای تیراندازی را می‌شنود. چراغ‌های خیابان خاموش است و جز سپیدی برف چیز دیگری دیده نمی‌شود. نمی‌داند چه‌کار کند. سرعت ماشینش را از آن چه که هست کم‌تر می‌کند و آهسته چند متر دیگر جلو می رود. بازتاب نور ماشینش در چراغ‌های قرمز عقب دو پاترول‌ زرد رنگ که می‌افتد، در جا ترمز می‌کند. مشخص است که پاسداران به عمد پاترول‌ها را در وسط خیابان پارک کرده‌اند تا مانع آمد و شد شوند. شاید هم از آن‌ها به عنوان سنگر استفاده می‌کنند. صحاف تصمیم می‌گیرد که برگردد. با احتیاط فرمان را می‌چرخاند و می‌خواهد دنده عقب برود که پاترول دیگری پشت سرش توقف می‌کند. اطرافش را نگاه می‌کند. امیدوار است پلی یا گاراژی ببیند و وارد آن شود. دو طرف جوی آب است و درخت‌های بلند چنار که تنه‌های سمت شمالیِ آن‌ها پوشیده از برف و قندیل‌های یخ است. پیش از آن که بر وضعیت پیش آمده لعنت بفرستد، به این نتیجه می‌رسد که پیش از این که حرف مأمور یا پاسداری را بشنود، شروع به اعتراض کند. همان لحظه به ذهنش می‌رسد که فریاد بزند: “آخر این چه وضعی ست. کله‌ی سحر هم آدم را آسوده نمی‌گذارید.” اما هنوز دستش روی گیره‌ است و در را باز نکرده که دو پاسدار مسلح از دو طرف ماشینش می‌گذرند و به سرعت در پشت پاترول‌ها ناپدید می‌گردند. صحاف هم خوشحال و هم عصبانی به راستی نمی‌داند چه کار بکند: “خب، سیگار برای چنین مواقعی حکم کیمیا را دارد. تصمیم گرفتم پیش از هر کاری همان جا سر جایم بتمرگم و سیگار بکشم و منتظر باشم که یکی از گلوله‌ها کمانه کند و صاف بنشیند تو پیشانی‌ام. آدم از من بدشانس‌تر هم نوبره. هنوز که هنوز ست نمی‌دانم چرا رفتم تو آن خیابان لعنتی. در صورتی که می‌توانستم همان خیابان اصلی را ادامه بدهم. گیرم که سر چهار راه بعد از میدان، گشت بسیج ایستاده بود. در حالی که نایستاده بود. تو آن سرما سگ هم تو خیابان نبود چه برسد به … فراموشش کنید.”

“بالاخره چه کار کردی؟ واضح و مبرهن ست که گلوله تو پیشانی جناب عالی جا خوش نکرده و شما هم شهید راه انقلاب نشده‌ای.”

“بقیه‌اش را از شاطر بپرسید. باور کنید بهتر از خودم تعریف می‌کند.”

صحاف راست می‌گفت. همیشه نقل‌های شاطر هم شنیدنی‌تر بود و هم بیش‌تر به نظر واقعی می‌آمد. چند ماه بعدش بود که بانو هم همین نظر را داشت:

“غلط نکنم این شاطر یه روزی نقال بوده. می‌بینی چه طور یه حادثه را تعریف می‌کنه. جدا از این که در تقلید صدای همه استاده، طوری صحنه را وصف می‌کنه که انگار داری با چشمای خودت حادثه را می‌بینی.” خیلی دلم می‌خواست می‌فهمیدم چه اتفاقی برای صحاف می‌افتد. برای همین با این که چند سال از آن حادثه گذشته و شاطر هم هر بار به بهانه‌ای از گفتنش طفره می‌رود، بالاخره تو یکی از این شب‌ها که حالم خوب نیست و می‌رساندم خانه، باز از او خواهش می‌کنم که تعریف کند.چند لحظه تو چشم‌هایم نگاه می‌کند و بعد انگار که دلش برایم سوخته باشد، سرش را تکان می‌دهد: “باشه، پس بشین آن جا و خوب چشم و گوشت را باز کن.” حرفش را گوش می‌کنم، اما چون خیال می‌کنم قرار است به یک داستان طولانی گوش بدهم، یک چای برای او می‌ریزم و یک چای برای خودم و می‌نشینم جلواش.

