منصور کوشان: شاهد (رمان)، بخش نخست

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: رمان شاهد: دهان خاموش. فصل اول این اثر سترگ را می‌خوانید:

مادر بی‌تاب می‌شود و در چشم‌های پدر که نگاه می‌کند تمام بدنش می‌لرزد. آرزو می‌کند روزها کوتاه شوند، هفته‌ها به سرعت بگذرند و روز و ساعتی که پزشک گفته است متولد می‌شوم فرا برسد. پدر هم می‌پذیرد که تا چند ماه تختخوابم در اتاق خوابشان باشد و اگر مادر لازم دید من را در کنار خودش بخواباند. همان طور که خواهر را می‌خواباند. نگران است گریه کنم و صدایم را نشنود. هنوز یادش است که خواهر از بس گریه می‌کند به سختی نفس می‌کشد، از شدت درد سینه مدام سرش را می‌چرخاند، گردن و زیر چانه‌اش سرخ سرخ می‌شود، گلویش درد می‌گیرد. مادر که بیدار می‌شود فقط صدای خرخر می‌شنود، خیال می‌کند گربه‌ پشت پنجره خوابیده است، حتا یک لحظه هم به خواهر فکر نمی‌کند، همان طور که تا سال‌ها به من فکر نمی‌کند، خیال نمی‌کند ممکن است روزی بعد از خواهر فرزند دیگری داشته باشد، فقط وقتی که می‌فهمد خواهر دیگر باکره نیست و چه اتفاقی افتاده است، فکر می‌کند که کاش به جای دختر، پسر می‌زایید، بعد هم –  شاید برای این که من صدای گریه‌اش را می‌شنیدم – می‌رود حمام و در را پشت سرش می‌بندد. مدت‌ها است این موضوع را می‌دانم و منتظرم که یک روز صدای جیغش را بشنوم، درست مثل همان شب که مادر تا بیدار می‌شود صدای خرخر گربه را می‌شنود. نگران اطراف را نگاه می‌کنم. می‌بینم که دهان مادر خشک می‌شود و اگر بلند شود سرش گیج می‌رود، آهسته، طوری که پدر بیدار نشود، روی پهلوی راستش می‌غلتد، تا لبه‌ی تختخواب پیش می‌رود، نیم‌خیز می‌شود و پاهایش را می‌سُراند پایین، بعد تلاش می‌کند دم‌پایی‌هایش را پیدا کند. بارها لاک عنابی‌رنگ ناخن‌هایش را دیده‌ام، دیده‌ام که هر روز، دم دمای غروب، وقتی نمی‌خواهد بیرون برود، پشت پنجره‌ی اتاق خوابش می‌نشیند و ناخن‌هایش را لاک می‌زند، بیش‌تر از لاک‌های روشن تیره خوشش می‌آید، شیشه‌های لاک را که در گوشه‌ی راست میز آرایش چیده است یکی یکی جلو آینه می‌گذارد و بعد از چند لحظه، سرانجام یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کند. چند بار تلاش می‌کنم بفهمم کدام لاک را انتخاب می‌کند. هیچ وقت حدس‌هایم درست درنمی‌آید. با این که می‌دانم مادر تا چند لحظه‌ی دیگر کلافه می‌شود، بی‌خود از این اتاق به آن اتاق می‌رود و بارها از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کند، باز در مورد رنگ لاک‌ها اشتباه می‌کنم. حتا یک بار که تصور می‌کنم رنگ نور خورشید عامل انتخاب رنگ لاک است، باز مادر رنگی را انتخاب می‌کند که هیچ ارتباط مستقیمی با نور خورشید ندارد، حمام هم که می‌رود، اشتباه می‌کنم. هر بار خیال می‌کنم من را صدا می‌کند. دلم می‌خواهد کنارش باشم. تنهایی را دوست ندارم. از سایه‌ی پشت پنجره می‌ترسم.

هنوز آخرین لقمه را نخورده‌ام که مثل همیشه، تا از پخت و پز آزاد می‌شود، لباس‌هایش را درمی‌آورد. می‌دانم می‌خواهد بیرون برود. فقط من و مادر در خانه هستیم. صبح پدر خواهر را به مدرسه برد و قول داد یک ساعت زودتر کارش را تمام می‌کند تا بتواند او را سر وقت برگرداند.

بیرون هنوز هوا روشن است و هیچ سایه‌ای پشت پنجره نیست. مادر هم نگران خواهر نیست، یقین دارد پدر فراموش نمی‌کند و به خاطر خواهر هم که شده است بدون جر و بحث‌ با دوستانش زودتر به خانه می‌آید. مادر هنوز نمی‌داند که مدت‌ها است پدر هیچ دوستی ندارد و به جز با استاد و صحاف و گاهی شاطر، مدت‌ها است با کسی حرف نمی‌زند، دوست هم ندارد کسی را به خانه دعوت کند، دوست ندارد گرمای نگاه کسی را روی گونه‌ها و سینه‌ی مادر حس ‌کند.

مادر از حمام بیرون می‌آید. نور خورشید که به رنگ ارغوانیِ‌ تیره‌ای به پشت پرده‌های تور اتاق خواب می‌تابد برآمدگی‌ِ میان شانه‌ها و گردنش را بیش‌تر می‌کند. مادر مبهوت تماشای رنگ پرده‌ها در آستانه‌ی در می‌ایستد و حوله را به دور سینه‌اش گره می‌زند. بدون این که پنجره باز باشد یا از جایی باد بوزد پرده‌های تور در نور خورشید آرام تاب می‌خورند. رنگ ارغوانی سُر می‌خورد و روی صورت مادر و حوله‌‌اش می‌تابد، شانه‌ی کمتر سرخش را به قاب در تکیه می‌دهد، احساس گنگی او را از خود بی‌خود می‌کند، احساسی که بارها تصمیم می‌گیرد برای پدر تعریف کند اما نمی‌تواند. این احساس را تا حدودی خواهر هم دارد. من نیز وقتی دوران کوتاه بلوغم را می‌گذرانم با آن آشنا می‌شوم و می‌فهمم چرا گاهی مادر پریشان می‌شود، چرا هر وقت سایه‌ را پشت پنجره می‌بیند، راه می‌رود و زمزمه می‌کند و تا بیرون نمی‌رود و ساعت‌ها در خیابان‌ها پرسه نمی‌زند، حالش خوب نمی‌شود. انگار که فقط در نگاه دیگران به او و خواهر است که این احساس ناامنی را از دست می‌دهد و به خانه که بازمی‌گردد همه چیز روال معمول خود را می‌یابد.

در ویترین فروشگاه‌ها هم که نگاه می‌کند فقط خودش را می‌بیند. موهایی را که بر اثر باد یا شانه به شانه شدنش با مردها آشفته می‌شود، با نوک انگشتانش به پشت گوش‌ها می‌برد یا لای یکی از سنجاق‌ها فرو می‌کند. دوست دارد همه چیز مرتب باشد و پدر که نگاهش می‌کند فقط او را ببیند. به خواهر هم یاد می‌دهد چه گونه گونه‌هایش را سرخاب بزند که انگار رنگ پوستش است. خواهر خیلی دیر متوجه‌ می‌شود. نمی‌تواند بفهمد که چه قدر حرف مادر اهمیت دارد. من هم وقتی تصویرهای بی‌نهایت خودم را در آینه‌های سلمانی می‌بینم درمی‌یابم چه قدر نگاه دیگران می‌تواند روی احساسم تأثیر بگذارد.

تماشای مدام خال روی شانه‌ی راست خواهر و دیدن رنگ درخشان لاک ناخن‌های مادر هم همین تأثیر را رویم می‌گذارد. گاهی که هنوز بانو نیامده است و از تنهایی کلافه می‌شوم یاد رنگ تیره‌ی خال شانه‌ی خواهر می‌افتم. رنگ لاک ناخن‌های مادر به یادم می‌آید و یا برعکس.

در روزهای پر رنج بلوغ هم هر وقت که یقین دارم سایه‌ای پشت پنجره نیست به بهانه‌ای از اتاقم بیرون می‌آیم تا اطمینان یابم رنگ خال و لاک باز هم همان احساس را رویم می‌گذارند. از این که می‌توانم با دیدن رنگ تا ساعت‌ها خودم را سرگرم کنم مدت‌ها خوشحالم. اما سایه‌ که مادر را تا پشت پنجره‌ی آشپزخانه دنبال می‌کند نگرانم می‌کند. هر چه بیش‌تر در خود فرو می‌روم بیش‌تر سایه‌ را می‌بینم. گاهی هم رنگ سایه آن قدر تیره و میان تهی می‌شود که نمی‌توانم از ترس پاهایم را جمع نکنم.

هر چه بیش‌تر خود را نزدیک به نور در انتهای مغاک سایه می‌بینم بدنم سبک‌تر می‌شود. شتاب حرکتم به سوی پایین آن قدر شدید است که دیوارهای اطرافم را فقط شیارهای نور سیاه می‌پوشاند. شیارها می‌ترسانندم و یقین دارم اگر پاهایم را به خوبی جمع نکنم خون رگ‌های جر خورده‌ام سر تا پایم را سرخ می‌کنند. نگران این که مادر مجبور شود پا برهنه بیرون برود دستم را دراز می‌کنم و دم‌پایی‌ها را می‌سرانم به جلو.

پدر که پایش به سُفت در گیر می‌کند، لیوان از دستش می‌افتد و تکه تکه می‌شود. مادر را صدا می‌زنم. امیدوارم که چشم‌هایش را باز کند. انگار که پشیمان شده باشد پاهایش را جمع می‌کند. احساس عجیبی پیدا می‌کنم. دلم می‌خواهد کمکش کنم که بلند شود. می‌دانم اگر دوباره بخوابد گلوی خواهر از شدت فشار ورم می‌کند و دوباره چرکی می‌شود. نگران مادر روی تختخواب می‌ایستم. مادر دست راستش را فرو می‌کند در موهایش و آرام بلند می‌شود. از این که سرش گیج نمی‌رود خوشحال می‌شوم. می‌دانم یادش نمی‌آید مشروب نوشیده باشد.

