نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل.
به سبب حرکت رهایی بخش مردم ایران در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که با قتل حکومتی مسها (ژینا) امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد آغاز شد و تاکنون ادامه دارد، در انتشار این رمان همراه با سایر آثار خلاق وقفه افتاد. اکنون انتشار ادامه رمان شاهد را از سرمی گیریم و همچنان در کنار مردم و هم گام با آنان هستیم:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۱۸
بانو خوشحال است که بیشتر شبیه پدر هستم. نمینویسم دلم میخواست شبیه خواهر باشم و چشمهای کوچکم و گونههای برآمدهام به مادر رفته است. بانو انگار که خوشش نیامده باشد جلو عکس پدر پشت به من میایستد. مینویسم کنار این عکس مادر ایستاده بود. بدون این که نگاهم کند آرام میچرخد. میفهمم نمیخواهد دامن پرچینش در باد بالا برود و پاهای خوش ترکیبش دیده شود. مثل روزی که غزل غزلهای سلیمان را برایش مینویسم و شاد میرقصد، میخواند و به دور خودش میچرخد. آن قدر سریع که باد دامنش را بالا میبرد و گیسویش روی صورت و شانههایش سایه میاندازد. با نگاه دنبالش میکنم. صدای مخملیاش در گوشهایم میپیچد و چرخش موزون کمرش چشمهایم را سحر میکند. دلم میخواهد بلند شوم. دستم را دور کمرش حلقه کنم و تا آن جا که میتوانم همراهش پایکوبی کنم، کف دستهایم را که روی دستههای صندلی چرخدارم فشار میآورم تا بتوانم بلند شوم مهرههای پشتم تیر میکشد. صورتم را در کف دستهایم میگذارم. نمیخواهم نشانههای دردم بانو را ناآرام کند.
چرخش انگشتهایش را در لابهلای موهایم احساس میکنم. دلم میخواهد تا ابد به همین حال بمانم. انگار که لبهایش را به گوشم بمالد و حرف بزند تمام بدنم مور مور میشود. سعی میکنم حواسم را جمع کنم. نمیخواهم خیال کند حساسیتم را به حرفهایش از دست دادهام. از خواهر حرف میزند. از روزهایی که پریشان در اتاقش مینشست و دوست نداشت کسی را ببیند. با حرکت سر حرفهایش را تأیید میکنم. اما یادم نمیآید برایش نوشته باشم.
میپرسد: “به اتاقش که میرفتی چه حالی داشتی؟”
منظورش را نمیفهمم. آرام سرم را بالا میآورم و در چشمهایش نگاه میکنم. سیاهی روشن چشمهایش در لایهای از اشک میدرخشند. دستهایم را بلند میکنم و خاضعانه سرش را روی سینهام میفشارم. احساس میکنم نسبت به او مهربان نبودهام. در بیشتر این شبهای تنهایی، بیش از آن که به او توجه داشته باشم، همهاش از گذشته نوشتهام. از مادر، خواهر و پدر. انگار که متوجه غبن ناگهانیام شده باشد سرش را روی سینهام میچرخاند. دستهایم را در دو طرف صورتش قاب میکنم. نمیتوانم جلو لرزش تنم را بگیرم. مادر را میبینم با همان سایهای که آخرین بار بر پشت چشمهایش دیده بودم. به بهانهی این که صدایی شنیدهام یا سایه را پشت پنجره دیدهام سرم را میچرخانم. آرام از میان دستهایم سر میخورد و کنار پنجرهی آشپزخانه میایستد و کنجکاو نگاهم میکند.
دستم را دراز میکنم تا مداد را بردارم و بنویسم که یاد شبی افتادم که کتاب ایوب را میخواند. آرام لبهای جمع شدهاش را باز میکند. منتظر حرفش دهانش را نگاه میکنم. پروانههای سپید پرواز میکنند و در خاکستر زخمهای ایوب گم میشوند. بعد باد میآید. ایوب فریاد میزند: و به یاد آور که زندگی من باد است. صدای بانو در گوشهایم میپیچد: باد… باد … باد … در پاسخش مینویسم: “به درستی نمیدانم چند ماه یا چند سال دنبال مادر و خواهر میگشتم.” “تا کی باید منتظر شوم تا تو همه چیز را به یاد بیاوری؟”
اندوه انتظار را در لحن صدایش حس میکنم. اما پیش از این که پاسخش را بنویسم باز پروانههای سپید دهانش پرواز میکنند. هراسان میشوم. نمیتوانم تحمل کنم. مینویسم: “اگر تصمیم بگیری دیر به دیر به سراغم بیایی همهی امیدهایم را از دست میدهم و ممکن است دیگر نتوانم خاطرهای را به یاد بیاورم.” میگوید: “پس بنویس!” مینویسم: “همهی تلاشم را میکنم تا پیش از خسته شدن همه چیز را بنویسم.” میگوید: “پس بنویس!”
یادم میآید از اتاق خواب مادر که بیرون آمدم و رفتم به اتاق خواهر بوی تنش در تمام تنم پیچید. مدتها بود نرفته بودم. از وقتی مادر گفته بود خواهر بیمار است. نمیدانستم دنبال چه میگردم. تمام اشیای اتاقش را دوست داشتم. سالها با آنها بازی کرده بودم و خواهر برایم از همهاشان حرف زده بود. در کمدش را باز کردم. لباسهایش مثل همیشه خوش بو بود. مال مادر هم خوش بو بود. سرم را که روی دامنش میگذاشتم خوشم میآمد. بوی تنش خستگیام را در میبرد.
مادر در بگومگوهایش با پدر از دامن خواهر حرف زده بود. چند بار شنیده بودم بدون آن که بفهمم دربارهی چه صحبت میکنند. دامنهای خواهر را یکی یکی نگاه کردم. پیراهن رکابیاش را هم که سرخابی بود و دوست داشتم از داخل کشو برداشتم. بوی همیشگیاش را نمیداد. انگار خیلی وقت بود نشسته بود.
مادر هر هفته تمام لباسهایی را که پوشیده بودیم میشست. خیلی وقت بود که ندیده بودم بشوید. شاید هم شسته بود ندیده بودم. خانه نمیماندم. هیچ وقت پبراهنهایم بد بو نشد. همیشه تمیز بودند.
از پنجرهی اتاق خواهر بیرون را نگاه کردم. مدتها بود که پدر به حیاط نرفته بود. بیشتر گلهای خشک هنوز به شاخهها بودند. علفهای هرز که پدر میگفت دشمن گلها هستند در تاریک روشنای باغچه دیده میشد. دیگر آثاری از نور خورشید نبود و روشنای حیاط بیشتر از پرتو لامپ چراغ شهرداری بود. فکر کردم به حیاط بروم و گلهای خشک را بچینم، علفها را هم.
پدر گفت: “بزرگ که شدی باید بیشتر کمک کنی.”
یاد گرفته بودم. اما هیچ وقت پدر نخواسته بود گلها را هرس بکنم. مادر هم اجازه نمیداد.
گفت: “تو هنوز کوچکی، تیغها دستهایت را زخم میکنند.”
باز نشستم روی تختخواب خواهر. دلم میخواست کاری بکنم. بعد از مدتها هیچ کس در خانه نبود. کوچکتر هم که بودم همیشه دلم میخواست مادر و خواهر یا پدر را غافلگیر کنم. بهترین کاری که توانسته بودم انجام بدهم پیدا کردن گوشوارهی مادر بود. مدتها بود گم شده بود. حوصلهام سر رفته بود. هنوز در همان اتاق میخوابیدم که انبار شده بود. تلاش کردم تختخوابم را بچرخانم. خواهر هم تختخوابش را برده بود کنار پنجره. پنجرهی اتاقم کوچک بود. اما باز خواستم همه چیز را جا به جا کنم. میدانستم مادر و خواهر که ببینند خوشحال میشوند. بعد هم اتاقم را به پدر نشان میدهند.
پدر هم که دید خوشحال شد.
گفت: “معلوم ست که داری بزرگ میشوی.”
مادر و خواهر نگفتند. آن قدر از پیدا شدن گوشواره خوشحال بودند که یادشان رفت بگویند.
فقط مادر گفت: “این کارت جایزه داره. میتونی خودت انتخاب کنی.”
هر چه فکر کردم چه میخواهم یادم نیامد.
خواهر گفت: “بگو برات دوربین بخرند.”
پدر که فهمید؛ گفت: “هنوز نمیتونی با دوربین عکس بگیری.”
مادر هم نخرید. حتم دارم اگر میخرید میتوانستم عکس بگیرم. اگر عکس گرفته بودم هر وقت دلم برایشان تنگ میشد به آنها نگاه میکردم. در عکسهای مادر و خواهر روی دیوار اتاقم مادر و خواهر تنها بودند. در عکاسخانه نشسته بودند. عکس پدر و مادر هم بود. مادر با پیراهن سپید بود. مادربزرگ برایش خریده بود. به پدر گفته بود پیراهن عروسی مادر را خودش میخرد.
به اتاقم رفتم تا باز عکسها را نگاه کنم. آنها را از روی دیوار برداشتم و بدون این که فکر کرده باشم گذاشتم در ساکی که زیر تختخوابم بود. بعد لباسهایم را گذاشتم و تصمیم گرفتم برای مادر خواهر و پدر نامهای بنویسم که نگرانم نباشند. مدتی هم فکر کردم که برای هر کدام نامههای جداگانه بنویسم. دستم میلرزید. انگار عجله داشتم پیش از این که به خانه باز گردند بیرون رفته باشم.
به اتاق خواب مادر رفتم. میدانستم پولهایش را در کشوی میز توالتش میگذارد. پدر هم همان جا میگذاشت.
مادر گفت: “اگه احتیاج داشتی و خانه نبودم میتونی برداری.”
فقط یک بار برداشته بودم. همان روز که آن کتاب پر از عکس را از صحاف خریدم. نمیخواستم پدر پولش را بدهد. همیشه صحاف میگفت نمیخواهد پول بدهم. میدانستم پدر میپردازد. در کیف مادر خیلی پول بود، نشمردم. فقط یک دستهی آنها را در جیب بغلم گذاشتم و یک ورق از دفترچهای که در آشپزخانه بود و مادر هر چیز لازم داشت در آن مینوشت کندم. فکر کردم اگر مادر و خواهر ببینند عکسهایشان را برداشتهام ناراحت میشوند. برگشتم به اتاقم.
باز نشستم پشت میزم که برای مادر و خواهر و پدر جداگانه نامه بنویسم. پشیمان شدم. برگشتم در آشپزخانه. روی کاغذی که از دفتر مادر کنده بودم نوشتم:
مادر، پدر و خواهر عزیزم من رفتم. نگرانم نباشید.
یادم بود که در داستانی پسری که میخواست به مسافرت برود همین چند کلمه را نوشته بود. هنوز نخوانده بودم یا برای بانو ننوشته بودم که پسر نخواسته بود بنویسد بعد از بازگشتش از خانهی مادربزرگ هیچ کس، نه خواهر، نه مادر و نه پدر، به او خوشآمد نگفتهاند و او دیگر نتوانسته است تحمل کند. یاد تمام روزهایی افتاده است که در اتاقش به صدای نفسهای مادر و پدر گوش میکرده و به صدای نفسهای خواهر و پدر. هر بار هم مجبور میشده است از خانه بیرون برود و ساعتها زیر درخت اقاقیای سر سهراهی بنشیند و به دستهای خونی قصاب فکر کند که آمده بود خانهی مادربزرگ و گوسفند نذری را سر بریده بود یا به دستهای جگرفروش که انگار به عمد دستهایش را نمیشست و کارد خونیاش را نشان میداد تا هر وقت که یادم می آید متشنج بشوم.
