همیشه بی آن که بخواهی میآید. انگار سایه باد، آرام و بی همهمه. دوستی را میگویم. دوستی از آن دست که نه به خاطر پیوندهای ایدئولوژیک هست و نه به خاطر روابط دوران کودکی و مدرسه. بل، شایستگی یکی و اراده دیگری، دامن میزند به رابطه دوستییی که تا زمان درگذشت او ادامه یافت.
نام منصور کوشان را به عنوان روزنامهنگاری وفادار به پیمانهای این حرفه، بی آن که هرگز در پشت میز مدرسه و دانشگاهی ویژگیهای آن را خوانده باشد، شنیده بودم و کارهایاش در این زمینه را دنبال میکردم. همین بس بود که نه تنها همدلی من که همراهی هزاران ایرانی دیگر که دل در گرو ادبیات و هنر مستقل دارند، را با خود داشته باشد. اول بار هم در مورد او و برای دعوتاش به کنفرانس یا سمینار ادبی، با زندهیاد محمد مختاری صحبت کردم. مختاری اینجا (اسلو) بود تا همراه بیست نویسنده و شاعر دیگر ایرانی در کنفرانس «ادبیات ایران در تبعید» شرکت کند. بعد از کنفرانس چند روزی من بودم و او. از کانون حرف زدیم و از دوستان جمع مشورتی. در بین صحبتها به من یادآور شد که برای چنین برنامههایی دو نفر که در ایران زندگی میکنند، خیلی مناسب هستند؛ یکی منصور کوشان و دیگری محمدجعفر پوینده. دومی به دست نیروهای امنیتی رژیم ربوده و بعد به قتل رسید و منصور کوشان هم که آمدنش به نروژ خود نیز حکایتی است، اکنون دوست پانزده ساله من هست که به قول خودش آن زمان که در آمریکا بودم، “ما دو نفر کمتر همدیگر را میدیدیم، اما اکنون که رفتهای احساس دلتنگی عجیبی دارم و نبود تو چه سنگین است”. وقتی هم تصمیم به بازگشت گرفتم، شاد بودم که دلتنگی دوست خوبم رخت بر میبندد و باز هم در کنار هم خواهیم بود اگرچه از راه دور.
اما حکایت دعوت کوشان به نروژ: در ماه سپتامبر سال ۹۸ میلادی، خانه آزادی بیان نروژ از من خواست که کسی را به آنها معرفی کنم که در چند عرصه هنری ایران کار کرده باشد و بتواند در پنجاهمین سالگرد انتشار اعلامیه جهانی حقوق بشر، سخنرانی کند. بهرام بیضایی را به آنها معرفی کردم و با ایشان تلفنی قرار آمدن را گذاشتیم. دو هفتهای به دهم دسامبر مانده بود که روزی جناب بیضایی زنگ زد و گفت که اگر برای همسرم هم بلیط و هتل میدهند، من میآیم. بی پولی نهاد خانه آزادی بیان نروژ، برای خرید بلیط هواپیمای همسر ایشان، موجب شد که به فکر کس دیگری بیفتم. کسی که در عرصهی هنر چندکاره باشد! منصور کوشان، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، منتقد ادبیات و تئاتر و کارگردان و مستندساز، در ذهنام جرقه زد. پیشنهاد زندهیاد محمد مختاری هم. به مختاری زنگ زدم، تلفن محل کار و خانه کوشان را گرفتم و با او تماس گرفتم. جالب است که کوشان بلافاصله گفت اجازه دهید تا فردا به شما پاسخ دهم. فردای آن روز زنگ زدم و با صدای همیشه زندهاش گفت که میآید و باید چه کند. توضیحهای لازم را دادم و او هم روز نهم دسامبر وارد اسلو شد تا دوستیمان را رقم بزند. این است که میگویم مثل سایه باد میآید بی هیچ همهمهای.
در گفتگوهای روزانه و شبانهمان از دیوار هراسی میگفت که جامعه ادبی ایران را در محاط خود دارد. و این دیوار هراس نیز گاه تبدیل یه موضوعی خندهدار میشده است:
«مسعود توفان از شیراز آمده بوده تا کوشان را ببیند و از شوربختیها و دیوار هراس در شیراز برایش حکایت کند. منصور میگفت: توفان چند ساعتی در خانه بود و هیچ نمیگفت و سرانجام هم گفت، برویم با ماشین دوری بزنیم که باید زود به شیراز برگردم. سوار ماشین شدیم و به محض حرکت، مسعود که در خانه مُهر سکوت بر لب داشت، تند تند، همهی پلشتیهای وزارت اطلاعات و نیروهای امنیتی را تعریف میکرد. از او پرسیدم که چرا در خانه حرف نزدی؟ پاسخ داد: “منصور جان، میکروفن. ممکن است در خانه تو هم میکروفن مخفی گذاشته باشند”. قاهقاه خندیدم و شاهد شگفتی او بودم از خندهی خودم. به او گفتم: مرد حسابی، همین ماشینی که الان در آن نشستهای وهمهی زشتیهای نیروهای امنیتی را برملا کردی، تازه یک روز است که پس از یک هفته توقیف توسط نیروهای امنیتی، به من برگردانده شده است. یعنی ممکن است که در همین ماشین هم میکروفن باشد. حالا او هم خندهاش گرفته بود و آرام گفت: “پنهانکاری به ما نیامده”.»