“داره سومین سیگارش را روشن می‌کنه که یکی از همان ولد چموشا می‌نشینه پشت یکی از پاترول‌ها و چنان با شتاب دنده عقب می‌گیره که سپر و گل‌گیرا که هیچ، کاپوت ماشین صحاف هم انگار که بال در آورده باشه، می‌ره هوا و درست انگار که بارها تمرین شده باشه، به شکلی افقی شیشه‌ی جلو پاترول عقبی را می‌شکنه و چنان گردن راننده‌‌ را قطع می‌کنه که انگار آن را با ساطور زده باشی. بیچاره گمانم خواب بوده. اگه وسط آن همه تیراندازی بیدار مونده بود که حتم داستان یه صورت دیگه‌ای پیدا می‌کرد. این‌ها را که می‌گویم شاهدهای عینی تعریف کردند. یعنی همان پاسداری که تمام شب تا صبح را پشت درخت تنومند چناری در همان اطراف کشیک ایستاده بوده و تو نخ سیگار کشیدن صحاف وقت‌کشی می‌کرده. صحاف هم که البته معلومه. با همان ضربه‌ی اول، آن‌چنان پسِ سرش به لبه‌ی صندلی می‌خوره و با شتاب به جلو می‌ره که از ضربه‌ی پیشانی او و نه پاترول جلویی، شیشه‌ی جلو می‌شه عینهو شعاع خورشید، هزار تکه‌ی به هم پیوسته بر محور یک مرکز. یعنی همان جای ضربه. به من که خبر رسید، نزدیک‌های ظهر روز بعدش بود. روز اول تا ظهر که نه من حالیم شد صحاف نیامده و کتابفروشی بسته ست و نه هیچ کس دیگه‌ای خبری داد. گاه گداری پیش آمده بود که مستی‌های شبانه و نداشتن صبوحی، آقا را از کار انداخته بود. اما هیچ وقت نشده بود که بعد از ظهر هم کتابفروشی بسته بمونه. البته بیش از این که درآمد و این چیزهای کتابفروشی براش مطرح باشه، به قول خودش پرستیژش اجازه نمی‌داد. اگه، یه وقتایی هم کار ضروری براش پیش می‌آمد، اول سری به کتابفروشی می‌زد، کرکره را بالا می‌برد، چراغا را روشن می‌کرد و باز می‌رفت. کم و بیش یه ندایی هم به من می‌داد. آن شب از اتفاق پختمان زود تمام شد. دیگه آرد نداشتیم. همین که آمدم بیرون دیدم هیچ خبری از صحاف نیست. با خودم گفتم ای دل غافل، این یکی را هم از دست دادیم. برای همین به دو رفتم تو بقالی و تا آمدم حالی بقال بکنم که چه اتفاقی افتاده تا دست از قرآن خوندنش برداره، یه نیم ساعتی گذشت. بعد با هم رفتیم کمیته. سلام و صلوات و حالا بفرما بشین دهنی شیرین کن همان و تا بوق سگ نشستن تو کمیته و شاهد این دختر و پسرای معصوم بیچاره بودن همان، همه هم زیر بیست سال، ساده، چشم و گوش بسته با ریخت‌های مکُش مرگ ما. یعنی عسس منو بگیر. خلاصه، تا آمدیم به خودمون بجنبیم، ساعت ۲ بعد از نصف شب شد و هیچ کمیته‌ای یا قرارگاهی از صحاف خبر نداشت. بیچاره آن شب بقال با این که دل خوشی از صحاف نداره و همیشه می‌گه کتاب‌های ضاله می‌فروشه، سنگ تمام گذاشت. معلوم بود که خیلی هم خاطرش رو می‌خواستند. کسی را ندیدم که روش رو زمین بگذاره. دو سه نفر را به قول خودش بسیج کرد و یه لحظه تلفن از دست اینا نیفتاد. خلاصه، هیچ، دست از پا درازتر برگشتم به نانوایی. آن زمان هم تو نانوایی می‌خوابیدم. دیگه کم‌ کم داره یادم می‌ره که کی تو نانوایی نمی‌خوابیده‌ام. خوشبختانه که نمی‌شه گفت، اما خب، فرداش هم پخت نداشتیم. گفتم که آرد سهمیه‌بندی شده بود و من با این که از یک ماه پیش درخواست داده بودم، هنوز تو نوبت بودم. صبح، آفتاب پهن نانوایی بود که از خواب بیدار شدم. همین که یه لقمه نان و انگور را گذاشتم دهنم، سر و کله‌ی یه مأمور پیدا شد. پا شدم و رفتم جلو و گفتم فرمایش. خیال می‌کردم از طرف اداره‌ی تعاون آمده. به کتابفروشی اشاره کرد و گفت بیمارستانه.”