نخستین باری که متشنج شدم، در نزدیکی یکی از این پایگاههای بسیج بود. یکی از همین کامیونها از کنارم رد شد، جلو پایگاه توقف کرد، دو بسیجی از آن پیاده شدند و کامیون باز به راه افتاد. شاید اگر کامیون نایستاده بود، دو بسیجی از آن پیاده نمیشدند یا هنگام حرکت دوبارهی کامیون، چکههای خون را بر پشت آن نمیدیدم، آن چنان از خود بیخود نمیشدم که بسیجیها مجبور شوند به دورم خط بکشند، قل هواله احد الله الصمد بخوانند و یکی از آنها آب شیرین سرخرنگی را که بعدها فهمیدم آب قند بوده است با جوهر طعم آلبالو، به زور به حلقم بریزد. حالت عجیبی بود. با این که بارها به خلسههایی از سر ناتوانیِ جسمی فرو رفته بودم و شبها در خواب و بیداری صدها کابوس دیده بودم، هرگز نشده بود که هم بر محیط اطراف اشراف داشته باشم و هم تصویرهایی را ببینم که به سرعت از جلو چشمهایم میگذشتند. درست مثل وقتی تو فیلمها دو تصویر را روی هم میاندازند.
چوپان بلند قامتی را میدیدم با ابروهای پرپشت و چشمهای سیاه نافذ که برهها را یکی یکی به مسلخ میفرستاد و برای این که شمارش آنها را از دست ندهد، با کشته شدن هر کدام، ناخن شصتش را پشت دانهی تسبیح دراز بیانتهایش فشار میداد و دانه میافتاد و من هر چه نگاه میکردم پایان فرود آن را نمیدیدم. در گیر و دار کشته شدن هر بره و فرو افتادن هر دانهی تسبیح، مردمِ دور و برم و بسیجیها را میدیدم و از این که نمیتوانستم تشخیص بدهم کدام تصویر واقعی است و کدام تصویر کابوس، به تخم چشمهایم فشار میآمد و سرم بیشتر گیج میرفت.
روزی هم که به دور آدم برفی میدویدم، همین طور سرم گیج رفت. مادر گفته بود که نباید بیرون بروم. پدر رفته بود مأموریت و مادربزرگ خواسته بود که آخر هفته به خانهی او برویم. یک سال از مرگ پدربزرگ میگذشت و مادربزرگ از قصاب خواسته بود به خانهاشان بیاید تا مثل هر سال که نذر داشت گوسفند قربانی کند.
خواهر هم از مادربزرگ خواسته بود از قصاب بخواهد شاخهای گوسفند را ببرد و به او بدهد. مادربزرگ نپرسیده بود شاخ گوسفند را برای چه میخواهد. مادر هم خیال کرده بود چون شاخها پر پیچند و قشنگ، خواهر میخواهد با آنها کاردستی درست کند. هفتهای دو ساعت در مدرسهاشان کارگاه داشتند و خواهر خیاطی، بافتنی و گلدوزی دوست نداشت و به جای آن هر هفته یک کاردستی درست میکرد.
من هم شاخها را دوست داشتم و برای همین دلم میخواست تمام آخر هفتهها را به خانهی مادربزرگ برویم تا بتوانم با قوچ بازی کنم. شاخهایش را میگرفتم و همین که در چشمهایش نگاه میکردم، سرش را میچرخاند و من را میانداخت روی علفها و بالای سرم میایستاد تا دوباره بلند شوم و باز شاخهایش را بگیرم.
چند هفته پیش از آن مادر که دید باغبان دارد ساقههای درختهای گیلاس را میبرد، ناراحت شد، مادربزرگ که متوجه شد، لیوان شربت آبلیمو را داد دست او و کنارش نشست: “نمیدانم چه شده که گوسفند امسال قوچ از آب درآمده. هیچ جا بند نمیشود و طناب هم که به گردنش میبندیم، آن قدر بع بع میکند تا مجبور شویم بازش کنیم. برای همین از باغبان خواستم که گوشهی باغ آلونکی، چیزی درست کند بلکه در آن آرام بگیرد.”
باغبان یک طرف ساقههای بریدهی درختهای گیلاس را مثل سر مداد میتراشد، یکی یکی آنها را میکوبد در زمین گوشهی باغ، آن جا که لانهی مرغها و خروسها هستند و بعد بین آنها طناب میکشد و شاخههای هرس شدهی پیچ امینالدوله را میان آنها میگذارد. من هم وقتی قوچ مادربزرگ دارد پوست هندوانه میخورد، یک دسته از شاخهها را بغل میکنم و به باغبان میدهم. دوست ندارم فقط تماشایش کنم. مادر میخواهد که وارد خانه بشوم و در دست و پای باغبان نباشم. میدانم نگران سینهام است و میترسد گرد و خاک شاخ و برگها اذیتم کند. پدر به طرفم میآید: “اگر دوست داری، بمان اما مواظب باش.” من دوباره دستم را دور گردن قوچ حلقه میکنم تا باز وارد باغچه نشود و گلها را بخورد یا زیر پاهایش له کند. صدای پدر را میشنوم: “چرا نمیگذاری یه کم به حال خودش باشد. این کارها را این جا و حالا یاد نگیرد، کی یاد بگیرد؟” مادر میخندد: “نکند قرار ست باغبان یا چوپان بشه و من خبر ندارم. آخر این کارها به بچه چه ربط داره؟” “آمدیم و روزی روزگاری خواست یه گوشهی این مملکت برای خودش آلونکی درست کند. نباید دیده باشد؟” مادر جواب نمیدهد. نگاه نمیکنم، اما صدای پایش را میشنوم که وارد خانه میشود.
باغبان همان طور که دارد با چوب و طناب یک دیوار درست میکند، به من لبخند میزند. شاخههایی را که جمع کردهام به او میدهم: “سقف هم برایش درست میکنی؟” آنها را میگیرد و چند قدم آن طرفتر پرتاب میکند: “نه، تا پیش از برف و سرما دیگه این جا نیست. بعد هم شاخههای این ون آن قدر زیاده، که خودش یک سقف میشه. کافیه یه جل و پلاس کهنهای را بندازم روی این شاخهها. میبینی؟” دستش را بالا میبرد و با انگشت شاخههای درخت ون کنار باغ را نشان میدهد که پشت تنهاش لانهی مرغها و خروسها را ساخته است. چوبهای بریده شده را به او نشان میدهم: “پس اینها چیه درست میکنی؟” قوچ را نشان میدهد: “کم کم داره سنگین میشه و نمیشه هر بار بغلش کرد. باید براش در درست کنم تا هر چند روز یک بار بیاورمش بیرون و جایش را تمیز کنم. تمیز نکنم بوش کلافهمان میکند.”
خیلی از آخر هفتهها که به خانهی مادربزرگ میرفتیم، اگر هنوز باغبان قوچ را نشسته بود، همان روز میشست. من و خواهر هم دوست داشتیم کمکش کنیم. مادربزرگ میدانست مادر دوست ندارد من و خواهر با قوچ بازی کنیم و برای این که هم دل ما را به دست بیاورد و هم دل مادر را، از باغبان میخواست که آن را خوب بشوید تا دیگر جای نگرانی برای مادر نماند.
هنوز سه هفته مانده بود که مدرسهها باز شود. مادربزرگ زودتر از هر سال برای من و خواهر کیف و دفترهای صد برگی و دویست برگی خریده بود. مداد و خودکار هم هر سال میخرید. سالهای پیش وقتی برای قربانی کردن گوسفند به خانهاش میرفتیم، هم از من و خواهر و هم از مادر میپرسید چه میخواهیم. دوست داشت وسایل مدرسهامان را او بخرد. خواهر هر سال خودش میگفت چه میخواهد اما من چون نمیدانستم، مادر میگفت مادربزرگ چه چیزهایی برایم بخرد. دو سال پیش که مادربزرگ برای اولین بار به خواهر خودنویس و یک دفترچه لغتمعنی هم داد، بغض کرده نگاهش کردم: “من هم بزرگ شدهام، مادربزرگ.” مادربزرگ دستهایش را گذاشت دو طرف صورتم: “میدانم، مادر، اما تو که هنوز انگلیسی نمیخوانی. این را برای خواهرت خریدهام تا بتواند لغتهای انگلیسی و معنای فارسی آنها را در آن بنویسد. این روزها زبان انگلیسی خیلی مهم شده. همه باید بلد باشند. تو هم که به دبیرستان رفتی برایت میخرم.”
بدون این که به مادربزرگ بگویم معلم کلاس اول راهنمایی هر روز میپرسد “خب، مهمترین درس چیه؟” و ما فریاد میزنیم “ریاضی.”، رفتم پهلوی مادر و از او خواستم که اسم من را هم مثل پسر همسایهی پشتی خانهی استاد که بهایی بودند در کلاسهای انگلیسی بنویسد تا مادربزرگ برایم دفترچه لغتمعنی بخرد. دفترچههای لغتمعنی، هم باریک بودند و هم جلدهای پلاستیکی داشتند و خواهر در لا به لای صفحههای آن گلبرگهای اطلسی میگذاشت. من هم میخواستم لای صفحههای دفترم گلبرگهای اقاقیا شبیه به پروانه کنار هم بگذارم. بوی آنها را دوست داشتم و میدانستم وقتی خشک بشوند خیلی شبیه لبهای مادر میشوند.
مادر دوست نداشت تابستانها به آموزشگاه زبان بروم. پدر هم موافق بود: “تابستان فرصتی ست برای این که ذهن بچهها استراحت کند و بیشتر سرگرم کارهای تفریحی و ورزشهای سبک بشوند.” همان سال هم چند بار من را با خودش برد استخر تا شنا کردن یاد بگیرم. اما من دوست نداشتم. نفسم میگرفت و بیشتر سینهام خس خس میکرد. کمک باغبان هم که میکردم، سینهام خس خس میکرد، اما نه به مادر گفتم و نه به مادربزرگ. خواهر آمد کنارم: “برو کنار، این جا وای نسا که گرد و خاک بره تو حلقت.” از جایم تکان نخوردم: “خودش گفت که میتونم این جا باشم.” مادر نگفته بود. باغبان میدانست. برای همین به من نگاه کرد و چشمک زد. خواهر سر شانهام را گرفت و چرخاندم: “مگه مامان نگفت این قدر صورتت را نمال تو پشمهای بره.” باغبان از جیبش دستمالی درآورد و بست روی بینیام: “این طور دیگه نه خس و خاشاک اذیتتش میکنه و نه پشمهای بره.” خواهر سرش را به شدت تکان داد و “فیش فیش”کنان پشتش را به ما کرد. گمانم حسودیاش شد. میدانستم با دستمال باغبان روی بینی و دهانم، مثل سندباد میشوم که توانست با صورت بسته وارد کشتی دزدهای دریایی بشود و وقت حمله، با دمیدن در شاخ دوستانش را از خواب بیدار کند. خواهر هم که شاخهای قوچ را از قصاب مادربزرگ گرفت، یاد قصههای سندباد افتادم. هم پدر برایم تعریف کرده بود و هم مدتها بود که خودم کتابهایی دربارهی سندباد میخواندم. صحاف هم که میدانست قصههای سندباد را دوست دارم، هر وقت به کتابفروشی میرفتم، یکی از داستانهای “هزار و یک شب” را به هم میداد.