منصور کوشان برای توده مردم چیزی ننوشته. آخر خودش در گفتگویی گفته بود: «منِ نویسنده برای تعداد انگشتشماری مینویسم. با این آگاهی هم مینویسم و با این آگاهی هم ادامه میدهم. به همین دلیل نیز تیراژ آثار من و امثال من سههزار تا، پنجهزار تا ، نهایت سه نوبت چاپ است. با وجود این به خود اجازه نمیدهم برای توده مردم بنویسم. صلاحیتش را هم در خود نمیبینم. من برای همان تعداد انگشتشمار مینویسم.
تا زمانی که تریبونهای عمومی مثل رادیو و تلویزیون به دست نویسنده داده نمیشود، نویسنده نمیتواند جز برای آن تعداد انگشتشمار بنویسد. هر نویسندهیی بنا به شرایط اجتماعی و تاریخیاش برای خود مخاطبی تعیین میکند. مخاطب ذهنیت من اصلا نمیتواند توده مردم باشد. مسأله و معضل اصلی در داستانهای من خود روشنفکر در وجه نقاش، نویسنده، معلم، مهندس و… است. البته نویسندگانی هم هستند که برعکس من برای تودهها مینویسند و فراوان هم مینویسند. زمان شاه پاورقینویسهای بسیار موفقی مثل مستعان و ارونقی کرمانی داشتیم که مخاطب را به خواندن عادت میدادند، سپس او وارد مرحله بالاتر میشد و رمان سنگینتری میخواند. من در خودم توانائی نوشتن برای توده مردم را نمیبینم. من خودم را میشناسم و به دیگری کاری ندارم. من آنگونه که نگاه میکنم، مینویسم. آنگونه که درمییابم، مینویسم. آنگونه که میشنوم، مینویسم. آن گونه که باید باشد، مینویسم. من اصلا انتظار ندارم خواننده با همان بار اول یا دوم خواندن دقیقن متوجه شود که چه گفتهام. برای همین هم وقتی دوستانم کاری را میخوانند، روزهای اول که کنجکاوم، به جای اینکه بپرسم: «فهمیدی؟»، میپرسم: «لذت بردی؟» به نظر من پرسیدن “فهمیدی؟” کمی دور از انصاف است. چون بهتر است این پرسش برای کارهای علمی به کار برده شود.
«من اگر بتوانم با داستان یا شعر به خواننده لذتی بدهم، موفقم. حالا اینکه پیامش چیستَ، باید باشد برای کلاسهای دانشگاه!»
شناخت کوشان مگر از راه خواندن کتابها و مقالههایش ممکن نیست. اگر کسی نوشتههای او را نخوانده باشد و تنها یکی دو بار اینجا یا آنجا پای صحبت یا سخنرانی وگفتگوی او نشسته باشد، بی تردید فکر میکند؛ عجب آدم خودشیفتهای است. عجب آدم مغروری است. انگار تاق آسمان پاره شده و تنها او به عنوان کارشناس ادبی به زمین فرو افتاده! منصور اما چنین نبود؛ نه مغرور بود و نه خودشیفته. او البته که جدی بود و کارهای سبک را نمیپسندید و بی رودربایستی با صاحب آن برخورد میکرد. گلشیری را دوست داشت، اما آنگاه که پای جمع مشورتی و کانون نویسندگان ایران در میان می آمد، بی هیچ گذشتی، بر او به عنوان انتقاد و نه دشمنی، میتاخت.
منصور کوشان اگرچه سیاسی نبود و ایدئولوژی خاصی را هم نمایندگی نمیکرد، اما در آزادیخواهی او تردید نباید کرد. در نقد بیامان کسانی که روزی تیغ سانسور در دست داشتند و عرصه رسانهها ایران را، بی آن که قصد سیاهنمایی داشته باشد، حقیقت را برملا میکرد. به همین خاطر هم آقایان و خانمهای موسوم به اصلاحطلب، کمتر روی خوش به او نشان میدادند. آنها در اندیشه وصال به یاران گرمابه و گلستان خود در نظام هستند و منصور کوشان در اندیشه آزادی بیان بی هیچ حد و حصر و استثنا. آخر برای کوشان مقولهای مانند آزادی و آزادی بیان، وسیلهای برای فریب مردم و دستیابی به قدرت نبود، چنانچه برای کسانی که نام اصلاحطلب را بر خود گذاشتهاند و مانند کبک سر بر زیر برف میکنند تا نبینند که دین با آزادی و دموکراسی، هیچ نقطه اشتراکی ندارد. در نقد کسانی که امروز فریاد وا سانسورشان گوش فلک هم کر کرده است گفته بود: «… شاید هم اشارهی شما به زمانی است که آقای محمد خاتمی و اعضای دولتش و همراهانش، دم از آزادی و اصلاحات میزدند و ما، هیأت پیگیری انتشار و برگزاری مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران، که شش نفر بودیم، تصمیم گرفتیم متن دعوتنامه از نویسندگان را در روزنامههای به اصطلاح اصلاحطلب منتشر کنیم و هر کدام از ما، با کسانی مثل آقایان عباس عبدی (سردبیر روزنامهی سلام)، شمسالواعظین (سردبیر روزنامهی جامعه)، اکبر گنجی (مدیر هفته نامهی راه نو) و چند مدیر و سردبیر نشریههای دیگر آن زمان تماس گرفتیم و خواستار انتشار آن شدیم. چون هیچ کدام از نشریهها متن دعوت از نویسندگان برای برگزاری علنی مجمع عمومی کانون نویسندکان در ساختمان اتحادیهی ناشران را منتشر نکردند، من که در همان زمان سردبیری آدینه را پذیرفته بودم، در دومین شمارهی آن (هر ۱۵ روز یک شماره منتشر میکردم) پیشنویس منشور کانون نویسندگان و دعوتنامه را منتشر کردم که به جرم آن چند روز بعد، هر شش نفر هیأت برگزاری و تدارک مجمع عمومی کانون نویسندگان را به دادگاه انقلاب احضار کردند و روزها و شبهایی بسیاری را به بازجویی گذراندیم.
در همان دادگاه و در همان روزها بود که بیشتر ما، مفسد فیالارض شناخته شدیم و پس از بازجوییهای بسیار توسط مأموران امنیتی، به حکم فردی به نام قاضی احمدی (یحمتل نام مستعار) محکوم گشتیم تا به قول او مثل سگ در خیابانها و بیابانهای اطراف تهران کشته شویم. همان گونه که احمد تفضلی، احمد میرعلایی و غفار حسینی را کشته بودند.
جالب است که بدانید تا پیش از ربودن محمد مختاری، ما، یعنی شش نفری که طی دو هفته بازجویی یا به قول قاضی احمدی محاکمه شده بودیم، نامهای نوشتیم، امضا کردیم و از دفتر من (تکاپو که توقیف شده بود) به دفتر رییس جمهوری آقای محمد خاتمی، فکس کردیم و همان زمان با تلفن از دریافت آن توسط رییس دفتر ایشان مطمئن شدیم، اما بعد آقای خاتمی و همهی اعضای دولتش آگاهی از وقوع فاجعهی تعقیب و قتل نویسندگان را کتمان کردند. در همان زمان، دست کم در میان محفلهای فرهنگی و سیاسی، همهگان از بازداشت و بازجوییهای ما و این فاجعهی در حال وقوع خبر داشتند، اما هیچ نشریه یا فرد اصلاحطلبی، اشارهای به آن نکرد. حتا بعد از قتل مختاری و پوینده و آمدن من به اروپا، یکی دو تا از این آقایان اعلام کردند که از لیست مهدورالدمها اطلاع داشتهاند. حال چرا پیش از حادثه آن را منتشر نکردند یا دست کم آن را افشا نکردند، من هنوز از علت و معلول آن بیخبرم. »
کوشان، خردورزی و نگاه خردمندانه به گذشته ایران را به شدت دنبال میکرد و در همین مورد هم چندین کتاب منتشر کرده است. در جایی برایم گفت که: «مشکل بنیادی، بیارزشی خرد در فرهنگ ما است. بیش از دهها سده است که خرد در فرهنگ ایران نادیده گرفته میشود، اندیشیدن در میان ایرانیان دیوانگی انگاشته میشود، افتخار و غرور ملی نفس اماره خوانده میشود، شرف و عزت و احترام به جان و مال و میهن شرک و بندهگی نامیده میشود. بهترین چهرههای فرهنگی این ملت تا همین امروز هم به دنبال جلالالدین محمد مولویاند که دشمن عقلانیت را مجموعهای از خارها یا بطالتها میداند و تعقل و درایت و مردمداری و عزت و شرف و احترام دنیوی و ملی و زن بودن را پستی و حیوانی و همه را در عشق به فنافیالهی میخواهد و میجوید و هزاربار بیشتر گفته است: “عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست، عشق گوید عقل را کاندر تو ست آن خارها”. کدام ادیبی را سراغ دارید که به راستی عاشق فردوسی و زکریا رازی و خیام و مانندان اینان باشد و نه مولوی و عطار و سنایی؟ ورد زبان همه شده است عشق یا ذوب شدن در ولایت مولوی. خب، چه فرقی میان ذوب شدن این به اصطلاح تحصیلکردهها و روشنفکران در ولایت مولوی است با ذوب شدن مردم عامی در ولایت رهبری؟»
تاریخ ایران و فرهنگ فارسی را چنانچه منصور کوشان باور داشت، باید از درون چند اثر باقیمانده چون شاهنامهی فردوسی و خمسهی نظامی گنجوی شناخت و نه از طریق تاریخ سراسر دروغ پادشاهان و روحانیان یا حتا روایت پدرانمان. ایران، فرهنگ و تاریخ افتخارآمیز داشته است، اما این فرهنگ و تاریخ آن چه نیست که امروز همهگان از آن سخن میگویند. هر کس خود باید بخواند، بشناسد تا دریابد فرد چه میگوید. چرا که ارجاع بیش از این، دور از تعقل و به منزلهی تودهپروری است.
کوشان، بر اساس باور عمیقاش به آزادی بیان و برای احیای این سنت انسانی دست به کار شد تا نهاد «خانه آزادی بیان» را ساماندهی کند. در ضرورت این کار هم خود نیز در فرانسه چنین گفته است: «خانهی آزادی بیان همان گونه که از نام آن برمیآید و در منشور آن نیز آمده است، مستقل است. هیچ دین و مذهب و حزب و عقیده و مرام جزمی را نمایندگی نمیکند. هر کس با هر اندیشه، عقیده، منش، آگاهی و حرفهای میتواند در آن عضو شود و یقین داشته باشد در همبستگی مستقل خود سریعتر به آزادیهای متعال میرسد. هر انسانی صرف نظر از این که عضو کدام دین، مذهب، حزب، اتحادیه، سندیکا، سازمان، گروه، انجمن، کانون و نهادی است، به دنبال رفاه، آسایش، استقلال و امنیت است، به دنبال اصلهای مهمی است که تحقق آنها بدون آزادی بیان ممکن نمیشود و خانهی آزادی بیان سکوی پرشی است برای سریعتر رسیدن به این حقهای طبیعی و بدیهی.
تواناییهای خانهی آزادی بیان تواناییهای تک تک آزادیخواهان و فعالان حقوق بشری است، تواناییهای همهی نهادهای حقیقی و حقوقی هموند آن است. چرا که خانهی آزادی بیان، نهادی است فراگیرتر از کانون نویسندگان ایران، فراگیرتر از انجمن قلم در تبعید ایران و فراتر از هر نهاد دیگر همسو با آنها.»
از منصور کوشان، بسیار آموختهام . دهان که به سخن میگشاد، می بایست به دقت گوش کنی تا در هزارتوی اندیشه او وارد شوی. همان کاری که انجمن قلم نروژ کرد و جایزه اوسیستکی را به او داد. خودش میگفت: “من در این ده سال که در نروژ بودم هفت تئاتر به زبان نروژی روی صحنه بردم که نقدهای خوبی در مطبوعات داشت. از من چندین جلد کتاب داستان، رمان و نمایشنامه، مقاله و اشعاری به زبان نروژی درآمده است. شورای جایزه اوسیستکی همه این فعالیتها را برای اهدای این جایزه در نظر گرفته است […] این جایزه تغییری در برنامهها، فکر و اندیشه من به وجود نمیآورد. تنها یک دلگرمی و پشتوانه معنوی برای من است و این که صدای ما اگر به ایران نمیرسد، به پشتوانه این جایزه میرسد.”
باشد که این ویژهنامه و تقدیر از چند دهه کار فرهنگی و ادبی منصور کوشان، بتواند کسانی را متوجه کتابهای او بکند و از منظر کتابهایاش باور و نگاهاش را نقد کنند. بیش از پنجاه کتاب در انتشارات اچ اند اس مدیا لندن، گنجینهای است که در کنار فصلنامه جُنگ زمان به سردبیری او، میتواند هر خوانندهای را به خرد ایرانی رهنمون شود و شرایط دشوار روشنفکر ایرانی در روزهای سیاه پیش و پس از بهمن پنجاه و هفت.