شاهد آخرین رمان منتشر شده منصور کوشان است؛ رمانی به نسبت حجیم که نخست در فروردین ۱۳۸۳ نوشته و سپس در تابستان ۱۳۸۹ بازنویسی شده است. رمان، روایت مردی جوان و بیمار است که همه چیز را مینویسد زیرا قادر بهحرف زدن نیست. نوشتن خاطرات، تنها راه مکالمه و ارتباط او با جهان خارج است؛ جهانی که دلخواه راویاست و در بانویی خلاصه شده یا تجلی یافته که کسی و چیزی نیست جز همزاد خیالیاش.
او اما ناگزیر از نوشتن است نه فقط به خاطر گفت و گو با همزاد خیالیاش، بانویی که از تولد راوی در زایشگاه تا حضورش به دلیل بیماری در آسایشگاه، هر دم به شکلی و در لباسی همراهش بوده، بلکه مهمتر از آن، برای به خاطر آوردن گذشته. نوشتن برای او یعنی انکار خاموشی، برای نفی فراموشی.
راوی در برابر جهان خارجی که با آن بیگانهاست، سکوت میکند؛ به جهان درون خویش پناه میبرد و سرآخر، برخی از مشاهدههایش از پیرامون و یا مکاشفههایش از دنیای درون را در نوشتههایش بر بانو آشکار میکند و از این رهگذر، روایتی گسسته و قطعهقطعه شده از بخشی از تاریخ معاصر ایران، و جامعه در هم شکسته شده و از ریخت افتاده ایران پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ بهدست میدهد.
راوی که قدرت تکلم را از دست داده، در روایت خود الکن است و آشفته و از هم گسیخته؛ درست همچون جامعه و تاریخی که قرار است از زبان او روایت شود. او مفلوجی است که نه میتواند راه برود نه میتواند حرف بزند. حتی حافظهاش را از دست داده است و اکنون برای زنده ماندن تنها راه نجات را بازیافتن حافظه و یادآوری گذشته میداند. این یادآوری، فرآیندی به مراتب حیاتیتر از صرف بازیابی خاطرات است، روندی است برای بازیابی خویشتن؛ نفی مرگ تحمیلی و احیای خود. طوفانی جامعه را در نوردیده و هستی او را متلاشی کرده و اکنون، او به شکلی که بیشتر غریزی مینماید تا عملی از روی آگاهی، میخواهد از بازخوانی و بازگویی گذشته در حال، شیرازهای از هم گسیخته را از نو ببندد: «گاهی حتا آن قدر گیج میشوم کهنمیدانم دارم در بارهی گذشته مینویسم یا در بارهی آن چه هر روز شاهد هستم.»
این «گیجی» در سراسر رمان گسترده است و همانقدر که زمان را در هم ریخته، مرز میان واقعیت و خیال را نیز در هم نوردیده؛ گویی که دیگر میان خیال و واقعیت فاصلهای نیست. هر دو در فرآیندی اینجا فاجعهبار البته، یکی شدهاند. هستی سکهای شده با دو روی خیال و واقعیت که حتی تمیز این رو از آن رویش دیگر ممکن نمینماید. اگر هگل در یکی از جملههای مشهورش گفته بود: «هر آنچه عقلانی است، واقعی است و هرآنچه واقعی است، عقلانی است» برای راوی شاهد اما، «هرآنچه واقعی است خیالی است و هر آنچه خیالی است، واقعی.»
در رمان شاهد، آنچه مهم است و برجسته، ساختار کلی اثر است نه شخصیتها و قصه (و طبیعتن نه رویدادها و وقایع، فضاسازیها و دیالوگها و دیگر مؤلفههای رمان به خودیخود). یعنیشیوه روایت و ساختار رمان است که در نهایت، روایت اصلی را شکل میدهد.
اگر داستان راوی و خانوادهاش، مادر، خواهر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، بانو و دوستان پدر را روایت فرعی یا لایه سطحی روایت بیانگاریم، آنگاه، بازنمایاندن جامعهای مجروح با روحی زخمی و خون چکان، جامعهای فراموشکار، خاموش و لال، بیمار و فاقد قدرت سخن گفتن و ارتباط گرفتن، جامعهای ناتوان از نشان دادن کنش و واکنش را میتوانیم روایت اصلی یا لایه ژرف روایت بدانیم.