در قصههای دیگر هم خوانده بودم که دزدهای دریایی و وایکینگها در شاخ قوچها یا بزهای کوهی شراب مینوشند یا در جنگها از آنها به جای شیپور استفاده میکنند. روزی هم که میخواستم مثل سندباد باشم و باغبان برایم کمان و تیر درست کرد، پدربزرگ لباسهای عجیب غریب پوشید، به من یک گونی پوشاند و بعد هی عربده کشیدیم و دنبال مهمانها دویدیم و خواندیم: “ما غول بیابونیم، سرگشته و حیرونیم، گاهی به تهرون، گاهی به شمرونیم، ما نه دد و دیویم، نه غول بیابونیم، ما سیرت زشت شما بر شما نمایونیم، ما روح شما زشتان، از جمله شما نالان، این گونه پریشونیم، از ما چه بگریزید، از خویشتن بپرهیزید، تا خوی شما زشت ست، ما نیز ز زشتانیم، هو حق مددی هی هی، غولان بزرگ این جا، ما کوچک غولانیم، ما غول بیابونیم، ما سرگشته و حیرونیم.”
عید سال گذشتهاش که خانه مادربزرگ رفتیم، پدربزرگ شعر حاجی فیروز و غول بیابانی را یادم داده بود. همان سال هم خواهر به جای کاردستی تعطیلات نوروزی، یک عروسک حاجی فیروز درست کرد. اما در روز نذر مادربزرگ هر چه فکر میکردم خواهر با شاخ قوچ چه نوع کاردستی میخواهد درست کند، به نتیجهای نمیرسیدم. بعد هم که یادش رفت شاخها را با خودش به خانه بیاورد، خیال کردم فقط برای این که من آنها را نگیرم، از مادربزرگ خواست بگوید قصاب آنها را به او بدهد. حتا روزی هم که برف آمده بود باز تا خواهر به یاد شاخها افتاد و از مادربزرگ خواست آنها را به او بدهد، نمیدانستم چه کار میخواهد بکند.
بعد از ظهر که بچههای محلهی مادربزرگ برف بازی میکردند، مادر بعد از این که شال گردنم را پیچید دور دهانم و سرش را گره زد، اجازه داد من و خواهر هم بیرون برویم. خواهر رفت پهلوی پسری که هم سال خودش بود: “دوست داری آدم برفی درست کنیم؟” او هم به برادرش و دختر همسایهاشان گفت و همه شروع کردیم به برف جمع کردن. مادر و مادربزگ هم آمدند و از همان جلو در خانهی مادربزرگ مدتی تماشایامان کردند، اما زود رفتند. مادر دوست نداشت شلوار بپوشد و پاهایش یخ کرده بودند. بعد هم باغبان با بیلش بیرون آمد و کمکمان کرد تا زودتر برف جمع کنیم. خواهر میخواست آدم برفی اندازهی یک آدم واقعی باشد. برای همین وقتی برفها از قد خودش بیشتر شدند، پایش را گذاشت روی بیل باغبان: “خب، دیگه بسه. حالا ذغال میخواهیم و هویج. میشه برایمان بیاری؟”باغبان بیلش را گذاشت روی شانهاش: “گوشه و کنار باغ شاید از تابستان ذغال مانده باشه، اما هویج نداریم.” و رفت تا ذغال پیدا کند. بعد هنوز سر و گردن آدم برفی درست نشده بود که خواهر به سرعت وارد خانه شد و از مادربزرگ خواست که شاخهای قوچ را به او بدهد. بعد هم که باغبان رفت تا شاخها را پیدا کند، از مادر خواست که او را تا دکان سبزیفروشی ببرد تا بتواند هویج بخرد.
خواهر و مادر که سوار ماشین شدند و رفتند، هیچ کدام از بچهها نماندند. گمانم سردشان شده بود و حالا که خواهر نبود، بدون این که از من خجالت بکشند، به خانههایشان رفتند. مادربزرگ که فراموش کرده بود شاخهای قوچ را چه کار کرده است، باغبان را صدا زد و از او خواست آنها را پیدا کند. باغبان هم انگار که نمیدانست شاخها کجا است سرش را تکان داد و رفت به طرف انباری آن طرف ساختمان که جلواش داربست مو مادربزرگ بود و هر سال انگورهایش را تو کیسه میکرد تا برای شب یلدا سالم بمانند. باغبان که با شاخها آمد، مادر و خواهر هنوز برنگشته بودند. آن را داد به مادربزرگ: “چرا به من میدهی. نگهاشان دار و بده به خودش. کم کم پیدایشان میشود.” باغبان هم که دید من زل زدهام به شاخها، باز مثل همیشه چشمکی زد و آنها را داد به من. من خوشحال با شاخها به اتاق پدربزرگ رفتم، پنجرهی آن را باز کردم، روی صندلی ایستادم و خواستم که مثل پیکسواران لشکر رستم یا مثل سندباد در کشتی دزدان دریایی در شاخها فوت کنم، هیچ کدامشان صدا ندادند. بعد هم گلویم درد گرفت و آن قدر سرفه کردم که مادربزرگ فهمید: “با خودت چه کار کردی؟ چرا این قدر صورتت سرخ شده؟”شاخها را نشانش دادم: “اینها خوب نیستند. هر چه فوت میکنم هیچ صدایی نمیدهند.” مادربزرگ که هم نگران بود و هم خندهاش گرفته بود، سرش را تکان داد: “شانست گفته مامانت نیست. آخه جان مادر، بدون این که سرش را سوراخ کنند، که صدا نمیدهد.” بعد من را پیش باغبان برد که در آشپزخانه بود و از او خواست که سر تیز شاخها را ببرد تا بتوانم صدای آنها در بیاورم.
تازه باغبان سر دو شاخ را سوراخ کرده بود که مادر و خواهر آمدند. خواهر شاخها را که دید، سبد سبزیها را گذاشت روی میز آشپزخانه و آنها را از من گرفت، از داخل سبد دو تا گوجه و یک هویج برداشت و دوید به طرف در. مادر چند قدم دنبالش رفت: “میخواهی چه کار کنی؟ یکیش را بهش پس بده.” خواهر نایستاد: “نه، میخوام بگذارم سر آدم برفی.” و به سرعت بیرون رفت. مادر برگشت به طرف من که هنوز بغض کرده نگاهش میکردم: “بعد که برگشت یکیش را بهت میدهد. تو دیگه بیرون نرو، سرما میخوری”. ذغالها را نشان دادم: “یادش رفت ذغالها را ببره.” و چند تکهی ذغال را که باغبان در روزنامه پیچیده بود و گذاشته بود روی رف آشپزخانه برداشتم و دویدم. مادر فریاد زد: “شالت را بگیر جلوی دهانت.”
بیرون که رفتم، بچهها هم برگشته بودند. دو پسر هم سن من هم آمده بودند. خواهر و پسری که اندازهی خودش بود داشتند سر آدم برفی را درست میکردند. بقیه گاه تماشا و گاه گلولهای برف درست میکردند و پیش از این که خواهر یا پسر هم اندازهاش خم شوند و یک مشت برف بردارند، گلولهها را به آنها میدادند. من فقط به شاخها نگاه میکردم که خواهر گذاشته بود جلو پاهای آدم برفی و همهاش در این خیال بودم که کی کارش تمام میشود تا من در شاخها فوت کنم.
سر آدم برفی که درست شد، خواهر دو تا گوجهی سبز را فرو کرد در دو طرف صورت آن. بعد عقب عقب آمد و خوب که نگاهش کرد، هویج را برداشت و فرو کرد وسط صورت آدم برفی. حالا صورت آدم برفی درست شده بود و همه خوشحال نگاهش میکردند. من یادم رفته بود که ذغالها را به خواهر بدهم. نمیدانستم ذغال برای چی میخواهد. وقتی برگشت و نگاهم کرد و گفت: “قشنگ شد، نه؟”، دستم را دراز کردم. یادش نبود. با تعجب جلو آمد و روزنامه را که باز کرد، جیغ کشید و مثل همیشه که احساساتی میشد، دستش را حلقه کرد دور گردنم و لپم را بوسید. بچهها هنوز داشتند صورت آدم برفی را نگاه میکردند و پسری که اندازهی خواهر بود، میخواست دستکشهایش را فرو کند در دستهای آدم برفی که خیلی بزرگ بودند. خواهر با ذغال تو صورت آدم برفی ابرو کشید و بعد مژه و باز که عقب عقب رفت و خوب نگاهش کرد، شاخها را برداشت و فرو کرد در دو طرف سر آدم برفی. رفتم جلواش ایستادم: “این که آدم برفی نیست.” خواهر و بعد بقیه با تعجب نگاهم کردند.
در کتابی که صحاف نوروز پارسال به هم عیدی داد، نقاشیهای رستم و دیو سپید هم بود و حالا آدم برفی همه چیزش به غیر از چشمها و بینیاش مثل دیو سپید بود. به خواهر که گفتم، اخم کرد: “مهم نیست. آدم برفی ما دیو سپیده، مگه نه بچهها؟” هیچ کس جواب خواهر را نداد. حتا پسری هم که اندازهی خواهر بود، دیگر به آدم برفی نگاه نمیکرد. دستهایش را گذاشته بود زیر بغلهایش و با نوک کفشهایش برفها را شوت میکرد. خواهر آمد به طرف من: “واسه خاطر شاخها میگی، نه؟” آدم برفی را نشان دادم: “آخه چشمهاش هم …” خواهر ناراحت شد: “خیلی خب!” و رفت. اول شاخها و بعد گوجههای سبز را برداشت. گوجهها را پرتاب کرد وسط برفهای کوچه و شاخها را انداخت جلو پاهای من. دلم میخواست یک کاری بکنم. دوست نداشتم خواهر ناراحت باشد. بچهها هم منتظر بودند که خواهر به آنها بگوید چه کار کنند. شاخها را برداشتم و بدون این که به کسی نگاه کنم، سر یکی از آنها را گذاشتم در دهانم و همان طور که در آن فوت میکردم به دور آدم برفی دویدم. هنوز یک دور نزده بودم که خواهر آن یکی شاخ را از دستم گرفت و داد به پسری که اندازهی خودش بود و هنوز چند لحظه نگذشته بود که همراه صدای شاخها همه به دور آدم برفی میدویدیم.