گاهی که با معده‌ی خالی مشروب می‌نوشد و دیر می‌خوابد نیمه شب بیدار می‌شود و بدون این که از تختخواب پایین بیاید نیم‌خیز می‌شود، لیوان را پر آب می‌کند و لاجرعه سر می‌کشد. هر وقت هم که احساس می‌کند سرش سنگین است دو و گاهی سه لیوان آب را پشت سر هم می‌نوشد. می‌دانم آن شب فراموش می‌کند که پارچ را آب کند و با لیوان روی میز کوچک کنار تختخوابش بگذارد.

از این که مادر نمی‌تواند به من فکر کند غمگین می‌شوم. یقین دارم اگر مجسم کند که روزی من را حامله می‌شود و بعد از نه ماه و هفت روز می‌زایدم می‌توانم کمکش کنم. همان طور که بعدها هر وقت به من فکر می‌کند می‌فهمم و می‌کوشم همان طور باشم که دوست می‌دارد.

هنوز مدرسه نمی‌روم و در تنهایی‌هایم بیش‌تر مادر، خواهر و پدر وجود دارند و گاهی مادربزرگ و پدربزرگ. و بعد هم که بزرگ‌تر می‌شوم، بیش‌تر وقت‌ها بانو. صدای فکرهایشان را می‌شنوم.

به بانو، تا پیش از سالگرد ازدواج مادر، احساس امروزم را نداشتم. عصر روزی که مادر و خواهر مثل همیشه می‌روند تا در خیابان‌ها قدم بزنند و پدر دیر به خانه می‌آید، با بانو که حرف می‌زنم، این احساسم به او را بهتر می‌فهمم. احساسی به کلی متفاوت با اولین دیدارم با او در روز تولدم. این احساسم درست همان گونه است که در دوازده سالگی‌ام شروع شد.

وقتی می‌بیند نگاهش می‌کنم لب‌هایم را می‌بوسد. پیش از این که مبهوت او شوم، می‌ترسم. می‌بینم که پدر خودش را دار می‌زند یا دارش می‌زنند، مادر و خواهر گم می‌شوند یا گمشان می‌کنند و من با وسایل و کتاب‌هایم تنها می‌مانم و خوشحالم که دیگر سایه‌ای نیست. هیچ کس مادر و خواهر یا پدر را دنبال نمی‌کند. هیچ سایه‌ای پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیده نمی‌شود. اما هنوز زمان زیادی نگذشته است که نگران می‌شوم. صدای سکوت آزارم می‌دهد.

تنها که هستم همه چیز خانه صدا می‌کند. تلاش می‌کنم صدای مادر را به یاد بیاورم، یکی از شعرها یا داستان‌هایی را که برایم می‌خواند زمزمه کنم، نمی‌توانم. گاهی صدای خواهر و پدر را هم فراموش می‌کنم. حتا صدای جیرجیرک‌ها هم شنیده نمی‌شوند.

سرگردان در خیابان‌های شلوغ راه می‌روم. همه جا مردهایی ایستاده‌اند که هیچ کدام را نمی‌شناسم. هیچ وقت ندیده‌امشان. فقط وقتی نیستند که پدر همراه‌مان است. مادر و خواهر با هم حرف می‌زنند و تند تند راه می‌روند و من همان طور که دنبالشان می‌دوم تا گم نشوم، مردها را می‌بینم که مادر و خواهر را نگاه می‌کنند.

در کاباره هم از بس همه‌ی مردها حتا پدر بانو را نگاه می‌کنند نگران و کنجکاو می‌شوم. می‌خواهم بدانم چرا مردها نگاهش می‌کنند. به نظرم این اولین بار است که مردها کسی غیر از مادر و خواهر را نگاه می‌کنند. هر وقت هم مادر و خواهر را نگاه می‌کنم نمی‌فهمم که مردها چرا آن‌ها را نگاه می‌کنند. هنوز آن قدر بزرگ نشده‌ام. کوچک‌تر که هستم، مثل وقتی وقایع پیش از تولدم را تعریف می‌کنند، همه چیز برایم عادی است. همان طور که از سکندری خوردن مادر در اتاق خوابش تعجب نمی‌کنم.

همین که قدم دوم را برمی‌دارد دامن پیراهن خواب صورتی‌اش زیر پای راستش می‌ماند، پاهایش در هم می‌پیچند و پیش از آن که به خودش بیاید تلوتلو می‌خورد. در این چند ثانیه که به سرعت نور می‌گذرد (سرعت نور را بعدها در کلاس درس فیزیک یاد می‌گیرم) تلاش می‌کند پیراهنش را چنگ بزند. جنس پیراهن از ابریشم است و بسیار لغزنده، مثل ماهی از میان انگشت‌هایش می‌گریزد. دست‌هایش را به سرعت در هوا می‌چرخاند.

خیال مادر مثل یک تابلو سه بُعدی که در زمینه‌ی آن دریای آبی‌ِ مواجی نقاشی کرده باشند در فضای نیم روشن اتاق می‌ایستد. مادر در آن تابلو در حال شیرجه زدن در دریا است. دست‌هایش که به آب می‌رسد، انتظار دارم صدای شلپ شلپ آب را بشنوم، اما پیش از این که مادر در آب فرو رود، صدای خشکی تابلو را محو می‌کند. نگران بیدار شدن پدر او را نگاه می‌کنم. می‌فهمم که صدا را می‌شنود، اما آن قدر مجذوب رویایش است که فقط دست راستش را در هوا چنگ می‌زند و چیزی را می‌گیرد و روی سینه‌اش می‌گذارد.

از این که فرصت دنبال کردن رویای پدر را ندارم دمق می‌شوم. اما همین که می‌بینم مادر می‌تواند خودش را از افتادن در کف اتاق نجات بدهد، وجود پدر و رویایش را فراموش می‌کنم.

مادر بدون این که خواسته باشد دست‌هایش لبه‌ی تختخواب خواهر را چنگ می‌زنند. هم زمان با افتادنش روی تختخواب کوچک خواهر، خواهر جیغ خفه‌ای می‌کشد. جیغی که هر چند خیلی آهسته است، اما مانند ناقوسی در گوش‌هایم صدا می‌کند. سر مادر شروع به بزرگ شدن می‌کند. همان طور بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. احساس می‌کنم پرنده‌ای شده‌ام و ‌گوشه‌ی سمت راست بالای سقف، روی لبه‌ی نازک چارچوب پنجره و میله‌ی پرده ایستاده‌ام. رشد سریع سرم که حالا بیش‌تر اتاق را پر کرده است نگرانم می‌کند.

از این که اثری از گیسوی مواج مادر نیست تعجب نمی‌کنم. تمام حواسم را متمرکز می‌کنم روی وضعیت به وجود آمده. یقین دارم اگر موقعیت فعلی ادامه یابد همه چیز را مشکل می‌کند. نه تنها امکان نفس کشیدن برای خواهر کمتر می‌شود و پدر نمی‌تواند به علت احساس خفگی رویایش را دنبال کند که همین یک گُله جا هم برای ماندن من نمی‌ماند. فریاد می‌زنم و التماس می‌کنم که مادر چشم‌هایش را باز کند. خوشبختانه او هم احساس می‌کند که اگر تا چند لحظه‌ی دیگر چشم‌هایش را باز نکند آن‌ها را از دست می‌دهد. فشاری که از درون به تخم چشم‌هایش می‌آید آن چنان شدید و ناگهانی است که یقین دارد با ترکیدن آن‌ها در و دیوار اتاق خونی می‌شود. درست مثل روزی که خواهر می‌خواهد خود را از دنیای بسته‌ی زهدان مادر نجات بدهد.

آن روز هم خواهر مثل یکی از شب‌های هفت ماهگی‌اش احساس خفگی می‌کند، دیگر طاقت ماندن در زهدان مادر را ندارد، ‌دست و پاهایش را تکان می‌دهد، خیلی آرام و خانمانه. مثل من عجول و خشن نیست.

من، هم مرتب به شکم مادر لگد می‌زنم و هم دست‌هایم را می‌برم بالای سرم و تا آن جا که می‌توانم به زیر معده او که اغلب سنگین و پر است و جای من را تنگ می‌کند، فشار می‌آورم.

چند روز طول می‌کشد تا با این رفتاری که اغلب از یک موجود در زهدان برمی‌آید می‌توانم به مادر حالی کنم پزشک هر چه گفته باشد به من مربوط نیست، من می‌خواهم به دنیا بیایم. بیش‌تر از هر چیز کنجکاو دست‌ها شده‌ام. به جز دست پزشک که هر وقت روی شکم مادر می‌مالد حالم را به هم می‌زند، گرما و رنگ دست‌های پدر، خواهر و مادربزرگ برایم جالب‌اند. مثل وقتی مادر لخت در آفتاب پشت پنجره می‌خوابد و نور خورشید تمام فضای اطرافم را شنگرفی می‌کند.

هر وقت مادر در آفتاب لخت می‌شود خوشحال می‌شوم. اما دوست ندارم لخت راه برود، سردم می‌شود. مثل آن روز که هوا گرم است و من راحت برای خودم لمیده‌ام و مادر روی حوله‌ی کف اتاق خوابش دراز کشیده است، بعد ناگهان بلند می‌شود و به ‌خواهر می‌گوید: “بهتره برم زیر دوش آب سرد.”