کوشان در شاهد، کوشیده راوی روایت فرعی به گونهای باشد که مخاطب در نهایت خواننده روایت اصلی از کار درآید. او چنان داستان میگوید که نه به اقتضای آنچه میگوید بلکه درست بهخاطر نوع گفتنش، درک و دریافت خود از جامعهای انقلاب چشیده و جنگ دیده را تجسم بخشد. این مفهوم را میتوان این گونه نیز بازگفت که شاهد، نه به خاطر اتفاقهایی که شاهدش بوده، بلکه به خاطر نحوه بازگویی مشاهدههایش، در ذات خود شهادتیاست بر زمانهای که ما آن را زیستهایم.
بنابراین، بیدلیل نیست که در رمان شاهد، هیچ مکان و هیچ شخصیتی، نامی ندارد. کافه، آسایشگاه، مسجد و خیابانها، هیچ یک نامی ندارند که آنها را از هم متمایز کند. چند کوچه و خیابان هم که اسمی دارند، نمادین هستند. خانه راوی در محلهای با دو سه خیابان به نامهای خورشید، مهتاب، ستاره و ایران واقع شدهاست.
آنها هم که در رمان حاضرند به دلیل موقعیت و جایگاهشان در چارچوب رابطههای اجتماعی نام گرفتهاند: مادر، خواهر، پدر، مادر بزرگ، پدربزرگ، پزشک، استاد، شاطر، صحاف، پاسدار، بسیجی، حاجی و … از نگاه شاهد، اسمها موقعیتی را تعریف و یا ویژه و متمایز نمیکنند. این موقعیتها هستند که باید دیده شوند تا از تقابل این جایگاهها و موقعیتها، سرانجام درهم ریختگیها، از هم گسیختگیها و اضمحلال یک جامعه و یک تاریخ بازگویی شود. این بیچهرگی، این نابودی توامان و جداییناپذیر «تن» و «من»، تصویریاست از زمانهای که با اعدام آغاز میشود و با حد و شلاق ادامه مییابد و چیزی جز ویرانی در همه بُعدها و سطحهای زندگی فردی و اجتماعی به جای نمیگذارد: هیچ رفت و آمدی در خیابانها و کوچهها نبود. حتا هیچ پنجرهی روشنی ندیدم. فقط حضور سگها که از شدت گرسنگی پوستهای چروکیدهاشان آویزان بود و بوی لکههای بازمانده از لاشههای گندیده، حاکی از این بود که در شهر اشباح نیستیم. در سرزمینی واقعی قدم میزنیم. گرد و خاکی که همه جا را فرا گرفته بود انبوه زبالههای پراکنده و کاغذهایی که حتا زیر گامهای مادر و خواهر هیچ صدایی نداشتند نشان میداد که مدتها از دوران حیات شهر و زندگی مردمانی که روزگاری در آن به سر میبردهاند گذشته بود. حتا برق شهر هم قطع شده بود. چراغهای چهارراهها خاموش بود. آسفالت کف خیابانها، انگار که گرازها آنها را خیش زده باشد شیار شیار بود. مادر و خواهر شاید به عمد وارد محلی شدند که تابلوی آن هنوز بر جا بود و روی آن نوشته شده بود: “باغ ملی”. زمینی پر از بوتههای خار با درختهایی تنومند و کهن. بدون هیچ شاخ و برگی.»
شالوده رمان بر واقعهای بنیان برافکن به نام انقلاب و پس لرزههای آن مثل جنگ و اعدام و زندان و … استوار است. در این نکته میتوان تأمل کرد و آن را چنین نیز گفت که انقلاب و پس لرزههایش، شالوده و بنیانها را در هم میشکنند. موقعیت دراماتیکی که رمان شرح و بسط آن است، چنین پدید میآید.