یادم نمیآید چند بار به دور آدم برفی دویدم که خوردم زمین و احساس کردم دیگر نمیتوانم نفس بکشم. اولین بار بود که نه گلویم میسوخت و نه سینهام خس خس میکرد، اما نفس هم نمیتوانستم بکشم. ترسیده بودم. میخواستم به خواهر بگویم چیزی نیست، خوب میشوم، نمیتوانستم. دلم نمیخواست مجبور شویم به خانه برگردیم و بچهها نتوانند به بازیاشان ادامه بدهند. چشمهای نگران خواهر و صورت ناراحت بچهها مدام عقب و جلو میشدند و دور سرم میچرخیدند. بعد آن قدر تخم چشمهایم درد گرفت که دیگر نتوانستم خواهر را نگاه کنم.
چشمهایم را که باز کردم، بانو را دیدم. تا دید نگاهش میکنم، لبخند زد و همان طور که کف دست راستش را روی صورتم میکشید، انگشتهایش را گذاشت روی لبهایم تا حرف نزنم. انگار میدانست میخواهم برایش تعریف کنم باز یک کامیون حمل گوشت دیدم که در آن پر از جسدهای کسانی بود که تیرباران شدهاند. دستم را روی دستش گذاشتم تا هم محبتش را پاسخ داده باشم و هم بیشتر گرمای تنش را حس کنم و هم این که آن را از روی دهانم بردارم. دلم میخواست بداند سرگیجه و بیهوشیام این بار به خاطر ضعف و ناراحتیهای ریوی نبوده است. با چشمهایش به پشت سرش اشاره کرد. صورتم را که برگرداندم، دیوار را پوشیده از عکسهای بسیجیانی دیدم که زیر آنها نوشته شده بود: “شهیدان زندهاند الله اکبر”.
۱۹
از یادآوری آغوش مهربان مادر و خواهر آن چنان احساس خستگی و دلتنگی میکنم که تصمیم میگیرم همین که بانو وارد میشود سرم را روی شکمش بگذارم و آن قدر گریه کنم که سینهام سبک شود. میدانم با این کارم باز دل بانو را حتا اگر ناراحت است به دست میآورم و از او قول میگیرم دیگر دیر به دیر به ملاقاتم نیاید. بعد هم از شوق آمدنش روی تکه کاغذی مینویسم: “از بس پشت پنجرهی آشپزخانه نشستم و بیرون را نگاه کردم خسته شدم.”
دم دمای غروب بود که باغبان رفت و صندلی چرخدارم را به طرف پنجرهی آشپزخانه هدایت کردم. از بعد از ظهر دلتنگ روزهایی شدم که پشت پنجرهی آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا مادر برایم غذا میآورد. اما با این که مدتی میگذرد، نه سایه را می بینم و نه هیچ رفت و آمدی دیگری را در کوچه. بیحوصله میشوم. به کنار میز برمیگردم و مثل همیشه یادداشتهایم را ورق میزنم. امیدوارم روزهایی را به یاد بیاورم و پیش از آن که باز از خاطرم بروند، آنها را بنویسم. چند بار که نوشتههای پراکندهام را به بانو دادم و خواستم که آنها را بخواند، به جای این که کمک کرده باشم به او تا بتواند بهتر به من کمک کند، بدتر گیجش کردم.
“میشه به من بگی که کِی اینها را نوشتی و منظورت از نوشتنشان چیه؟ من که به جز کلمهها و جملههای بی سر و ته هیچ چیز دیگهای نمیبینم. نمیدونم شاید هم اینها یک مشت رمز و رازه که خودت از آنها سر در میآری.”
مدتها طول کشید تا فهمیدم حق با بانو است. آن موقع نمیفهمیدم، شاید هم نمیخواستم بفهمم. یک جورهایی چسبیده بودم به موقعیتی که پیش آمده بود. انگار از این که همه چیز را فراموش کرده بودم و هیچ احساس مسؤلیتی در برابر گذشته و حال و آینده نداشتم، خشنود بودم. شاید هم اگر خوابرویاها یا کابوسهایم نبودند، هیچ وقت دلم نمیخواست گذشته را به یاد بیاورم.
در خوابهایم، همه چیز را میفهمیدم. میدانستم پدر بر طناب دار مرده است. مادر و خواهر مدتی بعد از خاکسپاری پدر گم شدهاند، مادربزرگ از شدت ضربهی مرگ پدر لکنت زبان میگیرد و بعد به کلی توانایی حرف زدنش را از دست میدهد. پزشک هم تا هفتههای اول فکر میکرد رابطهای موروثی یا ژنتیکی بین مرگ پدر، لال شدن مادربزرگ و فراموشی من وجود دارد. اما خوشبختانه خیلی زود متوجه میشود که اشتباه میکند.
بانو گفت: “مادربزرگ را که معالجه کرد، متوجه شد علت لال شدن او سکتهی ناقص یا نارسایی خون به آن بخشی از مغزش بوده که مرکز فرماندهی حرف زدنه. در صورتی که مشکل تو هم فراموشیه و هم آسیب دیدن ماهیچههای حنجره. “
نمیپرسم چرا ماهیچههای حنجرهام آسیب دیده است. از همان سالهای کودکی، همیشه مشکل نفس کشیدن و خس خس سینه داشتم و اگر چه کم و بیش با آن اخت شده بودم اما هیچ وقت هم نتوانستم ترس لال شدن را از خودم دور کنم. شاید هم ترسم از تنهاییها به همین خاطر بود. بعد از سه روز و دو شب که در بیمارستان بستری بودم، پزشک اجازه داده بود که در خانه مواظبم باشند و هر وقت باز دچار تشنج شدم، سریع برسانندم به بیمارستان.
بانو گفت: “دیگه مثل گذشته معطل نمیشی. پزشک به مسؤل بخش و سرپرستار سفارش کرده و چون پروندهات تا وقتی خوب خوب بشی دم دسته، هر وقت بیارندت بیمارستان، همه میدونند که چه باید بکنند. از همه مهمتر وجود ماسک اکشیزن که خوشبختانه بیمارستان در این مورد کمبود نداره.”
اولین باری را که ماسک اکشیزن گذاشتند در دهانم هنوز یادم است. با این که گوشهایم هو هو میکرد، همهی حرفها را میشنیدم. حتا روشنایی را هم از پشت پلکهای بستهام حس میکردم. میفهمیدم کی تو تاریکی هستم و کی تو روشنایی، اما نمیتوانستم پلکهایم را باز کنم. دلم میخواست به صورت مادر نگاه کنم، خواهر هم. پدر نبود. خواهر گفت: “بابا کجا رفت؟” مادر گفت: “یه کسی باید براش پرونده درست کنه. پول از جون آدما براشون مهمتره.” بانو گفت: “شما بفرمایید بیرون.”
دلم میخواست ماسک را از روی دهانم برمیداشتم و از بانو خواهش میکردم اجازه بدهد مادر کنارم باشد حتا سعی کردم دستم را بالا بیاورم و ماسک را بردارم. نتوانستم. شاید هم اگر همان لحظه بانو بالای سرم نمیآمد، موفق میشدم.
بانو گفت: “بهتره تا پیش از رسیدن دکتر بهش یه والیوم بزنیم. آرومش می کنه.” نفهمیدم به کی گفت. صدای پای مادر و خواهر را هم نشنیدم. دلم میخواست بدانم رفتهاند یا هنوز تو اتاق ایستادند. بعد هم، تا وقتی بیهوش نشدم مدام به این فکر میکردم که چرا بانو گفت: “آرومش میکنه.”
یادم است که آن موقع نه درد داشتم و نه کاری میکردم. حتا صدای نفسها یا خس خس سینهام را هم نمیشنیدم. حتا بعدها هم که بزرگتر شدم، هیچ وقت تو بیمارستان یا تو کلینیک سر و صدا نکردم. دیده بودم که خیلی از بیمارها جیغ میکشیدند یا ناله میکردند یا بعضی وقتها فحش میدادند.
مادر هم تو بیمارستان ساکت بود. فقط تند تند نفس میکشید. بانو از او خواسته بود که این کار را بکند، مادربزرگ هم. شاید هم چون تو خانه زیاد جیغ کشیده بود، آن طور تو بیمارستان ساکت بود.
کنار پنجرهی آشپزخانه ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد که ناگهان پیچش دردِ زیر شکمش نگذاشت سراپا باشد. دستهایش را دو طرف شکمش گذاشت، خم شد و جیغ کشید. به قول مادربزرگ چار دردش شروع شده بود، اما خودش باور نمیکرد. روزهای پیش از زایمان خواهر را هم فراموش کرده بود. نمیفهمید این دردها نشانهی وقت زاییدنش است. یک لحظه هم به این فکر نکرد که وقت تولد من رسیده است. خیال میکرد پزشک علم غیب دارد که گفته یک هفته تا زمان تولدم مانده است. آخرش هم مادربزرگ به دادم رسید و گرنه معلوم نبود چه قدر ناقصالخلقه به دنیا میآمدم: “مادر، بیا ببرش بیمارستان. من نمیدونم دکترش چی گفته، اما دیگه صلاح نمیبینم تو خونه باشه. همین حالا ست که کیسهی آبش پاره بشه.”
پدر که مادر را برد بیمارستان، دیگر مادر جیغ نمیکشید. انگار نخواسته بود روزهای زایمان خواهر را تکرار کند. شاید هم اگر جیغ کشیده بود، من هم جیغ میکشیدم و گریه میکردم.
بانو گفت: “اگه جیغ کشیده بود یا مثل همهی نوزادان چند دقیقه گریه کرده بود هرگز این طور دچار نفستنگی نمیشد و غدههای لنفاوی گلویش همیشه ورم کرده نبودند.”
به خاطر همین غدهی لنفاوی و دهها درد بیدرمان دیگری که در درونم با آنها مبارزه میکردم، بسیاری از لحظههایم در کتابفروشی هم با نگرانی گذشت. اگر به خاطر این بیماریها نبود شاید با خیال آسودهتری میتوانستم آمد و شد مادر و خواهر را دنبال کنم و به خودم بقبولانم که کشته نشدهاند، جایی به خاک سپرده نشدهاند و جایی، یک جای خوش آب و هوایی زندگی میکنند و مثل همیشه قدم میزنند.
غرق خیالهایم از قدمزدنهایِ مادر، خوشحال نیستم که در خانه تنهایم. چرخهای صندلیام را آرام عقب و جلو میبرم و تنهام را تکان میدهم تا همان احساسی را داشته باشم که در پیش از تولدم داشتهام. اندکی آرامش در تنم مینشیند. باغبان ریشم را میتراشد. کمک میکند و بعد از مدتها یک حمام حسابی میکنم. پیراهن و شلوار تمیزی میآورد و آرام آرام تنم میکند. مطمئن که میشود موهای بلندم خشک شده است، مینشاندم روی صندلی چرخدارم. به آشپزخانه که میرویم، میگوید: “نوشتههایت را گذاشتهام این گوشه. صبح که آمدم دیدم کف آشپزخانهاند. خیال کردم پنجره را باز گذاشتهای و باد پخششان کرده. این بود که کاغذها را دسته دسته کردم گذاشتم روی میز.”
احساس میکنم حمام و بالا پایین شدنها گرسنهام کرده است. یادم میآید مدتها است که صبحها بیدار نمیشوم. فقط گاهی صدای باغبان را در خواب و بیداری میشنوم. دلم هوس خوردن میکند. به طرف یخچال میروم. باغبان پیش دستی میکند. میخواهد که راحت در جایم بنشینم. چرخهای صندلیام را تا کنار میز میچرخانم.