هنوز هفت ماهم تمام نشده است و آن قدر قوی نیستم که بتوانم با مشت و لگد حالی‌ِ مادر کنم آب سرد را دوست ندارم. آن قدر دوش آب سرد می‌گیرد که من در تمام عمرم از شنا کردن در دریا حتا استخر هم بیزار می‌شوم. برای اولین بار هم که به دریا می‌روم، با این که می‌دانم خوشم نخواهد آمد، برای این که شاید امکانی بشود برای فراموش کردن روزهایی که مادر ساعت‌ها می‌ایستد زیر دوش آب سرد تا مبادا پوستش شل شود و از ریخت بیفتد و پدر را از هوس بیندازد، به سرعت می‌دوم تو دریا. خوشبختانه بر خلاف تصورم نه آب سرد است و نه خاطره‌ی روزهای در زهدان زنده می‌شود. چند لحظه که می‌گذرد خود را معلق در میان آب می‌بینم. پاهایم را جمع می‌کنم. بدنم سبک می‌شود. هیچ خاطره‌ای از سایه ندارم، اما در مغاکی روشن به سوی نقطه‌ی سیاهی پایین می‌روم. درست شبیه سال‌ها بعد که هر وقت سایه‌ی پشت پنجره را به یاد می‌آورم و پاهایم را جمع می‌کنم، شناور در آب هم بیش‌تر خودم را جمع می‌کنم. احساس وقتی را می‌یابم که حدود یک ماه و نیم تا تولدم مانده است.

مادر قدم‌زنان و سلانه سلانه به طرف خانه می‌رود. طوری راه می‌رود انگار که من همین امروز و فردا متولد می‌شوم. حتا نفس کشیدنش هم کند می‌شود و هر چند قدم یک بار می‌ایستد و توده‌ای هوای گرم و خاکستری را فرو می‌دهد. با هر بار نفس عمیق کشیدنش من بیش‌تر در جای خودم فرو می‌روم. مادر از درد به خودش می‌پیچد. خیال می‌کند من برای متولد شدن عجله دارم. بعد از سه روز معلق بودن سرانجام می‌توانم به پشت بخوابم و انگشت‌های پاهایم را نگاه کنم که بیش‌تر شبیه دانه‌های به هم چسبیده‌ی نخوداند. مادر آرام می‌گیرد و خوشحال از این که مجبور به زایمان زودرس نشده است باز به راه‌پیمایی‌های عصرانه‌اش ادامه می‌دهد.

مادر که قدم می‌زند، از این راحت لمیدن و آرام آرام تکان خوردن آن قدر کیف می‌کنم که وقتی به دنیا می‌آیم بارها بی‌خود و بی‌جهت وغ می‌زنم تا مادر یا خواهر بغلم کنند و راه بروند. دلم برای روزهای وضعیت گهواره‌ای‌ام تنگ می‌شود. با این که خیلی چیزها را می‌دانم، اما چون تا سال‌ها بعد، هنوز گهواره ندیده‌ام، نمی‌دانم که اگر در آن بخوابانندم کمی از آن احساس خوش دوباره به سراغم می‌آید.

اولین بار که گهواره می‌بینم روزی است که می‌رویم شمال خانه‌ی پدربزرگ و با مادربزرگ می‌رویم خانه‌ی همسایه تا بچه‌ی نوزاد آن‌ها را ببینم.

همین که وارد اتاق تاریک و نمور می‌شویم می‌بینم چیزی در گوشه‌ی اتاق تکان تکان می‌خورد. کنجکاو دست مادربزرگ را به طرف آن می‌کشم تا بفهمد دلم می‌خواهد آن را از نزدیک ببینم. مادربزرگ خیلی زود می‌فهمد و به خانم همسایه که دارد باقالی‌قاتوق درست می‌کند تا بعد پدر و پدربزرگ و دوستان شکارچی‌اش با عرق بخورند، می‌گوید: “بچه‌ام دلش می‌خواهد تو گهواره بخوابد، اما چه کنم که مادرش اجازه نمی‌دهد.”

کلمه‌ی گهواره مثل وردی تا سال‌ها تو گوشم می‌ماند و هر وقت به خاطرم می‌آید بچه‌ی همسایه‌ را در آن می‌بینم. دختر بچه‌ای رنگ‌پریده با چشم‌های نیم بسته. دستم را برایش تکان می‌دهم تا شاید چشم‌هایش را بیش‌تر باز کند. اما انگار که دست من را نمی‌بیند یا بیش‌تر از آن نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند هیچ استقبالی از احساسات گرم و صمیمانه‌ام نمی‌کند. یقین دارم که اگر توجه ‌کند روزهای خوشی را با هم می‌گذرانیم. به خصوص وقتی پدر و پدربزرگ سرشان به قول مادربزرگ از بخار الکل گرم می‌شود و همه من را فراموش می‌کنند و دور و بر آن‌ها می‌پلکند تا از حرف‌هایشان سر دربیاورند.

مادربزرگ هم که گوشش از حرف‌های پدر و پدربزرگ پر است، همه‌اش سرگرم آشپزی و جمع و جور کردن است و گاهی که از کنار من رد می‌شود برایم بشکن می‌زند یا اگر چیزی دستش است لب‌هایش را جمع می‌کند و موس می‌کشد. آن قدر این کار را می‌کند که وقتی هم صورتش را نمی‌بینم، می‌دانم هم زمان با صدای موس لب‌هایش مثل کون مرغ باغبان شده است.

با این که پنج سالم شده است و خیلی چیزها را دیده‌ام و می‌فهمم، اما هنوز نمی‌توانم فرق مرغ و خروس را تشخیص بدهم. مثل هر روز جمعه می‌رویم خانه‌ی مادربزرگ. تا پدربزرگ زنده است بیش‌تر روزهای جمعه را خانه‌ی مادربزرگ می‌مانیم.

پدربزرگ کباب درست می‌کند و من و خواهر در باغ بازی می‌کنیم. مسابقه می‌دهیم که کی زودتر خودش را به بالای درخت گیلاس می‌رساند و برای خودش از گیلاس‌های سرخ سرخ می‌چیند تا گوشواره کند. گوشواره زدن هم تا همان روز تشخیص میان مرغ و خروس برایم معنا ندارد. نمی‌فهمم که فقط دخترها گوشواره می‌زنند و اگر پسری گوشواره گوشش کند همه متعجب نگاهش می‌کنند یا لب‌هایشان را گاز می‌گیرند و به یک دیگر چشمک می‌زنند. هیچ وقت هم مادر نمی‌گوید که نباید گوشواره بزنم. فقط می‌خواهد که از درخت بالا نروم و من چون می‌دانم که نگران نفس تنگی و سرفه‌هایم است یواشکی این کار را می‌کنم و بعد که مادر گوشواره‌های گیلاس را به گوشم می‌بیند، می‌گویم خواهر برایم می‌چیند.

با خواهر هم از پیش قرار گذاشته‌ام که اگر دوست دارد با من مسابقه بدهد باید قبول کند که از این دروغ‌های کوچولو بگوید. دروغ‌هایی که هیچ کس را سنگ نمی‌کند و در هیچ آتش جهنمی نمی‌سوزاند.

تا وقتی تمام گیلاس‌ها سرخ سرخ می‌شوند و دیگر ما نمی‌توانیم مسابقه بدهیم سه هفته طول می‌کشد و هر جمعه ما مدت‌ها همین بازی را می‌کنیم و هیچ وقت هم خواهر مجبور نمی‌شود به مادر دروغ بگوید. هر وقت مادر میان ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و به من تشر می‌زند که چرا بالای درخت می‌روم خواهر نیست که بگوید من گیلاس‌ها را نچیده‌ام. هر بار هم وقتی می‌گویم بدجنس چرا قایم شدی و به مادر نگفتی که تو چیده‌ای بهانه‌ می‌آورد تا روز آخر. انگار می‌داند هفته‌ی دیگر نمی‌توانیم مسابقه‌ی گیلاس‌چینی بدهیم و گوشواره درست کنیم. تا می‌گویم من دیگر با تو بازی نمی‌کنم و گوشواره هم نمی‌چینم اعتراف می‌کند که نمی‌خواسته دروغ بگوید. با این که با هم قرار می‌گذاریم باز هم می‌ترسد سنگ شود و در آتش جهنم بسوزد. گریه می‌کنم. می‌ترسم. مادربزرگ که صدای گریه‌ام را می‌شنود به طرفم می‌دود. خیال می‌کند ماری، جانوری من را گزیده است. همان طور که بغلم می‌کند و من گریه می‌کنم همه جای بدنم را دست می‌کشد و وقتی اثری از زخم یا جای نیشی نمی‌بیند می‌خواهد بداند چه شده که این طور ضجه می‌زنم. نه دلم می‌خواهد بگویم که از چه می‌ترسم و نه گریه امانم می‌دهد که ساکت شوم.

خواهر می‌گوید: “می‌ترسد سنگ شود و در آتش جهنم بسوزد.”

مادربزرگ می‌خندد و من متعجب نگاهش می‌کنم و یادم می‌رود که چرا گریه می‌کنم. بعد هم اگر چه دوست ندارم دروغ بگویم، باز دروغ می‌گویم و دیگر نه از سنگ شدن می‌ترسم و نه از آتش جهنم. هیچ وقت هم گوشواره گوشم نمی‌کنم. خواهر برای این که دل‌جویی کند گیلاس‌های درشت و سرخ سرخش را به من می‌دهد تا به جای گیلاس‌های خودم که حالا روی شانه‌ی مادربزرگ له شده‌اند به گوشم آویزان کنم.

مادربزرگ از صدای مرغ و خروس‌ها کلافه شده است و من را صدا می‌زند: “مادرجون، برو باغبان را صدا بزن تا بیاید این زبان بسته‌ را از درد نجات بدهد.”