پیشتر، جملهای از هگل نقل شد. با وامگیری دوبارهای از او میتوان این معنا را بیشتر توضیح داد. از نگاه هگل، فرد، فردیت و شخصیت خود را نه به تنهایی و بهصرف وجود خود که در فرآیندی کسب میکند که از خانواده آغاز میشود، به جامعه مدنی میرسد و سرانجام در دولت تحقق مییابد. هگل میگوید خودآگاهی فرد، و بالطبع، آغاز انسانیت او با خانواده آغاز میشود. با خانواده است که فرد از غرایز و خواستههای طبیعیاش فراتر میرود و در آستانه ورود به جامعهمدنی، یا عرصه اخلاق اجتماعی قرار میگیرد. خصوصیت خانواده، عشق است. در بیان هگل، عشق احساس یگانگی روح است و خانواده نخستین جاییاست که روح در آن واقعیت مییابد و یکی از خصوصیتهای روح در خانواده، آگاه کردن فرد در درون این یگانگیاست. نتیجهی بلاواسطهی این آگاهی آن است که فرد دیگر نه شخص مستقل بلکه یک عضو به شمار میآید. جامعهی مدنی، بهعنوان حلقه واسط خانواده و دولت، مقصد بعدی فرد است. در جامعه مدنی است که شهروندان از طریق کار و مبادله کالا با یکدیگر مرتبط میشوند و نیازهای هم را برطرف میکنند. حتی منفعتها و علاقههای فردی، تنها در چارچوب جامعه و در شبکهای از مناسبتهای حقوقی است که معنا و مصداق مییابد. با این همه، تضادی همیشگی میان خانواده و جامعه مدنی وجود دارد که این تضاد تنها با عقلانیترین وجود عقلانی یعنی دولت، حل میشود؛ چرا که دولت عرصه تحقق روح مطلق، و بستر زایش عقل و آزادیاست.
آنچه از این بحث ما را به کار میآید این نکته است که فرد، در خانواده و جامعه، هویت مییابد و معنا میشود. به سخن دیگر، اگر جامعه و خانواده در هم شکسته شوند، فردیت یا شخصیت، هویت و انسانیت فرد متلاشی میشود.
دنیای راوی، یا شاهد، تا پیش از آنکه انقلاب شود و این انقلاب نخستین نشانههایش را در خانواده او آشکار کند، دنیاییاست روشن در خانوادهای آکنده از عشق. با وجود بیماری جسمی، او در خانه است که به آرامش میرسد. مادر، خواهر، پدر، مادربزرگ و پدربزرگ، سرپناه و مأمنی ساختهاند آن چنان که در یادآوریهای سالها بعد هم همچنان جان شاهد را گرم و روشن میدارند.
اما حادثهای در راه است. حادثهای که هم جامعه و هم خانواده را در مینوردد و ما بهعنوان مخاطب خاطرهها و روایت شاهد، آن را از چشم او میبینیم، احساس میکنیم و میفهمیم.
انهدام و اضمحلال برای شاهد، با همخوابگی پدر و خواهر آغاز میشود، اما او جایی یقین میکند و میگوید: «اگر انقلاب نمیشد، اگر پدر از کارش استعفا نمیداد، اگر خواهر هر روز به دانشگاه میرفت و در خانه نمیماند، آن اتفاق نمیافتاد.»
شاهد به یاد میآورد که دوست پدر همه را در شکلگیری فاجعه مقصر میداند: «شاطر هم میخندد: “اگهمثل این ولد چموشا زیاد نبودند بارِ هیچ حکومتی به مقصد نمیرسید. آن چه که تو این مملکت فراوونه، جماعت بُزدل، مداح، چاپلوس، دو رو و سکهی قلب زنه. خیالت به قول قجرا، قرمساق چهگونه خرش را میرونه، اینا هم همون طور پیش میبرند. از تودهای کمونیست و مسلمون گرفته تا داشناکا و چریکا و مجاهدا و جبههملیا. همه با ندانمکاریهاشون به این مملکت خیانت کردند.»
این اتفاق، که حالا میتوان بر آن نام خیانت گذاشت، هم در سطح خرد در خانواده و هم در سطح کلان در جامعه جاری است و نمود دارد. در خانواده پدر ( که از قضا عضو حزب توده هم هست) به مادر خیانت میکند و با دختر او میخوابد تا چیزی از خانواده و عشق به جا نماند و در جامعه هم همه از شاه و حاکم گرفته تا اپوزیسیون و حکومت جانشین دست در دست هم، خیانت میکنند و ویرانی میآفرینند. در سطح خانوادگی، فاجعه با مرگ پدر یا خودکشی اعدام وارش و ناپدید شدن و دور از دسترس شدن مادر و خواهر از دید شاهد (مرگ آنها) کامل میشود و همین روند ما بهازاء خود را در جامعه نیز بازمییابد. طاعون همه را و همهجا را گرفتهاست: «از این که به خواهر تجاوز میکردند گریهام گرفت. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. در را باز کردم. رفتم در کوچه. فریاد زدم. میخواستم بیایند و دستگیرم کنند. نمیخواستم به خواهر تجاوز کنند. تصمیم گرفته بودم بگویم که شنیدهام. روز انقلاب صدای نفس نفسهای خواهر را شنیدم. دیگر باکره نیست. حق ندارید به بهانهی باکره بودن با خواهر بخوابید.»
شاهد در جست و جو برای از دست رفتگانش، یعنیمادر و خواهر، و به دیگر سخن در مبارزهاش با فراموشی و خاموشی هم در سفری درونی و بیرونی (تمثیلی از سیر آفاق و انفس؟) مدام میان خانه و خیابان یا میان خیال و واقعیت در تردد است و از این رهگذر است که علاوه بر پرداختن به گوشه و کنارهای روح خود، تصویری از جامعه و زمانه خود را نیز به دست میدهد: «در کشاکش تمام شدن جنگ، هر وقت از کنار شهر بازی میگذشتم، با دیدن مادران و پدران حیرانی که با کیسههای رنگارنگ پر از لباس فرزندان اعدام شدهاشان مثل گمشدگان نمیدانستند از کدام طرف بروند و چه کار کنند، یاد حرفهای بانو میافتادم. میدانستم چه اتفاقی میافتد که آدم دیگر گریه هم نمیتواند بکند. انگار که تمام عضلههای حنجره و دهان فلج شدهباشد، نیرویغریبی از سینه بالا میآید و در گلو جمع میشود. گاهی فشار آن قدر زیاد است که آدم دلش میخواهد با کارد یا هر چیز برندهی تیزی گلو و سینهی خود را پاره کند. بارها احساس کرده بودم که درد بریدگی تحملپذیرتر از فشاری است که امکان نفس کشیدن را مختل میکند. در لحظههای این چنینی آدم دلش میخواهد با تمام توانش جیغ بکشد: “دارم خفه میشوم.”، اما نمیتواند. هر گونه تلاشی برای حرف زدن یا حتا گریهکردن با هق هق، جز فشار بهسینه و درد گلو را بیشتر کردن حاصل دیگری ندارد. تنها بانو میفهمید که چه بلایی سر آدم میآید وقتی ناگهان درمییابد دیگر پدر ندارد، دیگر مادر ندارد، دیگر خواهر ندارد، دیگر هیچ امیدی به دیدن کسی ندارد که بخشی از وجودش است، که به همهی گذشته و حال و آیندهاش گره خورده است.
شاهد همان طور که در جست و جویش در گذشتهها یا سیر انفسیاش حتی به دوران جنینی خود در رحم مادر باز میگردد، در سیر آفاق نیز به هر آنجا که لازم است میرود تا تصویری از زمانه را ثبت کند که گویی همچون خاطرههایش در معرض فراموشی و خاموشیاند. این فراموش و خاموشی چیزی نیست جز مرگ و نابودگی که شاهد به رغم تمام ناتوانی و بیماریها، در برابرش مقاومت میکند.
برای همین است که تصویرهایی از رویدادهای روزمره ایران پس از انقلاب از نگاه شاهد چنین ثبت میشوند:
«به زن نگاه میکردم. جیغ کشیده بود که دیدمش. وسط خیابان بود. ماشینها ایستاده بودند. چند زن چادر سیاه دستهای زن را گرفته بودند. کف خیابان میکشیدند. کفشش در آمده بود. مثل کفشهای مادر پاشنهداشت. جورابهایش مثل جورابهای مادر بود. پاهایش را میدیدم. جورابش پاره شده بود که دیدم. کنار خیابان ماشین مأمورها ایستاده بود.
راننده گفت: “بزن تو سرش.”
زن چادر سیاه کفش زن را برداشت و زد تو سر او. روسریاش افتاده بود روی شانههایش. زن باز هم جیغ میکشید. یقین داشتم که نمیتوانستم ببینم مادر و خواهر را کتک بزنند. آسفالت خیابان خونی شده بود. نمیفهمیدم چرا زن را کتک میزدند؟ چرا میخواستند سوار ماشین مأمورها کنند. امیدوار بودم مادر و خواهر هیچ وقت بازداشت نشوند. بتوانند فرار کنند.