هنوز لقمهی کره و عسل را در دهانم نگذاشتهام که طعم آن را حس میکنم. همان طور که صبحانه میخورم صفحههایی را میخوانم که شب گذشته نوشتهام. از این که نوشتهام هر چه کمتر از خانه بیرون میرفتم بیشتر صدای مادر و خواهر را میشنیدم، تعجب نمیکنم. حتا نوشتهام چند بار آمدند به خانه. عجله داشتند. میخواستند زود برگردند. میگفتند خانه امن نیست. نمیتوانند در خانهای بمانند که پدر خودکشی کرده بود. طناب دار را دیده بودند. فراموش کرده بودم کلید مهمانخانه را مخفی کنم. از هم حزبیهای پدر میترسیدند. میگفتند خیانت کرده بود. نباید خودکشی میکرد. مادر میگفت مقصر نیست. هرگز نخواسته بود پدر خودکشی کند. فقط گفته بود دوست ندارد پدر مزدور باشد، به حرف این و آن گوش بدهد، به آخوندها کمک کند، جوانها را لو بدهد. میخواست برود خارج. پدر نخواسته بود. گفته بود غربت را دوست ندارد، نمیتواند تحمل کند. رفته بود. جوان که بود. پیش از سربازی یک سال در انگلیس درس خوانده بود. خواسته بودند که جاسوسی کند. گفته بودند بورس میدهند. پدر نخواسته بود. گفته بود پدربزرگ پول میفرستد. به قدر کافی پول دارد.
پزشک گفت: هنوز جوان بود که وارد حزب شد. نمیفهمید. دلش میخواست کاری بکند. بحث کردن را دوست داشت.”
زیر دوش بودم که یادم آمد. پزشک پانسمان بینیام را باز کرده بود. گفته بود نمیتوانم حمام بروم. رفته بودم. صورتم را زیر آب نگرفته بودم. موهایم کثیف شده بود. بو میدادند. چند بار خواسته بودم که فقط سرم را بشورم. نمیخواستم بانو را ناراحت کنم. میدانستم به بو حساسیت دارد. در آسایشگاه هم که بودم هر هفته حمام میرفتم. گفته بود خانه هم که میروم باید زود زود حمام بروم.
مادر هم گفته بود باید مرتب حمام بروم. فقط زیر دوش بایستم. خواهر هم هر روز میرفت زیر دوش. مادر اگر غذا درست میکرد که بو میداد میرفت زیر دوش. گفت: “باید هر روز دوش بگیرم. دوست ندارم بوی پیازداغ بدهم.”
عطر هم میزد. شاید اگر مادر این قدر به خوش بو بودن خودش، پدر و خواهر اهمیت نمیداد، من هم حالا چندان در بند اُدکلن زدن نبودم. اُدکلن پدربزرگ را هنوز هم داشتم، اما میخواستم اُدکلن جدید بخرم. رفتم به فروشگاهی که مادر و خواهر میرفتند. بسته بود. چند فروشگاه دیگر را هم میشناختم. فقط همان فروشگاه باز بود که مادر شورت و کرست میخرید.
عطر و اُدکلن هم داشت. مادر نخریده بود، خواهر هم. فروشنده ریش گذاشته بود. شناختمش. به آخوند سلام کرده بود. مادر ترسیده بود، خواهر هم. اُدکلنها را که نگاه میکردم فروشنده را نشناختم. نگفتم دیگر از آخوند نمیترسم. خیلی وقت بود نمیترسیدم. میدانستم مادر و خواهر هم دیگر نمیترسند. خواب دیدم. به بانو گفتم. گفت: “بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.” مادر هم گفته بود. پدر گفت: “وضعی که من دارم بدتر از سیاهی ست. از مرگ هم بدتر ست.” نفهمیدم. مادر گفت: “خودت خواستی. حالا هم هر وقت خواستی میتونی جلوش را بگیری.” پدر گفت: “وقتی تا خرخره آلودهام، سرتاپام لجنمال شده، چه کار میتوانم بکنی؟”
مست بود. گریه میکرد. فقط شانههایش تکان میخورد. خواهر کنار پدر نشست. بغض کرده بود. چشمهایش را میدیدم. مادر برای پدر شربت آبلیمو درست کرد. خواست که پدر بخورد. گفت: “کمتر مشروب بنوش.” پدر گفت: “کاش میتوانستم. اگر ننوشم همین جرئت را هم از دست میدهم. باز همکاری میکنم، باز هم خیانت میکنم.”
مادر پدر را در آغوش گرفت و گریه کرد، بیصدا. فقط اشکهایش را با دامنش خشک میکرد. خواهر رفت به اتاقش. میدانستم گریه میکند. دوست نداشت جلو پدر گریه کند. به اتاقش نرفتم. خیلی وقت بود که دیگر به اتاقش نمیرفتم. دوست نداشت، مادر هم. یقین داشتم پدر هم که خودش را دار زد خواهر نتوانسته بود گریه کند. نخواسته بود پدر ببیند، مادر هم.
حتم بالای دار دیده بودندش. اگر ندیده بودند که نمیرفتند. مادر میدانست پدر نمیتواند بدون او باشد. به مأموریت هم که میرفت زود برمیگشت. دلش برای مادر تنگ میشد، برای خواهر هم. گفته بود. شنیده بودم. برای من هم دلش تنگ میشد که هر وقت میآمد سوغاتی میآورد. برای مادر و خواهر هم میخرید. چمدانش را که پر بود باز میکرد و از مادر میپرسید این را دوست دارد؟ نشانش میداد. همیشه برای مادر شورت و جوراب و سینهبند میخرید. همه رنگ. مادر دوست داشت. گفته بود دوست دارد پدر بخرد. برای خواهر هم میخرید. بیشتر جوراب و بلوز. شلوار هم خریده بود. خواهر گفت: “دوست ندارم شلوار بپوشم.”
فقط در کلاسهای ورزش شلوار میپوشید. حالا هم حتم هر روز شلوار میپوشد. بانو هم مجبور شده بود شلوار بپوشد. در آسایشگاه مجبورش کرده بودند.
اما حالا از وقتی در خانهام بانو دیگر شلوار نمیپوشد. مجبور نیست که بپوشد. همیشه با دامن میآید. دامنهای کوتاه مثل دامنهای خواهر و دامنهای پرچین مثل دامنهای مادر. پاهایش بلند نیستند، رنگ مغزگردو هم نیستند، اما قشنگاند. روغن که میمالد خوشگلتر هم میشوند. چرخهای صندلیام را تا کنارش میچرخانم. متعجب نگاهم میکند. اشاره میکنم که میتوانم به پاهایش روغن بمالم. دیده بودم پدر که در خانه بود پاهای مادر را روغن میمالید. یک بار هم پاهای خواهر را روغن مالید. خواهر بزرگ شده بود. بانو میپرسد: “یاد چه افتادی که هوس کردی پاهای من را روغن بمالی؟”
مینویسم که مادر روغن میمالید. آفتاب که بود در حیاط مینشست و پاهایش را روغن میمالید. از خواهر هم خواست که روغن بمالد. خواهر گفت: پاهای من که مثل تو سفید نیست.”
مادر نگفت رنگ پاهای خواهر شبیه پوست آجودان آفتاب خورده است. انگار که همان مغز گردوی روشن. دریا هم که رفته بودیم همه پاهای خواهر را نگاه میکردند. دستهایش هم قشنگ بودند. پشت بازوهایش را دیده بودم که تاب میخورد. دوست داشتم. مادر هم دوست داشت.
همان تابستان دو بار به شمال رفتم. هیچ زنی شنا نمیکرد. مردها هم کم شنا میکردند. میگفتند ممنوع است. رفته بودند در دریا. بیرون که آمده بودند گرفته بودندشان. همان جا جلو پلاژها شلاقشان زده بودند. فروشنده گفت. ناراحت بود.
به مشتری گفت: “شلاق میزنند که دیگر کسی نمیآید. دیگر هیچ خرید و فروشی ندارد. همه مجبورند بروند جبهه. نروند نان ندارند بخورند. زن و بچههایشان از گرسنگی میمیرند. دو تا از برادرهای خودم هم رفتهاند. مجبور شدهاند. برادرهایم که بیایند خودم باید بروم.” گفتم آمدهام سراغ مادر و خواهر را بگیرم. نتوانسته بودم بگویم. نگاهم که کرد یک سبد را نشانش دادم. “چهقدر میشود؟” خوشحال شد. گفت: “این دومین دشتم بعد از یک هفته ست.”
چند روز دم ساحلهای مختلف شمال در گوشه و کنار ایستادم. مواظب بودم کسی نبیندم. هر وقت دیده بودندم فحش داده بودند. خواسته بودند بگویم که چرا در کمین مادر و خواهرهایشان ایستادهام. نگفتم که فقط منتظر مادر و خواهر خودم هستم. اگر به زنی نگاه میکنم میخواهم ببینم اگر مادر و خواهر هستند صدایشان بزنم.
سرانجام هم یک روز مادر و خواهر را دیدم. داشتم بانو را تماشا میکردم. غروب بود و ساحل خلوت. باران میآمد. هیچ رفت و آمدی نبود. بانو که دید همه جا خلوت شد رفت تو دریا. میخواست فقط در ساحل شنا کند. خوشش آمد. آب گرم بود. بیرون که میآمد سردش میشد. شنا کرد و رفت وسط دریا. از من هم خواست که بروم. لباسهایم را که در آوردم، مادر و خواهر را دیدم. خیلی دور از ساحل شنا میکردند. فقط من میدیدمشان. دستهایشان را تکان دادند. یقین داشتم صدایم هم زده بودند. نشنیده بودم. صدای امواج دریا زیاد بود. به سرعت به طرف مادر و خواهر شنا کردم. نگران بودم. دیده بودم که دو موتور سوار به ساحل نزدیک میشوند. میخواستم به مادر و خواهر بگویم جلوتر نیایند. میترسیدم. میدانستم اگر موتورسوارها مادر و خواهر را لخت ببینند شلاقشان میزنند.مادر به طرفم شنا کرد. فریاد زد: “جلوتر نیا.”
میدانست از دریا میترسم. شنا بلد نیستم. خودم را انداختم روی موج. دیده بودم پدر که شنا میکند سوار موج میشود. به دوستش گفته بود شنا نکند. سوار موج بشود. رفتم ته دریا. مادر را دیدم. خواهر را هم. به طرفم شنا میکردند. گوشهایم صدا کردند. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. بدنم سبک شد. احساس کردم دیگر سرم درد نمیکند. حنجرهام هم هیچ خس خسی ندارد. شکمم درد گرفت. مجبور شدم دهانم را باز کنم. بالا آوردم. چشمهایم را باز کردم. نگران بودم. نمیخواستم روی خواهر و مادر استفراغ کنم. دیدم دو مرد بالای سرم نشستهاند. ترسیدم. یقین داشتم که مادر و خواهر را هم دستگیر کردهاند. میدانستم نمیتوانم شلاق خوردن مادر و خواهر را تحمل کنم. نفسم بند آمد. نتوانستم چشمهایم را باز نگه دارم. سرم بزرگ و بزرگترشد. دلم میخواست بانو میآمد و قرصهایم را میداد. نیامد. صداها در گوشم هوهو میکردند. میفهمیدم صدای بانو نیست. صدای مادر و خواهر هم نیست. صداها مردانه بود. دلم میخواست صدای پدر را میشنیدم. میدانستم دوستانش تفنگ دارند. دیده بودم. خرگوشها و پرندهها را شکار کرده بودند. گفتم: “میخواهم بروم خانهی پدربزرگ.” گریه میکردم. صدای مادر را شنیدم. صدای خواهر را هم. چشمهایم را باز کردم. گفت: “بلند شو برو لباسهات را بپوش.”
بلند شدم. چند مرد در اطراف ایستاده بودند. چراغ موتورسیکلتها روشن بود. لباسهایم را پوشیدم. همان صدا پرسید: “خانهات کجا ست؟”
صورتش در تاریکی بود. نمیدیدمش. نام محلهی پدربزرگ را بلد بودم. پدر گفته بود، مادربزرگ هم. موتورسوارها رفتند. مردهای دیگر هم.
به صحاف نگفتم چه اتفاقهایی برایم افتاد. به استاد هم. نگرانم شده بودند. تمام تابستان را هر روز از شهری به شهری رفته بودم. فقط گفته بودم چند روزی میروم شمال. خوشحال شده بودند. میدانستند فامیل پدر در شمال زندگی میکنند. گفته بودند مواظب باشم زیاد در شهر نروم. به باغبان هم که گفتم مدتی به مسافرت میروم خوشحال شد. امیدوار بود سفر حالم را بهتر کند. نمیخواستم بیخبر بیاید و ببیند نیستم. خیال کند به جبهه رفتهام یا جایی در گوشه و کنار شهر کشته شدهام.
هر روز تیراندازی میشد. مأمورها وحشت که میکردند شلیک میکردند. هیچ هدفی نداشتند. دیده بودم. هر چهار نفر در پیادهرو در خونشان غلتیدند. نترسیدم. دیده بودم. دو جوان را دیدم که از خانهای بیرون آمدند. مأمورها ایست ندادند. نشنیدم. شلیک کردند. ترسیدم. دیدم که یکی از جوانها خودش را انداخت در جوی آب. جوان دیگری تیر خورده بود. از سینهاش خون میآمد، اما باز هم میدوید. به طرف مأموری که جلو من ایستاده بود میدوید. مأمور باز شلیک کرد. کلهی جوان تکه تکه شد. لختههای خونش هنوز روی تنهی درخت بود. فردایش دیدم. کف پیادهرو را نگاه کردم. یک زن بود و یک مرد و به یقین دختر و پسرشان. بیش از ده دوازده سال نداشتند. مرد که ریش داشت گفت: “گورت را گم کن.” دیگر در خیابان نماندم. حالت تهوع داشتم. رفتم به خانه.
باغبان گاه گاهی میآمد. کمکم خانه را تمیز میکرد. برنج و میوه هم میآورد. میدانستم که زود برنمیگردم. میوههایی را که آورده بود به صحاف دادم. گفتم: “دارم میروم سفر.”
استاد هم بود. هر هفته در شهری بودم. جایی غریب که هیچ کس را نمیشناختم. سر دردهایم شدید شده بود. سرفه هم میکردم. دستمالهایم همیشه پر از خون بود. نمیخواستم استاد و صحاف بفهمند. برنمیگشتم. پزشک گفته بود چیزی مثل خوره حنجرهام را داغان کرده است. اگر باز عوارض آن را دیدم باید بستری شوم. نمیخواستم بستری بشوم. میخواستم پیش از بستری شدن مادر و خواهر را پیدا کنم. هر جا میرفتم مواظب بودم کسی دستمالهای خونیام را نبیند.
در بیشتر شهرهای جنوب فقط سرباز بود. آب و هوای این شهرها کمتر آزارم میداد و کمتر هم شلوغ بود، اما بوی باروت و بوی آزاردهندهای که نمیفهمیدم بوی چیست دچار نفس تنگیام کرده بود. بیشتر از همیشه سرفه میکردم. در مسافرخانهها بیشتر اذیت میشدم. با این که دیر وقت شب میرفتم و خسته بودم و قرصهایم را هم میخوردم باز خوابم نمیبرد. بانو هم دیگر نمیآمد. خواب هم نمیدیدم. میدیدم هم یادم نمیآمد. هر روز از مسافرخانهای به مسافرخانهای میرفتم. دیگر میدانستم مادر و خواهر را در هتل پیدا نخواهم کرد. گفته بودند ورود و اقامت زنها در هتلها ممنوع است. در مسافرخانهها هم ممنوع بود. اما دیده بودم زنهای تنها را.
مادر و دختر را که در میان مسافرها و خانوادهها نیافتم شرم و حیا را کنار گذاشتم. مردان مجرد زیاد میدیدم. اغلب میآمدند و به بهانهای حرف میزدند. میفهمیدم دوست دارند با من حرف بزنند. میترسیدم. گوش میکردم. تا میفهمیدم مردی از مادر و خواهر صحبت کرده بود یا از دو زن شبیه به یک دیگر، حتا اگر از زیبایی آنها هم حرفی نزده بود به سراغش میرفتم. نشانی محل آنها را میپرسیدم. خوشحال میشدم که سرانجام باور میکردند جاسوس نیستم. قصد لو دادن و آزار کسی را ندارم. طوری حرف میزدم که کنجکاویام را به حساب عزب بودنم میگذاشتند. هر روز با امید تازهای به سراغ مادر و دختر میرفتم. ساعتها منتظر میشدم تا میتوانستم نشانی را که میخواستم به دست بیاورم.
جندهخانهی رسمی را آتش زده بودند. خیلی از زنها را دار زده بودند. عکس جرثقیلی را دیده بودم که سه زن را با آن دار زده بودند. وقتی دیدم تا چند روز سرم درد میکرد. خیلی قرص میخوردم. پزشک گفت: “برای معدهات خوب نیست.” به پزشک گفته بودم. به خاطر حنجرهام گفته بود که هر ماه باید معاینهام کند. کمتر سرفه میکردم. خون هم کم میآمد. گفتم: “مدام سرم درد میکند.” گفت: “میتواند از عوارض ناراحتیهای عصبی باشد. این روزها همه سردرد دارند.”
به خاطر سردرد مدامم به سختی میتوانستم نشانیها را پیدا کنم. اغلب روزها میبایست به سراغ مردی بروم که محل زندگیِ زنها را میشناخت. بیشتر نشانیها را اشتباه میرفتم. پیدا هم میکردم حاشا میکردند. تهدیدم میکردند. مأمور دولت شده بودند. لباسهای سبز یک رنگ پوشیده بودند. اگر هم زنی را پیدا میکردم میترسید. هنوز هر کدام مرد یا مردهایی را داشتند. مجبور بودم باجهای زیادی به آنها بدهم. نمیخواستم مثل هر مرد دیگری به سراغشان بروم. میترسیدم. با این که تمام وجودم را برای ملاقات با آنها آماده کرده بودم باز میترسیدم. نمیخواستم تن عریان آنها را ببینم.
عریانترین تصویری که از مادر و خواهر داشتم با پیراهنهای رکابی و پیراهن خواب بود. پیراهن رکابی خواهر را که سرخابی بود دوست داشتم. آخرین چیزی هم که از او در دست گرفته بودم و هنوز بویش را در بینیام احساس میکردم همان پیراهن رکابی بود. مادر را هم با پیراهن خواب دیده بودم. سر شانههای مادر خیلی زیبا بود، خواهر هم. حتا از عکس تمام هنرپیشهها که دیده بودم زیباتر بودند. پدر هم دوست داشت. بارها دیده بودم پدر سرانگشتانش را آرام روی شانهها میسُراند.
سرنوشتهای غمانگیز را که میشنیدم بیشتر در حسرت یافتن مادر و خواهر میسوختم. حتا چند بار در فرصتهایی که دست میداد نشانیهای دقیقی از مادر و خواهر میدادم. گفتم” “گوشهی ابروی چپ خواهر یک خال دارد. چالهای کوچک زیر گونههایش فقط کمی کوچکتر از زنخدانهای مادر ست.” یکیشان گفت: “اگه عکس مکسی از مادر و خواهرت داشته باشی شاید بهتر بشه کمکت کرد.”
زنهای زیادی را میشناختند که در خانههای خصوصی کار کرده بودند، اما حتا با پول زیادی هم که پیشنهاد میدادم حاضر نمیشدند نشانی آنها را بدهند. میترسیدند. از جماعتی میترسیدند که اغلب درآمد آنها را زیر نظر داشتند.
متأسفانه هیچ عکسی از مادر و خواهر برایم نمانده بود. همه را برده بودند. مدتها فکر کرده بودم که چه گونه میتوانم عکسی از خواهر به دست بیاورم. از استاد پرسیده بودم. نگفته بودم میخواهم عکس مادر و خواهر را پیدا کنم.
استاد گفت: “اگر مأموران امنیتی عکس فرد فراری را در اختیار نداشته باشند از ادارهها، کلانتریها میگیرند. اغلب آدمها در این جاها عکس دارند. در ادارهی ثبت احوال هم دارند. هر فردی هم که درس خوانده باشد عکسش را مدارس در دورههای متفاوت دارند. دانشگاه هم همین طور.”
رفتم به مدرسهی خواهر. چند بار دنبالش رفته بودم. مدیرشان را میشناختم. معلم ادبیات و ورزش را هم دیده بودم. مدیر و بیشتر معلمها عوض شده بودند. رفتم به دفتر مدرسه. به مدیر که گفتم عکس خواهرم را میخواهم تا از آن کپی بگیرم، پرسید: “خودش کجا ست؟” نگفتم نمیدانم. فکر کردم اگر بگویم رفته خارج بهتر خواهد بود. پرسید: “خواهرت حجاب هم داشت؟” جواب که دادم، گفت: “تمام عکسهای بدون حجاب را سوزاندهاند. نخواستیم برای کسی دردسر درست کنیم.”
تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. مجبور شدم به استاد بگویم خواهر خواسته بود که عکس دانشگاهیاش را برایش بفرستم. از این که بعد از مدتها از مادر و خواهر به او خبری میدادم خوشحال شد. باز پرسید: “از مادر و خواهرت چه خبر داری؟” گفتم: “گاهی تلفن میزنند. خوبند. سلام میرسانند.” پرسید: “کجا زندگی میکنند؟”
میخواست نشانی همسر و دختر و پسرش را برای مادر و خواهر بفرستد. گفتم: “هنوز جای به خصوصی نیستند. هر بار از یک شهری زنگ میزنند.” همیشه امیدوار بودم مادر و خواهر را پیدا کنم و بهاستاد بگویم برگشتهاند. نتوانستهاند در غربت بمانند. پدر گفته بود که میداند غربت در وطن سختتر از غربت در غربت است، اما نمیتواند برود. میخواهد همین جا باشد.
استاد بردم به دبیرخانهی دانشگاه و به پیرمردی معرفیام کرد. سالی را که خواهر وارد دانشگاه شده بود یادم بود. حتا روزی را که میخواست عکس بگیرد به خاطر داشتم.
چند روز بود مادر و خواهر در بارهی آن صحبت میکردند. هر بار مادر شکل موهای خواهر را تغییر میداد، آرایش صورتش را عوض میکرد و خواهر با بلوزهای مختلف جلو پدر میایستاد و نظر او را میپرسید. هیچ وقت نشد که پدر بگوید کدام بهتر بود. خواهر ناراحت شد، مادر هم. پدر گفت: “وقتی خوشگل را خوشگل میبینم که نمیتوانم بگویم نه. حتا نمیتوانم بگویم کدام خوشگلتر ست.” کوچک که بودم مینشستم کنار مادر و خواهر و تماشایشان میکردم. مادر با دقت به خواهر یاد میداد چه طور چند موی اضافی زیر ابروهایش را بردارد. چه طور پشت چشمهایش را سایه بزند. خواهر که یاد گرفت مادر که نبود صورتم را آرایش کرد. مادر ناراحت شد. بردم حمام. پیرمرد گفت: “یک هفتهی دیگر بیا. امیدوارم پیدایش کرده باشم.”
آن روزها را خیلی راحتتر گذراندم. سردردها کمتر آزارم میداد. خوشحال بودم که سرانجام عکسی از خواهر خواهم داشت. عکس خواهر هم شبیه عکس مادر بود. فقط خال گوشهی ابروی چپ خواهر در عکس مادر نبود. هفتهی بعد پیرمرد گفت: “باید باز هم صبر کنی.” چند هفته منتظر شدم. آخرین بار که رفتم همکار پیرمرد گفت: “خودش را بازنشسته کرد. با این وضع نمیتوانست بایگانی را اداره کند.” نگفتم با پیرمرد چه کار داشتم. همکارش گفت: “پیرمرد نمیدانست که انقلاب فرهنگی میشود و دانشگاهها به این زودی تعطیل.” ناامید نشده بودم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم که به تمام شهرها سفر کنم.
هر شب که میخواستم بخوابم بیشتر مطمئن میشدم که مادر و خواهر زندهاند. منتظرند به دنبالشان بروم. میخواستند ببینند چه قدر بزرگ شدهام. بزرگ شده بودم. خیلی از موهایم سپید شده بود و صورتم چروک. اگر نشده بود که میفهمیدند سرباز هستم. باید در جبهه باشم. بعد از نزدیک چهار ماه با این که عادت کرده بودم فقط روزی یک وعده غذای ساده بخورم پولهایم تمام شد.
برگشتم به خانه. بوی عطر مادر و خواهر پیچیده بود. چراغ را روشن نکردم. نمیخواستم از خواب بیدارشان کنم. آرام از پلهها بالا رفتم و روی تختخوابم دراز کشیدم. بانو هم آمد. خسته بودم، اما از این که سرانجام مادر و خواهر به خانه برگشته بودند و فردا صبح میتوانستم آنها را ببینم و بانو آرام و ساکت، مثل فرشتهای که در خواب دیده بودم کنارم نشسته بود، احساس آرامش کردم. بدون این که قرص بخورم چشمهایم را بستم. میدانستم با بودن مادر و خواهر دیگر سردرد نخواهم داشت.
درست همان حسی را دارم که از آسایشگاه به خانهی مادربزرگ رفتم و بعد به خانهی خودمان. وارد خانه که میشوم احساس میکنم مادر و خواهر هم هستند. پدر هم به زودی میآید. حتا هفتهی بعد هم که صحاف و شاطر میآیند بعد از رفتنشان همین احساس را دارم. همراه صحاف و شاطر میوه و شیرینی میخورم. شاطر و صحاف که میروند دیگر گرسنه نیستم. از باغبان میخواهم ببردم بهاتاقم. جای عکسهای مادر و خواهر را روی دیوار اتاقم میبینم. جای دستمال را هم میبینم. میفهمم باغبان خواسته است دیوار را پاک کند شاید جای قاب عکسها محو شود.
روز پیش پذیرفته بودم که قفل درها را باز کند. باز که میکند مادر را میبینم غمگین است، خواهر هم. نمیتوانند جلو اشکهایشان را بگیرند. به سقف اتاقم نگاه میکنم. توی آسایشگاه هم عادت کرده بودم. به سقف که نگاه میکردم همه چیز یادم میآمد. روز اول هم که صحاف و باغبان تختخوابم را میگذارند گوشهی سرسرا و همه میروند فقط به سقف نگاه میکنم. خوابم میآید. میفهمم خسته شدهام. صندلیی چرخدارم را تا کنار تختخواب میبرم و میخزم روی تخت. در آسایشگاه یاد گرفته بودم چه گونه این کار را بکنم تا کم تر به بازوهایم فشار بیاید.
مچ دستهایم که درد گرفتند برای پزشک نوشتم. از بانو خواست که کمکم کند. بانو کمکم کرد و چند بار خودش خزید روی تختخواب. اگر نخزیده بود و نخواسته بود که من هم بخزم شاید هنوز هم نمیدانستم که در آغوش او خوابیدن چه قدر کیف دارد. شبی که تا صبح هیچ کابوسی نداشتم، وقتی بود که کنارش روی تختخواب خوابم میبرد.
شب گذشته هم زود خوابم میبرد. نیمه شب بیدار میشوم. گمانم از صدای پای بانو بیدار میشوم. روی تختخواب که نیمخیز میشوم سایهاش را روی دیوار آشپزخانه میبینم. از این که زود آمده است به ملاقاتم خوشحال میشوم. فکر میکنم چه کار کنم که به او نشان بدهم منتظرش بودم و نمیخواستم بخوابم. چیزی جز این که خوابش را دیده بودم به خاطرم نمیآید.
هنوز که بیدار نشدهام خواب میبینم بانو خوابیده است و دارد خواب من را میبیند. در خوابش خوابش را میبینم. بر بلندای کمانی از بلور ایستاده است با چشمهای آهویی در کف دستهای چلیپاییاش. من را نگاه میکند که هراسانم از فرو افتادن در دالان نوری دستهایم را به سویش دراز میکنم. فریاد میزنم کمکم کن! همهجا تاریک است. ناگهان متوجه میشوم که نمیتواند من را ببیند. فقط به تنورهای نور در گرگ و میش هوا نگاه میکند که باد در آن پیچیده بود و صدایم در آن گم میشد.
آرام روی صندلی چرخدارم میخزم و به آشپزخانه میروم تا رویایم با او را بنویسم. همین که وارد آشپزخانه میشوم همه جا پر از نور میشود و نمیتوانم چشمهایم را باز کنم. حتا چند بار از لابهلای انگشتهایم که روی صورتم گذاشتهام نگاه میکنم. میخواهم جایی را که بانو ایستاده است به خاطر بسپارم و همان طور چشم بسته کنارش بروم تا متوجه شود که بیدار شدهام، منتظرش بودهام و خوشحالم که آمده است. هر بار که لای انگشتهایم را کمی میگشایم و میخواهم پلکم را باز کنم شعاع تیز نور، مثل سوزنی در مردمکهایم فرو میرود. بازوهایم خسته میشوند. سرم را روی میز میگذارم. خوابم میبرد. بیدار که میشوم احساس میکنم بانو ساعتها کنارم نشسته است و چون بیدار نشدهام رفته است. ناگهان صفحهی کاغذی را با حروف درشت میبینم. هر حرفی را گوشهای نوشته است:
ب ن
و ی س
یاد صفحههای آگهی روزنامهها میافتم و تبلیغ جنگ. در صدر خلاصهی اخبار تشییع جنازهی کسانی بود که جسد آنها را در مناطق جنگزده یافته بودند. بعد از آن هم گویندهی رادیو از اعدام چند مخالف جنگ و محارب با خدا چند خبر کوتاه میخواند. بازگشت رییس دولت از سفر سیاحتی زیارتی و ملاقات رهبر با جماعت هم خبر دیگری بود. طبیعی بود که مادر و خواهر با شنیدن هر کدام از این خبرها که امکان شنیدنش در فرصت کوتاه گذرِ آنها از جلو کتابفروشی وجود داشت میتوانستند واکنش خاصی داشته باشند. بارها چهرهی بانو یا حتا شاطر را دیده بودم. آنها هم نمیتوانستند نسبت به کلمههای تشییعجنازه، جنگ، اعدام، آزادی، ملت، زیارت، دولت، رهبر، امت و دهها کلمهی دیگر بیتفاوت باشند.
سالهای زیادی است که شاطر را میشناسم. مادر هم او را دوست داشت. تا وارد خانه شد و پدر جلواش ایستاد، پاکت خریدش را به او داد: “هر چه این بقال ناتو و متعصبه، این شاطر مرد شریف و فهمیدهایه. کاش میشد اتفاقی میافتاد و کسی بقالیاش را میخرید. یک بار نشد رد شوم و این بقال بیرون باشه و غر و لُندهاش اعصاب من را خرد نکنه. یکی نیست بهش بگه، خب، مرد حسابی، مگه مجبوری تو این محله باشی که هم خودت عذاب بکشی و هم سوهان روح بقیه بشی. برو تو یه محلهای که مردمش هم مثل خودت باشند. مگه کسی زورت کرده که این جا باشی؟” پدر میخندد. مادر ناراحت به آشپزخانه میرود. سبد خریدش را روی میز وسط میگذارد و خواهر را صدا میزند تا در پاک کردن سبزیها کمکش کند. خواهر نه جواب مادر را میدهد و نه از اتاقش بیرون میآید. من روی صندلی کنار میز آشپزخانه مینشینم و یک دسته جعفری را از داخل سبد برمیدارم. دوست دارم که به مادر کمک کنم. جعفریها را از دستم میکشد: “کار تو نیست، مادر.” و خم میشود و داخل سرسرا را نگاه میکند. پدر هنوز روی صندلیاش نشسته و مدام موج رادیو را عوض میکند. مادر شیر ظرفشویی را باز میکند: “صدای زر زر این رادیو هم مثل صدای بقال میمونه، میشه آن را خفه کنی و بیای کمک کنی. باید برای شام کوکوسبزی هم درست کنم.” پدر رادیو را خاموش میکند: “هر چه بیشتر حساس باشی، بیشتر اذیت میشوی. چه کار داری به بقال؟ خوب بود که برای خرید ماست و شیر و همین مایحتاج روزانه هم مجبور میشدی چند تا خیابان بروی؟” “من که برای خرید سبزی میرم، آن هم روش.”
“چه خیال کردی؟ فکر میکنی سبزیفروش فرهنگش با بقال فرق میکند؟ یا فکر میکنی اگر بقال دیگری این جا بیاید، دیگر سوهان روح تو نمیشود. همهشان سراپا یک کرباسند.” مادر قاه قاه میخندد و سبزی را میریزد در سینک ظرفشویی. پدر صدایش را بلندتر میکند: “میشود بگویی کجاش خندهدار بود؟”
مادر پوزخند میزند: “خود حرف خندهدار نیست، شنیدنش از تو خندهداره.”
“چرا؟”
“چرا نداره. مگه تو و رفقات همهی هم و غمتان را نگذاشتید برای به دست آوردن حقوق همینها؟”
“اول که کارگر جماعت حسابشان از اینها جدا ست. دوم، وقتی یک نظام درست و حسابی سر کار باشد، امثال بقال هم درست میشوند. تا وقتی، این وضع ادامه دارد، ما …” “خیلی خب، میدونم میخواهی چه بگی. حالا خواهش میکنم بیا این سبزیها را تمیز کن و اگه اشکالی نداره، خُرد.” مادر ظرف سبزیها را میگذارد روی میز و همان طور که بیرون میرود، خندهکنان میخواند: “نابرده رنج گنج میسر نمیشود، مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.” همان روز این شعر را حفظ میکنم. پدر گفته است که بسیاری از شعرهای فارسی به صورت ضربالمثل درآمدهاند و خیلی از ضربالمثلها هم وارد ادبیات به خصوص نظم کلاسیک فارسی شدهاند. برای همین از شاطر هم که میشنوم، یاد خندهی آن روز مادر میافتم و غیبت طولانیاش. همین که شعر را میخواند بلند میشود و بدون توجه به من دیوان را میگذارد در قفسهی کتابهای پشت پیشخان: “همین ست. راه اشتباه رفتن همان و به درک واصل شدن همان. این که وصال نیست. پسر خوش قلب و سادهدلی بود که مادرش را به ماتم نشاند.”
نمیدانم شاطر دربارهی کی حرف میزند. صدایش هم آن قدر گرفته است که دلم نمیآید حرفش را قطع کنم. دستهایم را روی سینهام در هم گره میزنم و فقط نگاهش میکنم. میخواهم احساس همدردیام را به او نشان بدهم. به ستون آستانهی پستوی کتابفروشی تکیه میدهد. احساس میکنم زانوهایش کم طاقت شده است و نمیتواند هیکل بلند و لاغرش را تحمل کند. سرش را بلند میکند و چند لحظه به من خیره میشود: “هم سن و سالهای تو بود. چند ماهی مونده بود به انقلاب. شلوغیها بیشتر شده بود. دیگه همه مرگ بر شاه می گفتند. مادرش نگران شده بود. از من خواست که بیارمش این جا تو نانوایی و کاری بهش بدهم. قوی بود و چابک. خیلی زود چونه گرفتن را یاد گرفت که گذاشتمش کنار دست خلیفه. هنوز سه ماه نشد، که خلیفگیاش هم شد معرکه. همچین خمیر را ورز میداد که انگار تو خونشه. اگه مونده بود، شاطر خوبی میشد. میگم شاطر، واسه این که وقتی همه کار نانوایی را یاد بگیری و تو این راسته استاد بشی، میشی شاطر. تعریف از خودم نباشه، شاطر باس هم سرد و گرم روزگار را چشیده باشه و هم بدونه با هر کی، منظورم بیشتر مشتریه البته، چه طوری سر و کله بزنه. خب، اون هم ظرفیتش را داشت و هم لیاقتش را. اما چه بگم که روزگار بالا و پایین زیاد داره. مثل یک سیب سرخ میمونه که …”
داستان بالا انداختن سیب سرخ و چرخش آن و شباهتش به زندگی را بارها شنیده بودم. حتا وقتی ضربالمثل “سیب سرخ برای دست چلاق خوب است” را در کتاب خواندم، فکر کردم که چه ارتباطی با بالا انداختن سیب سرخ دارد و چون به نتیجهای نرسیدم، از پدر پرسیدم. شاطر انگار که متوجه حواسپرتیام شده باشد، صدایی شبیه یک سرفهی خشک از گلویش در میآورد: “گوشت با منه؟” دستپاچه جوابش را میدهم و دوباره دست به سینه میایستم.
“تو همون روزای انقلاب، یه روز دیگه نیامد. روز دوم یا سوم بود که رفتم به قهوهخونه. میدونی که هر صنفی تو یه قهوهخونه جمع میشه. یعنی وقتی آدما بیکار میشند، یا دنبال کار بهتری میگردند، میرن قهوهخونه. خب، ما هم وقتی خلیفهای، وردستی، کسی ناز میکنه، کم کاری میکنه یا فیلش یاد هندوستون میکنه و چوب لای چرخ ما میگذاره، عذرش رو میخوایم و میریم قهوهخونه و سعی میکنیم یه به درد بخور دیگهای را بیاریم. کت و کول من دیگه توان ورز دادن خمیر را نداره. مچهام تو خمیر گیر میکنه و نمیتونم آن طور که باید خمیر را بکشم تا بالای سرم و بعد با فشار بکوبم تو قدح.” صدای فرود آمدن خمیر را همراه نفس بلند و کشیدهی خلیفه بارها شنیدهام. صدای برخورد خمیر با کف قدح سفالی، مثل انفجاری است با صدای بمی که ناگهان قطع میشود. نگران این که باز شاطر متوجه فکر و خیالهایم بشود، به سرعت به صورتش نگاه میکنم. لبخند میزند: “تا مدتی دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. سراغ فامیلش هم نرفتم. حدس میزدم باز هم مادرش دل نگرانشه. آن روزا هم که تقریبن همه چی ریخته بود به هم. دیگه سگ هم صاحبش را نمیشناخت. خلاصه هر کی به هر کی شده بود. شاید آن روزا را خوب به یاد بیاری. درست بعد از آن بلایی که سر پدرت آمد و مادر و خواهرت را هم ما دیگه ندیدیم، اوضاع همینطور بوده تا امروز. همهاش مرگ و عزاداری. یه روز از جبهه میآرند، یه روز از آن طرفای چرخ و فلک و یه روز هم در گوشه و کنار خیابون یه جسد افتاده که میگن نویسنده و …”
همیشه از تجسم حضور ناگهانی یا ناخواستهی دیگران مضطرب میشدم. شاطر هم که حرف میزند، همین که کمی صدایش بلندتر میشود، نفس کشیدن برایم سخت میشود. سعی میکنم به رویم نیاورم و برای این که وانمود کنم همه چیز عادی است تا بتواند حرفهایش را بزند، با جا به جا کردن کتابها نشان میدهم در حین گوش کردن به او دارم میز وسط را مرتب میکنم.
“… بالاخره بعد از سالها متوجه شدم رفته تو دم و دستگاه اینها و مدتی از مریدهای سردار شده. برادرش میگفت: همون غائله کردستان، سفر بیپایان صحنهی پیکارش با دشمن شده. نگفتم کدوم دشمن. نخواستم بزنم تو دهنش که آخه تا کی دروغ و برادرکشی. اما اگه عزادار نبود، دست کم ازش میپرسیدم از کی هموطنای کرد شدند دشمن؟ این را میپرسیدم چون میدانستم که بابای مرحومش، دار و ندارش را مدیون یکی از همین کردها بود. میگفت آن قدر خوب ترقی میکنه که خیلی زود میشه سردار عملیات در کردستان و از همان جا یک راست میفرستندش جبهه برای عملیات فتحالمبین و بعد بیتالمقدس. از یه همچین جوانی هیچ بعید نبود. گفتم که، هم زبر و زرنگ بود و هم ظرفیتش را داشت. به خاطر همین هم آن طور که برادرش میگفت میشه فرماندهی کل گردان حبیب بن مظاهر در لبنان. حالا چرا لبنان؟ هیچ کس نمیدونه. حالا تو جبهههای جنوب و شرق بودن و جنگیدن با عربهای اسیر صدام یک حرفی، لبنان دیگه چرا. هیچ وقت به نظر جوان کودنی نمیآمد. گفتم که. تو مدتی که پهلوی من بود، حسابی شناختمش. اهل پول و پله جمع کردن هم نبود. چیز زیادی هم برای مادر بیوه و همین برادرش جا نگذاشته. همهاش جنگ و آدمکشی. نمیدونم با این جوانها چه میکنند که این طور تشنهی جنگ میشوند. اگه میدیدمش، حتم جلودارش میشدم، میگفتم خیلی خب، قهرمانبازیهات را کردی، حالا دیگه برگرد سر کار و زندگیت. خلیفهی خوبی بود. پخت خمیر او حرف نداشت. خیلی مهمه. اصل خوش خوراک شدن نان تو خمیر …” این بار چندم است که شاطر از فن نانوایی، از خمیر درست کردن، چانه ساختن، پهن و گرد کردن، به تنور زدن و درآوردن نان از تنور حرف میزند. برای چندمین بار که تعریف میکرد، فکر کردم شاید خیال دارد همین که تابستان تمام شد و صحاف از سفر برگشت، بخواهد من در نانواییاش کار کنم. میدیدم که اغلب تنها است. خیلی از کسانی که پهلویش کار میکردند بعد از چند هفتهای دیگر نمیآمدند و او هم که وقت نداشت یا به قول خودش دل و دماغش را از دست داده بود، نمیرفت به قهوهخانه و یک خمیرگیر دیگر یا چونهگیر دیگر دست و پا کند. به بانو که گفتم، آن قدر خندید که تعادلش را از دست داد و ناگهان به سرعت پرید طرف توالت.
به خود که میآیم، میبینم شاطر هم ساکت است، اما از نگاهش میفهمم حرفش تمام نشده. منتظر شده تا به او گوش کنم. “مزاحم که نیستم؟” هیجانزده جلو شاطر مینشینم: “نه، منتظرم ببینم آخرش چه میشود.” خوشحال از این که بدون فکر کردن حرفم را زدهام نوشابه را از روی پیشخان برمیدارم و دستم را به طرف شاطر دراز میکنم. نوشابه را میگیرد: “دیگه آخری نداره. هر کی به این طرف میره، آخرش هم برای خودش روشنه و هم برای دیگران. بیچاره مادرش هر چه به آن دلبسته و امیدوار بود، از این یکی برادره دل خوشی نداره. انگار که از یک شوهر دیگه ست.” بطری نوشابه را بالا میبرد، دهانش را باز میکند و انگار که دارد آن را در ظرفی خالی میکند، چند قلپ مینوشد و بطری را به من برمیگرداند. “نخواستم دهن بزنم تا خودت هم بتونی بخوری.” لبخند میزنم و نگاهش میکنم. “همین دیگه، بعد از لبنان برمیگرده و در چند عملیات مثل والفجر ۱ و والفجر ۲ و اینها شرکت میکند و آخرش هم فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا میشه که دیگه اجلش سر میرسه و به قول برادرش ندای ملکوتی را به سوی بهشت برین لبیک میگه و به حلقهی عاشقان وصال سیدالشهدا نایل میگرده. تو همین هلیکوپتری بوده که دیروز سقوط کرده تو کوههای لرستان. رو کوههای خرمآباد گمونم. شاید هم افتاده درست رو قلعهی فلکالافلاک، زندون زمان شاه. برادره همچین همه چیز را از بر کرده و برای هر کس و ناکس میگه که انگار ده سال قاری این امامزاده بوده.”
چند قلپ نوشابه به شیوهی شاطر مینوشم که قطرهای میافتد ته گلویم و از شدت سرفه تعادلم را از دست میدهم. “من که دیگه نمیخوردم. واسه چی این کار را کردی که حالا …” با دست به شاطر میفهمانم که چیزی نیست و سعی میکنم دوباره خودم را سراپا نگه دارم. “باشه بقیهاش برای یه فرصت دیگه.” نمیدانستم بقیه هم دارد. مرگ را پایان هر داستانی میدانستم. انگار که ذهنم را خوانده باشد، دستی سر شانهام میزند: “برای تو که اهل خوندن این کتابهایی، شنیدن وصیتنامهاش میتونه خیلی، چی گفتی؟” “پر هول و ولا باشه.”