هر وقت خانه‌ی مادربزرگ‌ رفته‌ایم، نزدیک‌های عصر که می‌شود یکی از مرغ‌ها (که من بعد می‌فهمم مرغ است و نه خروس) مدام قد قد می‌کند. باغبان به دنبال مرغی که قد قد می‌کند می‌دود و وقتی آن را در گوشه‌ی حیاط گیر می‌اندازد دو دستی چنگ می‌زند و بال‌ها و پاهایش را می‌گیرد و به من نگاه می‌کند که در تمام مدت دنبالش می‌دوم. دلم می‌خواهد من هم بتوانم یکی از آن‌ها را بگیرم. اما هنوز در حال تصمیم گرفتن هستم که باغبان می‌نشیند و همان طور که مرغ را روی زانویش می‌خواباند انگشتش را فرو می‌کند در سوراخ کون آن و تخم مرغ شکسته‌ای را بیرون می‌آورد.

مرغ‌ها و خروس‌های دیگر در اطراف ایستاده‌اند و باغبان را نگاه می‌کنند. باغبان مرغ را که دیگر قد قد نمی‌کند ول می‌کند و زرده و سپیده‌ی تخم مرغ را سر می‌کشد. سپیده‌ی تخم مرغ تا روی پیراهنش کش می‌آید.

مادر صدایم می‌زند. به طرف او می‌دوم: “باغبان تخم خروس را درآورد و خورد.”

مادر می‌خندد: “تخم خروس را نمی‌‌خورند. مرغ تخم می‌گذارد.”

مبهوت به مادربزرگ نگاه می‌کنم که دارد موهای خواهر را می‌بافد و در لا به لای آن گل لاله‌عباسی می‌گذارد.

مادربزرگ به مادر می‌گوید: “بیچاره آن قدر تخم‌هایش بزرگ می‌شود که نمی‌تواند تخم کند و هر بار باغبان باید آن‌ها را بشکند و بیرون بیاورد.”

مادر هم نگران این که من خیلی درشت شوم و نتواند بزایدم به تجویز پزشک تصمیم به ورزش می‌گیرد. هر روز از ساعت یازده صبح تا یک ربع مانده به ظهر با نرمش، لحظه‌های من را سیاه می‌کند. به خصوص وقتی نرمش کمر می‌کند یا معلق می‌زند و مدت‌ها پاهایش را بالا می‌گیرد، نفس کشیدن برایم خیلی سخت می‌شود. هنوز خودم را به یک حالت عادت نداده‌ام که باز تغییر وضعیت می‌دهد. در ماه آخر کذایی کاری می‌کند که من به کلی موقعیت خودم را از دست می‌دهم. هیچ وقت به درستی نمی‌دانم کی مادر ایستاده است، کی خوابیده و کی کونش را هوا می‌کند.

وارد خانه که می‌شویم می‌رود حمام. می‌ایستد زیر دوش و شیر آب سرد را باز می‌کند. عین خیالش هم نیست که من سرد و گرمم می‌شود. مثل وقتی دندان‌های کلید شده‌اش را از هم باز می‌کند و همراه با نفس عمیقی که هُرم آن را روی صورتم احساس می‌کنم به خواهر نگاه می‌کند. ملحفه‌ی بالش خواهر از اشک‌هایش خیس شده است. مادر جیغ می‌کشد. بعد هم نمی‌تواند جلو گریه‌اش را بگیرد. پدر بیدار می‌شود. مادر را که می‌بیند به سرعت بلند می‌شود و خود را به او می‌رساند. دست‌هایش را دور شانه‌های او می‌پیچد و می‌خواهد بغلش کند. مادر به شدت او را عقب می‌زند. پدر مبهوت نگاهش می‌کند. خیال می‌کند مادر هنوز او را نبخشیده است.

پدر که می‌آید مادر آن قدر خسته است که حتا پشت پنجره را هم نگاه نمی‌کند. انگار برایش مهم نیست که بداند باز هم سایه پدر را دنبال کرده است یا نه. فقط به طرف پدر می‌رود. انتظار دارد مثل همیشه بغلش کند. گونه یا کنار گردنش را ببوسد. پدر اما آن قدر گرسنه است و از دست هم حزبی‌هایش عصبانی که نه لباس‌هایش را درمی‌آورد و نه مادر را در آغوش می‌گیرد. کیفش را روی مبل کنار تلویزیون می‌اندازد و می‌نشیند روی صندلی‌ِ کنار میز آشپزخانه. همین که دست‌هایش را تکیه‌گاه سرش می‌کند و شیارهای روی میز را می‌بیند احساس نفرت می‌کند. به سرعت پنجره‌ی آشپزخانه را باز می‌کند. بیرون هیچ کس نیست. پدر با صدای بلند تأیید حزب را انکار می‌کند. می‌خواهد مادر که در حمام است یا در اتاق خواب، صدایش را بشنود. پنجره‌ی آشپزخانه را می‌بندد: “هر روز عکس کشته‌ها را  می‌بینند و باز ساکتند. شب‌نامه‌ها نوشته‌اند بیش از صد نفر در قیام کشته شده‌اند.”

صدای مادر را می‌شنوم: “کشته کشته می‌آورد. من از هر دو گروه بیزارم.”

گیج حرف‌های مادر و پدر گوشه‌ای کز می‌کنم. از این که هنوز نمی‌توانم حرف‌هایشان را بفهمم بغض گلویم را می‌گیرد. مادر از حمام بیرون می‌آید و انگار که متوجه‌ی بغض من شده باشد روی موهایم دست می‌کشد و می‌خواهد که بروم پهلوی خواهر. 

خواهر بزرگ‌تر که می‌شود در اتاق کناری می‌خوابد و بیش‌تر وقت‌ها روی تختخوابش نشسته است. دوست ندارد مثل من یا مادر یا هر وقت پدر در خانه است، از پشت پنجره‌ی آشپزخانه حواسش به بیرون باشد. هیچ وقت هم در باره‌ی سایه حرف نمی‌زند. خیالش این هم از خیال‌های من است. حتا وقتی می‌گویم مادر و پدر هم آن را دیده‌اند باز باور نمی‌کند.

ناگهان پدر را می‌بینم که کنار میز نشسته است و دست‌هایش را مثل دو ستون زیر چانه‌اش گذاشته و شیارهای روی میز را نگاه می‌کند. هنوز مبهوت چین‌های روی پیشانی‌ِ او هستم که سرش را بلند می‌کند. یقین دارد سایه‌ای را پشت پنجره می‌بیند. می‌دانم بیرون تاریک است و مادر از پشت پنجره‌ی اتاق خواب ماه و ستاره‌ها را به خواهر نشان می‌دهد.

پدر از روی صندلی بلند می‌شود، نمی‌داند چه کار کند، دلش نمی‌خواهد به ‌طرف مادر برود. می‌دانم با دیدن او زانو می‌زند و در حالی که دست‌هایش را به دور پاهای مادر حلقه می‌کند سرش را روی ران‌های او فشار می‌دهد و صدا بلند گریه می‌کند.

بیش از چهار ماه از تولد خواهر نگذشته است که دیگر نمی‌تواند با فکر کردن به او گریه نکند. فکر این که خواهر بزرگ می‌شود و روزی کنجکاو می‌شود که پدرش کیست، کلافه‌اش می‌کند. نمی‌تواند جلو ضعف خود را بگیرد.

یادم می‌آید مادر خانه نیست و خواهر از مدرسه بازمی‌گردد و پدر که او را می‌بیند زیر لب به نبودن مادر اعتراض می‌کند. خواهر به من نگاه می‌کند. روی پله‌ها نشسته‌ام و نمی‌خواهم به اتاقم بروم.

پدر می‌گوید: “دوست دارم وقتی به خانه می‌آیم مادرتان خانه باشد.”

خواهر می‌گوید: “او که نمی‌دانست زود برمی‌گردی.”

پدر دست‌هایش را به هم می‌مالد. دلش نمی‌خواهد با خواهر که تازه یک هفته از جشن تولد هیجده سالگی‌اش می‌گذرد دهان به دهان بشود. خواهر اخم‌هایش را در هم می‌کند و من را به آشپزخانه می‌برد.

پدر نگران مادر است. می‌ترسد کسی بلایی سرش بیاورد. خواهر می‌خندد و به من نگاه کند. حرف مادر یادم می‌آید:

“آن وقت دیگه کسی نیست که سرت را روی دامنش بگذاری و گریه کنی. بچه‌های دبستانی هم دیگر گریه نمی‌کنند، مرد.”

پدر لیوان آب را پرتاب می‌کند و به اتاق خواب می‌رود.

نگران سایه‌ که هر روز سایه به سایه‌ی مادر تا در خانه می‌آید به پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌روم. هنوز هوا روشن است و در سیاهی‌ِ دیوار رو به رو هیچ سایه‌ای دیده نمی‌شود. دلم برای خواهر می‌سوزد. یادم می‌آید که در همان روزهای ناخوشی‌ِ او هم مادر نگران سایه‌ی پشت پنجره بوده است و می‌داند که اگر او را در تختخوابش بخواباند باز گریه می‌کند. از بس گریه می‌کند و مادر نمی‌خواهد بغلش کند تا شام درست کند گلویش باد می‌کند. مادر مجبور می‌شود تمام مدت بغلش کند. یادش می‌آید که مدام در خانه راه می‌رود و سر خواهر را روی شانه‌اش می‌گذارد و آرام پشتش را دست می‌مالد تا اگر قولنج کرده است یا دلش درد می‌کند آروغ بزند و ساکت شود. خواهر اما آرام نمی‌شود. وقتی هم مادر وارد آشپزخانه می‌شود و می‌خواهد با یک دست غذا درست کند خواهر باز گریه می‌کند.

خواهر از بوی سیر و نعناع خوشش نمی‌آید. هر وقت در خانه است و مادر مجبور می‌شود در غذا سیر یا نعناع بریزد خواهر خودش را در اتاقش زندانی می‌کند و تا عصر و گاهی تا فردا صبح بیرون نمی‌آید.

مادر می‌گوید: “مجبورم که گاهی میرزاقاسمی درست کنم تا فیلش یاد هندوستان نکند.”

مادربزرگ هم که میرزاقاسمی درست می‌کند باز پدر راضی نیست و یاد قهوه‌خانه‌ای می‌افتد که هر وقت به شمال می‌رویم سر راه می‌ایستد و خوراک میرزاقاسمی و باقالی‌قاتوق را با هم سفارش می‌دهد. خواهر در تمام مدت در ماشین می‌نشیند و کتاب می‌خواند یا در همان اطراف قدم می‌زند و گل‌های کوچک وحشی را می‌چیند تا در بازگشت بگذارد لای صفحه‌های دفتر خاطراتش.

هنوز شانزده سالش هم نیست که عاشق پسری می‌شود که هر روز در سر راه مدرسه برایش شکلک درمی‌آورد. پدر او را دیده است و به خانه که می‌آید مادر را صدا می‌زند و روی صندلی‌ِ کنار پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشیند. مادر جواب نمی‌دهد. پدر از خواهر می‌گوید که بزرگ شده است و باید بیش‌تر مواظب خودش باشد. مادر باز جواب نمی‌دهد. پدر با کنار دستش لیوان روی میز را پرتاب می‌کند. لیوان می‌شکند و پدر به اتاق خواب می‌رود و دیگر بیرون نمی‌آید.

مادر بدون صدا گریه می‌کند. من فقط اشک‌هایش را می‌بینم که روی گونه‌هایش سُر می‌خورند و می‌چکند روی پیراهن خواهر که خودش را محکم به سینه‌ی مادر چسبانیده است. پدر گیج نگاهی به اطراف می‌کند. مثل وقتی ترسیده‌ام خودم را پشت تختخواب قایم می‌کنم. مادر نیم ‌چرخی می‌زند و از سرشانه‌ی برهنه‌اش نگاه می‌کند. بعد بغض گلویش را فرو می‌دهد و به خواهر اشاره می‌کند. صورت خواهر کبود شده و دیگر آثاری از نفس کشیدنش نیست.

نگران پشت پنجره می‌روم. از به یاد آوردن کودکی خواهر احساس خفگی می‌کنم. پدر به سرعت لباس می‌پوشد و خواهر را بغل می‌کند. مادر همان طور مبهوت به دنبال او می‌دود. سوار ماشین که می‌شوند پدر خواهر را می‌خواباند روی زانوهای مادر. بغض مادر می‌ترکد و هق‌هق گریه می‌کند. پدر زیر لب حرفی می‌زند که مادر نمی‌شنود اما می‌گوید: “بهتره بریم بیمارستان تا کلینیک.”

من را هم همیشه به بیمارستان می‌برند. مادر محیط کلینیک‌ها را دوست ندارد.

می‌گوید: “تمیز نیستند. دلم نمی‌خواد بچه‌ام شاهد زخمیا، تصادفیا و آدمایی باشه که دعوا کرده‌اند و خونین و مالین به کلینیک می‌آیند.”

پدر که من را می‌برد به کلینیک دو مرد با چاقو هم را زخمی کرده‌اند. من نمی‌بینم. راهرو خونی است و پدر که می‌بیند جای پاها را نگاه می‌کنم، دستم را می‌گیرد و به دنبال خود می‌کشد. بانو که دارد توضیح می‌دهد، می‌شنوم این مردها به ‌خاطر زنی که هر روز او را در خیابان دنبال می‌کرده‌اند دعوایشان شده است و با چاقو به جان هم افتاده‌اند.

بعد از همان روز هر وقت با مادر بیرون می‌روم بیش‌تر می‌ترسم. مردهایی را که به مادر یا خواهر نگاه می‌کنند زیر چشمی می‌پایم یا همان طور که از ترس بین پاهای مادر و خواهر می‌دوم منتظر صدایشان می‌شوم. می‌خواهم بدانم کدام یکی از آن‌ها است که تا پشت پنجره‌ی آشپزخانه مادر و پدر را دنبال می‌کند. شبی هم که با پدر می‌روم کلینیک صدای مردها را می‌شنوم. هنوز دارند به هم فحش می‌دهند.

در بیمارستان هم یک بار صدای مردی را ‌شنیدم که به زنش فحش می‌داد. بانو تا متوجه ‌شد که نگاهش می‌کنم لبخند ‌زد و گفت: “خانمش تو غذاش زهر هلاهل ریخته و بیچاره مدت‌ها ست از شدت دل درد نمی‌تواند غذا بخوره.”

نپرسیدم زهر هلاهل چیست یا چرا خانمش به او زهر هلاهل داده است. هنوز بانو را آن قدر نمی‌شناختم که از او بپرسم. از مادر و پدر هم نمی‌پرسم. می‌دانم که دوست ندارند حرف‌های بد را بشنوم یا در مورد دیگران فضولی کنم. بعدها که تمام آن روزهای بیمارستان را به یاد می‌آورم، وقتی دارم برای بانو می‌نویسم، می‌دانم چرا آن مرد هر روز فریاد می‌زد و به زنش فحش می‌داد و می‌گفت فاسقش را می‌کشد.

وقتی سر کلاس کلمه‌ی فاسق را ‌شنیدم، دلم می‌خواست بدانم یک مرد فاسق چه ریختی است. در خیال او را شبیه کسی می‌دیدم که سایه‌اش را بارها در پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیده بودم. حال خوشحال بودم که می‌توانم یک فاسق را ببینم. برای همین یک روز بدون این که به مادر بگویم دیر خانه می‌آیم تصمیم می‌گیرم به همان بیمارستان بروم. امیدوارم هنوز مرد بستری باشد. چند بار تمرین کرده‌ام که وقتی وارد اتاقش می‌شوم چه گونه به او بگویم حاضرم کمکش کنم تا فاسق زنش را بکشد تا باور کند. چند بار با ‌خودم گفته بودم که فقط باید نشانی‌های فاسق زنش را به من بدهد.

کلاس ششم که بودم به صحاف گفتم: “دلم می‌خواهد یک کتاب پلیسی بخوانم.”

نگفتم مادر و پدر نمی‌دانند، خواهر هم. می‌خواستم بفهمم چه گونه می‌شود مردهایی را شناخت که به صورت سایه دیده می‌شوند. پسر استاد کتاب پلیسی زیاد می‌خواند و گفته بود که در آخرین داستان سایه‌ای همیشه قهرمان‌ها را که یک پدر و پسر بودند دنبال می‌کند.

صحاف که کتاب را داد دستم، گفتم: “مادر و پدرم نمی‌دانند. اجازه بدهید وقتی خواندم آن را پس بیاورم.”

خندید و گفت: “اشکالی ندارد.”

بعد هم دیگر اجازه نداد کتاب پلیسی بردارم. گفت: “همه‌شان شبیه هم هستند. همان یکی که خواندی کافی ست.”

بیش‌تر کتاب‌ها را دو روز یا اگر کلفت بود سه روزه می‌خواندم. اما آن کتاب را تا صحاف نگفت که باید پس ببرم پیش خودم نگه داشتم و هر بار از اول می‌خواندم. بار چهارم که آن را می‌خواندم صحاف خواست کتاب را برگردانم .

گفتم: “سخت‌تر از کتاب‌های دیگه ست. کلمه‌هاش برایم سخته. اجازه بدهید تمام که شد آن را بیارم.”

چند بار آن داستان را خوانده بودم که تمام آن یادم بود و می‌دانستم چه طور می‌شود با قهرمان داستان همکاری کرد و فاسق خانمش را کشت.

جلو بیمارستان که رسیدم، نگهبان پرسید: “چی می‌خوای بچه؟”

گفتم: “می‌خوام پدرم را ببینم.”

گفت: “اگر در بخش معمولیه، باشه اشکالی نداره.”

نگفتم نیست. اجازه داد بروم. آن مرد هم مثل قهرمان آن داستان پلیسی در بخش مراقبت‌های ویژه بود و همیشه جلو در اتاقش دو مأمور کشیک می‌دادند. پلیس تجسس متوجه شده بود که فاسق زن قصد دارد پیش از مرخص شدن مرد از بیمارستان او را بکشد و با همسر او فرار کند.

وارد راهرو که شدم بانو را دیدم. لبخند زد و گفت: “باز که مریض شدی، برو تو اتاقت.”

هنوز داشتم نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم چه بگویم که باز گفت: “مگر نمی‌دونی امروز نباید هیچ مریضی از اتاقش بیرون بیاد. پیش از این که پلیس‌ها بیایند برو تو تختت دراز بکش.”

ترسیدم. دلم نمی‌خواست باز مریض باشم. از آن اتاق بدم می‌آمد. با این که تمام روز مادر کنارم می‌نشست، نوازشم می‌کرد، حوله‌های خیس روی صورتم می‌گذاشت، باز گرمم بود. گرما بدنم را می‌سوزاند. خسته شده بودم. مادر که می‌‌پرسید بهتر شده‌ام یا نه، چشم‌هایم را باز می‌کردم. مادر لبخند می‌زد. نمی‌گفتم نه. نمی‌گفتم دارم می‌سوزم، رویم آب بریز، آب خنک، دلم می‌خواهد که در استخری پر از یخ غلت بزنم، مغزم می‌سوزد، انگار مدام سیخ داغ در چشم‌ها و پیشانی‌ام فرو می‌کنند. فقط یک بار التماس کردم. خواستم ببردم زیر آب، آب سرد. نگفتم دارم می‌سوزم. بردم زیر دوش آب سرد. خوب شدم. خوابم برد. بیدار شدم. به مادر نگاه کردم. گریه می‌گرد.