صحاف را با این که هنوز مهره‌های گردنش جا نیفتاده و درد می‌کند و گاه گاه از جای بخیه‌های روی پیشانی‌اش خون می‌آید، یک هفته‌ی بعد مرخص می‌کنند. او هم که از محیط ناامن و فضای پر تشنج بیمارستان به ستوه آمده است، با آغوش باز پای ورقه‌ی رضایت بیمارستان را امضا می‌کند و یک راست می‌آید به کتابفروشی. اولین مشتری که وارد کتابفروشی می‌شود، سرهنگ است. همین که صحاف را با گردن بسته و پیشانی باندپیچی شده می‌بیند، تعجب می‌کند: “چه اتفاقی افتاده. کمکی از دست من برمی‌آید؟” صحاف به صورت اختصار توضیح می‌دهد و از بی‌نظمی و هرج و مرج بیمارستان شکایت می‌کند. سرهنگ همان حرف‌هایی را می‌زند که چند سال بعد در آن ظهر دلگیر  تابستان شرجی تکرار می‌کند: “اگر یکی دو سال زودتر منتقل شده بودم به اداره‌ی امنیت ملی یا اگر اخلال‌گران استقلال ملی، یکی دو سال دیرتر جنبیده بودند، ریشه‌ی هر گونه هرج و مرج و استبدادی را می‌خشکاندیم.” صحاف نمی‌خواسته بپرسد “اخلال‌گران ملی” چه کسانی‌اند و منظور از خشکاندن “ریشه‌ی هر گونه استبداد” چیست، فقط جسته و گریخته اشاره می‌کند به این که هر آن چه هست، ریشه در دوران گذشته دارد. سرهنگ اگر چه کمی برافروخته می‌شود، اما خیلی سریع بر خودش مسلط می‌گردد و همان لبخند همیشگی‌اش را به‌ رخ صحاف می‌کشد و می‌گوید: “بگذارید بی پرده برای شما بیان کنم که به روشنی و وضوح متوجه‌ی نظر حضرت عالی هستم. این روزها زیاد شنیده می‌شود که اعلاحضرت همایونی را به دیکتاتوری محکوم می‌کنند. بله، دیکتاتوری. این واژه که از همان دیکته‌ی خود ما می‌آید، در هر جا معنا و مفهوم خودش را دارد. برای شما که فردی تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ هستید درک این موضوع چندان سخت نیست. اگر می‌خواستم مغلطه کنم و به پرسش شما جواب صریحی ندهم، می‌پرسیدم نظر شما درباره‌ی دوران پیش از اعلاحضرت رضا شاه کبیر چیست؟ به یقین شما هم از زمره‌ی رجال سیاسی آن دوره می‌شوید که برای گذر از شکست مشروطیت و جلوگیری از بازگشت به استبداد، حاضر شدند دیکتاتوری ملی را جایگزین استبداد و عقب‌افتادگی دوران قاجار کنند. موضوع اصلی این ست آقای عزیز. هیچ مملکتی بدون امنیت پیش‌رفت نمی‌کند و هیچ امنیتی بدون دیکتاتوری به وجود نمی‌آید. ملاحظه می‌کنید که منظورم از دیکتاتوری برمی‌گردد به همان کلاس‌های دیکته. هیچ دانش آموزی از همان اول دیکته‌ی بی‌غلط نمی‌نویسد. معلم آن قدر باید به دیکته‌اش ادامه بدهد تا بی‌سوادی از بین برود و هر کس هِر را از بِر تشخیص بدهد. البته این جا، ما با یک دیکتاتوری مثل فرانکو رو به رو نبودیم، کسی در این جایگاه قرار گرفته بود که متأسفانه خودش هم نمی‌توانست دیکته‌ی بی‌غلط بنویسد. مردی بود با ناآموخته‌های بسیاری که خیال می‌کرد چیزی می‌داند. این امر مهمی ست که من تلاش می‌کنم به این آقایان هم بفهمانم. شما می‌دانید که من حتا اگر ممنوع‌الخروج هم نشده بودم، وطنم را ترک نمی‌کردم.”

در تمام مدتی که سرهنگ سخنرانی می‌کند، صحاف نمی‌تواند فارغ از صدای تیراندازی به او گوش بدهد. برای همین هم با این که فرصت مناسبی است تا چند سؤال دیگر از سرهنگ بکند و کمی بیش‌تر از برنامه‌های آتی حکومت با خبر شود، همین که سرهنگ ساکت می‌شود، کتاب “تذهیب‌های طلاکوب مهراب‌های ایرانی” را در پاکت می‌گذارد، از پشت پیشخان به جلو می‌آید و دو دستی تقدیم او می‌کند. سرهنگ که به نظر می‌رسد با عمل انجام شده‌ای رو به رو شده است، “سپاس، سپاس” گویان بیرون می‌رود.

صحاف بدون این که منتظر دور شدن سرهنگ بماند یا واهمه‌ای او را از رفتن به محل درگیری بازدارد، به سرعت وارد کوچه‌ی مهتاب می‌شود تا خود را به خیابان ستاره برساند که یقین دارد صداها از آن طرف می‌آید. هنوز نیمی از کوچه‌ی مهتاب را نرفته است که بقال را می‌بیند سراسیمه در حال بازگشت. می‌خواهد از او جویای کم و کیف ماجرا بشود، بقال امان نمی‌دهد. هم چنان که دست‌هایش را تکان می‌دهد، در لا به لای قرآن خواندنش، غر می‌زند: “ای امان از کفار. “با دور شدن بقال، صدای تیراندازی هم تمام می‌شود. صحاف کوچه‌ی مهتاب را ادامه می‌دهد. در تقاطع ستاره، با جمعیت انبوهی رو به رو می‌شود که در حال پراکنده شدن هستند. کنجکاو جلوتر می‌رود. با دیدن خرده‌های شیشه و تکه‌های آجر و لکه‌های خون سرش را بالا می‌برد. تمام پنجره‌ها و در و دیوار خانه‌ی دوست پسر عمویش را خرده شده و ویران می‌بیند. می‌خواهد بپرسد که کسی هم کشته شده، پاسداری فریاد می‌زند: “هی، ساکن این جایی؟” صحاف به قول خودش غافلگیر شده، برای اولین بار از ترس تمام بدنش سرد می‌شود و نمی‌تواند از حاضرجوابی‌های همیشگی‌اش استفاده کند. به خود که می‌آید پاسداری یقه‌اش را چسبیده و پاسدار دیگری شانه‌اش را چنگ زده است. “دارم می‌رم سر دکان و زندگی‌ام.” “از این طرف؟ این وقت؟ هالو خودتی! بیفت جلو ببینم.” “من کاسب همین محله‌ام. همین جا کنار نانوایی.”

صحاف تا آن جا که ممکن است همیشه از گفتن کتابفروشی طفره می‌رود. به من هم گفته بود که هیچ وقت پیش این‌ها از کتاب و کتابفروشی حرف نزنم. پاسدار لحظه‌ای درنگ می‌کند و مستأصل نیم چرخی می‌زند. زنی  از آن طرف خیابان باریک ستاره با زنبیلی در دست می‌گذرد. پاسدار فریاد می‌زند: “خواهر، خواهر با توام!” زن می‌ایستد و از هراس نیمه‌ی دیگر صورتش را هم با چادر می‌پوشاند. “اهل این محلی، خواهر؟” زن با صدای خفه از زیر چادرش جواب مثبت می‌دهد. “این برادر  را می‌شناسی؟ ادعا می‌کنه کاسب محله.”

صحاف نتوانسته صورت زن را ببیند. از هیکل و قد و بالایش هم نمی‌تواند حدس بزند که کیست. با این که بیش از چند خانواده‌ی انگشت‌شمار در این محله اهل خرید کتاب نیستند، اما به دلیل ساعت‌های بیکاری، ایستادن در آستانه‌ی کتابفروشی و تماشای رفت و آمدها، بیش از نیمی از مردم محل را می‌شناسد. به خصوص که نانوایی و ایستادن در صف خرید نان در عصرها، بیش‌تر سبب این آشنایی شده است.

زن انگار که خیالش آسوده شده است، اندکی چادر را از روی صورتش کنار می‌زند و پس از درنگی که برای صحاف بیش از چند لحظه‌ی کش‌دار است، با خنده‌ی پنهانی جواب می‌دهد: “بله، خودشونند.” صحاف با لبخند به پاسداری که یقه‌اش را جسبیده است، رو به سوی زن آرام و خونسرد می‌چرخد: “خیر پیش، هم‌شیره.” پاسدار که کِنِف شده است، با فشار به سینه‌ی صحاف او را به عقب می‌راند و غرغرکنان به طرف در ورودی خانه‌ای می‌رود که دیوار و پنجره‌های آپارتمان طبقه‌ی سوم آن پوشیده از جای گلوله است.

صحاف با این که می‌تواند جلو افتادنش را بگیرد، به عمد خود را به روی زمین می‌اندازد تا فرصت بیش‌تری برای کنجکاوی‌هایش داشته باشد. هم زمان با افتادن صحاف، چند پاسدار با کشیدن جسدهای متلاشی و خون‌آلود به دنبال خود از ساختمان بیرون می‌آیند. یکی از پاسدارها که یک مسلسل یوزی روی شانه‌اش انداخته و یک کلاشینکف در دست دارد، بِر و بّر به صحاف نگاه می‌کند: “این برادر این جا چه کار می‌کنه؟” پاسداری که یقه‌ی صحاف را چسبیده بود، به سرعت چند قدم به او نزدیک می‌شود و فریاد می‌زند: “هنوز که این جایی. پاشو خودتو جمع کن دیگه.” صحاف بلند می‌شود و با نگاهی به شیار خون که از دهانه‌ی در تا وسط خیابان ادامه یافته، به سرعت به طرف کوچه‌ی مهتاب بازمی‌گردد. خیال ندارد به کتابفروشی برود، اما جرئت کار دیگری را هم ندارد. امیدوار است در میان کشته‌شدگان دوست پسر عمویش نباشد. او را چند بار در کتابفروشی ملاقات کرده بود. صحاف انگار که همین چند لحظه پیش این اتفاق افتاده یا نمونه‌های آن را تا به حال ندیده یا نشنیده است، اشک گوشه‌ی چشم‌هایش را با پشت انگشت خم شده‌ی شستش پاک می‌کند و رو به پزشک می‌ایستد: “جوان پاک‌دل و بسیار ساده‌ای بود. پاک‌باخته که می‌گویم باور کنید ذره‌ای اغراق نمی‌کنم. یک آرمان‌خواه تمام عیار، اما بی‌فرهنگ، ناآگاه، بدون مطالعه که فکر می‌کرد جهان خلاصه شده در همین چند جزوه‌ای که در اول انقلاب منتشر شده. حتا یکی دو بار هم خواستم که کتابی به او معرفی کنم، اما متوجه شدم بیهوده ست. او راهش را انتخاب کرده بود تا به قول خودش با خونش راه رهایی زحمت‌کشان را مهیّا گرداند. آدم دلش می‌گیره، هم از این همه خلوص و ارادت و حسن نیّت و هم از این همه سادگی و بی‌برنامه‌گی و نادانستگی.” پزشک دستش را سر شانه‌ی صحاف می‌گذارد: “خوب ست که این بچه‌های مجاهد و چپ دست کم برای رسیدن به آرمانشان یک کارهایی هم می‌کنند. دست کمش این ست که قبول کرده‌اند مبارزه کنند و می‌دانند در این مبارزه، دستگیری، شکنجه، زندان و اعدام هم هست. هر روز هم شاهد دستگیری و کشته شدن و اعدام هستند و باز به مبارزه‌اشان ادامه می‌دهند. حیرت من از این جماعت بهایی ست. این مردم معصوم و ساده و بی‌نوا، بدون هر کاری، بدون کوچک‌ترین مخالفتی با این حکومت ددمنش، بدون هر گونه اعتراضی به محرومیت‌های اجتماعی، با این که می‌بینند هر روز خانه‌هاشان را آتش می‌زنند، هر روز اعضای محفلشان را می‌دزدند و هر روز خبر اعدام یکی دوتاشان تو روزنامه‌ اعلام می‌شود، باز هم بدون هر گونه اقدام و مقاومتی، سر عقیده‌اشان می‌ایستند و آواره یا کشته می‌شوند. همین دیروز برای چندمین بار خانه‌ی چند بهایی را در سمنان و گنبد آتش زده‌اند. کسی هم نیست بگوید: برای چه؟ چه هیزم تری به شما فروخته‌اند. از این مردم ساکت‌تر و مطیع‌تر دیگر کجا می‌توانید پیدا کنید که این قدر آزارشان می‌دهید؟ رحم و مروت هم خوب چیزی ست.”

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی