نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۹
صدای چرخش کلید در قفل را که میشنوم، یادداشتهایی را که برای بانو نوشتهام یا در جواب پزشک، در کیسه میگذارم. همان کیسهای که دیشب از شدت خستگی و شاید عصبانیت پرتاب کردم و تمام یادداشتهایم در کف آشپزخانه ولو شد. بعد مدتی طول کشید تا آنها را جمع کردم. وقتی زیاد خم میشوم دستهی صندلی چرخدارم به پهلویم فشار میآورد و تا مدتها دردش آزارم میدهد.
بعد یادداشتهای آسایشگاه را روی میز آشپزخانه میگذارم. یقین دارم که اگر در دوران بستری بودنم کس دیگری جز بانو به ملاقاتم آمده باشد روی تکه کاغذی حرفهایی را نوشتهام که میبایستی به او بزنم. همان طور که ملاقات شاطر و صحاف را هم از طریق همین نوشتهها متوجه میشوم. از نیمههای شب این فکر به سرم میافتد که به جز کسانی که به خاطر دارم، مادر و خواهر هم به ملاقاتم آمدهاند. در روزهایی که تازه حافظهام فعال شده بود، خیلی از چیزها را زود فراموش میکردم. تنها کسی را که هیچ وقت فراموش نمیکردم بانو بود. حتا حضور او را در اولین روزی که در آسایشگاه به ملاقاتم آمد به خاطر دارم. برای این که خوشحالش کنم، سطر شعری را مینویسم: “عشق که نباشد زمین چه خواهد کرد؟” انگار که شاهد شکفتن گلی باشم، صورتش آرام آرام رنگ به رنگ میشود و لبشهایش لرزش شیرینی را به تمام تنم میاندازند. کنارم مینشیند و در حالی که یادداشتم را در جیب روپوش سپیدش میگذارد، در چشمهایم نگاه میکند: “هیچ. بدون عشق از زمین هیچی نمیماند، ویران میشود. این فقط عشق، عشق ست که جلو ویرانی را میگیرد. فکر میکنم هیچ نیروی ماوراءالطبیعهای جز عشق وجود ندارد.” دستم را آرام جلو میبرم و روی دستش میگذارم. سرد است. حیران نگاهش میکنم. میگوید: “گرمم کن! نیازمند گرما، نیازمند عشقم.” در جا خشکم میزند. غافلگیر شدهام. نمیدانم چه کار کنم. ناگهان تمام احساساتم را از دست میدهم و چونان مردهای به رو بهرو خیره میشوم. دستهایش را سر شانههایم میگذارد و به شدت تکانم میدهد: “گوش کن! به صدای من گوش کن! به هیچ چیز دیگهای فکر نکن! سعی کن همین جا باشی، همین جا کنار من! ما به کمک هم میتونیم حافظهات را فعال کنیم و با هم باشیم. یک عمر کنار هم زندگی کنیم. میفهمی؟”
میفهمیدم، اما هر گونه ارادهای را از دست داده بودم. نمیتوانستم احساساتم را به او نشان بدهم. تودهی بیجانی شده بودم که همه چیز را میدید، میفهمید اما نمیتوانست کاری بکند. اگر دست کم توانسته بودم دست او را هنگام رفتنش بگیرم، نمیرفت و با سرنگ برنمیگشت و مجبور نمیشد با زدن آمپول از کرختی که بر تنم افتاده بود بیرونم بیاورد. همین که سرم را روی بالش میگذارم و میبیند که تلاش میکنم با چشمهایم از او دلجویی کنم، لبخند میزند، پیشانیام را میبوسد و آهسته، انگار که نمیخواهد کس دیگری بشنود، میگوید: “بنویس! سعی کن به یاد بیاوری! همهی چیزهایی را که به آنها فکر میکنی، بنویس.”
نمیدانم تا کی بانو کنارم نشست یا ایستاد، اما وقتی بیدار میشوم و میبینم نیست، تنها فکری که به خاطرم میآید حرفهای او است. صدایش در گوشهایم میپیچد: “بنویس!” کاغذ و مداد کنار تختخوابم را بر میدارم و مینویسم.
آسایشگاه مثل همهی غروبها ساکت و آرام است. روی صندلی چرخدارم مینشینم و به پشت پنجره میروم. از تماشای هوای گرگ و میشی که در پشت آن سرخی کمرنگی موج میزند لذت میبرم. احساس میکنم سرانجام باز مادر و خواهر را خواهم دید و جست و جوهایم بیسرانجام نمیماند. ناگهان صدای پاهایی در سرم میپیچد. یقین دارم صدای پای مادر نیست. صدای پای خواهر هم. در جام پنجره نگاه میکنم. بانو را میبینم که خرامان خرامان به طرفم میآید. احساس میکنم راهرو به دلانی از درختهای پرشکوفهای تبدیل شده است که همراه گامهای بانو گلبرگهایش در هوا معلق میچرخند و رقصکنان جلو پاهایش مینشینند. کف راهرو یک سر پوشیده از گلبرگهای صورتی و بنفش میشود. انعکاس رنگ آنها تمام سطح جام پنجرهی رو به رویم را میپوشاند. خیال میکنم بانو پیراهنی از پروانهها پوشیده است. به سرعت میچرخم. میخواهم به او بگویم که یک بار او را در یکی از بیدار رویاهایم با همین پیراهن دیدهام، دندانهایم به روی هم کلید میشود. یادم میآید مدتها پیش پزشک گفته است عضلههای حنجرهام تواناییهای حرکتیشان را از دست دادهاند. بغض گلویم را میفشارد. از حضور خودم بدم میآید. ناخواسته مادر و پدر را دشنام میدهم. با خشم میپرسم چرا این موجود مفلوک را به وجود آوردید، کسی را که تا یادش میآید همیشه مفلوک بوده است؟ حتا در بهترین روزهای کودکی هم هیچ وقت نتوانسته بودم مثل بچههای دیگر باشم.
پدر گفت: “باید بازی کنی، روزها به استخر بروی، شنا یاد بگیری.” دوست نداشتم شنا کنم. زود خسته میشدم. سرفه میکردم. بچهها دوست نداشتند همهاش سرفه کنم. از بازی عقب میافتادیم. ناراحت میشدند. میباختیم. تو استخر هم آب خوردم که هی سرفه کردم. آن قدر سرفه کردم که خون آمد. مربی گفت: “دیگه نباید بری تو استخر.” به مادر نگفتم، به پدر هم. پدر که میرفت کتاب میخواندم. نگفته بود نخوانم. تو خانه میماندم و کتاب میخواندم تا عصر. مادر و خواهر که میرفتند بیرون من هم میرفتم. گفتم: “دوست ندارم تو خانه بنشینم.” مادر گفت: “برو بازی کن، مشق بنویس، درس بخوان.” گفتم: “مشق ندارم. تو مدرسه نوشتم، درسهام را هم بلدم.” خواهر گفت: “کتاب بخوان.”
اتاقم پر از کتاب بود. مادر دوست نداشت تو اتاق خوابش کتابخانه باشد. کتابخانه پدر تو سرسرا بود. تو مهمانخانه هم پر از کتاب بود. استاد هم که میآمد نگاه میکرد. پدر برایش توضیح میداد. گوش میکردم. انگار کتابی را دوباره میخواندم. مادر که نبود، خواهر هم که نبود، پدر کتابم را نگاه میکرد و برایم میخواند. نمیخواند حوصلهام سر میرفت. هیچ صدایی تو خانه نمیآمد. مینشستم پشت پنجره تا صدای پا میآمد نگاه میکردم. مادر و خواهر که نمیآمدند، حوصلهام که خیلی سر میرفت، میرفتم بیرون. مینشستم تو سایه، زیر درخت اقاقیا.
مادر گفت: “نری از خانه دور شی.”
دور نمیشدم. درخت به خانه نزدیک بود. بچهها هم میآمدند. فوتبال بازی نمیکردیم. دیگر مدرسه نمیرفتیم. تعطیل شده بود. قبول شده بودم. باید میرفتم مدرسهی راهنمایی که دور بود. تو مدرسه راهنمایی بیشتر فوتبال بازی میکردیم. مادر گفت: “تو بازی نکن. گرد و خاک برات خوب نیست. سرفه میکنی” که مینشستم زیر درخت. سنگ بازی میکردم. تیله هم داشتم. خواهر خریده بود. خیلی خریده بود تا به بچهها هم بدهم. تنهایی حوصلهام سر میرفت. بچهها که بازی میکردند یادشان میرفت بروند خانه. مادرها صدایشان میزدند. میگفتند الان میروند. نمیرفتند. باز که صدایشان میزدند میترسیدند. میدویدند. تنها میشدم. باز هم مینشستم زیر درخت. زیر درخت نشسته بودم که سایههای مادر و خواهر را دیدم. میشناختم. میفهمیدم که مادر و خواهر آمدهاند بیرون. میخواهند بروند خرید. مادر همیشه سبدش را برمیداشت، دستش میگرفت. خرید نمیکرد. دوست داشت دستش باشد. مادر گفت: “برو تو خانه، شب شده.” شب نشده بود. گفتم: “من هم میآم.” “خسته میشوی. از صبح بیرون بودهای.” بیرون نرفته بودم. هیچ کس بیرون نبود که بخواهم بیرون بروم. از پنجره نگاه میکردم تا اگر بچهها بازی میکنند من هم بیرون بروم. وقتی بودند و مادر هم بود میگفتم که میخواهم بروم بیرون بازی کنم. گفت: “برو اما لباسهات را کثیف نکن.” لباسهایم را کثیف نمیکردم. اما آن روز کثیف کرده بودم که خواهر گفت: “لباسهاش کثیف شدهاند.” به مادر گفت. مادر گفت: “حوصله ندارم برگردم خانه تا لباسهاش را عوض کند.” بعد به من نگاه کرد: “برو خانه.” حالا دیگر کلید داشتم. از مدرسه هم که میآمدم در خانه باز نبود. تمام روزهای هفته خودم قفل در را باز میکردم. پدر یادم داد. روزهای تعطیل هم کلیدم را برمیداشتم. صبح زود بیدار میشدم، از پنجره بیرون را نگاه میکردم، بچهها را که میدیدم، بیرون میرفتم. بازی میکردم، خسته میشدم. خسته که میشدم زودتر میخوابیدم. مدرسه که نمیرفتم زود نمیخوابیدم. صبحها هم زود بلند نمیشدم. زود شب میشد، زود هم صبح. بیدار که میشدم صدای مادر نمیآمد، صدای خواهر هم. دوباره خوابم میبرد. خواب میدیدم دیگر با مادر و خواهر بیرون نمیرویم. فقط میرفتیم پارک و سینما. باغ وحش هم میرفتیم. هیج جا خسته نمیشدم. خسته هم میشدم زود مینشستیم. جایی نبود که مادر برود. خواهر هم جایی نمیرفت.
پدر گفت: “برویم پارک.” هر بار با ماشین میرفتیم. پارک بزرگ بود. پر از گل و درخت بود. پدر مینشست کنار حوض و ماهیها را تماشا میکرد، مادر هم. خواهر دوست داشت تو پارک راه برود. نمیخواست دنبالش بروم. میرفتم بازی میکردم. سُرسُرک هم داشت. کوچکتر که بودم میرفتم بالایش. سُر میخوردم. یک اسب هم داشت که تا رویش مینشستم و یک پول تو قلک گردنش میانداختم میدوید. اول خوشم نمیآمد. دردم میگرفت.
مادر گفت: “خودت را سفت نگیر.” نگرفتم که پاهایم درد نگرفت. مادر هم سوار اسب شده بود. دوست داشت. صدایش را شنیدم. به پدر گفت. باز هم شنیده بودم. اگر پاهایش درد میگرفت دوباره سوار نمیشد. صدای خندههایش را میشنیدم. خواهر دوست نداشت. هیچ وقت سوار نشد. گفت: “این بازیِ بچهها ست.” نگفتم مادر هم سوار میشود. ندیده بودم. تو اتاقش اسب نداشت. نپرسیدم. گفته بود حرفهای بزرگترها را گوش نکنم. گوش نکرده بودم. در اتاقم باز بود. خوابم نبرده بود. باغ وحش هم رفته بودیم. خواهر دوست نداشت میمونها را تماشا کند. با هم کشتی میگرفتند. یکیشان زورش بیشتر بود. مادر دستش را گذاشت روی صورتم. گفتم: “میخوام نگاه کنم.” “بچهها نباید این چیزها را ببینند.” نگفتم تو مدرسه همیشه بچهها کشتی میگرفتند. مثل میمونها همدیگر را میزدند. مادر رفت پهلوی خواهر. خواهر نخواسته بود نگاه کند. تا وقتی برگشتیم مادر فقط با خواهر حرف زد. همه را برای پدر تعریف کردم. ناراحت شد. به مادر گفت: “چرا نمیگذاری یاد بگیرد. دیر یا زود باید همه چیز را بداند.” مادر اعتراض کرد: “هنوز آن قدر بزرگ نشده که این چیزا را یاد بگیره.” پدر حرفش را گوش نکرد. همان طور که داشت لباسهایش را درمیآورد یک ریز حرف زد. بعد گفت: “پیش از این هم همین را میگفتی. وقتی قرار بود کلید یدکی برایش درست کنیم.”
تا وقتی تظاهرات شروع نشده بود، پدر از کارش استعفا نداده بود و خواهر در خانه نمانده بود، هنوز نمیدانستم که کلید داشتن و بدون در زدن وارد خانه شدن، ممکن است چه امتیاز منفی یا مثبتی داشته باشد.
مادربزرگ تلفن زده بود و خواسته بود که همه برویم خانهی او. خواهر گوشی را برمیدارد و بدون این که از مادر بپرسد یا از پدر پرسیده باشد، به مادربزرگ میگوید: “همه میآییم.” برای همین پیش از این که به مدرسه بروم مادر خواست که سلمانی نروم. هیچ وقت سلمانی را دوست نداشتم: “مادر بزرگ خواسته که امروز برویم خانهاشان. گفته که سال پدربزرگه.”
همیشه از خانه تا مدرسه را میدویدم. هر چه بیشتر سینهام میسوخت و بیشتر خس خس میکردم، بیشتر میدویدم. مادر گفته بود ندوم، پزشک هم. اما دوست نداشتم. اما آن روز ندویده بودم. دلم نمیخواست خانهی مادربزرگ هم سرفه کنم. دوست نداشت. تا سرفه میکردم بغلم میکرد: “بمیرم برای این بچهی علیلم.”
علیل نبودم. پزشک هم گفته بود تا چند سال دیگر خوب میشوم. دیگر این قدر سینهام خس خس نمیکند. آن روز هم تا پشت در خانه رسیدم، سینهام هیچ صدایی نمیداد. برای همین هم خواستم که یواشکی در را باز کنم و پا ورچین پاورچین بروم تو خانه و اگر خواهر را دیدم، یک هو بپرم جلواش تا بترسد. اما همین که پشت در رسیدم، تا صدای پدر و بعد صدای مادر و خواهر را شنیدم، یادم رفت که قرار است خواهر را بترسانم. رفتم تو و در سرسرا را که باز کردم، دیدم پدر روی پلهها ایستاده است و مادر و خواهر تو سر سرا جلو در آشپزخانه.
اول پدر میخواند و بعد مادر و خواهر: “… گذشتهها گذشته، منم به جست و جوی سرنوشت. … در میان توفان، هم پیمان با قایقرانها، گذشته از جان باید بگذشت از توفانها …” مادر که دیده بود وارد شدم، با دستش اشاره کرد که کنارش بروم. نرفتم و همان جا در قاب در سرسرا ایستادم. شاید اگر رفته بودم کنار او یا روی زمین ننشسته بودم، باز هم میخواند و مجبور نمیشد بیاید کنار من، پیشانیام را ببوسد و دستش را که حلقه میکند دور شانههایم همان جا بنشیند و گاهی به خواهر نگاه کند و گاهی به پدر: “… دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من. …” همین که پدر دستهایش را به هم کوبید و به طرف خواهر رفت، من و مادر هم بلند شدیم.
خواهر ناراحت شد: “حیف شد. چه قدر زیبا بود.” پدر دستش را حلقه کرد دور کمر مادر: “بله، این یک کار جاودانه ست. فکر نمیکنم از این بهتر هم میشود ساخت. این جناب حسن گلنراقی، آهنگ مجید وفادار و شعر حیدر رقابی را با صدای ملکوتیاش جاودانه کرده ست.”
خانهی مادربزرگ هم که رفتیم خواهر دلش میخواست باز همین شعر را بخواند. مادربزرگ هم که شنیده بود، چند سطر آن را خواند و بعد غر غر کرد: “دیگه یادم نمیآید. همین روزا ست که راه رفتن هم یادم بره.” و از پدر خواست از دوستهایش بخواهد شاید کسی پیدا شود که بتواند این شعرها را تو یک کتاب جمع کند. خواهر خودش را انداخت وسط: “من خودم همهشان را مینویسم.”
اگر خواهر یک دفترچهی صد برگی نخریده بود و هر شعری را که مادر یا پدر حفظ بودند، در آن ننوشته بود، من هم امروز نمیتوانستم با یادآوری آن امیدوار باشم که رادیو آن را پخش کند و مادر و خواهر آن را بشنوند. هم چنین به یاد نمیآوردم که سربالایی خیابان را که بالا میرفتیم، بانو سرود “یه جنگل ستاره داره” را زمزمه میکرد. با هم که سربالایی خیابان را یک راست تا شهر بازی رفته بودیم، دیده بودم مادرها و پدرهایی را که با کیسههای لباس در دست، از شدت ناباوری حتا نمیتوانستند گریه کنند. بعدها هم هر وقت بانو ماشینهای گوشت حملکنی را میدید، ناراحت میشد. اولین بار که آن را دید، شب بود. خواسته بود من را ببرد به سینما، اما جلو سینما که رسیدیم، پشیمان شد. خواست که قدم بزنیم. هوا گرم بود و باد خنک شب، ما را تشویق میکرد که به طرف شمال شهر برویم. هر وقت لب آب، یا روی یکی از تختهای رستوانهای کنار رودخانه مینشستیم، بانو بیشتر از وقتهای دیگر از آرزوهایش میگفت و من را تشویق میکرد خودم را برای زندگی بهتر، به خصوص زندگی با او آماده کنم. آن شب هم بدون این که بانو به من گفته باشد یا من به بانو گفته باشم، داشتیم به همان سو میرفتیم. همین که آمدیم از روی پل بزرگراه بگذریم، بانو یکی از این ماشینهای حمل گوشت را دید: “چه قدر رذالت. همه چیز را گرفتند. دیگه از گرسنگی هم بمیرم، گوشت نمیخورم.”
منظورش را نمیفهمم. نمیدانم چرا با دیدن ماشین حمل گوشت این طور عصبی میشود و بد اخلاق. سعی میکنم بفهمم چرا ناگهان تصمیم میگیرد که گوشت نخورد. به کفشهای خاک و دوده گرفتهام نگاه میکنم و به راهم ادامه میدهم. چند قدم که میروم، متوجه میشوم دیگر بانو شانه به شانهام نیست. برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. هنوز همان جایی ایستاده است که من به کفشهایم نگاه کردم. نمیدانم به طرفش بروم یا منتظر شوم که بیاید. من را که مستأصل میبیند، عصبانیتر میشود: “خوبه که حالا دیگه میتونی حرف بزنی و دیگه خناق نداری.”
هیچ وقت نشده بود که ناتوانیام در حرف زدن را به خاطر ناتوانی در تعادل روحی و بعد ناتوانی در عمل غدهی لنفاوی، خناق بنامد. همین که این کلمه را میشنوم، به رغم ناراحت شدن، درمییابم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که این طور حرف میزند. میخواهم از او معذرت بخواهم. کلافه از فس فس کردنم برای پیدا کردن کلمهی مناسب، پایش را محکم روی زمین میزند: “بهتره برگردیم.” با برداشتن چند قدم بلند، سریع خودم را به کنارش میرسانم و دلم میخواهد دستم را دور شانهاش حلقه کنم و سرش را روی سینهام بگذارم تا بفهمد چه طور ضربان قلبم به خاطر ناراحت بودن او تند شده است، اما از ترس از راه رسیدن پاسدارها یا بسیجیها دستم را که در هوا معلق مانده است، پایین میآورم.
بانو ناگهان رو در رویم میایستد: “ببخش. نمیدونم چرا گاهی نمیتونم جلوی خودم را بگیرم.” بعد با نگاهی مهربانانه در چشمهایم، کف دستش را روی طرف چپ صورتم میکشد: “آخه تو چه تقصیری داری که باید عصبانیتهای من را تحمل کنی. خودت کم درد کشیدی، کم درد داری که من هم …”
دیگر نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. به سرعت بازوهایم را باز میکنم و پیش از این که بانو بتواند واکنشی نشان بدهد یا مانع از حرکتم بشود، در آغوشش میگیرم و چنان محکم میفشارمش که دلم میخواهد سینهام شکافته شود و تمام وجودش را در خودم جای بدهم. چند لحظه که میگذرد، خودش را از میان بازوانم بیرون میکشد: “بهتر نیست صبر کنی تا برسیم خانه؟” رهایش که میکنم، انگار که مدتی از نفس کشیدن محروم شده باشد، دستهایش را چلیپا میکند و چنان نفس عمیقی میکشد که جا به جایی هوا را احساس میکنم و نگران میشوم کسی در آن نزدیکیها صدایش را شنیده باشد.
۱۰
از وقتی که از آسایشگاه برگشتهام بانو کلید دارد. هیچ وقت هم نمینویسم کلید را از کجا آورده است. دلم نمیخواهد ناراحت شود. خیال کند به او اعتماد ندارم یا از این که گاه و بیگاه به سراغم میآید ناراحت میشوم. فقط یکی دو بار سعی میکنم کلیدش را ببینم. میخواهم بدانم کلید کی را دارد. مادر به حلقهی کلیدش یک صدف کوچک دریایی آویزان کرده بود، خواهر حرف اول نامش را و پدر انگشتر عقیق پدربزرگ را که مادربزرگ به او داده بود. اما هر بار صدای پای بانو را میشنوم و میروم پشت در تا وقتی در را باز میکند حلقهی کلیدش را نگاه کنم باز اتفاقی میافتاد.
آخرین بار که این کار را میکنم، انگار که فهمیده باشد با تعجب میپرسد: “چرا آمدهای پشت در.”
آن قدر با عجله چرخهای صندلیام را هول میدهم که پاهایم میخورد به در و پیش از این که عقب بیایم کلید در قفل میچرخد و در که باز میشود میخورد به چرخ صندلیام. نمینویسم که چرا پشت در آمدهام. باز میپرسد. کنجکاو اطراف آشپزخانه را نگاه میکنم. انتظار دارم کیف دستی مادر را گوشهای ببینم. گاهی که آفتاب بود و بیحوصله کنار پنجرهی آشپزخانه نشسته بود در آینهی دستی کیفش نگاه میکرد و موهایی را که من نمیدیدم از زیر ابروهایش میکند. بانو هم همین عادت را داشت. فقط خواهر بود که فقط گاهی زیرابرویش را برمیداشت. یقین دارم اگر کیف مادر را پیدا کنم، میتوانم بفهمم دستهکلیدهایش را با خودش برده است یا نه. اگر نبرده باشد، انتظار دارد که در خانه را قفل نکنم. بارها در بارهی قفل کردن در یا قفل نکردن آن حرف زده بود، پدر و خواهر هم.
نگران باز رفتم پشت در خانه. میخواستم ببینم در قفل است یا نه. یادم نمیآمد آخرین بار قفل کرده بودم یا نه. مادر گفته بود شبها باید در خانه قفل باشد. پدر آخر شب قفل میکرد. بعد هم که بیکار شد و همیشه تو خانه بود مادر قفل میکرد. گاهی هم که پدر مست بود و مادر او را میبرد به اتاق خواب، خواهر قفل میکرد. به من هم گفته بود قفل کنم. فقط چند شب دیر آمده بودم خانه. اگر در قفل بود و کلید نبود، هیچ کس نمیتوانست در را باز کند. فقط پدر بلد بود در را بدون کلید باز کند.
از کاباره که برمیگشتیم نیمههای شب به پشت در خانه رسیدیم. خسته شده بودیم. مادر کفشهایش را در آورده بود و پابرهنه راه میرفت. خواهر هم خسته شده بود. پدر سنگین بود. تمام راه دستهایش را انداخنه بود روی شانههای من و خواهر. خودش هم خسته شده بود که دیگر نمیتوانست بخواند. به مادر و خواهر هم نگفت بخوانند. مادر گفت: “من کلید همراهم نیست.” خواهر گفت: “فکر نمیکردم کلید برندارین.” مادر گفت: “فکر کردم پدرتون برداشته.” پدر هم لباسهای نو پوشیده بود. مادر برایش خریده بود. هر سال در سالگرد ازدواجشان برای پدر کت و شلوار و پیراهن و کفش میخرید. کراوات و شورت و جوراب هم بیشتر روزها که میرفت بیرون میخرید، هر بار یکیاش را. برای من و خواهر هم میخرید. پدر گفت: “چرا کسی در را باز نمیکند؟ میخواهم بروم توالت.” توی راه دو بار ایستاده بود کنار درختها و شاشیده بود. به من هم گفت بشاشم. شاشم نمیآمد. آواز هم میخواند. خواهر خجالت میکشید، من هم. مادر میایستاد کنار پدر. کمکش میکرد دگمههای شلوارش را درست ببندد. بعد باز دوباره من و خواهر دو طرف پدر راه میرفتیم. مادر گفت: مواظب باشید زمین نخوره.” پدر مست بود. مادر از من پرسید: “کلید داری؟” گفتم: “کلیدم را تو جیب شلوار مدرسهام میگذارم.” مادر نشست روی زمین، پشت در خانه. خواهر گفت: “لباسهات خراب میشه.” مادر بغض کرد: “شب سالگرد ازدواجم باید پشت در بخوابم. لباس میخواهم چهکار.” پدر رفت بالای سر مادر. مادر فقط نگاهش میکرد. پدر پاهایش را از هم باز گذاشته بود تا زمین نیفتد. دستش را دراز کرد و از تو موهای مادر یک سنجاق در آورد. موهای مادر ریخت دور صورتش. مثل وقتی از اتاق خوابش بیرون میآمد. مادر نگفت چرا سنجاق موهایش را در میآورد. پدر تکیه داد به در. تو سوراخ کلید نگاه کرد. مادر بلند شد. ایستاد پهلوی پدر. مواظب بود پدر زمین نخورد. قفل در صدا کرد. صدایش را شنیدم. در باز شد. پدر جلو در زانو زد و دستش را به طرف مادر دراز کرد. مادر دستش را گذاشت تو دست پدر. پدر بلند شد. مادر را بغل کرد و بردش تو اتاق خواب. من هم رفتم تو اتاقم. خسته بودم. لباسهایم را درآوردم. روی تختخوابم دراز کشیدم.
صبح روز قبلش پدر تا خواست برود به مادر گفت: “شب بیرون شام میخوریم.” نگفت سالگرد ازدواجش است. مادر هم نگفت. میدانستم. مادر خیال میکرد پدر ما را میبرد به باشگاه. رفته بودیم. مادر دوست نداشت، خواهر هم. مادر گفت: “تو باشگاه مجبور میشوم با همه احوالپرسی کنم.” “شب بیرون شام میخوریم.” مادر و خواهر روزهای سالگرد بیرون نمیرفتند. یادم بود. از صبح میرفتند حمام. موهایشان را رنگ میکردند. مادر گفت: “زود برویم، زود برگردیم.” “زودتر از ساعت ده لطف ندارد. بعد از شام باید رفت.” “مگر باشگاه جز یک شام آماده لطف دیگری هم داره؟” “باشگاه شام میخوریم.” “بعد که دیگر جایی نیست. بلیط سینماها ساعت ده تمام میشه.” “سینما نمیرویم.” “بعد از ساعت ده هیچ جایی نمیتونیم بریم. آخرین برنامهها ساعت ده شروع میشه.” “عجله دارم. باید بروم.” و رفت.
عصر که برگشتم خانه، مادر و خواهر هنوز داشتند دربارهی برنامهی نامشخص پدر حرف میزدند. مادر نگران بود سالگرد ازدواجش خراب شود. در سرسرا دراز کشیده بود. صورتش را سپید کرده بود و روی چشمهایش خیار گذاشته بود. حرف هم که میزد لبهایش را تکان نمیداد. خواهر در حمام بود. صدایش میپیچید. رفتم به اتاقم. حرف زدن مادر را دوست نداشتم. مثل خودش حرف نمیزد. پدر زود نیامد. در آشپزخانه تخممرغ میخوردم. خواهر جوشانده بود. گشنه بودم. مادر گفت: “نمیتونم غذا درست کنم. همه جام بو میگیره.” پدر با یک دستهی گل و یک جعبهی شیرینی آمد. جعبه را به خواهر داد. دسته گل را به مادر. مادر یک قوطی کوچک به پدر داد. پدر آن را باز کرد. سنجاق کراوات بود. خواهر گفت: “پلاتین ست. نگینش هم الماس.” پدر باز مادر را بوسید. بعد از جیبش یک جعبه دراز درآورد. خیال کردم برای مادر خودنویس خریده است. برای تولدم خریده بود. خیلی دوست داشتم، مادر و خواهر هم. مادر در آن را باز کرد. خواهر گفت: “وای ساعت طلا با نگین برلیان.” مادر باز پدر را بوسید. ساعت را بست به مچش. ساعت داشت ولی نمیبست. دوست نداشت. میگفت: “دستهاش مچم را اذیتم میکند.”
مادر از همیشه خوشگلتر شده بود، خواهر هم. پیراهنهایشان را ندیده بودم. مادر برای من شلوار و بلوز خریده بود. پوشیده بودم. پدر به مادر و خواهر نگاه کرد و گفت: “باید تاکسی بگیریم.” مادر گفت: “دوست ندارم شب ازدواجم سوار تاکسی بشوم.” پدر گفت: “من هم دوست ندارم شب ازدواجم رانندگی کنم.” بعد به تاکسی تلفنی زنگ زد. مادر گفت: “یک لحظه خیال کردم باید برویم سر خیابان.” تا باشگاه مادر و خواهر با هم حرف نزدند، با پدر هم.
موقع غذا من شام نخوردم، سیر بودم. تمام مدت در سالن بازیها بودم. بازی میکردم که خواهر صدایم زد. تاکسی ایستاده بود جلو در باشگاه. سوار شدیم. پدر پرسید: “خوابت میآید؟” مادر گفت: “کی این قدر زود خوابیده ، همیشه تا صبح تو اتاقش بیداره.” نمیدانستم میداند. پدر باز پرسید: “درست میگوید؟” خواهر گفت: “همیشه بیدار نیست، فقط شبهای تعطیل.” پدر لبخند زد. باز پرسید: “چند سالت شده؟” مادر خندید. خواهر گفت: “هیجده سال.” پدر پرسید: “درست میگوید؟” خواهر باز گفت: “هیجده سالهای که کمی کوچک مانده.” پدر گفت: “پس میتواند در جشن شب ازدواج پدر و مادرش شرکت کند.” مادر گفت: “اذیتش نکن.” پدر خندید. خواهر گفت: “اگه جلوی در ایراد گرفتند بگو هیجده سالمه.” گفتم: “دروغ بگم؟” راننده خندید. مادر گفت: “خودش با دربان حرف میزنه.” آهسته از مادر پرسیدم: “چهارده سالمه، نه؟” مادر دستش را دور شانهام حلقه کرد. دوست داشتم. گفت: “دیگه پسر بزرگی شدهای.”
جلو در هیچ کدام از دربانها حرف نزدند. فقط به مادر و پدر سلام کردند. خوشآمدید هم گفتند. خیلی شلوغ بود. مادر گفت: “نگفته بودی از پیش جا سفارش دادهای.” خواهر خوشحال گفت: “معلومه.”
یک میز و چهار صندلی نزدیک صحنه بود. جایی که خانمها میخواندند و میرقصیدند. چند تا آقا هم ساز میزدند. من و خواهر نوشابه میخوردیم. پدر یک بار به خواهر شراب هم داد. مادر گفت: “اگه دوست داری بنوش.” پدر گفت: “آن قدر بزرگ شده که خودش تصمیم بگیرد. اگر شوهر کرده بود تا حالا هزار بار با شوهرش نوشیده بود.” خواهر دوست داشت. تمام جام شرابش را نوشید. مادر هم فقط شراب مینوشید. پدر دو بار و شاید هم سه بار برای مادر و دختر که میرقصیدند سفارش مشروب داد و از آنها خواست که باز همان رقص و آواز را بخوانند و برقصند. عکسهایشان را جلو در دیدم. در تابلوی زیر عکسها هم نوشته شده بود:
آواز سبا و رقص شهرزاد،
ستارههای شرق
هیچ کدام را دوست نداشتم. نگفتم. مادر دوست داشت، خواهر هم. پدر فقط مشروب میخورد. حرف نمیزد. دستش را که بالا میبرد، مردی که همهاش ما را نگاه میکرد، میآمد و پدر در گوشش حرف میزد. از مادر پرسیدم. گفت: “برای این که آواز و رقص این مادر و دختر را دوست داره برایشان مشروب سوارش میده.” نفهمیده بودم پدر هم آنها را دوست دارد. حتا نفهمیده بودم مادر و دختر هستند. دلم میخواست زود بیرون برویم. خسته شده بودم. گلویم میسوخت. خیلی دود بود. نمیخواستم سرفه کنم. مادر ناراحت میشد. دیگر نوشابه هم نمیخواستم، اما میخوردم که هی به بهانهی دستشویی بروم بیرون. در دستشویی خنک بود، گلویم نمیسوخت. بار سوم که رفتم بانو را دیدم. باز هم دیده بودمش. همه جا میرفت و سر همهی میزها مینشست. دستش را کشید روی سرم. نگاهش کردم. خم شد و لبهایم را بوسید. تو راهرو ایستاده بودم. صورتم داغ شد. رفتم نشستم پهلوی مادر. فهمیده بودم بانو فقط سر میزهایی که مردها نشستهاند مینشیند. هر وقت هم نمیدیدمش، صدای خندهاش را که میشنیدم، پیدایش میکردم. مادر پرسید: “چرا هی به آن خانم نگاه میکنی؟” نگفتم لبهایم را بوسید. نگفتم خوشگل هم هست. حتا نگفتم میشناسمش. فقط نگاهش میکردم. مادر به خواهر گفت: “خانم خوشگلیه، نه؟” خواهر سرش را تکان داد. بانو فهمید که مادر و خواهر هم نگاهش میکنند. دیگر از هر طرف رد میشد به ما نگاه نمیکرد. اما من مدام نگاهش میکردم. نمیخواستم نگاه کنم، نمیتوانستم.
بانو که دید هی نگاهش میکنم آمد بالای سرم ایستاد. به مادر سلام کرد. گفت: “چه پسر نازی دارید.” دستش را گذاشته بود روی گوشهایم. خواهر نگاهم میکرد و لبخند میزد. مادر تشکر کرد. پدر خواست به بانو پول بدهد. بانو نگرفت. زود رفت. مادر گفت: “بچهها خسته شدند، بهتر ه همه بریم.”
بیرون که آمدیم مادر خواست بگوید تاکسی صدا کنند. پدر گفت: “نه، تاکسی لازم نیست. دوست دارم قدم بزنیم.” مادر حرفی نزد. زیر بازوی پدر را گرفته بود. در خیابان پدر نمیتوانست راه برود، مادر هم. دو بار نزدیک بود با هم زمین بخورند. خواهر و من زیر شانههای پدر را گرفتیم. مادر گفت: “مواظب باشید.” پدر آواز خواند. هنوز یک خیابان را نرفته بودیم که پدر از من و خواهر جدا شد و پرخاشکنان فریاد کشید. میخواست در خواندن او را همراهی کنیم. میدانستم مادر در تمام راه نگران بود. حتا دیدم که چند پنجره روشن شد و کسانی حرفهایی زدند، اما آن قدر صدای پدر بلند بود که نشنیدم چه میگفتند. حتم فحش میدادهاند یا خواهش میکردهاند آهستهتر بخواند. یکی دو راننده هم که ناگزیر شدند مدتی بایستند تا بتوانیم پدر را از خیابان رد کنیم با تعجب نگاهمان میکردند. رفتار پدر با لباسهای شیک و کروات، همراه مادر و خواهر که میفهمیدم برای همه خیلی خوشگلند، حیرت آور بود. حتم دارم که اگر مادر همراهمان نبود رانندهها نه تنها صبورانه ما را تماشا نمیکردند تا پدر را کشانکشان بگذرانیم که ممکن بود بلایی سر خواهر و پدر بیاورند. چند بار پدر آواز خواندنش را قطع کرده بود و به مردهایی که میگذشتند یا به ما نگاه میکردند فحش داد. خیلی ترسیدم. خوشبختانه فحشهایش را نمیفهمیدند. با مادر و من هم که حرف میزد نمیتوانستیم بفهمیم چه کلمههایی میگوید. اما باز حواسش بود. همین که مادر ساکت میشد یا صدایش را پایین میآورد تا کمتر رهگذرها را کنجکاو کند پدر اعتراض میکرد. لحظهای میایستاد، انگار که میخواست رهبری کند، بیشتر به مادر و خواهر نگاه میکرد و دستهایش را بالا میبرد و میخواست همراهش بخوانیم. “میتونی آواز آن شب را بخونی؟”
در راه بازگشت از ده دوست هم، پدر، بعد از این که کبوترخانهها را دیدیم، در بیشتر راه بدون این که با کسی حرف بزند، همین آواز را میخواند. آن قدر آهسته میخواند که فقط خواهر تمام کلمهها را میشنید.
در طول راه دوست پدر که رانندگی میکرد، دربارهی درختچههایی حرف زد که میگفت از شیرهی آنها گز درست میکنند. مادر که کنجکاو شده بود دلش میخواست هم درختچهها را از نزدیک ببیند و هم کبوترخانهها را. اما بعد که جلو قهوهخانه ایستادیم و مادر یک صندوق انار و یک کیسه گردو از پیرمرد یک چشم خرید، دوست پدر کنار او ایستاد: “باشه برای یه روز دیگه. شب میشه و تو تاریکی چیزی دستگیرتون نمیشه.”
سوار ماشین که شدیم، پدر که خسته بود و سرش درد میکرد، روی صندلی عقب خوابید و مادر به جای او کنار دوست پدر نشست و همان طور که گردو میشکست و به من و دوست پدر میداد، از او دربارهی همه چیز میپرسید. خواهر هم تا وقتی سرش را روی شانهی پدر نگذاشته بود و خودش را به خواب نزده بود، از دوست پدر سؤال میکرد.
تازه که راه افتاده بودیم، سرش را برده بود پشت شانههای دوست پدر و هی دربارهی جاهایی که دیده بودیم سؤال میکرد و او جوابش را میداد. گاهی هم دوست پدر چیزهایی میپرسید و خواهر که خیلی وقتها نمیتوانست جوابش را بدهد، میخندید. اگر نخندیده بود، خواهر سر جایش نمینشست: “من که مثل شما کتاب معلومات عمومی نخواندهام.”
دوست پدر بعد از این که باز مدتی میخندد، در آینه به خواهر نگاه میکند: “نه عزیزم، من کتاب معلومات عمومی نخواندهام. این نوع کتابها به درد کسانی میخوره که فقط میخوان جدول ضرب پر کنند یا برند تو برنامهی بیست سؤالی رادیو شرکت کنند. این جا شهر منه و منم مثل هر کسی دیگهای که شهرش و آبا و اجدادش را دوست داره، یه چیزهایی خوندم تا اگه روزی روزگاری یه دختر گلی مثل تو ازم سؤال کرد، بدونم کی هستم، کجا به دنیا آمدم، جایی که زندگی میکنم چی داره چی نداره. چی داشته و چی نداشته. خوبه که آدم بدونه ریشهاش چیه، نه؟”
به جای خواهر، مادر پرسش دوست پدر را تأیید میکند. پدر چشمهایش را باز میکند و به طرف ما میچرخد: “بله، وقتی که متأسفانه کتابهای درسی پر از اطلاعات به درد نخور ست و بعد تمام بچههای مملکت، اعم از کرد و ترک و بلوچ و طبری و لر و بختیاری و قشقایی و خلاصه همه و همه قرار ست فقط تاریخ و جغرافیای شکسته بستهی تهران و خاندان پهلوی را یاد بگیرند، هر کس خودش باید به فکر بیفتد و همین که هِر را از بِر تشخیص داد، بره به دنبال مطالعه. تا این اتفاق هم نیفتد، ایران و ایرانی دارای همین آش و همین کاسه ست.”
هیچ کس جواب پدر را نمیدهد. دوست پدر فقط جلواش را نگاه میکند و مادر بعد از این که میچرخد و به گردن پدر دست میکشد، سرش را تکیه میدهد به پشتی صندلی و چشمهایش را میبندد. من به خواهر نگاه میکنم. هنوز دارد از لواشکهایی میخورد که مادر سر راه برایش خرید.
از میان کوهها که رد میشویم، یک گله گوسفند را میبینم، میخواهم به پدر نشان بدهم. او خواب است و خواهر سرش را گذاشته روی شانهی او. مادر اناری را به دوست پدر نشان میدهد: “میخواهید براتون آبلمبوش کنم؟” دوست پدر سرش را تا روی فرمان ماشین پایین میبرد: “نه، خجالتم میدهید.” مادر میخندد: “پس باز هم گردو میخواهید؟” دوست پدر به مادر نگاه میکند: “نه، ممنون، گردو هم زیاد خوردم.” “نکنه میترسید گرمیتون کنه؟”
“نه، خیالتون تخت. اصفهانی و گرمی؟ ابدا. اصفهانی با گز شیرخشتی دندون در میآره و با گز مغز پسته دندون میاندازه.” مادر این بار قاه قاه میخندد: “واقعن که اصفهانی حاضر جواب و شیرین زبونه.” دوست پدر هم میخندد. مادر کیسهی گردوها را میگذارد زیر صندلی و پوسته گردوها را از توی دامنش جمع میکند، شیشهی کنارش را پایین میبرد و پوستها را میپاشد کنار جاده. بعد هم از دوست پدر میخواهد که یک کم دربارهی گز و طرز درست کردن آن حرف بزند.
دوست پدر انگار که میخواهد قصه تعریف کند، مثل مادربزرگ میگوید “جونم واستون بگه” و تا جلو پاسگاه پلیس در نزدیکیهای اصفهان دربارهی گز حرف میزند. تمام حرفهایش را یادم نیست، اما سال بعد که موضوع انشای کلاس دربارهی سیزدهبدر بود، چون هیچ کجا نرفته بودیم و مادر دوست نداشت سیزدهبدر از خانه بیرون برویم، از خواهر خواستم کمکم کند موضوع انشای کلاس را بنویسم. عصبانی شد: “خودت بنویس، اگه کم شد من هم کمکت میکنم.” اما بعد که دید هیچ کاری نمیکنم و با مداد و دفتر انشایم در آشپزخانه نشستهام تا مادر برگردد، کنارم نشست: “پس چرا همین طور نشستی این جا؟”
نمیخواستم گریه کنم، اما بغض آن قدر گلویم را درد آورده بود که تا خواهر خواست بیرون برود، گریهام گرفت: “آخه چی بنویسم وقتی هیچ وقت سیزدهبدر نرفتیم؟” خواهر مثل مادر که صورتم را میگذاشت روی پستانهایش، دستهایش را دور سرم حلقه کرد، کف دستش را کشید روی صورتم و اشکهایم را پاک کرد: “میتونی دربارهی یه روز دیگه بنویسی. مهم اینه که دربارهی یه روزی بنویسی که با خانواده رفتی بیرون. مثل وقتی میرویم خانهی مادربزرگ یا مثل وقتی میرفتیم شمال.”
آقای معلم هر هفته من را صدا میزد تا انشا بخوانم و برای همین همهی این روزها را در انشاهای قبلی نوشته بودم. به خواهر گفتم. خندید: “دربارهی اصفهان هم نوشتهای؟” متعجب نگاهش کردم. ابروهایش را برد بالا و چشمهایش را گشاد کرد: “به جای این که این جوری نگاه بکنی؛ برو دربارهی اصفهان بنویس. بنویس سیزدهبدر رفتیم ده دوست پدرم و کلی چیزهای تازه دیدم. کسی چه میدونه تو کی اصفهان بودی. پرسیدند هم بگو عید رفتیم و بعد از سیزده برگشتیم.”
با این که مادر دوست نداشت دروغ بگویم و معلمها هم گفته بودند نباید دروغ گفت، آن سال وقتی انشایم را خواندم، آقای معلم بیشتر از همیشه تشویقم کرد: “نه تنها این انشا از تمام انشاهایی که تا حالا نوشتهای بهتر ست که بهترین انشای امسال کلاس بود. آفرین.” و از بچهها خواست که برایم دست بزنند و دو روز که گذشت، گمانم عصر روز چهارشنبه بود که گفت: “قرار ست انشایت را سر صف صبحگاهی بخوانی.” خوشحال شدم اما وقتی خواست که بعد از زنگ آخر بمانم و با او به دفتر آقای مدیر برویم، دیگر خوشحال نبودم. دوست نداشتم پیش آقای مدیر بروم. هیچ کدام از بچهها دوستش نداشتند. بد اخلاق بود و هر وقت میآمد سر صف و سخنرانی میکرد، هیچ کس اجازه نداشت حتا سرفه کند.
به دفتر مدیر که رفتیم، چند تا از معلمها هم هنوز آن جا بودند. مدیر بعد از این که اسم و فامیلم را پرسید و خواست بداند پدر و مادرم چه کارهاند و چند تا خواهر و برادر دارم، پرسید: “کی برای نوشتن انشا کمکت کرده؟” میخواستم جواب بدهم آقای معلم جوابش را داد: “این اولین بارش نیست که انشای خوبی مینویسد. بچهی درس خوانی ست. کتابهای غیر درسی هم میخواند. از آن جا که موضوع انشای این هفتهاش میتواند برای همهی بچهها آموزنده باشد، خواستم که اجازه بدهید آن را در صف صبحگاهی بخواند.” آقای مدیر جواب آقای معلم را نداد و فقط به من نگاه کرد. از ترسم به زمین نگاه کردم: “هیچ کس آقا، حرفهای دوست پدرم یادم بود. بعد هم کبوترخانهها را نشانمان داد.”
آقای مدیر گفت: “پس یک سفر سیاحتی رفته بودی؟” هنوز معنای سیاحت را نمیدانستم، اما جوابش را دادم. پرسید: “جاهای دیگر هم رفتی؟ منارجنبان یا میدان شاه و آن همه کاخ که آن جا هست؟” آنها را سالهای قبل دیده بودم. وقتی هنوز پدر دوستش را نمیشناخت و شبها در هتل میخوابیدیم. به آقای مدیر گفتم. آقای معلم دستش را گذاشت سر شانهام: “موضوع انشای این هفته به مناسبت ایام نوروز بود. از بچهها خواستم که خاطرات خود را از سیزده بدر بنویسند.” آقای مدیر لبخند زد: “پس همه را نوشتهای؟” سرم را تکان دادم و نگفتم دربارهی تعزیه هم نوشته بودم، اما وقتی انشایم را نشان خواهر دادم، خندید: “دیوونه امسال سیزده به در که تعزیه نبود.” و هر چه دربارهی شمر، امام حسین و دو طفلان نوشته بودم، خط زد و من مجبور شدم دوباره انشایم را پاکنویس کنم. مدیر خواست که برایش تعریف کنم چه گونه گز درست میکنند.
حرفهای دوست پدر را که به کمک مادر و خواهر در انشایم نوشته بودم، یادم بود: “گز درختچهای ست خودرو که در اطراف اصفهان سبز میشود. گلهای سپید مایل به رنگ زرد دارد و اگر پشههای مخصوصی نباشند که روی شاخههای آن بنشینند، هیچ وقت گل نمیدهند و اگر گل ندهند نمیتوانند از شیرهی آن که شیرینی خاصی دارد، برای درست کردن گز استفاده کنند. قنادها هم برای درست شدن گز آرد و شکر را میجوشانند و سفت که میشود، از همین شیرهی گز به آن اضافه میکنند.”
مدیر خندید و به آقای معلم نگاه کرد: “صبح شنبه در مراسم صبحگاهی بخواند.” آقای معلم خوشحال دستش را گذاشت پشت شانهام و با هم از دفتر مدیر بیرون آمدیم و من تا خانه، تمام راه را دویدم تا برای مادر و خواهر و بعد پدر تعریف کنم. آن قدر سینهام به خس خس افتاد و گلویم میسوخت که وقتی به خانه رسیدم، دیگر نمیتوانستم نفس بکشم و مادر که دید لبهایم سیاه شده، از خواهر خواست به پدر تلفن بزند و خودش با تاکسی من را برد به بیمارستان.
به هوش که آمدم، شب بود. بانو ایستاده بود کنار پنجره و بیرون را نگاه میکرد. خوشحال شدم. خواستم بانو را صدا بزنم، متوجه شدم که ماسک اکسیژن روی دهانم است. دستم را یواش زدم به نردههای تخت. بانو زود چرخید و من را که دید، آمد کنار تخت نشست. کف دستش را گذاشت روی پیشانیام و با دست دیگرش دستم را مشت کرد. دلم میخواست برایش تعریف کنم که چرا دوباره سینهام خس خس کرده، از گلویم خون آمده و مادر مجبور شده است بیاوردم به بیمارستان. لبخند زد: “پزشک خواسته که امشب را در بیمارستان بستری باشی. من هم کشیک شبم و همهاش کنار تو. مادر و خواهرت هم تمام مدت این جا بودند. نیم ساعت پیش که پدرت آمد و با پزشک حرف زد، آنها را با خودش برد. فردا باز میآیند ملاقاتت و اگر دیگه به کپسول اکشیزن و این چیزهای بیمارستان احتیاج نداشته باشی با خودشون میبردند خونه. فقط باید قول بدهی که باز ندوی. فوتبال و این بازیهای دویدنی را هم نکنی.” با چشمهایم جوابش را میدهم و برای این که خاطرش جمع باشد، چند بار هم سرم را تکان میدهم. باز لبخند میزند: “از این که قول میدی خیلی خوشحالم.” و بعد ماسک را از روی دهانم برمیدارد: “میتونی گاهی ماسک را از روی دهانت برداری و یکی دو کلمه بگی. فقط همین. چند کلمه یا چند ثانیه. نباید یک دقیقه بشه.” نفس عمیق میکشم: “میدانی چی شد؟” ماسک را باز روی دهانم میگذارد: “بله، اما دوست دارم خودت هم برام تعریف کنی. نمیدونستم اصفهان که رفتی تعزیه هم تماشا کردی و بعد هم شمر تو را نشانده ترک موتورسیکلتش و یک دور چرخانده.”