بانو گفت: “تمام بدنت کبود شده بود. مادرت ترسیده بود. جیغ می‌زد.”

پدر هم گفت.

گفتم: “مادر نمی‌بردم زیر آب سرد.”

گفت: “مادر اشتباه کرده.”

بعد بی‌هوش شده‌ام. مادر ترسیده است. صورتش را چنگ زده است. چشم‌هایم را که باز کرده بودم ندیده بودم. بعد دیدم. صورتش زخم بود. نمی‌خواست بدانم. نگفتم پدر گفت، بانو گفت. نگفتم دیدم. هنوز که صورتش را برنگردانده بود، ندیده بودم. وقتی می‌توانستم چشم‌هایم را باز کنم می‌دیدم اشک‌هایش را از روی صورتش پاک می‌کند و به من لبخند می‌زند. لبخند مادر و چشم‌هایش را که می‌دیدم بیش‌تر دلم می‌خواست بمیرم. فکر می‌کردم وقتی می‌میرم مادر دیگر این قدر زجر نمی‌کشد.

خواهر به دیدنم نمی‌آمد. مادر گفته بود نیاید. نمی‌خواست خواهر هم ناراحت شود، از من خاطره‌ی بد داشته باشد. دلش نمی‌خواست پدر هم بیاید، اما پدر می‌آمد، همیشه هم اخم‌هایش درهم بود. دوست نداشت گریه کند. هنوز صدای گریه‌اش را نشنیده بودم، حتا ندیده بودم اشک‌هایش را پاک کند. شاید هم گریه می‌کرد اما من نمی‌دیدم. عصرها می‌آمد که من خیلی خسته بودم. نمی‌توانستم چشم‌هایم را مدت زیادی باز نگه دارم.

پدر وقتی می‌آمد که محل کارش تعطیل می‌شد. همان وقتی که مادر می‌رفت.

مادر ‌گفت: “باید غذا درست کنم.”

می‌دانستم خواهر تو خانه تنها است. پدر هم که می‌آمد دلم می‌خواست چشم‌هایم را باز بگذارم. نمی‌خواستم خواب بروم. خواب‌های ترسناک می‌دیدم. دلم می‌خواست چشم‌هایم را باز نگه دارم. هیچ کس که کنارم نبود، کسی را که نمی‌دیدم، باز هم خواب‌هایم را می‌دیدم. دهان‌ها و چشم‌هایشان پر آتش بود. می‌ترسیدم. رویم آتش می‌ریختند.

پدر که می‌آمد، می‌گفتم قصه بگوید. قصه که می‌گفت دیگر نمی‌ترسیدم. به مادر گفتم.

گفت: “چه قدر خوب که قصه ‌گفته. این طور حوصله‌اش سر نمی‌ره، خسته هم نمی‌شه.”

برای من هم خوب بود. چشم‌هایم را می‌بستم. به صدای پدر گوش می‌کردم. هر چی می‌گفت می‌دیدم. دیگر نمی‌ترسیدم. دیوها را نمی‌دیدم. همان دیوها را که از قصه‌های مادربزرگ یادم بود. قصه‌هایش پر از دیو بودند. دیوها دخترها و پسر‌های خوب را می‌گرفتند، می‌بردند تو چاه قایم می‌کردند.

دختر شاه‌پریان را هم گرفته بودند. باید برای دیوها غذا درست می‌کرد، رخت‌هایشان را می‌شست.

مادربزرگ گفت: “دختر شاه‌پریان خیلی غصه می‌خورد، دلش برای مادر و پدرش تنگ شده بود، برای همبازی‌هاش. منتظر بود پسر شاه‌ آدم‌ها بیاد و ببردش. فقط او می‌تونست دخترشاه‌پریان را نجات بده. فقط پسر شاه آدم‌ها می‌دونست چه طوری دیوها را گول بزنه. چه طوری برشان گردونه تو شیشه‌هاشون. هیچ کس نمی‌تونست با دیوها بجنگه الا پسر شاه آدم‌ها. آن‌ها خیلی زور داشتند. فقط باید گولشون می‌زد، براشون حرف می‌زد، قصه‌های قشنگ تعریف می‌کرد تا خوابشون ببره. آن هم قصه‌هایی که فقط آدم‌های با هوش بلد بودند.”

مادربزرگ هم کتاب خوانده بود. من هم می‌خواندم. بزرگ‌تر که شدم از پدر خواستم باز هم داستان‌ها را تعریف کند. می‌خواستم بنویسم. ‌یادش نیامد.

گفتم: “تو بیمارستان تعریف کردی.”

چندتاش یادم بود. برایش تعریف کردم. باز هم یادش نیامد. باور نمی‌کرد.

گفت: “تو که هیچ وقت از من نخواستی برایت قصه بگویم.”

وقتی دید با تعجب نگاهش می‌کنم، لبخند زد و گفت: “حتا اگر هم خواسته‌ای چون هرگز از این داستان‌ها نخوانده‌ام نمی‌توانستم تعریف کنم.”

گمانم راست می‌گفت. همان چند تا داستان را بلد بود که مادربزرگ برایش تعریف کرده بود. من هم وقتی کوچک‌تر بودم از مادربزرگ شنیده بودم. مادر بزرگ خیلی داستان‌ بلد بود. هر وقت به خانه‌ی ما می‌آمد و شب را در اتاقم می‌خوابید آن‌ها را برایم تعریف می‌کرد.

مادربزرگ که می‌آمد در ساکش را باز می‌کردم. دلم می‌خواست پیراهن سپید پر از پروانه‌اش را هم آورده باشد. پیراهن خوابش را که می‌دیدم، خوشحال می‌شدم. می‌دانستم شب می‌ماند، برایم قصه می‌گوید. مادر که صدایم می‌زد می‌رفتم زیر پروانه‌ها قایم می‌شدم.

مادربزرگ گفت: “این جا که نیست. نمی‌دونم کجا رفته‌.”

مادر خندید، خواهر هم. صدای خنده‌اشان را می‌شنیدم.

مادربزرگ گفت: “شاید جایی خوابش برده، صبح پیداش می‌کنیم.”

از مادر هم خیلی داستان شنیده بودم. پیش از لالایی‌هایش تعریف می‌کرد. شعر هم می‌خواند که نمی‌فهمیدم. فقط چون صدایش را دوست داشتم ساکت روی تختخوابم دراز می‌کشیدم. می‌خواستم بخواند تا با شنیدنش خوابم ببرد. هر وقت هم با آوازهای مادر به خواب می‌رفتم خواب‌هایم پر از فرشته می‌شدند. فرشته‌هایی با لباس‌های رنگی و پر از گل.

فقط یک بار خواب دیدم دو تا از فرشته‌ها زخمی شده‌اند. لباس‌هایشان خونی بود. نمی‌توانستند به خانه‌اشان بروند. خانه‌اشان شبیه ساختمان سپید بود. همان ساختمان که سر کوچه‌ی ما است. شکل قصری بود از مرواریدهای سپید. با دیدن خون روی لباس فرشته‌ها گمانم جیغ کشیده بودم. مادر آمده بود بالای سرم، بیدارم کرده بود. برایش تعریف کردم چه خوابی دیدم. خندید.

گفت: “این‌ها خیالاته، پسرم. حتم چون روز گذشته دیده‌‌ای ما دست‌هامان خونیه، خیال کرده‌ای که فرشته‌ها زخمی شده‌اند.”

بعد هم نخواست من را به اتاقش ببرد. نبرد که نتوانستم بخوابم. همه‌اش نمی‌دانم به فرشته‌ها فکر می‌کردم یا به مادر و خواهر که دیده بودم دست‌هایشان خونی بود و مادر نگفته بود چرا. بعد هم نفهمیدم چرا دست‌های مادر و خواهر خونی شده بود. اگر می‌دانستم حتم می‌فهمیدم چرا دست‌ها و لباس‌های فرشته‌ها هم خونی بود.

۲

با دیدن نقاشی که از پرنده‌ی زخمی کشیده‌ام ناخواسته یاد لحظه‌های ناتوانی‌ِ پدر و بعد تسلیم مادر شدنش می‌افتم. کلافه می‌شوم. از وجود خودم بیزار می‌شوم. دلم نمی‌خواهد آن روزها را به یاد بیاورم. حتا هنوز تصمیم نگرفته‌ام که برای بانو آن لحظه‌های کشنده را بنویسم. گاهی فکر می‌کنم خواندن این بخش از خاطراتم او را بیش از اندازه ناراحت می‌کند. برای این که خودم را سرگرم کنم باز دفتر خاطراتم را برمی‌دارم. ناخن شستم را فرو می‌کنم میان صفحه‌های نخستین آن. انگار که بخواهم فال بگیرم، جاهایی را باز می‌کنم و سطرهایی را می‌خوانم. هر چه بیش‌تر می‌خوانم، کلافه‌تر می‌شوم. آخرش راهی نمی‌یابم جز این که به نوشتن ادامه بدهم. چون می‌دانم با این کارم دست کم یک نفر را خوشحال می‌کنم. همان طور که مادربزرگ را خوشحال کردم.

پیش از این که باز کسی را در خیابان ببینم به اولین تاکسی آدرس خانه‌ی مادربزرگ را دادم. می‌دانستم از دیدنم خوشحال می‌شود. از وقتی خواهر حالش خوب نبود و پدر همیشه در خانه بود خیلی کم به خانه‌ی ما می‌آمد. وقتی هم می‌آمد زود برمی‌گشت. می‌دانستم از دیدن پدر غصه می‌خورد. حتا برای مادر و خواهر هم ناراحت بود.

گفت: “نمی‌تونم تحمل کنم. باورنمی‌کنم یک شبه همه چیز عوض شده.”

نگفتم مادربزرگ مدت‌ها می‌شود که همین طور است. از وقتی نمی‌فهمیدم مادر و پدر درباره‌ی چه چیز حرف می‌زدند. از همان روزهایی که خواهر دیگر دانشگاه نمی‌رفت در صورتی که قبلش می‌خواست دانشگاه برود تا بهتر کار پیدا کند.

مادر گفت: “بهتره تا شوهر نداری ‌دانشگاه بری. من اگه دختر جناب سرهنگ نبودم یا زود دوست پیدا نکرده بودم می‌رفتم دانشگاه. محیط دانشگاه را دوست داشتم.”

بعدها فهمیدم مادر دانشگاه نمی‌رود چون با آجودان دوست می‌شود نه با پدر. نه آجودان دلش می‌خواسته است مادر به دانشگاه برود و نه سرهنگ.

مادر گفت: “خیال می‌کردند دانشگاه فقط برای کارمند شدن خوبه. سرهنگ می‌گفت هر وقت دوست داشتی در اداره‌ای کار کنی مشکلی نیست.”

مادر نگفته بود محیط دانشگاه را دوست دارد، برای کارمند شدن نمی‌خواهد برود.

به خواهر گفت: “در دانشگاه همه جور آدمی می‌بینی، چشم و گوش بسته نمی‌مانی.”

به من هم گفت. تا دید دارم حرف‌هایش را گوش می‌کنم گفت.

رفته بودم که فقط صدایش را گوش کنم. صدایش مثل ابر و ابریشم بود. آن موقع نمی‌فهمیدم. بعد در کتابی خواندم. صدای هیچ کس دیگر جز مادر را نتوانستم مجسم کنم. فقط صدای مادر خشی داشت که می‌توانست مثل ابر و ابریشم در باد باشد یا همان گندم‌زاری که نویسنده نوشته بود.

هیچ وقت دلم نمی‌خواست کتاب بنویسم. صحاف هم که ‌گفت: “ممکن ست روزی دلت بخواهد نویسنده بشوی.” نگفتم دوست ندارم. اما در تاکسی که نشسته بودم فکر کردم روزهایی که خانه‌ی مادربزرگ هستم داستان مادر و خواهر و پدر را بنویسم. شاید یک روز آن را می‌خواندند. می‌خواستم بفهمند فهمیده‌ام. حالا دیگر همه چیز را می‌دانم. دلم می‌خواست بدانند که فهمیده‌ام چه اتفاقی افتاد که خواهر غمگین شد، مادر هر روز بیش‌تر غصه خورد و پدر آن قدر مشروب می‌خورد تا خوابش ببرد. انگار می‌ترسید مجبور باشد مثل من هر شب آن قدر فکر کند که خوابش ببرد و بعد خواب ببیند. خواب‌هایی که در خواب خواب نبودند. همان طور بودند که دیده بودم. همیشه در خواب‌هایم فقط مادر بود و پدر، پدر بود و خواهر، خواهر بود و مادر.

تاکسی که ایستاد در خانه‌ی مادربزرگ، مادربزرگ بیرون آمد. صدای ماشین را شنیده بود. نگران شده بود. نمی‌دانست چرا تاکسی جلو خانه‌اش می‌ایستد. باغبان را صدا نزده بود.

گفت: “زود خسته می‌شود، زود می‌خوابد، زود هم بلند می‌شود. از وقتی پدربزرگت مرده دیگر خانه‌اش نمی‌رود. این جا برای خودش اتاق دارد.”

پیاده که شدم مادربزرگ خوشحال به طرفم دوید. بغلم کرد.

گفت: “یک لحظه خیال کردم خواب می‌بینم.”

تاکسی زود رفت.

راننده گفت: “آدم خوش شانسی هستی. اگه سر راهم نبود، سوارت نمی‌کردم. این شب‌ها خیابان‌ها امن نیست.”

مادربزرگ نپرسید کجا بوده‌ام؟ چرا به خانه‌ی او رفتم؟ حتا نپرسید پدر می‌داند یا نه؟ احوال هیچ‌ کس را هم نپرسید.

هر وقت به خانه‌اش رفته بودم، تا از همه برایش حرف نمی‌زدم، آرام گوشه‌ای نمی‌نشست. مدت‌ها از کودکی‌ها و جوانی‌های پدر حرف می‌زد. از پدربزرگ هم می‌گفت که پدر را خیلی دوست داشت و اگر دکترها نگفته بودند مادربزرگ نباید بچه‌دار شود دلش می‌خواست دست کم چند عمه و عمو داشته باشم. بعد هم سرم را می‌گذاشت روی سینه‌اش و آه می‌کشید.

‌گفت: “بمیرم که هیچ کس را نداری. نه خاله، نه دایی نه عمه، نه عمو. نه حتا پدربزرگ.”

مادربزرگ فقط یک‌بار سرهنگ را دیده بود، اما همیشه از او حرف می‌زد. پدربزرگ هم که زنده بود از سرهنگ برایم تعریف می‌کرد. من هم خیال می‌کردم سرهنگ مثل قهرمان‌های توی کتاب‌ها بود، مثل مادر. خیلی از حرف‌ها و کارهای مادر شبیه داستان‌ها بود. خواهر هم که بزرگ شد همین طور.

مادربزرگ انگار می‌دانست بیش‌تر از یک شب در خانه‌اش می‌مانم فقط گفت: “دیگه من پیر شده‌ام، مادر، بهتره کمک کنی تا رختخواب را به اتاق پدربزرگ ببریم.”

بعد هم گفت: “مواظب باش مادر چیزی جا به جا نشه.”

نگفتم من که به چیزی دست نمی‌زنم، می‌دانستم دوست نداشت.

پدر هم که گفت: “این طور بماند مادربزرگ بیش‌تر غصه می‌خورد.” مادر اعتراض کرد.

گفت: “مادربزرگ فقط دلش به همین‌ها خوش ست. باید بگذاری راحت باشد، هر طور دوست داره زندگی کند.”

پدربزرگ که مرد پدر زیاد پهلوی مادربزرگ می‌رفت. مادر و خواهر هم دوست داشتند که هر هفته مادربزرگ را ببینند.

مادربزرگ رختخواب را گوشه‌ی اتاق پهن کرد و گفت: “اتاق خودته، امشب را بخواب و فردا هر طور دوست داشتی درستش کن. اصلن مهم نیست چیزی جا به جا بشه.”

بعد انگار می‌خواست صدای گریه‌اش را نشنوم بیرون رفت و از پشت در گفت: “من هیچ کس را ندارم به غیر از تو.”

گریه کردم. خیلی بیش‌تر از وقت‌هایی که در اتاق خودم گریه می‌کردم. بعد با این که خیلی دوست داشتم کتاب‌های پدربزرگ را نگاه کنم چراغ را خاموش کردم. می‌دانستم مادربزرگ دیگر تا صبح نمی‌خوابد. گفته بود خیلی از شب‌ها فقط در تختخوابش دراز می‌کشد برای این که پدربزرگ را ناراحت نکند. از مادربزرگ قول گرفته بود که مواظب خودش باشد. سر وقت بخوابد تا بتواند هر روز صبح شاداب بلند شود. انگار بخواهد برای پدربزرگ صبحانه درست کند.

برای من هم هر روز صبحانه درست می‌کرد.

گفت: “از وقتی آمدی تو اتاق پدربزرگ دیگه دلتنگ او نمی‌شم. برای پدرت هم کمتر دلتنگی می‌کنم.”

فردا شب همان شب که به خانه‌اش رفتم، آمد به اتاق پدربزرگ و پرسید: “چیزی لازم نداری، مادر؟”

گفتم: “نه، مادربزرگ، همه چیز خوبه.”

نگفتم فقط برای مادر و خواهر و پدر نگرانم. نگاهم کرد و با لبخندی گفت: “نگران هیچ کس نباش، مادر!” و در را بست.

سایه‌اش را از پشت پنجره می‌دیدم که به اتاقش می‌رود. نمی‌دانستم هر شب تا به مادر گزارش حالم را ندهد نمی‌خوابد.

همان شب نخست طاقت نمی‌آورد. خواب که می‌روم به خانه‌امان تلفن می‌زند. مادر جواب می‌دهد.

مادربزرگ ‌گفت: “از صداش فهمیدم خیلی نگرانت شده.”

صدای خواهر را هم شنیده بود. همان جا، پای تلفن مادر به خواهر گفته بود. مادربزرگ می‌خواهد با پدر هم حرف بزند. مادر می‌گوید پدر خواب است.

مادربزرگ می‌دانست پدر شب‌ها زیاد مشروب می‌خورد و بعد دیگر حتا نمی‌تواند حرف بزند. اما مطمئن بود آن شب پدر خواب نبوده است. نمی‌توانسته است وقتی نمی‌داند من کجا هستم مست شده باشد.

مادربزرگ حتا گفت: “پدربزرگ هم گاهی مست می‌کرد. آن قدر مست که نمی‌توانست سر پا بایستد، اما هر وقت نگران بود هوش و حواسش سر جاش بود.”

از مشروب‌های پدربزرگ هنوز هم در قفسه‌ی پایین کتابخانه‌ی پشت میز تحریرش بود. گاهی که خسته می‌شدم چند جرعه‌ی آن را می‌نوشیدم، دیگر گلویم نمی‌سوخت، سرفه هم کمتر می‌کردم، به مادربزرگ هم گفتم. لبخند زد و گفت: “بدون مزه و شکم خالی نخور، مادر. هر وقت خواستی بخوری بگو تا هر چه خواستی بیارم مزه‌ش کنی.”

هیچ وقت نگفتم. دلم نمی‌خواست مشروب بخورم. وقتی خیلی سرفه می‌کردم و ممکن بود مادربزرگ را ناراحت کنم چند جرعه می‌نوشیدم. دوست نداشتم مست شوم. پدر را که مست می‌دیدم و نمی‌توانست خودش را سراپا نگه دارد، خیلی ناراحت می‌شدم. برخلاف مادر که دیگر کمتر بیرون می‌رفت ترجیح می‌دادم بیرون باشم. 