یا روایت او از جنگ:
«یک بار هم در تیررس موج راکت قرار گرفتم. به هوش که آمدم تعریف کردند که اگر صد متر نزدیکتر بودم ممکن بود مغزم تو کاسهی سرم متلاشی شود. گمانم طرفهای سوسنگرد رفته بودم یا بستان. درست یادم نیست. از صدای موج انفجار بیهوش شده بودم و وقتی به هوش آمدم خودم را عقب یک وانت دیدم کنار سه جسد خونآلود. از وحشت آن قدر با مشت و لگد به پشت اتاق وانت زدم که تا مدتها مچهایم درد میکرد و یکی از انگشتانم سیاه بود. آخرش هم نه راننده متوجهی سر و صدایم شد و نه پاسداری که کنارش نشسته بود. صدای رادیو را تا آخر باز کرده بودند. حتا یکی دو بار تصمیم گرفتم که بپرم بیرون، اما راننده آن قدر به سرعت میرفت و به قول خودش، بدون توجه به دستاندازها تختهگاز که جرئت نکردم. خیلی وقتها هم بهخاطر گرد و خاک زیاد حتا نمیفهمیدم در حاشیههای جاده مزرعه است یا سنگ و کلوخ یا چیز دیگری. شاید اگر میدیدم، بهتر میتوانستم تا پیش از رسیدن به ایستگاه صلواتی از وانت بپرم بیرون.
جلو ایستگاه صلواتی هم پیش از این که آن دو نفر پیاده شوند، از پشت وانت پریدم پایین. میخواستم بدون هر گونه برخوردی با آنها خودم را برسانم به اتوبوسی که معلوم بود به شهر میرفت. اما همین که از پشت وانت آمدم پایین، ناگهان بالا آوردم. استفراغ پشت استفراغ با درد شدیدی در معده و پهلوها. همین طور بهخودم میپیچیدم که ناگهان فریادی را شنیدم: “یا امام زمان! یا امام زمان.”
سرم را که بلند کردم، دیدم کسانی که دور و بر قهوهخانهی صلواتی بودند، بهطرف پاسدار بغلدستی میدوند که هنوز داشت فریاد میزد: “یا امام زمان”.
حیران اطراف را نگاه کردم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. دیدم کسانی هم که سوار اتوبوس بودند دارند پیاده میشوند و به طرف پاسدار بغلدستی میدوند.
پاسدار بغلدستی که به نظر میرسید زبانش بند آمدهاست، من را به جماعت نشان داد و بعد ناگهان به طرفم دوید و جلو پاهایم زانو زد. انگار نه انگار که روی زمین پر از استفراغ است. من ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. پاسدار بغل دستی دستهایش را بهطرف آسمان بالا برد و این بار با تمام وجود فریاد زد: “یا امام زمان، خودت بههمهی ما رحم کن!”»
رمان شاهد، از این منظر، شهادت ماست به زمانهای که شاهدش بودهایم و آن را زیستهایم. عصیانی است در برابر خاموشی و فراموشی تحمیلی آنها که میخواهند جز صدای خودشان صدای دیگری شنیده نشود و جز روایت آنان از تاریخ، روایتی برجای نماند. شهادت شاهد، البته تلخ است، تیره است، جانسوز و جانگداز است، اما ما را گریزی نیست از شنیدن و بازشنیدن آن.
و نکته آخر اینکه رمان شاهد، برای من در معنایی و در ساحتی خاص، ادامه روایت صادق هدایت است در بوف کور. بانو و زن اثیری، استحاله تدریجی شاهد به پیرمرد خنزرپنزری، توصیفهای اکسپرسیونیستی درون و برون راوی، و … رگههایی از این تدوام و نه شباهت را به نمایش میگذارند؛ اما مهم تر از شباهتها یا پیدا کردن نظیر هر عنصر و شخصیت داستانی در این دو رمان، من از آن احساس کلی، از آن جهانی سخن میگویم که این دو رمان میآفرینند؛ از یکی بودن جهان راوی بوف کور و شاهد؛ از اینکه این روند اضمحلال را گویی سر باز ایستادنی نبوده است.
لندن ۷ فوریه ۲۰۱۴
* شاهد، ۶۵۸ صفحه، چاپ اول، نشر H & S Media، لندن، ۲۰۱۴
بیشتر بخوانید: