نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۱۱
حرفهای پدر را هم برای بانو مینویسم، اما پزشک که میپرسد هیچ نمینویسم. دوست ندارم او هم بداند. پزشک لبخند میزند و اشاره میکند که لباسهایم را درآورم. میفهمم که منتظر است همان کاری را بکنم که میخواهد. پیراهنم را درمیآورم، بعد شلوارم را. اگر بانو نایستاده بود و نگاهم نمیکرد شورتم را هم درمیآوردم.
پزشک میپرسد: “تمام شد؟”
مینویسم “دوست ندارم شورتم را دربیاورم.”
میگوید: “چرا؟”
نمینویسم برای این که نمیخواهم جلو بانو لخت لخت باشم. ناراحت میشود. مینویسم: “حمام رفتهام” و لباسهایم را میپوشم و میروم به اتاقم و روی تختخواب دراز میکشم. پزشک دنبالم میآید و میگوید: “از فردا میتوانی روی صندلی چرخدار بنشینی و به تنهایی هر جا خواستی بروی.” چیزی نمینویسم. خسته شده بودم. نمیخواستم پزشک بفهمد خستهام. میترسیدم. میدانستم به بانو میگوید. نمیدانست که بانو همه چیز را میداند. کنار تختم که نشسته بود برایش نوشته بودم که مادر دوست داشت لخت لخت زیر دوش بایستم.
هر وقت که نگران نبودم، بانو برای این که بتوانم استراحت کنم کنار تختخوابم مینشست. اگر نمینشست خوابم نمیبرد. خواب هم که میرفتم خواب میدیدم. میترسیدم. بیدار میشدم. برای پزشک نوشتم: “نمیخواهم در گودال باشم.” چون تاریک بود و روشنایی انتهای آن هی دورتر و دورتر میشد. خسته میشدم. سرم درد میگرفت. میان زمین و هوا معلق میشدم که سرم درد میگرفت. زمین نبود یا هر چیزی که پاهایم را روی آن بگذارم. دلم میخواست راه بروم، حرکت کنم. با هر تکانی کلهپا میشدم، گردنم درد میگرفت، احساس خفگی میکردم، میترسیدم. هیچ چیزی هم نبود که دستهایم را بهآن بگیرم. اگر میتوانستم طناب را از دور گردنم درآورم نفسم بند نمیآمد، سرم بزرگ و بزرگتر نمیشد. سرم به اندازهی اتاق میشد که فریاد میزدم. نمیخواستم فریاد بزنم. بانو گفته بود فریاد زدهام. فریاد که میزدهام بانو میآمده است و ساعتها کنارم مینشسته. بیدارم که میکرد میدیدمش. تا میدیدمش دیگر نمیترسیدم. در چشمهایش نگاه میکردم. روشن بودند و بدون پایان. خوشحال میشدم. لبخندم را که میدید دستم را میان دستهای گرمش میگرفت و همان طور که نوازشم میکرد میخواست برایش بنویسم چه دیدهام. چه اتفاقی افتاده بود که فریاد زده بودم. نمینوشتم. برایم عجیب نبود که در خواب فریاد زده بودم و بانو صدایم را شنیده بود. دلم میخواست وقتی فریاد میزنم دیگران هم صدایم را بشنوند.
صحاف و شاطر هم که میآمدند خوابرویاها و کابوسهایم را نمینوشتم. دلم نمیخواست بدانند که دلتنگ صدای خودم شدهام. تا مدتها خوشحال بودم که بعد از فعال شدن حافظهام صدایم را هم به یاد میآورم. اما مدتها است که جز صدای کودکیهایم، آن هم همراه با آن نفس نفس زدنها و خس خس حنجرهام، صدای دیگری از خودم را به یاد نمیآورم. برای پزشک نوشتم. گفت: “بعد از فعال شدن حافظهات حتم به یاد میآوری.” حتا یک بار خواستم برای شاطر بنویسم که صدایم را تقلید کند. در کتابفروشی که کار میکردم بارها ادای مشتریهایش را درآورده بود. اما بعد که فهمیدم بارها همراه صحاف و یکی دو بار با کوتوله به ملاقاتم آمدهاند پشیمان شدم.
صحاف گفت: “باز هم آمدهاند.” نیامده بودند. آمده بودند هم یادم نمیآمد. بانو هم نگفت که آمدهاند. اما بعد باز هم آمدند که صحاف گفت: “خوشحال میشوم اگر باز هم کتابفروشی را اداره کنی. فروش تابستان خوب بوده.”
صحاف از سفر برگشته بود. کتابفروشی هم یادم آمده بود. نمیدانستم چه مدتی گذشته بود. ناراحت شدم که نتوانسته بودم وسایل شخصیام را بردارم. صحاف که کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” را آورد یادم آمد. ننوشتم نمیآیم. میدانستم نمیتوانم. شنیده بودم. فقط دلم میخواست به خانه برگردم. میدانستم در خانه راحتتر خواهم بود، بانو هم. دوست نداشتم اطرافم شلوغ باشد. نمیتوانستم در اتاقم را ببندم. اجازه نداشتم. برای پزشک که نوشتم، قول داد در نخستین فرصت اجازهی مرخصی بگیرد. نوشتم: “شنیدهام.” به شاطر و صحاف که گفت شنیدم. لبخند زد. خوشحال نبود. نوشتم: “میفهمم. دوست هم ندارم بیشتر زنده باشم.”
از مرگ نمیترسیدم. یک بار مرده بودن را تجربه کرده بودم. ترس نداشت. آن قدر نور دیدم که تمام بدنم روشن شد. پزشک میدانست. میدانستم بانو هم میداند. نمیخواستم زندگیاش را به پای من تباه کند. هر روز سرگردان در خیابانها قدم بزند و مدام پشت ویترین مغازهها لباسهایی را نگاه کند که هیچ وقت نمیخرد. دوست ندارد پیراهنهایی بپوشد که زنهای دیگر هم میپوشند.
مادر هم هیچ وقت از فروشگاههای لباس خرید نمیکرد. برای خواهر هم خودش میدوخت. پدر برایش مجلههای خارجی را میخرید و هر کدام را که دوست داشت روی کاغذهای زردرنگ الگو میکرد و بعد آن را میگذاشت روی پارچه و با صابون دورش را خط میکشید. در تمام مدتی که خیاطی میکرد با خواهر حرف میزد. مدام صدایش را میشنیدم. دوست داشتم که میشنیدم. هیچ وقت نمیخواستم بدانم مادر به خواهر چه میگوید. کوچک هم که بودم فقط صدایش را دوست داشتم. تو مدرسه بچهها تو گوش هم حرف میزدند. میرفتند پشت دیوار اتاق فراش. تو زنگ تفریح هم میرفتند تو کلاس و در را میبستند. بزرگ شده بودم. بچهها از من هم بزرگتر شده بودند. دلم میخواست بدانم چی به هم میگویند. همه میخواستند بدانند. اگر ندیده بودم دلم نمیخواست بدانم. مادر که با خواهر میرفت تو اتاق خواب و در را میبست میخواستم بدانم چه میگویند. باز هم رفته بودند. نخواسته بودم بدانم. فقط کلاس دوم مدرسهی جدید دلم میخواست به حرفهای مادر و خواهر گوش کنم. معلم گفت: “هر کس درگوشی حرف زد بیایید و به من بگویید.” شنیده بودم، اما هیچ وقت نگفتم. به پدر هم نگفتم. بقال هم که گفت: “زنها جندهاند.” به پدر نگفتم. خواهر را که دید گفت. خواهر هم دیگر کم میرفت خرید. مادر میخواست که من بروم. خواهر گفت: “بقال همهاش لبهایش تکان میخورد، با خودش حرف میزند، دوست ندارم تنهایی بروم تو دکانش.” مادر به من نگاه کرد و گفت: “دنبالش برو.” دنبالش رفتم باز بقال گفت: “زنها جندهاند.” و خواهر دیگر نخواست از بقال خرید کند. من تنهایی میرفتم. نمیترسیدم. میفهمیدم که دیدن بقال ترس ندارد. من هم خوشم نمیآمد نگاهش کنم، اما ناراحت هم نمیشدم. صحاف گفته بود: “حالش خوب نیست. مشتریها نباید سر به سرش بگذارند.” فریاد زده بود. به خواهر گفتم. میخواستم بداند که اگر یک روز رفت و بقال فریاد زد یا باز فحشش داد، نترسد. مادر گفت: “دیگر هیچ وقت از بقال خرید نمیکنم.” به من هم گفت: “از او چیزی نخر. برو سر کوچهی ستاره.”
نمیرفتم. راهش دور بود. حوصلهی راه رفتن نداشتم. مادر و خواهر هم که غروبها میرفتند قدم بزنند کم میرفتم. دیگر مادر نمیگفت دنبالش نروم. من هم نمیگفتم میخواهم دنبال مادر و خواهر بروم. فقط بعضی از روزها میرفتم. هنوز حرف زدن مادر را دوست داشتم. خیلی از حرفهایش را هم میفهمیدم، اما ناراحت میشدم. از هر جا رد می شدم مادر و خواهر را میشناختند. نگاهشان میکردند. دوست نداشتم وقتی کنارشان راه میروم این قدر نگاهشان کنند.
مادر و خواهر که بیرون میرفتند یا وقتی حوصله نداشتم کتاب بخوانم، میرفتم تو کتابفروشی. پدر هم میرفت. صحاف تا من را میدید از روی صندلیِ پشت پیشخان بلند میشد. مادر و خواهر که نمیخواستند بروند بیرون و حوصلهاشان سر میرفت، میفرستادندم بیرون. هر بار میخواستند چیزی بخرم. زود فهمیدم. نمیخواستند تو دست و پایشان باشم. بدون بهانه میرفتم بیرون. خیلی دوست نداشتم بازی کنم. کسی هم نبود. فقط گاهی یکی دو نفر میایستادند کنار درخت تنومند اقاقیای سر سهراهی. دوست داشتند دخترها را نگاه کنم. من دوست نداشتم، میرفتم تو کتابفروشی. هر وقت کسی تو کتابفروشی نبود یا بازاریابهای کتاب نمیآمدند، با صحاف حرف میزدم. کتابهای خوب به هم میداد.
آن روز هم تو کتابفروشی بودم که مادر و خواهر را دیدم. میخواستند مثل هر روز بروند بیرون. مادر سبدش را برمیداشت و با خواهر تو خیابانهای اطراف قدم میزدند. ایستادم تو قاب در. صحاف داشت با آقایی که کلاه شاپو داشت حرف میزد. پدربزرگ هم کلاه شاپو داشت. حوصلهام سر رفت. صحاف و آقای کلاه شاپو در بارهی کتاب حرف نمیزدند. خواستم مادر و خواهر را بترسانم. یک سکه را انداختم جلو در تا ناگهان جلواشان خم بشوم. میتوانستم برای پدر تعریف کنم. حتم خوشحال میشد. مادر و خواهر که نزدیک شدند پریدم بیرون و جلواشان خم شدم. نه مادر ترسید و نه خواهر. فقط خواهر گفت: “آقا.”
نفهمیده بود که منم. نگفتم. صدایش تو گوشم بود که صدای موتورسیکلت آمد. فهمیدم یکی از بازاریابها به زودی از راه میرسد. صحاف گفته بود. بعد رفتم دنبال مادر و خواهر. هیچ وقت از خواهر نپرسیدم چرا گفت “آقا”، چرا جیغ نکشید. نترسیده بود. هیچ وقت ندیدم بترسد. از سایهی پشت پنجره هم نمیترسید. مادر هم نمیترسید. اگر ترسیده بود جیغ میزد. شنیده بودم. فقط وقتی جیغ کشید که خواهر در گوشهی آشپزخانه سوسک دیده بود. صدای جیغش که آمد مادر هم جیغ کشید. ترسیده بود. پدر دوید تو آشپزخانه. من هم دویدم. پشت دامن مادر جلو آشپزخانه ایستادم. پدر خندید، مادر هم. خواهر نخندید. آمد بیرون. مادر بغلش کرد. پدر سوسک را کشت.
خواهر تا فردا که پدر همه جا را سم سوسک زد نرفت تو آشپزخانه. خواهر و مادر که حرف میزدند چشمهایم را میبستم. فهمیده بودم که صدا را بهتر میشنوم. عادت کرده بودم چشمهایم را ببندم. دلم میخواست باز هم صدای مادر را بشنوم. هیچ وقت نمیخواستم صدای خواهر را بشنوم. عادت نکرده بودم. فقط آن روز صدای “آقا” گفتن خواهر جور به خصوصی بود. گفتم: “بگو آقا.” نگفت چرا، گفت. گفتم: “باز هم بگو.” باز هم گفت. چند بار گفت. اما هیچ بار مثل آن روز نگفت. از مدرسه که برگشتم، پرسیدم. از مدرسه که برمیگشتم در راه به مادر و خواهر فکر میکردم. به پدر هم، اما کم. بیشتر به مادر فکر میکردم. نمیخواستم فکر کنم. صدایش را میشنیدم. چند بار ایستادم و به صدای چند تا خانم گوش کردم. حتا یک بار هم یک مادر و دختر را دیدم. دنبالشان رفتم. چند قدم عقبتر میرفتم. نمیخواستم ناراحتشان کنم. خیابان شلوغ نبود. از تو پیادهرو میرفتند. نمیدانم کجا میرفتند. با برگهای پاییزی بازی کردم که نفهمند دنبالشان میروم. میخواستم صدای مادر را بشنوم. کوچکتر که بودم فکر میکردم صدای تمام مادرها مثل هماند. مثل هم نبودند. شنیده بودم. صدای آن مادر هم مثل صدای مادر نبود. صدای دختر هم شبیه صدای خواهر نبود. تا جلو خانهاشان رفتم. رفتند تو خانهاشان که خواستم برگردم و دیدم از پشت پنجره نگاهم میکنند. دویدم. حتم ناراحت شده بودند. نمیخواستم بفهمند دنبالشان رفته بودم. از ترس نمیتوانستم نفس بکشم. باز سرفه کردم. مدتها بود دیگر سرفه نکرده بودم. سرفه که میکردم نمیتوانستم بلند حرف بزنم، صدایم خس خس میکرد، گلویم درد میگرفت.
دنبال مادر و خواهر که میرفتم دهانم را میبستم. نمیخواستم سرفه کنم. گلویم درد میگرفت. مادر و خواهر که تند تند راه میرفتند هیچ صدایی را نمیشنیدند. صدایشان که میزدم نمیشنیدند که نمیایستادند. خسته شده بودم. نمیتوانستم فریاد بزنم. تو سینهام درد پیچیده بود. گلویم میسوخت. کوچکتر که بودم کمتر سرفه میکردم. میکردم هم گلویم خیلی نمیسوخت. مادر و خواهر هم یواشتر میرفتند. میخواستند مطمئن باشند به آنها نزدیک شدهام. بعد فهمیدم. نمیایستادند. نگاه هم نمیکردند. چند بار خواسته بودم چیزی را به مادر نشان بدهم. به خواهر هم. تند تند میرفتند. وقتی میایستادند که خودشان میخواستند کسی یا چیزی را نگاه کنند. یک بار حتا پدر را دیدم. هر چه فریاد زدم مادر نشنید. خواهر هم نشنید. شاید هم میشنیدند. نمیخواستند بایستند و پدر را ببینند که با دوستهایش بود. میخندید. در خانه خیلی کم میخندید. ندیده بودم. فقط شنیده بودم. شب که در اتاق خواب بود شنیدم. خواهر رفته بود جشن تولد. دوستش خواسته بود برود. نمیرفت. به مادر گفت. مادر گفت: “برو اما زود برگرد.” پدر نبود. اگر پدر بود مادر میگفت پدر بیاوردش. پدر رفته بود خانهی استاد. از ظهر رفته بود. ماشینش را هم نبرده بود. مادر نخواست رانندگی کند. دوست نداشت. به خواهر گفت: “زود برگرد.”
خواهر زود برگشت. رفت تو اتاق خواب. مادر در اتاق خواب بود. صدای خندهی مادر را شنیدم. صدای خواهر را نمیشنیدم. مادر تا وقتی پدر آمد هی خندید. پدر که آمد خواهر از اتاق خواب بیرون آمد. در سرسرا نشسته بودم. به من نگاه نکرد. رفت تو اتاقش. شام هم نخورد. پدر هم نخورد. از خانهی استاد که میآمد هیچ وقت گرسنه نبود. مادر گفت: “منم گرسنه نیستم.” من هم شام نخوردم، رفتم تو اتاقم. نمیفهمیدم چرا خواهر زود برگشت و چرا مادر هی میخندید. ناراحت شدم. دلم میخواست به جای موضوع انشا در بارهی مادر و خواهر بنویسم. کشوی میزم را باز کردم، دفتری را که همهی صفحههایش سپید بود و خواهر خریده بود تا خاطراتم را در آن بنویسم، روی میز گذاشتم. روی جلد آن نقاشی طلایی دختر و پسری بود که لب دریا، جلو خورشید لبهای هم را میبوسیدند. هیچ چیز دختر شبیه بانو نبود، شبیه مادر و خواهر هم نبود. اگر شبیه بود در بارهی آنها مینوشتم تا آقای معلم هم دوست داشته باشد. دوست داشت چون خواهر تمام تکههایی را که در بارهی تعزیه نوشته بودم، خط زده بود و گفته بود: “امسال که تعطیلات عید تعزیه نداشت.”
نزدیکهای ظهر میرسیم به سده. خیابانها شلوغ است و پر از کاه. پدر شیشهی پنجرهاش را پایین میکشد: “معلوم ست تازه دسته تمام شده.” دوست پدر جوابش را میدهد: “از اول محرم هر شب دستههای سینهزنی و قمهزنی به راه میافته. تعزیهی این جا یه نمایش تمام عیاره. از خیلی از شهرهای اطراف هم برای تماشا به این جا میآیند. خودشون هم این را میدونند و برای همین هر سال سنگ تمام میگذارند.” دو نفر که سرهایشان را با پارچههای سپید بستهاند، از جلو ماشین ما رد میشوند. پدر شیشه را بالا میکشد: “میبینم که هنوز قمه میزنند؟” مادر محکم میکوبد روی دستش: “من که طاقتش را ندارم. اگه قراره قمه و این چیزها باشه بهتره برگردیم. “دوست پدر میخندد: “نه، مگه ندیدین آن دو نفر را. قمه صبح زود بوده.” خواهر سرش را تا پشت گردن دوست پدر جلو میبرد: “چه طوری میتونند این کار را بکنند؟” دوست پدر از تو آینه نگاه میکند: “آن طورها هم که به نظر میآید سخت نیست. راستش دیدنش وحشتناکتر از اجراشه. میدونید که از چند ساعت قبل با پهنهی قمه …” خواهر دهانش را تا پشت گوش دوست پدر جلو میبرد: “اصلن قمه چی هست؟” دوست پدر جواب میدهد: “قمه یه نوع شمشیره. یه کم کوتاهتر و کلفتتر.” مادر میچرخد و به در تکیه میدهد: “کی این کار را میکنه، خودشون یا …؟” دوست پدر پشت فرمان جا به جا میشود: “اول جمع میشوند تو میدان یا تکیه. هر محله یا تکیه برای خودش مرشد یا به قول امروزیها کارگردانی داره. یه آدم وارد و با تجربه. کسی که میتونه تشخیص بده ظرفیت هر کسی چه قدره و چه طوری باید دسته شکل بگیره یا چه شعارهایی باید گفته بشه. خلاصه کلام این که همه جمع میشوند. مرشد میخونه و جماعت با سینهزنی و زنجیرزنی جواب میدهند. مجلس که حسابی گرم میشه، آنهایی که از روزهای پیش آمادگیشون را برای قمهزنی اعلام کردهاند، دور هم جمع میشن و با پهنهی قمه میزنند تو سرشون. اول آهسته و بعد یه کم محکمتر. این درست بعد از وقتییه که دم دسته و سینهزنی و نوحهخوانی همه را گرفته. همین موقعها ست که کسانی از دستشون در میره و قمه را پیش از موعد میزنن یا آن قدر محکم پهنهی قمه را فرود میآرند که خون فواره میزنه. این جا ست که مرشد یا دستیاراش، طرف را جمع و جور میکنند و زخمش را میبندند و نمیگذراند دسته از نظم بیفته.” خواهر برمیگردد سرجایش و تکیه میدهد: “پس خودشون میزنند. عجب آدمای نترسی.” دوست پدر باز در آینه نگاه میکند: “نه، البته هر سال، همان طور که گفتم، چند نفری سهون یا عمدن خودشون میزنند، اما این وظیفهی همون مرشده. او میدونه که به سر هر کی چندتا تیغ باید بزند.” خواهر دوباره خم میشود: “پس تیغ میزنن نه قمه.”
آمد و شد مردم در خیابان زیادتر میشود و دوست پدر که دیگر نمیتواند ماشین را جلوتر ببرد، آن را همان جا پشت یک گاری پارک میکند و میبینم که در آینهی جلو ماشین به خواهر نگاه میکند. خواهر که هم زمان با توقف ماشین دستهایش را از پشت صندلی دوست پدر برداشته و به پشتی صندلی خودش تکیه داده، انگار که متوجهی نگاه دوست پدر در آینه شده باشد، دستش را تکان میدهد. دوست پدر لبخند میزند: “راه زیادی نمانده. بهتره بقیه راه را پیاده برویم.”
هیچ کس پیاده نمیشود. مادر ساکی را که دوست پدر موقع آمدن به او داد، باز میکند و چادری را که سیاه، اما نازک است به خواهر میدهد و چادر دیگر را که پر از پرندههای سیاه مخملی است، روی زانوهای خودش میگذارد. خواهر جیغ میکشد: “ای وای من که نمیتونم این را رو سرم نگه دارم، هی لیز میخوره.” پدر میچرخد و به خواهر کمک میکند: “مثل مادربزرگ باید جلوش را پیچ بدهی.” مادر به خواهر و پدر نگاه میکند: “مگه چند بار تا حالا مادربزرگ را چادر به سر دیده. سالی بگذرد که آشنایی بمیرد تا مادربزرگ با چادر بره ختم.” دوست پدر میخندد: “خب، البته که اولش یه کم سخته. اشکالی هم نداره که پیاده بشین و بعد سرتون کنید. ایستاده راحتتره. کسی ایرادی نمیگیره. من هم اگه چادر خواهر و مادرم را گرفتم، بیشتر به خاطر خودتونه. این طور راحتترین. کمتر نگاهتون میکنند.” خواهر با چادر بر سر مثل پنگونها شده است: “نگفتین که بعدش چی میشه.” دوست پدر آینه را جا به جا میکند: “بعدش را دیگه خودتون میبینید.” مادر جا میخورد: “شما که گفتین قمهزنی تمام شده.” “بله، تمام شده.” من جایم را با خواهر عوض میکنم و سرم را میبرم میان دو صندلی جلو: “داشتید داستانِ تو میدان را میگفتین که …” دوست پدر دستی روی موهایم میکشد و مثل مادر مینشیند: “آره، مثل داستان میمونه. آنهایی که هنوز پاقرصِ قمه زدن هستند، صبح اول وقت، بعد از نماز، جمع میشوند تو میدان یا همان طور که گفتم تو تکیه. بعد مرشد با یک تیغ یا کاردی که سرش مثل تیغ تیز و برنده باشه، وامیایسته روی یک سکو یا کرسی چیزی و قمهزنها یکی یکی میرند جلو او. او هم نسبت به ضعف و بنیهی طرف، چند تا خراش میاندازه روی آن قسمت از پوست سر که بر اثر ضربهها ورم کرده. خب؛ خون میزنه بیرون و قمهزنها با کف دست میزنند تو سرشون و این خون پخش میشه تو سر و صورت.”
خواهر باز جیغ میکشد: “پس قمه نمیزنند؟” پدر به بیرون اشاره میکند: “داره دسته میآید.” دوست پدر همان طور که دسته را نگاه میکند، حرفش را ادامه میدهد: “قمه را پیش از تیغ زدن استفاده میکنن. بعدش دیگه فقط ادای زدن را درمیآرند. البته بعضی، گفتم که، از دستشون در میره، احساساتی میشن یا برای خودنمایی قمه را پیش از حد پایین میآرند و میزنند تو سرشون و کار دست خودشون میدهند؟”
جمعیت زیادی در دو صف در دو طرف خیابان از رو به رو میآیند. جلو آنها چند نفر بیرق در دست دارند و مرد چاق بلند قدی که یک علم بزرگ پر از پر طاووس و پارچههای سبز را بلند کرده است. تو دسته همه مردند و سیاه پوشیدهاند و سینه میزنند و چیزی میخوانند که من نمیفهمم. فقط دهانهایشان تکان میخورد.
خواهر از شیشهی پهلویش بیرون را نگاه میکند: “چه پر طاوسهای قشنگی.” پدر هم نگاه میکند: “این از یادگارهای آیین سیاوشان ست.” دوست پدر به طرف پدر میچرخد: “من که هنوز تو کتم نرفته این داستان شمر و حسین. گمانم همهاش فکر و خیاله.” پدر جوابش را میدهد: “نه، در این که حسینی بوده در جست و جوی قدرت و خلافت، حرفی نیست، اما بقیهاش، دیگه دست پخت دار و دستهی دیلمیان یا بهتر ست بگویم خاندان زیار و خاندان بویه ست. آنها تشیّع را علم کردند تا بهانهای برای مخالفت با خلیفهی در بغداد داشته باشند. اگر سامانیان امان مییافتند و حاکم کل ایران میشدند، تشیّع هم شکل نمیگرفت و تعزیه هم از دل آیینهای ساسانی بیرون نمیآمد. در دوره صفویه، مردم که هیچی از حسین و کربلا نمیدونستند، برای دلخوشی شاه و خودشون، هر چی از تاریخ پیش از اسلام جسته گریخته مانده بود و از داستانهای شاهنامه و عیاران و غیره، همه را آوردند تو تعزیه. همین علم و کتل. عرب روحش هم از این چیزها خبر نداره. حتا بسیاری از مرثیهها، هیچ ربطی به عربها نداره. همهاش برمیگرده به تاریخ گذشته. هنوز که هنوز ست در اطراف همین اصفهان شما، مگر کلی آداب زرتشتی برپا نمیشود؟ چرا در همین روز تاسوعا و عاشورا دخترهای دم بخت همین ابیانه، در چند کیلومتری این جا، با این که مسلمان شیعه هستند بهترین لباسهاشون را میپوشند، آرایش میکنند و جهازشان را به نمایش میگذارند؟ این داستان تعزیه، به خصوص حکایت قاسم و دامادی او، برمیگردد به داستان سیاوش.”
مادر میخواهد پیاده شود. دوست پدر دستش را میگذارد سر شانهی او: “یه چند دقیقه صبر کنید دسته بگذره. بعد از همین دسته ست که تعزیه اصلی، یعنی کشتن شدن امام حسین به دست شمر شروع میشه.” خواهر صورتش را از روی شیشه برمیدارد: “پس تا دسته رد میشه، بگین بعد چه کار میکنند اینهایی که قمه میزنند. میرند بیمارستان؟” دوست پدر دیگر به پشت سرش یا به خواهر در آینه نگاه نمیکند: “نه، بعد همه میرند تو حمام و خودشون را میشورن. مرشد و دار و دستهاش هم آن جاند تا اگر کسی به دارویی چیزی احتیاج داشت، کمکش کنند. قدیما که فقط یه کم خاکستر روی زخما میریختند، اما حالا خب، دوا و درمان بیشتری هست.”
پدر به طرف دوستش خم میشود: “چه طور کلانتریها یا ژاندارمها دخالت نمیکنند. سالها ست قمه زنی ممنوع شده.” دوست پدر میچرخد: “ای بابام، کجای کاری رفیق؟ هر چه در بارهی مذهب گفته بشه، فقط حرفه. این فعالیت فرهنگی و هر گونه نظر و بحث سیاسی است که در نظام شاهنشاهی ممنوعه. مگر همین زنجیرزنی را نمیبینی. “
حالا در دستهای که از کنار ماشین میگذرد، همه زنجیر میزنند و با این که صدایشان را همراه جرینگ جرینگ زنجیرها بر پشتشان میشنوم، باز نمیتوانم بفهمم چه میخوانند. دوست پدر به بیرون اشاره میکند: “ببین، آن یکی را ببین چه طور پشت خودش را زخم و زیلی کرده.” خواهر دستهایش را در دو طرف صورتش میگذارد و پیشانیاش را میچسباند به شیشه: “داره از پشت آن یکی خون میآد، مامان.” مادر با دست به سر شانهام فشار میآورد و من که به صندلی تکیه میدهم، بیرون را نگاه میکند: “امیدوارم کسی حالش آن قدر بد نشه که کارش به بیمارستان بکشه. آخه این چه کاریه این جوانها سر خودشون میآرند؟ ببین چه طور پشت خودش را آش و لاش کرده.” دوست پدر به طرف مادر میچرخد: “بعضیهاشون خودشون هم نمیدونند چرا این کار را میکنند. اغلب، مادرا نذر میکنند که اگه پسردار شدند یا اگه از یک بیماری مهلک نجات یافتند، آنها را بفرستند تو تعزیه نقش علی اکبر و دو طفلان مسلم را بازی کنند یا سینه و زنجیر بزنند. پسر خالهی دوست خودم، تا یاد داره تو تعزیه یه نقشی را بازی کرده. برای این که مادرش، که هی بچههایش میمردهاند، نذر میکنه که اگه پسرش زنده موند، او را هر سال میفرسته تو تعزیه. خب، این بچه، البته حالا دیگه مردی شده، از همون چند سالگی اسیر این نذر مادر میشه. اول نقش علی اصغر را بازی میکنه. بعد یکی از پسرهای مسلم میشه. بزرگتر که میشه، بدون این که خودش روحش از دامادی و این حرفها خبر داشته باشه، نقش قاسم را بازی میکنه. حالا هم که مردی ست و زن و بچه داره، چند ساله که زینب، خواهر حسین میشه. وقتی آمد تو صحنه نشونش میدم.”
مادر نفس بلندی میکشد و دوباره به پشتی صندلیاش تکیه میدهد: “حالا این نقشها توش اذیت و آزاری نیست، اما آخه این هم شد نذر که بچه قمه بزند یا زنجیر؟ چرا باید آدم بچهاش را بفرسته که دستی دستی خودش را زخمی کند؟” دوست پدر به هیچ کس نگاه نمیکند: “بالاخره این هم یه نوع اعتقاده.” پدر به جایی نگاه میکند که من نمیفهمم کجا ست: “همهی این مصیبتها هم به خاطر ناآگاهی ست و هم به خاطر شرایط حاکم بر جامعه. شاه دست این آخوندها را باز گذاشته تا این مردم را در همین جهل و نادانی نگه دارند.” دوست پدر به سرعت به طرف پدر میچرخد: “وصف حال ما را سالها پیش ملکالشعرا بهار به خوبی سروده ست. یادت میآید؟” پدر به خود میآید: “حضور ذهن ندارم.” خواهر باز خودش را لوس میکند: “میشه بگین چه وصف حالی کرده؟ معلم ادبیات ما هم گاهی از آقای ملکالشعرای بهار شعری میخواند.” دوست پدر میخندد: “یک کم مفصله. اما خب، شنیدنش در این روز ثواب داره.”
مادر و پدر و بعد خواهر میخندند، اما من نمیفهمم برای چی. دوست پدر سرش را به پشتی صندلیاش تکیه میدهد و در حالی که گاهی در آینه به خواهر نگاه میکند، میخواند.
برای بانو هم که تعریف میکنم، حرفهای مادر و پدر را تأیید میکند: “یه جوان، مثل یک دستهی گل را، آن قدر جوشاندهی گل گاوزبان و استخودوس داده بودند که بیچاره نفهمیده بود داره با جوانی خودش چه کار میکند. وقتی به بیمارستان رسوندنش که دیگه خونی براش نمانده بود. همچین زده بود تو فرق سر خودش که پزشکها باور نمیکردند کار خودش باشه. پزشک قانونی هم قبول نمیکرد. اما خب، هم پدر و هم مادرش و هم بقیه شاهدت دادند که خودش زده. نفهمیده و زده. همان موقع بود که مادرش تو سرش میزد و میگفت براش جوشانده درست کردم که کمتر درد بکشه، اما چه کنم که زیاد خورد و نفهمید که داره با خودش و بیچاره مادرش چه میکند. تا وقتی هم دولت سختگیری نکنه یا جلو این آخوندها را نگیره، باز هم از این اتفاقها میافتد. باید خوشحال باشی که هم تو شهر تهران زندگی میکنی و هم پدر و مادر فهمیدهای داری. وگرنه آنها هم ممکن بود بخواند با نذر و نیاز تو را خوب کنند.”
با این که از فردا دیگر ماسک اکسیزن روی دهانم نمیگذارم و وقتی مادر و خواهر نیستند یا شب پدر به خانه میرود، میتوانم با بانو حرف بزنم، پزشک اجازه نمیدهد به خانه بروم. بانو دلداریام میدهد: “باز ریههات چرک کرده و برای احتیاط بهتره که تا چند روز دیگه در بیمارستان بمانی. کم که مشکل نداری. ریهی خرابت به جای خود، این دفعه تمام بافتهای بینی و پیشانیات هم چرک کرده. ممکنه مننژیتت مزمن بشه و خب، این بیماری، با وضعی که تو داری، خطرناکه.”
سه روز بعد که به خانه میروم، بیش از هر وقت دیگر دلتنگ بانو میشوم. تا این زمان، هیچ وقت نشده بود که چنین به یاد بانو باشم و کمبود او را در کنارم احساس کنم. درست مثل همان شب که در راه، آن جماعت را دیدم با صورتهای شبیه به هم و دهانهای باز.
۱۲
بانو فراموش کرده است که نمیتوانم حرف بزنم. یادش رفته که هنوز تارهای صوتی حنجرهام فرمانهای مغزم را اجرا نمیکنند. دفتر یادداشتهایم را روی میز آشپزخانه میگذارد و باز میگوید: “خیلی دلم میخواهد در بارهی آن عکس عاشقانه حرف بزنی و آواز عاشقانهی آن شب پدرت را برایم بخوانی.”
دستهایم را روی چرخهای صندلیام میگذارم تا به طرف میز بروم و بنویسم که چه طور ممکن است فراموش کرده باشد. صدای قهقهاش در گوشم میپیچد. تمام بدنش در جام کوچک پنجره پیچ و تاب میخورد. نمیدانم چه کار کنم. همان طور پشت به او میمانم. احساس میکنم سایه را در قاب پنجره میبینم. همان سایه را که پشت تصویر بانو در جام پنجره مخفی شده بود. کنجکاو میشوم. یادم میآید از بعد از گم شدن مادر و خواهر یا مرگ پدر دیگر سایه را ندیده بودم. میخواهم برای بانو بنویسم.
میپرسد: “به چی نگاه میکنی؟” جوابش را نمیدهم. نمیدانم چه بگویم. انتظار دارد دیگر نگران سایه نباشم. نمیتوانم بیخیال سایه باشم وقتی به مرگ پدر فکر میکنم یا وقتی یاد مرگ پدر و چه گونگی گم و گور شدن مادر و خواهر میافتم. تصمیم میگیرم برای آخرین بار این موضوع را با بانو در میان بگذارم، متوجه میشوم رفته است. از این که باز بدون این که حرفی بزند، رفته است، دلم میشکند. چند لحظه بیاراده میمانم. نمیدانم چه کار کنم. سرانجام به آخرین پناهگاه همیشگیام پناه میجویم. چرخهای صندلیام را تا کنار میز میچرخانم و مینویسم.
صدای ایستادن پای کسی را پشت در خانه شنیدم. خوشحال نشدم. نگران از پنجرهی آشپزخانه بیرون را نگاه کردم. هیچ کس را نمیدیدم. دلم نمیخواست حرف بزنم. منتظر شدم. چهرهی مادر را دیدم. نگران در آستانهی خانه ایستاده بود. دور شدن پدر را نگاه میکرد. حتم دارم گریه هم کرده بود. بیصدا، با بغضی فروخورده تا من نشنوم. نپرسم چرا گریه میکند؟ میدانستم پدر که به مأموریت میرود تا چند روز به خانه بازنمیگردد. دلتنگی مادر برایم طبیعی بود. اما مادر بیش از آن که دلتنگ باشد نگران بود. اولین بار بود پدر بدون غر و لندهای همیشگیاش به مأموریت میرفت. پیش از سفرش چند پیراهن و شورت، یک ماشین ریشتراش جدید و اُدکلن خریده بود که بوی آن تا چند روز هنور میآمد و مادر، هر وقت از حمام بیرون میآمد چشمهایش سرخ بود. میفهمیدم متأثر از بوی اُدکلن پدر نتوانسته بود جلو اشکهایش را بگیرد.
پدر که با بستهی خریدهایش وارد خانه شد مادر آنها را نگاه کرد. به خواهر هم نشان داد، به من هم. گفت: “نگاه کن. یاد بگیر.” پدر فقط برای خودش خرید کرده بود. همیشه مادر لباس میخرید. ندیده بودم پدر بخرد. برای من و خواهر هم مادر میخرید.
پدر که به مأموریت میرفت، مادر زودتر از همیشه از خانه بیرون میرفت. میگوید: “نمیتونم تو خانه بنشینم. غروب که میشه دلم میگیره. نمیدونم چرا خورشید که غروب میکنه خانه ماتمکده میشه.”
مادر در خیابانها و کوچهها راه میرفت. دیگر وارد فروشگاهها هم نمیشد. هر وقت هم آشنایی میگذشت، خیال میکردم مادر با دیدن او میایستد و با هم حرف میزنند و دست کم، کمی از دلتنگیاش کاسته میشود. میخواستم ازصحبتهایشان دریابم چرا این قدر مادر ناآرام بود. هیچ اتفاقی نمیافتاد. انگار مادر هیچ چیز نمیدید جز مسیری که میپیمود. انگار آشناهایی که میگذشتند حضور نداشتند. شاید هم آنها مادر را نمیدیدند که نمیایستادند و حرفی نمیزدند. حتا لبخند همیشگیشان را هم نداشتند که به آن عادت کرده بودم. همیشه پیش از این که نزدیک شوند لبخندشان را میدیدم. اگر مادر آن قدر تنها نبود و کسی بود که با او حرف بزند، دست کم اگر خواهر، مثل همیشه همراهش میرفت، میتوانست وقتی به خیابان میرود با او حرف بزند. خواهر درس میخواند، سال آخر بود، باید دیپلم میگرفت، نمیتوانست هر روز دنبال مادر برود. مادر هم نمیگفت. خودش گفته بود باید درس بخواند. در خانه بنشیند. مادر که نیست خواهر بهتر میتواند حواسش را جمع کند. یقین ندارم پدر که بازگشته بود اعتراض کرده باشم چرا مادر را تنها میگذارد و بدون او به مأموریت میرود. شاید هم گفته بودم. اگر نگفته بودم که بغض مادر نمیترکید و هقهق گریهاش پدر را از خود بیخود نمیکرد. یادم نمیآید فردایش یا یک روز دیگر.
پدر به مادر گفت: “قول میدهم به هیچ زنی، جوان یا پیر، مست یا هوشیار، دست نزنم. دیگر به هیچ سفر یا مأموریتی هم بدون تو نروم.” بعد هم دیگر سفر نرفت. مأموریت هم نرفت. بیکار شد. نخواسته بود کار کند. گفت: “دوست ندارم برای کسانی کار کنم که هر روز از زندگیِ خصوصیام میپرسند.”
مادر ناراحت شد، خواهر هم. مادر گفت: “باید مواظب باشی. تو هر حرفی را همه جا میزنی.” بعد مادربزرگ آمد خانه. ناراحت بود. مادر گفت: “خانه نیست.” مادربزرگ گفت: “میدانم.” و با مادر رفت تو اتاق خواب و مدتها بیرون نیامدند. خواهر هم نمیدانست مادربزرگ چه به مادر میگفت، مدام ناخنهایش را میجوید.
مادربزرگ که رفت، مادر و خواهر خواستند لباس بپوشند که بروند بیرون. من در پشت در خانه دیدمشان. رفتیم خانهی زن موسرخ. بعد هم که مادر گفت خواهر بیمار است و پدر خیلی مشروب میخورد باز مادر میخواست پیش زن مو سرخ برود. با مادربزرگ که تلفنی حرف میزد، شنیدم. شنیدم که میخواست برای خواهر پهلوی زن موسرخ برود. به مادربزرگ نگفت خواهر بیمار است، باید همیشه در اتاقش بنشیند، دیگر اجازه ندارد کنار پدر بنشیند و مزه دهانش بگذارد. گفت: “نه دیگه دانشگاه نمیره.” فرداش هم گفت: “عاشق شده.” نگفت عاشق کی. صدای نفس کشیدنهای تند و گاه کشیدهی خواهر را که بیشتر به ناله میمانست شنیده بودم. مادر بیرون رفته بود. شاید خواسته بود که خرید کند. پدر نخواسته بود که همراهش برود. هیچ وقت نمیرفت. دوست نداشت وقتی به خانه میآمد و لباسهایش را بیرون میآورد و گوشهای مینشست تا به رادیو گوش کند یا روزنامه بخواند کسی مزاحمش بشود. اگر مادر فراموش نکرده بود و صبح یا شب پیش از این که پدر بخوابد گفته بود چه احتیاج دارد، پدر که بازمیگشت همهی خواستهای مادر را خریده بود. نزدیک خانه نانوایی بود و بقالی. گوشت و مرغ هم از فروشگاه باشگاه میخرید که ارزانتر بود. خودش گفته بود. اما مدتی بود که دیگر پدر خرید نمیکرد. خیلی هم کم از خانه بیرون میرفت. دوستان و همکارانش هم به خانهی ما نمیآمدند. استاد هم نمیآمد. هیچ کس را دعوت نمیکرد تا با هم در مهمانخانه بنشینند و ساعتها تختهنرد بازی کنند یا حرف بزنند. صدای خندههایشان حتا تو حیاط هم شنیده میشد. مدتی بود فقط مادر خرید میکرد. وقتی پدر خانه نبود بیرون میرفت. گاهی میرفت. دیده بودم که به کتابفروشی میرود.
مادر روی دفترچهای که در آشپزخانه بود هر چیز را که میخواست یا میدانست پدر بهانهی خواستنش را میکند مینوشت تا فراموش نکند. اما باز پدر تا سرش از مشروب نوشیدن زیاد گرم میشد چیزی میخواست و وقتی در خانه نبود فریاد میزد. پیش از این نشنیده بودم فریاد بزند. همیشه با مادر مهربان بود و اگر حوصله داشت و خسته نبود با من و خواهر هم بازی میکرد. همهاش گوشهای نمینشست تا با چشمهای سرخش رفت و آمد مادر و من را نگاه کند. گاه هم که خواهر از اتاقش بیرون میآمد تا به آشپزخانه یا به دستشویی برود، لبخند میزد. یکی دو بار که مادر مجبور شد بیرون برود تا چیزی را بخرد که پدر خواسته بود از خواهر خواست که در اتاقش بنشیند و بیرون نیاید. به من هم گفته بود که بیرون نروم. نمیگفت چرا میخواست که در خانه باشم. من هم نمیپرسیدم. دیده بودم که نگران بود. مدتی بود دیگر در سرسرا یا هر جا پدر بود نمینشست. صدای خندههای مهربان و شیرینش را هم نمیشنیدم. صدای خندههایش را بارها شنیده بودم. بیشتر شبهای تعطیل که دیر به خانه میآمدم چراغ اتاق خواب مادر روشن بود و صدای خندهی دلنشینش شنیده میشد. انگار پدر چیزی گفته بود یا کاری کرده بود که مادر نمیتوانست نخندد. میفهمیدم که از ته دل میخندد. مثل آن روز که مادربزرگ رفت. گفت” “هیچ جا امن نیست.” و رفت.
میدانستم مردم به پادگانها حمله کرده بودند. مادر تا سبدش را برداشت صدای آه کشیدنش را شنیدم. انگار که نفس عمیق میکشید. نفسهایش کشیده و غمانگیز بود. پدر در سرسرا نبود. تعجب کردم. مدتها بود که بیرون نمیرفت. بعد از ظهر پپیش از این که از خانه بیرون بروم، دیده بودمش. خواهر گفت: “میرم دانشگاه.” مادر گفت: “مواظب خودت باش. همه جا شلوغه.” به پدر هم گفت. پدر نشنید. شاید هم شنید به رویش نیاورد. داشت مشروب مینوشید. مدتها بود دیگر به رادیو گوش نمیکرد. ندیده بودم روزنامه را هم که کنارش بود در دست بگیرد و بخواند.
وارد خانه که میشد لباسهایش را درمیآورد، در پیاله کمی ماست و خیار درست میکرد و اگر حالش را نداشت چیپس یا تنقلات دیگری برمیداشت و همراه یک بطر نیمهی ودکا ۵۵ و یک استکان گوشهی سرسرا مینشست. همان جا که رادیو بود و همیشه مادر روزنامهاش را روی آن میگذاشت. حرف هم نمیزد. مادر هم اگر چیزی میگفت با یکی دو کلمه جوابش را میداد. روزهای نخست از خواهر میخواست کنارش بنشیند و گاهی دستی روی موهایش میکشید، اما بعد دیگر مادر اجازه نداد خواهر کنار پدر بنشیند. از من هم دیگر نمیخواست که زودتر به خانه برگردم. وقتی هم میآمدم نمیگذاشت در سرسرا بنشینم. هر وقت هم کنار پدر نشسته بودم صدایم میزد. میفهمیدم کاری را بهانه میکند. برای همین هم دیرتر به خانه میآمدم. وقتی هم هوا سرد بود و کسی نبود با او نزدیک خانه کنار درخت تنومند اقاقیای سر سهراهی بایستم و ساعتها حرف بزنیم به خانه که میآمدم یکراست میرفتم به اتاقم.
آن روز هم وقتی دیدم هیچ کس در خانه نیست رفتم به اتاقم. چیزی هم نخوردم. نخواستم حالا که پدر بعد از مدتها زود به اتاق خواب رفته بود سر و صدا کنم. مادر که در خانه نبود پدر در بارهی مادر حرف میزد. مادر دوست نداشت. نمیدانست پدر فقط از مهربانیهای مادر میگوید. پدر چند بار خواسته بود سر صحبت را باز کند. سئوال کرده بود. مادر اجازه نداده بود. گفت: “برو تو اتاقت.”
نگران مادر بودم که مجبور شدم زود به خانه برگردم. خانه بودم که مادر رفت. سبدش را برداشت تا خرید کند. مادربزرگ گفته بود ممکن است قحطی بشود. نمیخواستم بیرون بروم. میدانستم همه جا شلوغ بود. خواهر که آمد و خواست به حمام برود بیرون رفتم. برای همین وقتی آمدم یقین داشتم خواهر در اتاقش است و مادر و پدر هم در اتاق خوابشان.
در اتاقها بسته بود. رفتم به اتاقم. نشستم روی تختخوابم. میخواستم تا صدای مادر را شنیدم به آشپزخانه بروم و بگویم که خواب دیدهام. همیشه خواب میدیدم، اما مدتها بود نخواسته بودم برای مادر تعریف کنم. صدای خواهر را شنیدم. بیمار نبود. صبح دیده بودمش. خیال کردم زود خوابیده است و خواب میبیند. چند بار که مادر بالای سرم آمده بود و بیدارم کرده بود و نگذاشته بود خوابرویاهایم را دنبال کنم ناراحت شده بودم. احساس کردم که صدای پدر را هم میشنوم. نفسهای تند و کشیدهی او هم مثل خواهر بود، اما آرامتر و قویتر. به ناله نمیمانست. در اتاقم را که باز کردم تا بهتر متوجه صداها بشوم، صدای بسته شدن در خانه را شنیدم.
مادر بود. وارد که شد و من را در آستانهی در اتاقم دید نگران نگاهم کرد. انگار او هم صداها را شنیده بود. سبد را که پر بود گذاشت روی میز کنار راهرو. صورتش سرخ بود. عرق کرده بود. انگار نمیتوانست حرف بزند یا نمیخواست.
به اتاقم که برگشتم و در را بستم همهاش به صداها فکر میکردم. گیج شده بودم. فکر کردم خیال کردهام. فردایش هم که صدای فریادهای مادر را شنیدم و بعد صدای گریهی خواهر را باز باور نمیکردم. نخواستم بیرون بیایم. نمیخواستم مادر بداند که میدانم. میدانستم، اما باور نمیکردم. نمیتوانستم باور کنم. تا مدتها باور نمیکردم. مادر هم خوشحال بود که خیلی کم خانه میمانم. هر وقت هم هستم در اتاقم نشستهام و کتاب میخوانم. نمیدانست که نمیخوانم. فقط کتاب را در دستهایم گرفتهام و تصویرهایی را دنبال میکنم که در خوابرویاهایم دیده بودم. شاید هم خیلی از آنها را در بیداری میدیدم. همان طور که روی صفحهی کتاب نگاه میکردم شکل میگرفتند. با حرکت آنها و گذرشان از مکانهای گوناگون بود که خود را در جاهای مختلفی میدیدم. گاه همه جا بودم و گاه در وقتی جایی بودم که نمیتوانستم تشخیص بدهم چه زمانی است. اگر صفحههای کتاب شماره نداشت و باز که میخواستم کتاب را بخوانم آنها را دنبال نمیکردم نمیفهمیدم آنچه دیدهام در بیداری اتفاق افتاده است.
کتاب داستان یا کتاب دیگری هم نبود که بخواهم بخوانم. دیگر حتا نمیتوانستم کتاب بخوانم. مدام صداها به یادم میآمد. صحنههایی را میدیدم که دوست نداشتم. آخرش هم مدتی که گذشت تصمیم گرفتم در خانه نمانم. امیدوار بودم کمتر دچار خیال بشوم. هیچ چیز هم در بارهی زندگی دور از خانواده نمیدانستم. اما بیشتر از آن هم نمیتوانستم تحمل کنم. میماندم هم کاری نمیتوانستم بکنم. بارها از خودم پرسیدم چه میتوانم بکنم؟ به هیچ نتیجهای جز آزار بیشتر مادر نمیرسیدم. نمیخواستم مادر و خواهر را اذیت کنم، پدر را هم. بعد هم نتوانستم. هیچ وقت نمیخواستم.
در همان روزهای بعد از آسایشگاه هم نتوانستم. چند بار صدای نفسهای خواهر و پدر را شنیدم، اما حالت تهوع نگذاشت در بارهی آنها فکر کنم. فکری هم به خاطرم میآمد نمیتوانستم ادامه بدهم. دلم میخواست هر چه به یادم میآمد به خاطر بسپارم، اما نمیتوانستم. خیلی نگران بودم. بعد احساس کردم خیلی گرسنهام. هر چه خوردنی در خانه بود خورده بودم. دیگر چیزی در یخچال و قفسههای آشپزخانه نبود. فقط در انباری چند دانه سیبزمینی مانده بود. جوانه زده بودند. یکی از جوانهها را خوردم. بد طعم نبود. حوصلهی جوشاندن نداشتم. سیبزمینی را خام خام خوردم.
پدر که میخواست مأموریت برود، مادر گفت: “بهتره پیش از رفتنت همهی خریدها را بکنی.” ورق کاغذی را که از دفترچهی یادداشتهایش کنده بود، داد به پدر. پدر یک گونی سیب زمینی خرید و کلی چیزهای دیگر. باغبان هم یک گونی برنج از خانهی مادربزرگ آورد.
پدر که نبود مادر هر روز غذا نمیپخت. گفت: “حوصله ندارم، امروز هم حاضری بخورید.”
خاطرهی راه رفتنهای هر روزهی مادر و خواهر را در مأموریتهای پدر که به یاد میآوردم بیشتر نگران مادر و خواهر میشدم. کمتر مادر و خواهر را در مرگ پدر دخیل میدیدم. هیچ دلیلی هم برای محکومیت مادر و خواهر نمییافتم. به نظرم آنها بیش از آن که میتوانستم تصور کنم و در کتابها خوانده بودم پدر را دوست داشتند. حتا در روزهای آخر هم که پدر همیشه مست بود و مادر از خواهر خواست دیگر کنار پدر ننشیند هیچ حرف یا حرکتی از مادر ندیدم که در آن ابراز محبت به پدر نباشد. فهمیده بودم بدون آن که خواسته باشد به خواهر حسادت میکند. شنیدم که پدر گفت: “نفهمیدم. همهاش خیال میکردم تویی.” مادر پرسید: “حتا بوی تنش؟” پدر گفت: “حتا بوی تنش، نوع نوازشهایش.” مادر گفت: “دیگه چی؟” پدر حرفی زد که نشنیدم. صدای گریهی مادر نگذاشت بشنوم. پرسید: “بعد چه؟” پدر گفت: “انگار بیست سال جوانتر شده باشی.” مادر جیغ کشید. پدر گفت: “حالا میفهمم چه چیزی را از دست دادهام.” صدای گریهی مادر بیشتر شد و بعد گفت: “من که نخواسته بودم، من که دوستش نداشتم، جوان بودم و مست که موفق شد.” پدر گفت: “اما او که مست نبود. دوست داشت. خودش گفت. همین که به خود آمدم و دیدم تو نیستی، پرسیدم چرا؟ میفهمی پرسیدم چرا؟ گفت دوست داشتم.” دیگر صدای گریهی مادر نمیآمد. فقط فین فین میکرد. گفت: “میدونم فقط تو مقصر نیستی. نباید این قدر از تو حرف میزدم، از بوی تنت، گرمای تنت.” باز گریه کرد و تو گریههایش گفت: “تنم را آتش میزنی. خیال نمیکنم هیچ مردی بتونه چنین کنه.” پدر گفت: “تو هم.” مادر پرسید: “حتا هنوز؟” پدر گفت: “حتا هنوز و به تو قول میدهم که اجازه نمیدهم و نمیخواهم باز اتفاق بیفتد. مست بودم و شاید چیزی خورده بودم که نفهمیدم.”
صدای بوسههای مادر و پدر و غلتیدنشان را که شنیدم پنجرهی اتاقم را بستم. حتم لای پنجرهی اتاق خواب مادر هم باز بود که صدایشان را میشنیدم. نمیخواستم بشنوم. کوچک هم که بودم نمیخواستم بشنوم. مادر گفته بود نباید بشنوم. آن وقتها صدایش خش نداشت. مثل صدای خواهر بود. انگار همان صدای ابر و ابریشم که در گندمزاری خشک نیفتاده باشد. اگر صدای خواهر شبیه صدای مادر نبود که خیال نمیکردم باز صدای مادر را میشنوم.
بیرون بودم. گفته بودم دیر میآیم خانه. به خواهر که آمد گفتم. نگفتم کجا. همیشه میگفتم میروم سینما. در اعتراض به شاه فقط یک سینما را آتش زده بودند و سینماهای دیگر هم هنوز تعطیل نشده بود. مادر گفت: “مواظب باش. با این جماعت هم قاطی نشو. نزدیکشان هم نرو. بیفتی تو جمعیت، دیگه نمیتونی برگردی.” خواهر حرفی نزد، رفت حمام. میخواستم قدم بزنم. خیابانها شلوغ بود. بیشتر جوانها اسلحه داشتند. عدهای روی یک تانک ارتش نشسته بودند. خیابان بند آمده بود. مدام صدای بوق میآمد. فروشندهها در حال بستن فروشگاهها بودند. عدهای شاد بودند و عدهای نگران. از صورتهایشان معلوم بود. نگران مادر شدم. گفته بود میرود خرید. گرسنه و بیحوصله هم بودم. داشتم سردرد میگرفتم. هوا هم ابری بود. چند قطرهی باران را روی صورتم احساس کردم. تاکسیها مسافر سوار نمیکردند. اتوبوس هم نبود. داخل هر ماشین شخصی هفت هشت نفر نشسته بودند. تصمیم گرفتم پیاده به خانه برگردم. وارد خانه که شدم صدای نفسهای بریده بریدهی مادر را شنیدم. در اتاق خواب مادر بسته بود، در اتاق خواهر هم. پدر هم در سرسرا ننشسته بود. فقط بطری خالی مشروبش روی میز بود و روزنامه. مدتی بود بیکار شده بود. هنوز آن قدر مشروب نمیخورد که همان جا خوابش ببرد. گاهی عصرها مشروب میخورد و غروب که مادر و خواهر بیرون میرفتند به صحاف سر میزد. در بارهی کتاب و اتفاقهایی که رادیو گفته بود بحث میکردند. شنیده بودم. مادر و خواهر که بازمیگشتند پدر هم میآمد خانه.
صدای نفسهای کشیدهی پدر را هم شنیدم. به آشپزخانه نرفتم. نمیخواستم صدای مادر و پدر را بشنوم. رفتم به اتاقم. صدای نفسهای پدر را باز هم شنیدم. هنوز غروب نشده بود. باز صدای نفس نفس زدن مادر را شنیدم. آن قدر نفس نفس میزد که نمیتوانست حرف بزند. هیچ وقت صدای نفسهایش این قدر بلند و بریده بریده نبود. نشنیده بودم. همیشه میان نفس زدنهایش حرف هم میزد. میگفت پدر را دوست دارد. جانش را برای پدر میدهد. از داشتن پدر خوشحال بود. گفت: “هیچ چیز در دنیا کم ندارم و هیچ چیز هم نمیخواهم.” همیشه شنیده بودم. گاهی خیال میکردم مادر مثل تو کتابها حرف میزند. میدانستم مادر دیگر کتاب نمیخواند. دوست ندارد. در اتاق کوچک که میخوابیدم بیشتر شبیه کتابها حرف میزد. صدایش را هم بیشتر میشنیدم. خواب که میرفتم مادر در اتاقم را باز میگذاشت. گفت: “پنجرهی اتاق کوچک ست. هواکش هم ندارد. میترسم شبها اتاق دم کند. نمیتوانم نگران بخوابم.”
روی تختخواب اتاقم نشستم که دیگر هیچ صدایی نشنیدم. منتظر بودم مادر از اتاقش بیرون بیاید که پایین بروم. بگویم گرسنهام، سرم هم درد میکند. صدای در خانه را شنیدم و بعد صدای مادر را. پایین رفتم. پدر از حمام بیرون آمد. زیر دوش نرفته بود. فقط داشت با حوله سر و صورتش را خشک میکرد. انگار عرق کرده بود. رفتم دستشویی. بیرون که آمدم مادر در آشپزخانه بود. داشت پیراهنش را میکند. من را که دید، گفت: “هیچ وقت که نمیآیی کمک. نمیشه در خیابانها راه رفت. تمام فروشگاههای خیابان ستاره بستهاند. رفتم به خیابان بعدی. هیچ جا هیچ چیز نیست. هر چی بخواهی فروخته شده. هردم بیل غریبی شده.” گفتم: “من هم برای همین حالا برگشتم. تازه آمدهام.” گفت: “خوب کردی با جماعت نرفتی. به خصوص که هوا هم یک مرتبه بد شد.” بعد خواهر را صدا زد. خواهر جواب نداد. گفت: “میری بلوز نارنجیام را از تو اتاق خواب بیاری.” زیرپوش آبی کم رنگش را پوشیده بود که کوتاه بود و تنگ. جلو یخچال که خم میشد پستانهایش بیرون میافتاد. “این قدر عرق کردهم که نمیتونم سینه بند ببندم.”گمانم به پدر گفت که در قاب در آشپزخانه ایستاده بود.بلوز مادر را دادم. مادر یک بطر در بستهی مشروب به پدر داد. “میترسم آخرش خودت را بکشی. این بطر دومته امروز.”
پدر در تمام مدت ساکت بود. انگار هنوز گیج مشروبهایی بود که بعدازظهر خورده بود. بعد رفت جای همیشگیاش نشست. دیدم که سر بطری را گذاشته بود در دهانش. مادر بلوزش را نپوشید. در بشقاب کیک گذاشت و با یک کاسهی پر بستنی به دستم داد. “هنوز شام آماده نیست. ظهر هم ما حاضری خوردیم. دوست ندارم هر بار که بیرون میرم با یک بغل خرید بیایم خانه. مچ دستها و آرنجهام درد میگیرند. دوست دارم سبک باشم. دوست ندارم با این همه زن چادرسیاه و مرد مسلح که ریختهاند تو خیابانها دستهام پر باشه. میخوام بتونم آزاد به هر طرف دلم خواست برم.” بعد پنجره را بست. دیگر آفتاب نبود. رنگ سرخ خورشید را در جامهای پنجره بدون سایه میدیدم.
مادر بلوزش را پوشید. در سینی برای پدر چند جور مزه گذاشت و بیرون رفت. از خواهر پرسید: “دانشگاه چه خبر بود؟” خواهر جواب نداد. نشنیدم حرف بزند. پدر گفت: “میخواهم بگم آبدارچی اداره بیاید خانه روزها کمک تو بکند.” “من کمک نمیخوام. امروز فرق میکرد. هر روز که بیحوصله نیستم. باشم هم همین که بیرون میرم فراموش میکنم. امیدوارم تا چند روز دیگه همه سر و صداها بخوابه. بیشتر از آن که فکرش میکردم خسته شدهام.” “برای همین میگویم کسی بیاید کمک. آبدارچی اداره بیاید هم کمک به تو ست و هم کمک به آن بیچاره. این هم خودش معیشتی میشود. این روزها خیلی از زنها بیکار شدهاند.”
هیچ وقت فکر نکرده بودم که زندگی چه قدر ریخت و پاش دارد. آدم تنهایی هم که زندگی کند کلی از وقتش صرف جمع و جور کردن و پخت و پز میشود. هیچ کاری هم که نداشته باشد غروب که میشود دلش میگیرد. دوست دارد ساعتی را بیرون باشد. در خیابانها قدم بزند یا در کافهای بنشیند و آمد و شد مردم را نگاه کند. گاهی که بیدارم و روی صندلی چرخدارم نشستهام و روز به کندی میگذرد و حوصلهی خواندن یادداشتها و اصلاح آنها را ندارم بیشتر وقتم به تماشای باغبان میگذرد. از بیحوصلهگی گاهی که از آمدن شاطر و صحاف چند روزی میگذرد از باغبان سراغشان را میگیرم. خوشحالم که پدربزرگ همت کرده است و به باغبان خواندن و نوشتن را یاد داده. هر بار که یادداشتی را نشانش میدهم تا زیر لب پدربزرگ را دعا نکند شروع به خواندن نمیکند. اولین بار که میبینم زیر لب زمزمه میکند خیال میکنم وردی یا دعایی میخواند. مینویسم. میگوید: “به جان آقابزرگ دعا میکنم که همت کردند و خواندن یادم دادند. اگه اجل سراغ پدربزرگت نیامده بود نوشتنم هم به خوبی خواندنم میشد.” مینویسم: “من هم حاضرم خواندن و نوشتن یادت بدهم.” میگوید: “ای آقا شما که صدا ندارید که …” ادامهی حرفش را میخورد. ناراحت میشود و به سرعت بیرون میرود.
از پشت پنجرهی اتاق خواب مادر تماشایش میکنم. به خاطر این که خواستهام گلهای باغچه را هرس نکند و آنها با شاخهها و علفهای خودرو در هم می بیند، حرص میخورد و کلافه خودش را سرزنش میکند. از حالتش میفهمم. مدام دستش را میکوبد روی پیشانیاش. در خانهی مادربزرگ هم که بودم همیشه ناراحت که بود این کار را میکرد. عادتش شده بود. “چرا مدام میکوبی روی پیشانیات که اینطور سرخ شود؟”
“ای آقا دست روی دلم نگذار. آقابزرگ که رفت دل و دماغ هم از دل ما رفت.” “بیا یک پیک از مشروبهای پدربزرگ بنوش. حالت خوب میشود.”
“نوش شما باشد که هنوز جوانی و اول زندگیات ست.” و پشت به خورشید ایستاد. شبیه همان عکسی شد که در جبهههای جنگ دیده بودم. با این تفاوت که این جا سایهای از اسب امام زمان با یالهای افشانش در باد نبود.
هنوز جنگ تمام نشده بود که برای چندمین بار رفتم به اهواز. قصر شیرین هم رفته بودم. شنیده بودم خیلی از زنهایی را که خانه و زندگیشان را از دست داده بودند و هیچ کس و کاری نداشتند و به دلیلی به چنگ مأمورها افتاده بودند، برده بودند به همین شهرهای نزدیک به جبهه. شهرهایی که تمام روز پر از سرباز و پاسدار و بسیجی غریب بود و اینها احتیاج داشتند که چند ساعتی در شهر پرسه بزنند و آخرش هم تو یک خانهای، جایی خودشان را تخلیه کنند.
پاییز بود و با این که باران شدیدی میبارید و هر کس دنبال یک سرپناهی میگشت که خودش را برساند به آن، من کنار میدان ایستادم و کاروان داوطلبان رفتن به جبههی جنگ را تماشا کردم. خودم هم نمیدانستم چرا ماتم برده. با هر دوری که دسته میزد و هیجان خواننده و پاسخ جمعیت به او بیشتر میشد، من بیشتر به پدر فکر میکردم. انگار که دار زده نشده بود و در کنارم در میدان ایستاده بود و منتظر بود هر چه زودتر دسته برود تا نظر من را بپرسد.
برای همین هنوز هم صدای آن نوحهخوان که مشخص بود از بس خوانده است، گلویش زخمی و متورم شده، همراه خش خش بلندگو و شر شر باران در گوشهایم زنگ میزند: “ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش.” و داوطلبان جنگ، بعد از این که فرماندهی آنها فریاد میزد: “کجا ست آن نیرو و رمق رزمندگان که لرزه بر تن دشمن بعثی میاندازد؟”، سینهزنان جواب میدادند: “ای لشکر صاحب زمان، آمادهایم، آمادهایم.”
پدر بارها، برای مادر و خواهر، از امام زمان و استورهی آن و سابقهی تاریخیاش در فرهنگ کهن پیش از اسلام ایران حرف زده بود و من یقین داشتم حالا انتظار دارد من نیز در همین زمینه نظر بدهم. برای همین هم بر اساس خاطرهای که از حرفهای پدر داشتم، ساکت ایستاده بودم و در حالی که به نوحه یا سرود جنگی گوش میدادم تو ذهنم در جست و جوی پیدا کردن رابطهی هزارهها با زمان جنگ بودم. میخواستم به خودم بقبولانم شاید حضور پر رنگ صاحب زمان در این جنگ به خاطر این است که او ظهور کرده و ما هزارهی جدیدی را در پیش رو داریم.
در همین فکر و خیالها بودم که ناگهان متوجه شدم کسی شانههایم را تکان میدهد. به خود که آمدم فرمانده و چند چهرهی خیس از باران یا اشک را بالای سرم دیدم. ناخواسته لبخند زدم. فرمانده با چفیهی فلسطینیاش صورتم را خشکاند و به چند نفر اشاره کرد. پیش از این که من حرفی بزنم، آنها زیر کتفها و پاهای من را گرفتند و به اتوبوسی بردند که کنار میدان ایستاده بود.
جمعیت داخل اتوبوس، که همان سینهزنان یا رزمندگان بودند مغموم و با حسرت من را نگاه میکردند و گاه یکی از آنها دستی به من میمالید و بعد جای تماس کف دستش را میبوسید. حیران از اتفاقی که افتاده، در این فکر بودم چه کار کنم و چه بگویم تا از این مهلکه نجات یابم، که خواباندندم روی صندلی عقب اتوبوس. بعد یکی از آنها که زیر کتفم را گرفته بود، پارچهای را به پیشانیام بست. دیگری پتویی رویم کشید و دیگری لیوان شربتی به رنگ آلبالو را به دهانم گذاشت و وادارم کرد همهی آن را بنوشم.
بعد از آن دیگر هیچ به خاطرم نمیآید. حتا نمیدانم چند ساعت خواب یا بیهوش بودم. با صدای نوحه و سینهزنی بیدار شدم. پتو را از رویم کنار زدم و نشستم. چند نفری که در آخر اتوبوس نشسته بودند و متوجهی بلند شدن من شدند، در لا به لای سینهزنی و نوحهخوانی لبخندزنان به من نگاه میکردند. بعد یکی از آنها کنارم نشست: “زیارت قبول، زایر!”
از پنجره که بیرون را نگاه کردم، پیادهروی سقفدار شهر را شناختم. به رزمندهی کنارم نگاه کردم. متوجهی تعجب من شد: “امروز را این جا در اهواز میمانیم و فردا صبح زود میرویم به جبهه. حاجی خیلی خوشحاله که زایری مثل تو را برای لشکر ما مأمور کردهاند.” بلند شدم: “اما من که زایر …”
رزمندهی کناریام، انگشتانش را گذاشت روی لبهایم: “ما همه خودمان تو را در دستانشان دیدیم. قربانشان بروم خود صاحب زمان بودند. البت اول حاجی دید بعد ما. حاجی دستهایش را بلند کرد و فریاد زد «یا صاحب زمان» که همهی ما ساکت شدیم و جایی را نگاه کردیم که حاجی طلسمش شده بود. نگاه که کردیم دیدیم. نه که خودشان را ببینیم. آن قدر نورانی بودند که فقط تو را وسط نور دستهایشان دیدیم. بغلت کرده بودند تا زمین نیفتی. حاجی گفت: «این جنگ پیروزه. خوشا کسی که تو این لشکر میجنگه و به چنین زیارتی نایل شده. خدا را صد هزار مرتبه شکر.”
رزمندهای که روی صندلی جلو نشسته بود و کنجکاو به صحبتها گوش میداد، به طرف من که دوباره نشستم نیمخیز شد: “دلیل از این واضحتر برادر! بیشتر از دوازده ساعته که خوابی. خواب که چه عرض کنم، مدهوش زیارتشان بودی هنوز لابد. کدام زایری غیر از زایر امام زمان میتونه تو این همه سر و صدا و این همه راه طولانی و هزار ماجرا این چنین بخوابه که استغفرالله انگاری یک میّت خوابیده یا فرشتهای که هیچ چیز روی او اثر نداره الا ارادهی خود امام زمان. میخواهی بگی این حرفا شوخیه؟”
هیچ حرفی نزدم. ترجیح دادم دوباره روی صندلی عقب اتوبوس دراز بکشم تا مجبور نباشم با کس دیگری حرف بزنم. میترسیدم حرفی بزنم و همهی برنامههای فرمانده را نقش بر آب کنم. یادم نمیآمد که چرا و چه طور شد که کنار میدان بیهوش شدم یا چه مدتی روی آسفالتهای خیس افتاده بودم که داوطلبان جنگ دورم جمع شدند، اما هیچ نوری هم ندیده بودم. بارها شده بود که از ضعف و خستگی سرم گیج رفته بود و در حال افتادن خود را در دالانی از نور دیده بودم، ولی در میدان نه احساس ضعف و خستگی داشتم و نه حالت افتادن در دالانی از نور. بعد ناگهان یادم آمد در تمام مدتی که در میدان زیر باران ایستاده بودم، پدر را کنارم احساس میکردم. منتظر بود تا دستهی داوطلبان جنگ بروند و نظر من را بشنود. خوشحال از این که احساس من از وجود پدر سبب شده او را به صورت نور ببینند، ترجیح دادم تا پیدا کردن یک راه حل دراز بکشم. چند کتاب دربارهی روح یا روان خوانده بودم و در کتابی که بر حسب اتفاق در زیر تختخواب پدر پیدا کرده بودم، نویسنده نوشته بود: “رابطهی ویژهای بین احساس و نیروی بدن وجود دارد و در وضعیتهای ویژه، این احساس و نیرو چنان با هم یکی میشوند که به صورت حرارت و نهایت نور از بدن متصاعد میشوند و قابل دیدن برای دیگری است. بر اساس اعتقاد او، خودشیفتگی و از خودگذشتگی کسانی چون شمس تبریزی عامل اصلی دیدن نور در وجود او، به ویژه هالهی به دور سرش بوده است.”
هم زمان با دراز کشیدنم، اتوبوس ایستاد. دریافتم دیگر هر گونه بهانهای بیفایده است. بهتر است خود را داوطلب جنگ نشان بدهم و در فاصلهی مرخصیها در شهر به دنبال مادر و خواهر بگردم. امیدوار بودم با لباس نظامی و اعتماد رزمندگان دیگر، راحتتر بتوانم به عزبخانههایی بروم که مسؤلیت هر کدام از آنها به عهدهی طلبهای بود که صیغهی محرمیت هم میخواند. در سفر قبلی که آمده بودم به وجود این عزبخانهها پی بردم، اما از آن جا که مخصوص سپاهیان و بسیجیان بود و ارتشیها را هم فقط با سفارش کتبی ملای پشت خط مقدم و پیشنماز میپذیرفتند، هرگز نتوانستم وارد آنها بشوم.
میان خوابیدن و بلند شدن مانده بودم که حرفهای بانو به یادم آمد. حال خوبی نداشتم. تازه چند روزی بود از آسایشگاه آزاد شده بودم. پزشک تشخیص داده بود که اضافه بر بیماری ریوی و تومور مغزی، حوادث ناگوار ناگهانی سبب اختلال حواس و نوعی روانپریشیِ نزدیک به پارانویا در من شده است. صحاف و شاطر هیچ وقت به رویم نیاوردند که تا این اندازه بیمار بودهام. آنها همیشه در حرفها و مواظبتهایشان از من، علت ضعف و ناتوانیام را نارسایی غذایی و کمبود محبت میدانستند. همیشه یقین داشتند مشکل جسمیام هم بعد از مدتی برطرف خواهد شد. اما در تمام آن دورهای که بانو شبان و روز مواظبم بود و تلاش میکرد گذشته را به یاد بیاورم، تمام لحظهها را و تا آن جا که به یادش میآمد تمام حرفهای خودم و دیگران و پزشک را برایم بازگو میکرد. نمیدانم اگر محبتهای بانو نبود، سرانجام چه بر سرم میآمد و در لحظههای حساس چه طور خودم را از مهلکهها نجات میدادم. به خاطر همین، همراه با پیاده شدن رزمندگان، همان طور که روی صندلی عقب اتوبوس نیمخیز بودم، فریادکنان بلند شدم.
با فریادم که بیشتر به جیغی از سر استیصال میمانست، نمیدانستم چه بگویم یا بعد چه بکنم، اما به وسطهای اتوبوس که رسیدم، ارادهی ناخواستهی بیمعنایم تبدیل به صوتهایی شد و خودمم نمیفهمیدم که چه گونه و چه طور با دستهای کشیده به جلو و نفس نفس زدنهای تند و کوتاه فریاد میزنم: “من را تنها نگذارید. … من را تنها نگذارید. …”
یقین دارم رزمندگانی که هنوز پیاده نشده بودند، باز نور صاحب زمان را در چهره و حرکاتم دیدند که هراسان از جلوام کنار رفتند و آنها که در بیرون اتوبوس بودند، انگار از پیش میدانستند چه باید بکنند همه به حالت دعا و سحرشدگی کنار خیابان ایستادند تا من بتوانم به راه بیهدفم ادامه بدهم. من نیز همان طور خیره به نقطهای که آن را نمیدیدم و جرأت نداشتم حتا پلک بزنم، به فریادها و دویدنم ادامه دادم.
در آغاز خوشحال بودم که به هنگام پیاده شدن از اتوبوس با این که سکندری خوردم، توانستم خودم را سرپا نگه دارم. اما گمانم ضعف و گرسنگی اجازه نداد بیشتر بدوم. چند صد متر بعد از نفس افتادم. گلویم هم به شدت میسوخت و نمیتوانستم مثل لحظههای پیش فریاد بزنم: “من را تنها نگذارید.”
هنوز هم حال آن لحظه را به خوبی به یاد دارم. حالت غریبی بود، مردد میان دو تصمیم، بی اراده. انگار دیگر هیچ کدام از اندامهایم فرمانبردارم نبودند. هم دلم میخواست این بازی را تمام کنم و هم حسی وادارم میساخت آن را ادامه بدهم. میان باور به زایر امام زمان مانده بودم و باور به بازی که ناشی از حرفهای بانو در یک شب سرد پاییزی در خیابانهای تهران بود. سرانجام هم تداوم این حالت شیدایی و جنون، شانسی متوقف شد. ناگهان پایم به گودالی فرو رفت و با صورت به زمین افتادم. برقی از چشمانم پرید و همراه صدای فریادها و پاهایی که نزدیک میشدند، به اعماق تاریکی فروافتادم.
صدای ازدحام را که شنیدم، امیدوار بودم همین که چشمهایم را باز میکنم باز خود را در همان میدان در تهران ببینم. برای همین پیش از این که چشمهایم را باز کنم سعی کردم لباسم را لمس کنم. امیدوار بودم خیس باشد تا یقین بیابم که باران بند آمده و من هنوز در تهرانم. اما پیش از آن که حرکتی بکنم، صدای آشنای فرمانده در گوشم پیچید: “کی گفته ببریدش بیمارستان؟ غلط کرده هر که گفته موجی ست. این از رزمندگان دستهی منه و من میدانم کیست و الان در چه حالی ست. شما هم اگه میدونستید به حال خودتون غبطه میخوردید نه او. دست او در دست کسی ست که امیدواریم به واسطهاش دست ما هم به او برسد و انشاالله که خواهد رسید و امام و ما و همه از این جنگ روسپید بیرون میآییم.”
همراه صدای الله اکبر و صلوات پر طنینی که بعد از حرفهای فرمانده شنیدم، ترجیح دادم دست و پایم هم چنان بی حال و بی رمق افتاده باشد و چشمهایم بسته. تنها کاری که به هنگام بلند کردنم انجام دادم، تشدید نفس زدنهایم بود. این کار هم از تنگی نفسم از شدت بوی عرق و زُهم بدن اطرافیانم کم میکرد و هم حالتم را همان گونه نشان میداد که فرمانده میخواست و رزمندگان مشتاق آن بودند.
در سفر به قصر شیرین شنیده بودم هر که امام زمان را حتا برای یک ثانیه ببیند از هیبت او تا مدتها نمیتواند راحت نفس بکشد یا به زندگی عادی برگردد و بهتر است تا مدتی مثل یک موجی یا معلول جنگی با او رفتار بشود تا حالش سر جا بیاید.
ابتدا از این که از یک معلول موجی تبدیل شده بودم به یک زایر امام زمان خوشحال بودم و ممنون از فرمانده، اما همین که دیدم به جای آمبولانس دارند می خواباندم کف یک ریو نظامی، خواستم بلند شوم.
صدای فرمانده را شنیدم: “ببریدش به قرارگاه کربلا در خط مقدم جبهه تا همه از فیض زیارتش بهرهمند شوند، انشاالله.”
از وحشت فرمان فرمانده دچار چنان تشنج عصبی شدم که ناگهان چند نفر روی دستها و پاهایم نشستند و یک نفر روی سینهام.
تا پیش از آن روز بر اثر نفس تنگی یا وضعیتهای غیرمترقبهای که پیش میآمد بارها بیهوش شده بودم. هر بار هم همراه بی حسیها خود را میان زندگی و مرگ یا رویا و واقعیت دیده بودم. یعنی بعدها که همهی این لحظهها را برای بانو مینوشتم، او بعد از هر بار خواندن یقینم میداد که کدام بخش رویا بوده است و کدام بخش واقعیت. تنها باری که نه بانو پذیرفت و نه پزشک به آن اهمیت داد، وقتی بود که مُردم و وارد یک راهرو بسیار پر نور شدم و توانستم به راحتی مدتها در آن نور به آن درخشندگی نگاه کنم بدون این که به چشمهایم فشار بیاورم یا از آنها اشک بیاید. منظورم این است که هیچ وقت نشده بود بیهوش شوم و وقتی دوباره حواسم سر جایش برمیگردد یا چشم باز میکنم هیچ خاطرهای نداشته باشم، چه رویا و چه واقعیت. فقط وقتی از سنگینی رزمندگان روی سینه و پاهایم بیهوش شدم، این اتفاق برایم افتاد. برای همین هم همیشه این لحظه از زندگیام همراه است با یک حس خلأ.
نمیدانم چه مدتی و در کجاها از خود بیخود بودهام. به خوبی یادم است که با حس خارش بر روی پاهایم به خود آمدم و بعد با خیسی چسبناکی بر پوست صورتم همراه با نفس بسیار گرمی. تا چند لحظه هنوز نمیفهمیدم به درستی چه حالی دارم. تمام این حسها در آغاز برایم خیلی گنگ و نامحسوس بودند. یادم است کمی که بیشتر دریافتمشان، حتا یک لحظه دلخوش شدم به این که بستری هستم و باز بانو، مثل همیشه، آمده است و دارد زخمهایم را پانسمان میکند یا حولهای خیس روی صورتم میگذارد. چون بارها این کار را کرده بود. هم هنگامی که در بیمارستان بودم و هم بعد که به خانه آمده بودم. خیلی از شبها یا حتا روزها شده بود که پایم به جایی خورده بود و زخم شده بود بدون این که بفهمم. اغلب بعد از این که به خانه میآمدم یا خودم از شدت سوزش یا خونی شدن لباسم میفهمیدم یا بانو که میآمد متوجه میشد.
از دست بسیجیها هم که فرار کردم، تا بانو نیامد نفهمیدم که پشت کتفم و ساق پایم زخم شده. درد کتفم را میفهمیدم، اما به قول بانو ماهیچهی پایم چنان بریده شده بود که عصبش از کار افتاده بود و اگر همان شب آن را ضدعفونی نمیکرد، فلج شدن که هیچ، کزاز هم روی شاخش بود.
“پس تو کی میخواهی آدم بشوی، گل پسر؟ دیگه هر بچه مدرسهای هم میدونه که با این جنگ و این همه کثافت در سطح شهر، آدم با یک زخم کوچک هم ممکنه کزاز بگیره. آن وقت تو با خیال راحت آمدی و این جا لم دادهای و کتاب امیرارسلان نامدار میخونی؟”
نگفتم که خیالم راحت نیست. برای این که او را ناراحت نکنم، هر شب همین که صدای چرخش کلید را در قفل در میشنوم یا صدای پاهایش را، کتابی را برمیدارم و وانمود میکنم که در آرامش و آسایش در انتظار او نشستهام. دلم نمیخواست هر بار که بدیدنم میآید شاهد یکی از بدبختیهای من باشد. از بس مشکلآفرین شده بودم، از خودم بدم میآمد و مدتها بود همهی تلاشم این بود که دست کم تا آن جا که ممکن است بانو را از مصیبتهایم دور نگه دارم. آن شب هم به همین خاطر با عجله کتابی را از تو قفسه برداشتم و نشستم روی مبل و خودم را سرگرم مطالعه نشان دادم. میخواستم وانمود کنم دیگر پریشانحال نیستم، هر لحظه به چیزی فکر نمیکنم و میتوانم با آسایش کتابی را بدون حواسپرتی بخوانم. حتا یک لحظه هم فکر نکردم که ممکن است کتابی که برمیدارم “امیرارسلان نامدار” باشد. در آن چند لحظه هم که لای کتاب را باز کردم و به صفحههای آن چشم دوخته بودم، چیزی نمیدیدم. همهی حواسم به آمدن بانو بود و نهان کردن درد پشت کتفم. نمیدانستم همین که وارد میشود اول پای پر خونم را میبیند و بعد جلد کتاب را. حتا وقتی هم گفت “امیرسلان نامدار” باز فکر نکردم جدی میگوید. از گوشه و کنایههایی که مادربزرگ میزد یاد گرفته بودم که خیلی از حرفها را میشود غیرمستقیم زد یا به دیوار زد که در بشنود. بانو که کتاب را از دستم کشید و انداخت کف اتاق، نقاشی باسمهای امیرارسلان و فرخ لقا را در پشت جلد دیدم و دریافتم چه خطایی انجام دادهام.
کتاب را پدربزرگ در تولد یازده سالگی برایم هدیه آورده بود و مادربزرگ که شنیده بود عاشق سندباد و دزد بغداد شدهام، یک جلیقه درست شبیه جلیقهی سندباد برایم دوخته بود. آن قدر شبیه، که بانو هم تا آن را دید، تعجب کرد: “وا، این را از کجا آوردی، بچه؟”
خیلی کم پیش میآمد که بانو بچه صدایم بکند. میدانست دوست ندارم. دلم میخواست هر چه زودتر بزرگ شوم. برای همین، هم درسهای مدرسه را میخواندم و هم کتابهایی را که پدر میداد یا خودم از صحاف میگرفتم و پولش را پدر میپرداخت. حتا دلم میخواست همان طور حرف بزنم که پدر یا صحاف یا استاد حرف میزدند. خیلی از کلمههای آنها را هم یاد گرفته بودم و هر وقت بانو به اتاقم میآمد، آهسته تکرار میکردم تا مادر و پدر نشنوند و مجبور نشوم در اتاقم را ببندم.
آن روز هم تا بانو گفت بچه، جا خوردم. مدتها بود نشنیده بودم. به خصوص از وقتی پدر وادار به خودکشی شده بود و مادر و خواهر وادار به گم شدن. از روی مبل بلند شدم تا بگویم: بچه که بودم دوست نداشتم بچه خطابم کنند، حالا که بزرگ شدهام تو چرا میگویی بچه، چشمهای پر از اشک بانو را که دیدم، ناخواسته باز نشستم. حتا در تمام مدتی که زخمهایم را میشست و پانسمان میکرد، نتوانستم توضیح بدهم که باز چند بسیجی به جرم چشمچرانی و دنبال ناموس مردم رفتن میخواستند ببرندم به کمیته. میدانستم که اگر بشنود، باز سرزنشم میکند. اما این سرزنش را به فرو چکیدن اشکهایش یا بچه خطابم کردن ترجیح میدادم. “تو که این قدر زخمی میشوی، یادت باشه اگه هیچ کاری نمیخوای بکنی، دست کم خودت را بشوری.”
همین نصیحت بانو بود که مثل ضربهی ناقوسی من را از خلسه و رخوت بیرون آورد. دریافتم خارش پاها و خیسی لزجی که بر صورتم مینشیند، شست و شو نیست یا ناز و نوازش. پاهایم را جمع کردم و در حال نیم خیز شدن چشمهایم را گشودم که در جا خشکم زد. نمیدانستم از ترس بود یا از حیرت ناگهانی. ابتدا صورتم را رو در روی سگی لاغر و نحیف دیدم و بعد صدای جیر جیر و فرار موشها را شنیدم.
یادم نمیآید چه مدت به همان حال ماندم تا سرانجام توانستم به خودم بقبولانم که زندهام و سالم و در حاشیهی شط خرمشهر در میان تل بزرگی از زبالههای شهری. هراسان از شیارهای زخمی روی پایم و زخم عمیق گوشهی پاشنهی پایم که نشانههایی از موش خوردگی بود، هراسان تا اولین خیابان دویدم. میخواستم هر چه زودتر خودم را به حمام برسانم. از وحشت این که کزاز بگیرم و باز بانو بگوید بچه، نمیتوانستم فکر کنم. از خودم بپرسم چرا در میان زبالهها بیدار شدم. خوشبختانه خیلی زود یک حمام پیدا کردم. وارد که شدم، حمامی متعجب سر تا پایم را نگاه کرد: “کاکا خواسته باشی این پیرن و شلوارته بشوری، صد و پنجا تومن باید بدی ها.” سر تا پای خودم را نگاه کردم. همه جایم پر از لکههای رنگارنگ بود: “نه، فقط میخواهم خودم را بشورم. البته صابون و حوله هم ندارم.”
“کاکا یه وخ رزمنده مزمنده نباشی؟”
“رزمنده؟ رزمنده که نه، اما عضو دستهی صاحب زمانم که …” حمامی خندید: “آ حالیمه. پس تو هم یکی از همونایی.” نمیدانستم منظورش کیها است. سرم را تکان دادم. از جعبهی پشت سرش صابونی را برداشت: ” آ بوگو بینم تا حالا رو خاکریزم بودی یا قراره که بری؟” باز نمیدانستم چه جواب بدهم. هنوز گیجِ بودنم در میان زبالهها بودم و صدای بانو که خواسته بود دست کم زخمهایم را بشورم. حمامی که با دهان باز در چشمهایم نگاه میکرد، ناگهان از تو گلو خندید: “آ میفهموم جوون، اینم از محرمات جبهه ست. انشا الله که خیر پیش باشه و نذرت برآورده بشه.” من هنوز مات حرفها و وضعیت خودم بودم که حمامی بلند شد و از قفسهی گوشهی سربینه یک حوله و یک لنگ برداشت و گذاشت جلوام. دست کردم تو جیبم: “چه قدر میشود؟”
“آ بوگو بینم نمره ایخَی یا عمومی ایخَی بری؟” وصف حمامهای نمره را شنیده بودم. به نظرم فرق زیادی با حمام خانهامان نمیکرد مگر بوی آن. خواهر برایم تعریف کرده بود.
حمام خانه که خراب شد و کارگرها نزدیک دو هفته کاشیهای کف آن را کندند و تعمیرش کردند، مادر و خواهر رفتند به حمام نمره. مادربزرگ گفته بود برویم خانهی او حمام. من و پدر هم همین کار را کردیم. اما خواهر اصرار کرد که مادر او را ببرد به حمام نمره. دوستانش گفته بودند فقط تو حمام نمره آدم پوست میاندازد و سر گونههاش گل مینشیند.
ناخواسته تکرار کردم: “عمومی.” و بعد دریافتم چون سالها فرصت به دست نیاورده بودم، خواستهام تا بودن در حمام عمومی را تجربه کنم. اگر به حمام نرفته بودم و حرفهای حمامی را که مردی لاغر و بلند با چهرهی استخوانی و سبیل قیطانی و خال سبز بر چانه بود، برای بانو تعریف نکرده بودم، ماجراهای پیش از آن هم یادم نمیآمد. با صبر و حوصلهی همیشگی او بود که توانستم تمام لحظهها، از لحظهی بیهوش شدنم در زیر باران در میدانی در تهران تا لحظهی به هوش آمدنم در میان زبالههای کنار شط خرمشهر را به یاد آورم. همیشه با اصرار او بود که خاطرههای گذشته در ذهنم زنده میشد. انگار که خودش هم همراه من بوده است یا آن چه برایش تعریف میکنم پیش از این در کتابی خوانده باشد، بعد از چند پرسش حول و هوش آن، هم آن را میپذیرفت و هم کمک میکرد تا من بیشتر به یاد بیاورم.
در کافه هم که نشسته بودیم، با حوصله به حرفهایم گوش میکرد. من میلی به غذا نداشتم. مدتها بود که شام نمیخوردم. گرسنهام که بودم با یک تکه نان و غذای حاضری معدهی خواهندهام را اغنا میکردم. به کتابفروشی هم که آمده بودم، همیشه بعد از بازگشت مادر و خواهر نانی از شاطر میگرفتم و با حلوا میخوردم. مدتها بود که حلوای شاطر برایم بهترین مزه بود. سینهام را آرام میکرد. شیرینی نمیخوردم. حلوا هم شیرین نبود. ته مزهی شیرینی داشت و اشتهایم را به آن برطرف میکرد. حتا گاهی تلخی دوری از مادر و خواهر را از روی زبان و حلقم میبرد.
انتظار داشتم بانو هم بیشتر از مادر و خواهر حرف بزند. هنوز در کتابفروشی بود که مادر و خواهر از کوچهی آفتاب پیچیدند تو خیابان و مثل همیشه آرام و یک نواخت، انگار که میخواستند با سرعت دور شدن خورشید گامهایشان هماهنگ باشد سربالایی را طی کردند. به کتابفروشی که نزدیک شدند بانو متوجه اضطرابم شد. گفت: “گمانم بهتره کمی جلوی کتابفروشی بایستی.” هنوز نفهمیده بود مادر و خواهر در چند قدمی کتابفروشی رسیدهاند. خواست نفس عمیق بکشم. یقین داشت به هوای تازه احتیاج دارم. نفس عمیق کشیدم که بوی تن مادر و خواهر را تا ته ریههایم حس کردم. بویی که تمام تنم را بعد از مدتها آرام و شل کرد. اگر به این حال نیفتاده بودم و از شدت لذت بو عضلههایم بیحس نشده بودند، یقین دارم مادر و خواهر را صدا میزدم. تمام جملههایی که آماده کرده بودم در ذهنم میچرخیدند. مادر و خواهر که دور شدند، از جلو نانوایی و بقالی که گذشتند، پیش از این که وارد کوچهی مهتاب بشوند تصمیم گرفتم به سرعت به دنبالشان بدوم. حتا نزدیک بود به رغم میلم فریاد بزنم. بانو از پشت بغلم کرد. نگذاشت بروم. میدانستم اصرار و حتا التماس بیفایده خواهد بود. چنان من را میان دستهایش میفشرد که دیگر نتوانستم روی پا بایستم. از این که بار دیگر فرصت را از دست داده بودم نمیتوانستم خودم را ببخشم. میدانستم بانو بیتقصیر بود. مدتها بود متوجه شده بودم حسادتش بیشتر در مورد زنهای دیگر است. زنهایی که بیجهت به آنها حسادت میکرد. هرچه هم تلاش کردم به او بفهمانم که هیچ زنی جز مادر و خواهر در زندگیام نبودهاند بینتیجه بود. مدام تکرار کرد هیچ مشکلی با مادر و خواهر ندارد. میتوانم تمام غروبهای عمرم را سر راه آنها بایستم. دستش را که از زیر میز به طرفم دراز کرده بود به نشانهی تشکر گرفتم. لبخند زد و از غذای خود لقمهای در دهانم گذاشت که دیگر نتوانستم بنشینم.
بانو شاطر را هم صدا زد تا به او کمک کند و ببرندم به خانه. بانو یقین داشت بیمار شدهام و باید استراحت کنم. نمیتوانستم بگویم حتا اگر دم مرگ هم باشم امشب باید حرفهایم را به مادر و خواهر بزنم. عمر چندانی در پیشرو ندارم. نمیخواهم هم داشته باشم. همین که تکلیفم با آنها روشن شود آسوده خاطر سرم را زمین میگذارم و در انتظار آن روشنایی بزرگ میمانم که پیش از این یک بار دیدهام. از خوابیدن و خواب دیدن خسته شده بودم. دیگر مثل گذشته طاقت آن مغاکهای تاریک بیپایان را نداشتم. میدانستم هر از چند گاهی در نهایت آن به روزنهای میرسم که در نور هر چند کوچکش مادر و خواهر را میدیدم. اما دیگر به آن نور نیاز نداشتم. از وقتی به کتابفروشی آمده بودم دیگر خوابرویاهایم از مادر و خواهر هیچ لطفی نداشتند. به دنبال هوا و هوس هم نبودم. حتا هیچ وقت از رویاپردازی خوشم نمیآمد. همیشه واقعیت برایم جالبتر بود. میفهمیدم واقعیت به شیرینی رویاها نیست، حتا گاه تلخ بود و گزنده، مثل حرفهای مادر به خواهر، مثل نگاههای خواهر به مادر. اما خیلی وقتها هم شیرین بود. مثل آمد و شد هر روز مادر و خواهر و گذشتنشان از جلو کتابفروشی. میدانستم من باید قدم پیش بگذارم. من باید آنها را دعوت کنم. هر کدام سهمی داشتیم. مادر و خواهر که سهم خود را ادا کرده بودند. بعد از دیدن پدر آویزان از دار و سالها در به دریام، به این در و آن در زدن و سراغ مادر و خواهر را از هر کس و ناکس گرفتن میبایستی از خودشان نشانیای میگذاشتند تا پا پیش بگذارم. دیگر بهتر از این چه میخواستم؟ به جای هر گونه نشانی خودشان آمده بودند. حتا برای این که از خیالات و اوهام درم بیاورند نه بک یار که دهها بار از جلو کتابفروشی گذشته بودند تا شاید جلو بروم و خودم را معرفی کنم. آنها که نمیدانستند کی هستم. بیش از آن که بزرگ شوم مرد مفلوکی شده بودم که بعد از مدتها سرانجام تصمیم گرفته بود یک روز مثل یک آقای تر و تمیز و خوشپوش به کتابفروشی بیاید، اما آخرش هم باز نتوانست وقار خود را حفظ کند و دستپاچه شد. پیش از این که مادر و خواهر را صدا بزند، مکنونات قلبیاش را بیان کند، دچار ضعف شد و غش کرد.
میدانستم مادر و خواهر در یکی از همین روزها از کاهلیام خسته میشوند. بیش از دو ماه میشود این رنج را به خودشان میدهند. به رغم حرفها و گوشه و کنایههای این و آن هر روز از جلو کتابفروشی میگذرند. اگر نیت دیگری داشتند طبیعی بود برای گردش و تفریح عصرها هم که بود مجبور نبودند از جلو کتابفروشی بگذرند و نگاه مشتریهای هیز جلو نانوایی را به جان بخرند. میدانستم حرف این و آن برایشان مهم نیست، هیچ وقت نبود، اما هر چیز نهایتی داشت. اگر عزمم را جزم نمیکردم تا در بازگشت مادر و خواهر با آنها حرف بزنم احتمال داشت خیال کنند لباسها را هم برای ملاقات کس دیگری پوشیدهام. نخواستهام مادر و خواهر را ببینم. در صورتی که اگر بانو نخواسته بود نفس عمیق بکشم و همراه آن از بوی تن مادر و خواهر به چنان نفس تنگی نمیافتادم، همهی ماجرا را از الف تا ی میگفتم و از شدت فشار بر ریههایم خون بالا نمیآوردم.
لختهی خون را که روی زبانم احساس کردم به بانو قول دادم با او شام خواهم خورد. نمیخواستم بداند باز گلویم از شدت رفهها زخم شده است. بانو خوشحال به شاطر فهماند که میدانسته بیجهت امروز شیک نکردهام. بعد هم با کنایه از شاطر خواست از من یاد بگیرد چه طور از یک بانو دعوت بکند. شاطر بدون پاسخ بیرون رفت. بانو تا مطمئن شد روی صندلی پشت پیشخان نشستهام و دیگر نشانی از علائم ضعف در چهرهام هویدا نیست بوسهای را که کف دستش گذاشته بود با فوتی که آرام از میان لبهای قلوهای و به رنگ اقاقیایش بیرون میآمد برایم فرستاد و عقب عقب از کتابفروشی بیرون رفت.
اگر بانو زودتر از وقت قرار نیامده بود و مادر و خواهر دیرتر از همیشه بازنگشته بودند، ملاقات اتفاق میافتاد. تصمیم گرفته بودم به جای هر حرفی همین که صدای پای مادر و خواهر را شنیدم بیرون بروم. درست جلو ورودی کتابفروشی که نور بیشتری دارد وسط پیادهرو بایستم و روزنامه را دستم بگیرم. مادر و خواهر هیچ چارهای نداشتند جز این که در برابر دیدن روزنامه واکنش نشان بدهند. حتا اگر به هر دلیلی روزنامه را نمیدیدند نمیتوانستند به راحتی از کنارم بگذرند. پهنای پیادهرو آن قدر نبود که مادر و خواهر و من شانه به شانهی هم بتوانیم در آن راه برویم. حتا ایستادن هم کمی سخت بود. مادر که میایستاد خواهر هم مجبور میشد بایستد.
چند دقیقه بعد از ورود بانو صدای پای مادر و خواهر را شنیدم. بانو پیراهن زیبایی پوشیده بود که نیمی از شانهها و سینه و برآمدگی بالای پستانهایش را نمیپوشاند. برعکس همیشه آرایش غلیظی نکرده بود. فقط پشت چشمهایش را سایهی روشن زده بود. میفهمیدم زیر گونههایش را هم خط قهوهای کمرنگی کشیده تا آنها را بیشتر برآمده نشان بدهد، اما چنان استادانه انجام داده بود که تا نزدیک نشدم مطمئن نشدم، درست مثل مادر و خواهر. در نگاه نخست محال بود بشود فهمید که آرایش کردهاند. از بانو خواهش کردم چند دقیقه روی صندلی پشت پیشخان بنشیند. بانو که نشست روی صندلی احساس کردم اگر مادر و خواهر را نمیدیدم، اگر بانو را پیش از آمدن به کتابفروشی باز دیده بودم، برای نخستین بار در زندگی نگونبارم احساس خوشبختیام را ابراز میکردم. خودم را رها میکردم تا همان احساسی را پیدا کنم که بارها در کتابها، نویسندگان دربارهی مردان عاشق نوشته بودند. درست در لحظهای که نتوانستم جلو احساسات خود را بگیرم، روی پیشخان خم شدم تا پیشانی تابناک بانو را ببوسم، مادر و خواهر گذشتند.