پاییز بی‌باد و باران به کندی می‌گذرد، خیابان‌ها هر روز شلوغ‌تر می‌شود و مادر کم‌تر از روزهای گذشته بیرون می‌رود. دوست ندارد با ازدحام مردم رو به رو شود. فریادهایشان را دوست ندارد. از دیدن ماشین‌های ارتشی و سربازها هم متنفر است. بیش‌تر روزها کلافه و عصبی به خانه برمی‌گردد. بدون این که به پدر یا خواهر یا من نگاه کند، به آشپزخانه می‌رود و همراه سر و صدای جا به جایی وسایل حرف می‌زند: “نمی‌تونم. دست خودم نیست، همین که یه سرباز یا یکی از این ریوهای ارتش را می‌بینم یاد روزهایی می‌افتم که سرهنگ من را از هرگونه آزادی‌ِ انتخاب محروم می‌کنه. هیچ گونه احساس پدری به من نداشت. خیال می‌کرد همه سربازند.”

از خانه بیرون می‌روم. هیچ‌کس کنار درخت اقاقیا نایستاده است. کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت است. بدون این که خواسته باشم به مرکز شهر می‌رسم. تظاهرات است. نگران خواهر می‌شوم. روی جعبه‌ی ایستگاه برق کنار پیاده‌رو می‌ایستم. در صف جلو چند آخوند و مرد ریش‌دار ایستاده‌اند و در پشت آن‌ها جوان‌هایی که همه از من بزرگ‌ترند. گاهی هم یک زن شانه به شانه‌ی مردی قدم می‌زند. منتظر می‌شوم. نیم بیش‌تر جمعیت که از جلوام می‌گذرند، گروه زنان را می‌بینم. بیش‌تر آن‌ها حجاب دارند. بی‌حجاب‌ها بیش‌تر دخترهای جوانند. وارد خیابان شمالی می‌شوم و به طرف خانه می‌دوم. خوشحالم که خواهر را ندیده‌ام. مادر دوست نداشت او هم مثل بقیه لباس‌های مردانه بپوشد و در ته صف راه برود. خواهر که دیر وقت آمد به خانه و گفت: “رفته بودم راه‌پیمایی.” مادر نگران شد: “خودتون هم نمی‌دونید چه غلطی می‌کنید. تا حرف می‌زنی ‌می‌گه تو نمی‌فهمی، تو از یه نسل دیگه‌ای. کدام نسل؟ آزادی و احترام به خود که نسل نمی‌شناسه، دختر! تو اگه می‌خوای دنباله‌رو پدرت بشی، مثل او چشم بسته نباش. نمی‌بینی که تقاص اشتباهاتش را ما باید پس بدیم. من تو خانه‌ی یه سرهنگ بزرگ شدم. همه‌ی عمر از پدرم و ارتشی‌های خشکه مقدس متنفر بودم، اما خوشحالم که با همه‌ی محدویت‌ها معنای آزادی و احترام به خودم یا به قول تو احترام به زن بودن را فهمیدم. اگه نفهمیده بودم، حالا همسر یکی از همین ارتشبدها بودم و سرهنگ هم به خاطر من خودکشی نمی‌کرد. یدک‌کش لقب شهید نمی‌شد. شهید سرلشگر … یادم که می‌افته نمی‌دونم باید بخندم یا گریه کنم. من می‌گم پیش از هر چیز باید بفهمی که کی هستی و چی می‌خوای. خیال می‌کنی او به خاطر چی‌ خانه‌نشین شده و مدام عرق می‌خوره؟ ندونم کاری‌هاش. نادیده گرفتن عقده‌های سرکوفت شده. من خانه‌ی پدرم را به خاطر او و خودم ترک کردم، اما او آخرش چه کرد؟”

هنوز حرف‌های مادر تمام نشده که خواهر به اتاقش می‌رود. مادر می‌خواهد به اتاق خواهر برود اما تا در آن را بسته می‌بیند، برمی‌گردد به آشپزخانه و بدون این که به‌ من نگاه کند باز حرف می‌زند: “می‌دونم که به زودی می‌فهمه، اما امیدوارم خیلی دیر نشده باشه.”

دیگر نمی‌توانم جلو سرفه‌ام را بگیرم. مادر مثل همیشه با کف دستش چند ضربه به‌ پشتم می‌زند: “شربت و قرصات را خوردی؟”

می‌داند هر روز پیش از هر کاری شربت و قرص‌هایم را می‌خورم، اما باز هم می‌پرسد. یک لیوان آب را لاجرعه سرمی‌کشم و به اتاقم می‌روم. می‌دانم به زودی پدر از کتابفروشی برمی‌گردد و خلاصه‌ی حرف‌هایش را با صحاف برای مادر و خواهر تعریف می‌کند و بعد سرگرم روزنامه خواندن و شنیدن اخبار رادیوهای خارجی می‌شود.

مدت‌ها است مادر دوست ندارد حرف‌هایش با پدر و خواهر را گوش کنم. خواهر هم چند هفته است که کم‌تر به دانشکده‌اش می‌رود. می‌رفت هم زود می‌آمد. مادر که نبود کنار پدر می‌نشست. خبرهایی را که شنیده بود و حوادثی را که دیده بود تعریف می‌کرد. خوشحال از این که می‌تواند با پدر بحث کند، فراموش می‌کند مادر خواسته است بیش‌تر در اتاقش بماند.

کارگران شرکت نیرو که برق را قطع می‌کنند، پدر غرغرکنان دگمه‌های باطری‌ شارژ شده را می‌زند. دو لامپ متصل به آن‌ سرسرا را روشن می‌کند. خواهر چراغ‌های گردسوز قدیمی را که مادربزرگ آورده است روشن می‌‌کند و به طرف من می‌آید: “می‌خوای یکی از چراغا را ببری تو اتاقت.”

درِ کشویی را که پر از شمع است باز می‌کنم: “نه، من شمع برمی‌دارم.”

خواهر سرش را تکان می‌دهد: “هر طور میل خودته.”

“می‌دونی مادر کی می‌آد؟”

“نه.”

خواهر یکی از چراغ‌ها را روی میز آشپزخانه می‌گذارد و دیگری را به اتاقش می‌برد. شمع بزرگی برمی‌دارم و می‌خواهم به بهانه‌ی درس خواندن به اتاقم بروم که خواهر شانه در دست برمی‌گردد. از پله‌ها که بالا می‌روم، موهایش را شانه می‌کند و کنار پدر می‌نشیند. صدای در خانه می‌آید. بالای پله‌ها می‌ایستم. منتظرم مادر وارد شود. زودتر از هر روز بازگشته است. می‌بینم که خسته است و بی‌حوصله. خواهر سلام می‌کند و می‌رود به اتاقش. نمی‌خواهد که مثل همیشه به مادر کمک کند.

پدر استکان پر از عرقش را مثل همیشه با دو انگشت شست و اشاره‌اش می‌گیرد و آن را به طرف مادر بلند می‌کند: “به سلامتی‌ِ خانم خانم‌ها.”

حتا وقتی هم مست است با مادر مؤدبانه حرف می‌زند.

مادر مثل همیشه نمی‌گوید: “نوش.” می‌رود به آشپزخانه.

پدر با صدای گرفته مثل وقتی بغض دارد، داد می‌زند: “کجا رفتی، دُخی؟”

مادر جواب نمی‌دهد، خواهر هم.

مدتی است دیگر نمی‌توانم این وضع را تحمل کنم. بیش‌تر وقت‌ها در اتاقم می‌نشینم. آن روز هم در اتاقم نشسته بودم.

هنوز تصمیم قطعی نگرفته‌ام. سرگردان میان انتخاب‌هایم، رفتن به خانه‌ی مادربزرگ از وسوسه‌‌های دیگرم ساده‌تر است. می‌ترسم. دلم نمی‌خواهد مادر را برنجانم، خواهر و پدر را هم. اما بیش‌تر از این هم نمی‌توانم در خانه بمانم. از نشستن در زیر درخت اقاقیا هم خسته شده‌ام. نگاه‌ها و پچ‌پچه‌های همسایه‌ها ناراحتم می‌کند. دیگر حوصله‌ی قدم زدن در خیابان‌ها و کوچه‌ها را هم ندارم. می‌ترسم بعد از ساعت منع عبور و مرور حکومت نظامی دور از خانه باشم و نتوانم برگردم. خواهر آوازخوانان وارد می‌شود. پدر را صدا می‌زند. یقین دارم می‌خواهد خبر مهمی به او بدهد. نمی‌داند پدر خانه نیست. صدای مادر را می‌شنوم. از خواهر می‌خواهد دیگر کنار پدر ننشیند، استکان عرقش را پر نکند و مزه دهانش نگذارد. یادم می‌آید مدتی است که کم‌تر مادر و خواهر در آشپزخانه می‌نشینند. دیده بودم مادر به اتاق خواهر می‌رفت و ساعت‌ها با او حرف می‌زد. بزرگ شده بودم و مدت‌ها بود می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حتا فهمیده بودم چرا هر وقت مادر و پدر می‌خواهند بحث کنند به بهانه‌ای من را از خانه بیرون می‌فرستند. مجبورم می‌کنند بدون این که خواسته باشم ساعت‌ها زیر درخت اقاقیا بایستم، بدون مقصد قدم بزنم یا در کتابفروشی کتاب‌ها را زیرا رو کنم، صحاف آن قدر از مشکلاتی که کم‌تر آن‌ها را می‌فهمیدم حرف بزند که سرم درد بگیرد و خس خس سینه‌ام بیش‌تر شود.

ادامه دارد

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی