عالیا میرچی در مهرماه ۱۳۶۱ در رامسر زاده شد. تحصیلاتش را در ایران در دو رشته مهندسی معماری و طراحی داخلی به پایان رساند و هم اکنون در سیدنی استرالیا، به حرفه معماری و تحصیل در رشته روانشناسی میپردازد.
زیستنش با شعر به سالهای نوجوانی بر میگردد. کار ادبی را در سال ۱۳۸۳ در ایران با انتشار بعضی از اشعارش و همچنین گزارش هایی بر مجموعه شعر شاعران معاصر در نشریات آن زمان آغاز کرد.
او سرایش شعر را در استرالیا با تکیه بر قابلیتهای زبان فارسی و به اصطلاح زبان آوری ادامه داد. در همین فضا تا کنون دو مجموعه شعر با نامهای «سقوط سیاره ساکن» و «دریا زیر سقف مهاجر» در ایران و توسط نشر روزگار منتشر شده است.
عالیا یادآور می شود شعر «زنی در زمستانم» که در این شش شعر است، شعری ست که به نام سانسور از کتاب «دریا زیر سقف مهاجر» بیرون کشیده شده.
بی تابم از این همه توان
که می تاباندم در هوای تمنا
سرگیجه ی سماع بی ستونم کرده است.
وای اگر بریزم این بار
دانه های دلم به کفر می افتند
و بر تمام نخ
شیخکِ شرم می ماند و
ذکرِ رهایی…
نه تو آدمی نه من
نه این زمین
آسایشگاه ماست
نه آن نیم خورشید خمار
حال کشیدن کمان و پرتاب تیر را دارد
ما تنها
منهای دو فام تن
در رنج خواستن
ایستاده می سوزیم
روبروی پیشانی هایمان
زنی در زمستانم
زنی زاییده در زمستان
زنی
زاینده ی زمستان
زمستانی بی زانو
که تا برف ها آب شوند
آبرویش را به یادِ باد نمی آورند…
می گویند خاک باغچه ها هنوز گرم بود
که قندیل ها را از سرِ تاریکی بیرون کشیدند
مردم حرف زیاد می زنند
بگذار بگویند
شاید از شرمِ بنفشه ها
لاله بروید
و از شرمگاهِ گناه
خارِ ترسایی…
کسی چه می داند
لب هایش شاید
از بوسه ی مُهر کربلا کبود شده اند
یا پستان هایش
هوای جبرییل کرده اند شاید
که دکمه ها را دریده اند و باز مانده اند رو به آسمان.
می گویند بنفشه ها اصلن بنفش نیستند
زرد می آیند و بنفش می روند
مردم حرف زیاد می زنند
تو باور نکن
بهار پشتِ همین در خوابیده است
نمی بینی دیوارها راست کرده اند
و اتاق طاقی دارد و تن گاهی
اگر نه دیوارهای این خانه هم
اگر خیال خوب نمی دانستند
با خاکِ خیابان یکی می شدند
تخت تخت رو به قبله ی پاییز
دکمه های سینه ام را
تو ببند به روی آسمان
هر چه ابر دارد
بین تپش های این سینه می بارد
هر چه آبی هست
بنفش می شود با ضربه های خون
هر چه ستاره
شیار به شیار این زخم را
کوک می زند باز
ماه دورم می زند
خاک خاموشم می کند
آب عبورم می دهد از خود
آتش می رقصاندم بر لبه های مرگ
بگیر دستم را
گرچه نداری دست
بمان تا غروب
بوی اقاقی را از شانه های دیوار بشوید
وقتی که من
روی غیبت زانوهایت
خواب لالایی می بینم تا سحر
راهی که مانده ماندن است
چون ترجمان جیغ تو
بر پیشانی هیچ تابستان دیگری مفهوم نیست
راهی نمانده زنجره
گرچه این درخت که به سینه ات چسبانده ای
بر آب ها شناور است
زود یا دیر
آن قدر دیر می شود
که راهِ ماندن هم می رود
بیرونِ این مرزها
ابرش، آسمان،
طور دیگری بارید.
خاکش، زمین،
مهربان تر بود با تن.
بیرونِ این مرزها
پیش از برگ های خیس تقویم امسال
بارانی بود و
انسانی بود و
بی مرزی مدام.
سیم های این جغرافیای خاردار
خمار یک تن تشنه مانده اند
و هیچ کس نمی داند
گناه این همه در خودماندگی ما
گردن پنجره هایی ست
که تنها،
به آینه باز می شوند!
هی با تکه های همین آینه
رگ های خیال ما را ببرید
دیگران!
ما که یادمان نمی رود
بوی باران مقیم کاج همسایه را،
بر رخت هایی
که در دل مان می شستند.