منصور کوشان: شاهد (رمان)، بخش پنجم

رمانی شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل. می‌خوانید:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۷

بانو هم که خواست شلوارم را در بیاورم، از ترس دیدن ران‌های لاغرم، ننوشتم می‌خواستم زیر سقف محل توقف موتورسیکلت‌ها و ماشین‌ها بروم که خیس شدم. نرفته بودم. یادم رفته بود.

گفت: “اگه زیر سقف رفته بودی خیس نمی‌شدی.” و همان سقف  را نشانم داد. جوابش را ننوشتم.

گفت: “در عوض رقص و آواز ماهی‌ها را تماشا کردی.”

صدای آواز ماهی‌ها را نشنیده بودم. حتا فکر نکرده بودم که وقتی باران می‌آید ماهی‌ها می‌رقصند و دهانشان را باز می‌کنند تا دانه‌های باران را پیش از آلوده شدن به آب حوض بنوشند.

پایم که لیز خورد و نه توانستم ماهی بگیرم و نه ماه در حوض را، پزشک گفت: “دانه‌های روی بدنش ناشی از آلودگی آب‌های حوض ست.” بعد هم تا مدت‌ها اجازه نداد که بیرون بروم.

از پشت پنجره‌ی اتاقم حوض را چون دریاچه‌ای می‌دیدم که لی‌پو شاعر چینی در آن ماه را دیده بود و در آغوش گرفته بود. این را برای پزشک ننوشتم، اما برای بانو که نوشتم، گفت: “اما تو که نه شاعری، نه لی‌پو و نه چینی. تو فقط ماه را دیده‌ای، آن هم نه در دریاچه، در یک حوض فکسنی پر از برگ و لجن که ماهی‌ها هم در آن خفه می‌شوند.”

ننوشتم اما من در آب‌های زلال دریای شمال احساس خفگی کردم. همان وقتی که با پدر به شمال رفته بودم و مادر و خواهر بعد آمدند و در ساحل روی ماسه‌ها دراز کشیده بودند تا پوست‌هایشان خوش‌رنگ شود. یک سال بعد از وقتی که مادر ناگهان تصمیم گرفت دیگر برایم لالایی نگوید.

گفت: “دیگه بزرگ شده‌ای. لالایی را برای بچه‌های کوچک می‌خونند.”

بزرگ شدن، حرفی است که هنوز هم یادآوری‌اش آزارم می‌دهد. در خیلی از شب‌هایی که در آسایشگاه آرزو می‌کردم خوابم ببرد و نمی‌برد، می‌دانستم که اگر بانو بیاید و برایم لالایی بگوید خوابم می‌برد. حتا همین حالا هم همین احساس را دارم. دلم می‌خواهد مادر بود یا بانو زودتر می‌رسید و لالایی می‌گفت تا روی همین صندلی چرخدار خوابم ببرد. تا مدت‌ها احساس می‌کردم آن طور که همه تصور می‌کنند بزرگ نشده‌ام. هم چنان خودم را کودکی می‌دانستم که تاریکی اتاقش را بهانه می‌کرد تا مجبور نباشد تنها بخوابد.

با این که زودتر از شب‌های پیش خسته شده‌ام، اما ترجیح می‌دهم به نوشتن ادامه بدهم. یادم است در آسایشگاه هم بانو بیش‌تر غروب‌ها می‌آمد کنارم. دلم می‌خواست پزشک مرخصم می‌کرد و از بانو خواهش می‌کردم در شهر بچرخاندم. به خصوص در خیابان‌ها و کوچه‌هایی که از آن‌ها خیلی خاطره داشتم. دلم برای همه‌ی آن روزهایی که به سختی دنبال مادر و خواهر می‌دویدم تنگ شده است. حتا برای آن سرفه‌ها با این که خیلی آزارم می‌دادند. تا یادم می‌آید در دوران کودکی همیشه می‌دویدم و نفس نفس می‌زدم. انگار همین دیروز بود یا یک لحظه پیش که نمی‌توانم راحت بنشینم.

هنوز بانو نیامده است و تاریکی‌ پشت پنجره با فضای آشپزخانه یکی شده‌ که سرم سنگین می‌شود. روی صندلی‌ چرخدارم خم می‌شوم تا راحت‌تر نفس بکشم. زمان زیادی نمی‌گذرد که باز کلافه می‌شوم. یاد حرف بانو می‌افتم: “به جای یک جا نشستن و بغ کردن خودت را سرگرم کن.”

هیچ کاری جز نوشتن به خاطرم نمی‌آید. نمی‌نویسم. از این که مدت‌ها است دیگر هیچ آرزویی ندارم، خواب‌رویاها و کابوس‌هایم هم خیلی کم شده‌اند، خوشحالم. راحت روی صندلی‌ چرخدارم می‌نشینم. هیچ تصویری نمی‌ترساندم. می‌دانم آن‌چه به یاد می‌آورم، همه‌ی آن چه که از مادر و پدر شنیده‌ام، مادربزرگ گفته است یا سال‌ها شاهد بوده‌ام، وقایعی است که اتفاق افتاده است و من خواسته یا ناخواسته در آن نقش داشته‌ام.

از گفت و گوی پزشک و صحاف شنیده‌ام مدت زیادی زنده نمی‌مانم. هنوز هم صدایش را می‌شنوم. سفارش‌های لازم را هم می‌کند. برای این که کمتر درد بکشم یک شیشه‌ی پروفن و والیوم روی میز آشپزخانه می‌گذارد. پیش از رفتن هم، می‌گوید: “اگر چیزی لازم دارد برایش تهیه کنید.” بعد از این که اجازه می‌دهد در خانه باشم تشکر می‌کنم. می‌دانم برایش مسئولیت دارد.

مدتی بود که هر روز بهتر می‌شدم. حتا اگر هوا خوب بود تنهایی با صندلی‌ چرخدارم به حیاط آسایشگاه می‌رفتم. با گل‌ها، پرنده‌ها و بیش‌تر از همه با فواره‌ی آب حوض اُخت شده‌ بودم. دوست نداشتم کسی همراهم باشد.

بانو هم فقط وقتی تنها بودم به سراغم می‌آمد. چیزی می‌گفت یا می‌پرسید و من اگر دوست داشتم جوابش را می‌دادم. هنوز نمی‌توانستم حرف بزنم. روی کاغذ می‌نوشتم. یک بار هم می‌نویسم: “تو بانوی تمام عیار منی” می‌خندد. می‌داند در تمام یادداشت‌هایم می‌نویسم بانو.

حافظه‌ام را که به دست می‌آورم نام او خاطره‌هایم را زنده می‌کند. همه جا هم با من است و هم نیست. تحمل نگاه دیگران را ندارد. دوست ندارد نگاهش کنند. مادر و خواهر هم که دوست دارند، تا پدر نمی‌خواهد که ببیندشان، دیگر دیده نمی‌شوند. می‌دانم اگر بنویسم مادر و دختر بهتر است اما نمی‌توانم. در خواهر کششی است که با نوشتن آن ارضا می‌شوم. همان طور که نوشتن بانو به فعال شدن حافظه‌ام کمک می‌کند. شاید هم اگر بانو به سراغم نمی‌آمد هرگز گذشته را به یاد نمی‌آوردم.

پزشک گفت: “دچار فراموشی شده‌ای.”

بارها گفته‌ است، اما من فقط روزی را به خاطر می‌آورم که بانو نرفته است و تمام شب کنارم می‌ماند. به هوش که آمدم دیدم کنارم نشسته است. هنوز خواب‌رویاها و کابوس‌ها به سراغم نیامده بودند. برای پزشک که نوشتم چه خواب‌هایی می‌بینم، ناراحت ‌شد. می‌فهمیدم. ‌پرسید: “دیگر چه به خاطرت می‌آید؟” باز که می‌نویسم دیگر توجه نمی‌کند. یقین دارد نمی‌فهمم. می‌فهمم. می‌نویسم که می‌فهمم. می‌فهمم که می‌نویسم. خوشحال می‌شود. دستم را در دست‌هایش می‌گیرد. می‌گوید: “شروع شد.”

نمی‌پرسم منظورش چیست. نمی‌نویسم بانو که تا صبح روی تختخواب کنارم می‌نشیند، دستش را که روی صورتم ‌می‌کشد مادر را می‌بینم، خواهر را هم، اما فقط مادر را صدا می‌زنم. صدای خودم را می‌شنوم که بلند می‌شوم. نمی‌خواهم بانو ناراحت شود. یقین دارم از این که مادر را صدا می‌زنم ناراحت می‌شود. ناراحت که می‌شود، نمی‌ماند. وقتی هم نمی‌ماند ناراحت نمی‌شوم، اما هیچ وقت نمی‌نویسم. دوست دارم که کنارم باشد. دوست دارم که در خواب و بیداری‌هایم فقط او را صدا بزنم. برایش که می‌نویسم، خوشحال می‌شود، نمی‌رود. کنارم می‌نشیند. لبخند می‌زند. فکر‌ می‌کنم بنویسم چرا گفته‌ام مادر. چون نمی‌خواهم بنویسم یادم نمی‌آید. دست‌هایش را می‌گذارد روی شانه‌هایم: “بهتره دراز بکشی. نباید زیاد بنشینی.” نمی‌دانم نباید زیاد بنشینم.

هیچ وقت نمی‌دیدم که چه گونه کمر و پاهایم را به تختخواب می‌بندند. دوست نداشتم. دلم می‌خواست همراه با بانو همه جا بروم. مادر و خواهر را پیدا کنم. می‌دانم وقتی آن‌ها را پیدا می‌کنم دیگر غصه‌ای ندارم.

بانو می‌گوید: “برای ‌پزشک بنویس تا تسمه‌ها را باز کنند.”

می‌دانم نمی‌خواهند از روی تختخواب بیفتم یا شب و نصف شب جایی بروم.

می‌گوید: “می‌روی، چند شب پیش رفته بودی و ا‌یستاده بودی زیر باران، کنار نرده‌های حیاط آسایشگاه.” و همان جا را نشانم می‌دهد. یادم نمی‌آید.

می‌گوید: “اگه نرده‌ها نبود حتم بیش‌تر می‌رفتی و بلایی سر خودت می‌آوردی.”

نمی‌نویسم دلم برایش تنگ می‌شود. برای مادر و خواهر هم. می‌خواهم بروم به کتابفروشی. می‌دانم آن جا که باشم مادر و خواهر می‌آیند، بانو هم. در کتابفروشی که کار می‌کردم می‌دیدم که می‌آیند. نمی‌توانم تسمه‌ها را باز کنم. نمی‌نویسم بانو باز می‌کند. نمی‌خواهم ناراحتش کنم. دوباره دراز می‌کشم.

پزشک که می‌آید می‌بینم بانو هم می‌آید. شاید هم او به پزشک می‌گوید که بیاید. می‌آید که معاینه‌ام کند و احوالم را بپرسد. یادم است. هنوز یادم است که برای پزشک بنویسم تسمه‌ها را باز کند. پزشک معاینه‌اش تمام می‌شود، اما نمی‌نویسم. نمی‌دانم چه طور بنویسم؟ دلم نمی‌خواهد چیزی بنویسم که باز پزشک ناراحت شود. بانو اشاره می‌کند که بنویسم. فقط نگاهش می‌‌کنم. روی صورتم خم می‌شود. به عمد پستان‌هایش را فشار می‌دهد روی دهانم. نمی‌خواهد صدای خر خر نفس‌هایم را بشنوند. وقتی نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم به نفس تنگی می‌افتم و سینه‌ام خر خر می‌کند.

پزشک که حواسش نیست، بانو آهسته در گوشم حرف می‌زند: “بنویس مادر و خواهر گم شده‌‌اند. پدر که می‌میرد گم می‌شوند.” می‌دانم مادر و خواهر گم نشده‌‌اند، اما می‌نویسم. پزشک خوشحال نگاهم می‌کند. می‌گوید: “دنبال من بیا.”

اولین بار است که با پزشک می‌روم. نمی‌دانم کجا باید برویم. جلو حمام می‌ایستد. من هم سایه به سایه‌ی او طوری می‌ایستم که بتوانم بانو را ببینم.

می‌گوید: “لباس‌هایت را در بیاور و برو زیر دوش.” می‌نویسم: “صبح حمام رفتم.” نمی‌نویسم با بانو.

با مادر هم که حمام می‌رفتم دوست نداشتم مادر شورتم را دربیاورد اما نمی‌گفتم. مادر پاهایم را که به هم چسبانیده بودم آرام آرام لیف می‌کشید تا پر از کف شود. کف‌ها که بالا می‌آمدند و می‌دانستم که دیگر دودولم دیده نمی‌شود زانوهایم را شل می‌کردم تا مادر راحت‌تر شورتم را درآورد و همان طور که لبخند می‌زند کشاله‌های رانم را لیف بکشد: “عرق می‌کنند و اگر خوب شسته نشند قارچ می‌گیری.”

نمی‌گفت چه نوع قارچی و تا وقتی کلاس هفتم را تمام نکرده بودم هنوز نمی‌دانستم که قارچ‌‌ها، که هیچ وقت آن‌ها را در کشاله‌های رانم ندیدم، نوعی از گیاه است و انواع سمی و غیر سمی دارند که بیش‌تر در مناطق مرطوب و جنگلی سبز می‌شود. چند سال بعد هم که از مادربزرگ پرسیدم هیچ وقت قارچ دیده است، با تعجب به ‌پدربزرگ گفت: “ببین چه دوره و زمانه‌ای شده که نوه‌ی سیزده ساله‌ات نه تنها تا امروز قارچ نخورده که حتا ندیده ست.” پدربزرگ قول می‌دهد که تابستان من را با خودش به شمال ببرد تا با هم از کنار درخت‌های تنومند داخل جنگل قارچ بچینیم و همان جا روی آتش کباب کنیم. مادربزرگ ناراحت سرش را تکان می‌دهد. نمی‌خواهد یاد پدربزرگ بیاورد که مادر اجازه نمی‌دهد به شمال بروم.

مادر می‌گوید: “آب و هوای آن جا برات خوب نیست و دکتر گفته‌ نباید در مناطق سردسیر و باران‌خیز باشی.”

پدر به مادر قول می‌دهد من را به دریا و جنگل نمی‌برد و بیش از دو روز آن جا نمی‌مانیم. مادر هم هر چه قرص و شربت در قفسه‌ی داروهای آشپزخانه بود می‌ریزد داخل یک کیف کوچک و به پدر می‌دهد تا اگر باز سرفه‌های شدید کردم هر دو ساعت دو قرص بخورم و هر نیم ساعت یک قاشق مرباخوری شربت و خیلی سریع برگردیم.

مادر که حرف می‌زد و لباس‌هایم را در ساک می‌گذاشت پدر فقط لبخند می‌زد. مادر که می‌دانست پدر بالای سرش ایستاده و دارد خال میان کتف‌هایش را نگاه می‌کند نه سرش را بلند می‌کرد و نه به طرف پدر می‌چرخید. منتظر بود پدر خم شود و مثل همیشه خال او را ببوسد و دست‌هایش را دور شانه‌های او حلقه کند.

پدر هم هنوز مادر زیپ ساک را نبسته بود که پاهایش را از هم باز کرد، خم شد و بدون این که مادر را بغل کند، پیشانی‌اش را گذاشت روی برآمدگی‌ پشت گردن مادر. من به خواهر نگاه کردم که نخواسته بود بوسیدن پدر را نگاه کند و داشت به اتاقش می‌رفت.

پدر خیلی زود بلند شد. نگفت که دیر شده است و اگر حرکت نکنیم مجبور می‌شویم بیش‌تر راه را در شب حرکت کنیم. مادر هم نگفت که پدر عجله دارد که تا پیش از بسته شدن قهوه‌خانه‌ی سر راه خودش را به آن جا برساند و یک شکم سیر میرزاقاسمی و باقالی‌قاتوق بخورد. فقط گفت: “مبادا که به سرت بزند و به بچه هم از همین آشغال‌های شمالی بخورانی.”

پدر ساک را برداشت و در حالی که در آستانه‌ی در ایستاده بود دستش را برای مادر تکان داد. خواهر از اتاقش بیرون آمد و همان جا ایستاد. پدر برای او هم دست تکان داد. مادر همان طور که از بغل پدر بیرون می‌آمد کنارم نشست و  دست‌هایش را دور شانه‌هایم حلقه کرد و بعد پشت گردنم را بوسید. من به خواهر نگاه کردم که انگار بغض کرده بود. دلم می‌خواست او هم بغلم کند و ببوسدم.

مادر گفت: “مواظب خودت باش و به حرف‌های مادربزرگ و پدربزرگ هم گوش کن.”

سرم را تکان دادم و به پدر نگاه کردم که بیرون ایستاده بود. خواهر دوید و سرم را گذاشت روی شکمش و دو باره به سرعت برگشت و همان جا جلو در اتاقش ایستاد. مادر لبخند زد و تا بیرون می‌رفتم همان طور نگاهم کرد.

در تمام راه پدر از روزهایی تعریف کرد که هنوز به دنیا نیامده بودم و همه توجه او و مادر به خواهر بوده است و هر وقت نمی‌خواسته تنهایی جایی برود خواهر را با خودش می‌برده است. نمی‌خواسته باز هم بچه‌دار بشود. مادر اصرار می‌کند. پدر تا مدت‌ها فکر می‌کند می‌تواند با حضور مادر و خواهر در خانه خوشبخت باشد، اما مادر انگار که در نگاهش دیده باشد، هر بار که فرصتی به دست می‌آورد از فرزندی صحبت می‌کند که پدر می‌تواند بیش‌تر با او اخت باشد. هیچ کدام یقین نداشته‌اند که اگر مادر باز حامله شود پسر می‌زاید. برایشان مهم هم نبوده است. همان طور که وقتی مادر خواهر را حامله است هیچ وقت به جنسیت او فکر نمی‌کنند.

پدر هر روز که از سر کار بازمی‌گردد پیش از هر کاری گوشش را روی شکم مادر می‌گذارد و نفسش را در سینه حبس می‌کند تا صدای ضربان قلب خواهر را بشنود. مأموریت هم که می‌رود فقط دلتنگ گرمای تن مادر و ضربان قلب خواهر می‌شود و لحظه‌شماری می‌کند تا بازگردد. ‌در آخرین مأموریتش هم هنوز منتظر تولد خواهر نیست.

مادر اما در همان روزهایی که لحظه‌شماری می‌کند درد زایمان امانش را می‌گیرد. به مادربزرگ خبر می‌دهد. به بیمارستان می‌روند. خواهر نزدیک هفت ماه بعد از ازدواج پدر و مادر متولد می‌شود. دختر درشتی با پوستی گندم‌گون و مژه‌هایی بلند. پدربزرگ شاد از داشتن نوه به پدر خبر می‌دهد. پدر فردای همان روز از مأموریت بازمی‌گردد. خوشحال از داشتن فرزند، در راه به چه گونگی پرورش خواهر می‌اندیشد. پیش از این هم بارها با مادر در باره‌ی او حرف زده‌اند و ‌اندیشیده‌اند. اما در راه  بیش‌تر احساس نگرانی و مسـئولیت می‌کند. به نظرش خواهر دست کم دو ماهی زودتر متولد شده است و مراقبت ویژه لازم دارد. حتا فکر می‌کند شاید بهتر باشد مدتی را به سر کار نرود، مرخصی بدون حقوق بگیرد، در خانه بماند تا هم کمک مادر باشد و هم بهتر مراقب خواهر. بدون آن که به درستی بداند چرا، آرام آرام از شادی‌اش کاسته می‌شود. به بیمارستان هم که می‌رود مادر را شاد نمی‌بیند. در چشم‌هایش نگرانی موج می‌زند. ساعت‌ها کنارش می‌نشیند. می‌کوشد به مادر نشان بدهد که هیچ چیز تغییر نمی‌کند، تغییر نخواهد کرد، قول می‌دهد همان طور دوستش داشته باشد که پیش از آن داشته است. نمی‌تواند. نمی‌فهمد چرا. حتا شب را هم در بیمارستان می‌خوابد. گاه هم خواب و بیدار بلند می‌شود و بالای سر مادر می‌رود. مادر را بیدار می‌بیند. او را در آغوش می‌گیرد. می‌کوشد با ناز و نوازش‌هایش، با بوسه‌هایی که به سر تا پای مادر می‌کند، به او آرامش بدهد.

بغض مادر می‌ترکد. با گریه از آجودان حرف می‌زند و از پدرش. از این که جوان بوده است و فضای خانه سرهنگ تحمل ناپذیر، به آجودان امید می‌بندد. تنها مردی که سرهنگ از دیدنش اخم نمی‌کند، امر و نهی نمی‌کند، آمد و شدهای مدامش را ایراد نمی‌گیرد. حتا اجازه می‌دهد مادر با او به ‌مسافرت برود. مادر میان بغض‌هایش پدرش را نمی‌بخشد، آجودان را هم. دست‌هایش را بلند می‌کند و در هوا چنگ می‌زند. دلش می‌خواهد آخرین سفرش با آجودان را فراموش کند. پدر حرفی نمی‌زند. به نظرش لرزش تن مادر چنان شدید و نامتعارف می‌نماید که حتا خیال می‌کند هذیان می‌گوید. هذیانی که در آن، پدر تمام تصوراتش را در مهی انبوه گم می‌کند و دنیای خود، مادر و خواهر را تیره و تار می‌بیند. از وحشت این که فردا دوستان و همکارانش چه خواهند گفت، دست و پایش کرخت می‌شود. می‌داند تا این حد تحمل حرف دیگران را ندارد.

از مدرسه که برگشتم، پدر گفت: “جلوی جماعت را نمی‌توان گرفت. مثل گله‌ی رمیده می‌مانند، بی‌شعور و بی‌رحم.”

بعد انگار که ناراحت شده باشد من هم حرفش را شنیده‌ام دستش را گذاشت میان کتف‌هایم و گفت: “وقتی سرفه می‌کنی بهتر ست که کمی خم بشوی.”

از بیمارستان که برمی‌گشتم تمام راه ‌را می‌دویدم. می‌دویدم که سرفه می‌کردم. نمی‌خواستم دیر برسم. دیر شده بود. می‌دویدم و به حرف‌های بانو فکر می‌کردم. به فاسق زن مردی که در بیمارستان خوابیده بود. هر چه بیش‌تر می‌دویدم بیش‌تر می‌ترسیدم. وارد خانه که شدم هنوز سرفه می‌کردم. از نزدیک خانه ندویده بودم، اما باز سرفه می‌کردم. مادر گفته بود نباید بدوم، فوتبال هم نباید بازی کنم. بازی می‌کردم. نمی‌گفتم. زود می‌آمدم خانه. دیر شده بود. به بچه‌ها نگفتم مادر و خواهر می‌روند بیرون و باید زود بروم. می‌خواستم بازی تمام بشود. فوتبال بازی می‌کردیم. می‌بایست زود تمام می‌شد. گل که می‌زدیم برنده می‌شدیم. همیشه زود گل می‌شد. اگر ما گل نمی‌زدیم آن‌ها می‌زدند. نزدند. ما هم نزدیم. هی پاس می‌دادیم. شوت هم می‌کردیم گل نمی‌شد. شوت‌های آن‌ها هم گل نمی‌شد. می‌رفت بیرون. بچه‌ها توپ را پس نمی‌دادند. می‌خواستند بازی کنند. شوخی می‌کردند. نگفتم شوخی نکنید. بزرگ‌تر از من بودند. کلاس پنجم بودند، شاید. می‌خواستم زود بروم خانه. نگفتم. می‌گفتم می‌گفتند برو. نمی‌خواستم بروم. باید بازی تمام می‌شد. هر کی برنده بود فردا هم بازی می‌کرد. خیلی بودیم. بچه‌های همه‌ی کلاس‌ها بودند. می‌خواستند بازی ‌کنند.

معلم گفت: “تو فقط می‌تونی والیبال بازی کنی.” دوست نداشتم. گفت: “مادرت گفته.” گفتم: “به مادرم گفتم گفت باشد.” نگفته بودم. مادر هم نگفته بود. می‌گفتم می‌گفت: “خسته می‌شوی، سرفه می‌کنی.” سرفه می‌کردم. آخرش ما گل نزدیم. خسته شده بودیم. دیر هم شده بود. مادر می‌رفت بیرون، خواهر هم. پدر دیر می‌آمد. کار می‌کرد. خانه که می‌آمد خسته بود. خسته شدیم که گل شد. دیگر بازی نکردم. کیفم را برداشتم. می‌خواستم زود برسم خانه. دویدم. خیلی دویده بودم. زود خسته می‌شدم. اگر نمی‌ایستادم هی سرفه می‌کردم. سینه‌ام می‌سوخت. پهلوم هم درد می‌گرفت. به مادر نمی‌گفتم، به خواهر هم. به خواهر گفته بودم که به مادر گفته بود. مادر گفت: “چرا این قدر دیر رسیدی؟” پیراهن آبی‌اش را پوشیده بود و می‌خواست برود بیرون، خواهر هم. خواهر گفت: “براش کلید درست کنید.” پدر گفت: “هنوز بچه‌ ست.” بچه نبودم. کلاس سوم بودم. مادر گفت: “روزها زود بر می‌گرده خانه. کلید لازم نداره.” خانه که می‌رسیدم مادر برایم آب‌میوه درست می‌کرد. فقط آب سیب دوست داشتم. گفت: “آب پرتقال هم باید بخوری. برات خوبه.” ترش بود. سینه‌ام می‌سوخت. نمی‌خواستم سرفه کنم. سرفه که می‌کردم می‌گفت غذا بخورم و بخوابم. نمی‌خواستم بخوابم. مادر می‌رفت بیرون، خواهر هم. اگر نمی‌رفت می‌نشستم تو اتاقم و بازی می‌کردم. سر و صدا هم نمی‌کردم. می‌خواستم صدای مادر را گوش کنم. با خواهر حرف می‌زد. خواهر زود می‌آمد خانه. مشق‌هایش را تو آشپزخانه می‌کرد. من مشق نداشتم. زود تمام می‌شد. خواهر شعر هم می‌خواند. مادر دوست نداشت. خواهر تو اتاقش می‌خواند، بلند بلند می‌خواند. من که می‌خواندم سرفه می‌کردم. نزدیک خانه ندویدم. نمی‌خواستم سرفه کنم.

مادر پرسید: “چرا سرفه می‌کنی؟”

تو آشپزخانه بود، خواهر هم. پشت پنجره ایستاده بود. انگار خواسته بود سایه را ببیند. خوشحال شدم. در خانه باز بود. مادر به خواهر گفته بود در را باز بگذارد. می‌دانست که زود می‌آمدم. به جز روزی که رفتم به بیمارستان هر روز زود می‌آمدم. آن روز هم مجبور شدم تمام راه بیمارستان تا خانه را بدوم. ترسیده بودم مأمورها بفهمند که خواسته‌ام با مرد همکاری کنم تا فاسق زنش را بکشد. نزدیک خانه که رسیدم دیگر ندویدم. نمی‌خواستم مادر بپرسد چرا ترسیده‌ام. بعد از مدرسه هم بازی که نمی‌کردم نمی‌دویدم. سرفه هم نمی‌کردم. می‌رفتم تو آشپزخانه. می‌نشستم تا مادر برایم آب‌میوه درست کند. گفت: “برو آب‌میوه‌ت را بخور.”  نرفتم. رفتم توالت. شاش نداشتم. تو مدرسه رفته بودم توالت. می‌خواستم یک جایی بنشینم. وقتی می‌نشستم تند تند نفس نمی‌کشیدم. سرفه هم نمی‌کردم. مادر صدایم زد. جواب ندادم. خواهر آمد پشت در توالت: “چه‌کار می‌کنی؟” می‌خواست بداند حالم خوب است یا نه. گفتم: “می‌خواهم دست‌هایم را بشورم.” گفت: “چه پسر خوبی شده” به مادر گفت. مادر گفت: “مدرسه که فقط جای درس خواندن نیست. معلم همه چیز به بچه یاد می‌ده.”

معلم گفته بود. مادر هم گفته بود. یادم رفته بود.‌ بعد مادر دیگر حرف نزد، خواهر هم. ترسیدم. نمی‌خواستم تنها تو خانه باشم. رفتم تو آشپزخانه. مادر نبود، خواهر هم. بیش‌تر ترسیدم. از پنجره بیرون را نگاه نکردم. نمی‌خواستم سایه را ببینم. می‌دانستم وقتی مادر نیست یا وقتی هنوز پدر وارد نشده است سایه نیست، اما باز هم می‌ترسیدم. تا پشت در خانه رفتم. می‌خواستم مطمئن شوم که در باز نیست. باز نبود. برگشتم. در حمام باز بود. از حمام که بیرون آمدم رفتم تو حیاط. به مادر نگفتم. می‌گفتم می‌گفت نروم. رفتم بیرون که سرما خوردم. بیمار شدم. مادر گفت: “بهتره فردا مدرسه نری.” دوست داشتم که بروم. نرفته بودم که تمام صفحه‌های دفترم سپید بود. اگر سپید نبود مادر نمی‌گفت تو خانه مشق بنویسم. ننوشتم. نقاشی کشیدم. عکس نقاشی‌های کتابم را نکشیدم. سخت بود. دوست نداشتم. شکل مادر نبودند. شکل پدر هم. خواهر هم گفت شکل هیچ کس نیستند. نقاشی‌های تو کتاب قصه‌هایم را کشیدم. پدر خریده بود، خواهر هم. مادر نمی‌خرید. دوست نداشت. اسباب بازی می‌خرید. برای تولدم هم دوچرخه خرید. تو حیاط بازی می‌کردم. گفت: “نباید بیرون بری. ماشین می‌آد.” خیلی که بازی می‌کردم سرم گیج می‌رفت. نمی‌توانستم باز هم دور بزنم. سرفه می‌کردم. مادر گفت: “در هوای سرد نباید بیرون بری.” گفتم: “سردم نیست.” سرد بود. برف آمده بود. کف حیاط یخ بسته بود. می‌ترسیدم. می‌خواستم مادر که رفت بیرون، خواهر هم، من هم بروم. مادر نرفت بیرون. هر روز می‌رفت. غروب که ‌شد به خواهر گفت: “کجایی؟ بیا این جا تو آشپزخانه. حوصله‌ام سررفته. تو این هوا که نمی‌شه رفت بیرون.” به خواهر گفت: “رفته بیرون که مریض شده، مواظبش باش.” بیرون نرفته بودم. تو راه سینما سرما خوردم. پدر خواست همه‌مان را ببرد به سینما که بیرون رفتیم. سینما تعطیل بود. برگشتیم خانه. پدر باز مثل هر روز صبح رفت سر کار. مادر گفت: “اگه امروز هم بیرون نرم، دق می‌کنم.” مادر تا مدت‌ها به خاطر من نمی‌تواند حتا تا سر خیابان برود.

پدر ماشینش را آورده بود جلو در خانه. مادر دور سرم را هم پتو پیچید. مادربزرگ خریده بود. سبک بود. مثل پتوی خواهر سنگین نبود. خواهر در ماشین را باز کرد. مادر سوار شد. پدر من را برد پهلوی مادر نشاند. خواهر هم کنارم نشست. مادر گفت: “این طور بهتر گرم می‌مونی.”

مادر همیشه جلو می‌نشست. فقط من و خواهر عقب می‌نشستیم. پهلوی مادر گرم بود، پهلوی خواهر هم. درهای ماشین سرد بود که چسبیده بودند به من. دلم می‌خواست همیشه هوا سرد باشد تا مادر عقب بنشیند، پهلوی من. دستش را هم دورم بگیرد. فقط دور پدر می‌گرفت. بوسش هم می‌کرد. من را که بوس می‌کرد دستش‌هایش را می‌گذاشت سر شانه‌هایم. کوچک که بودم می‌نشاندم روی زانوهایش. سرم را می‌گذاشتم روی پستان‌هایش. بزرگ بودند. من هم دیگر بزرگ شده بودم. سرفه که می‌کردم دست‌هایم تفی می‌شد. به مادر نگفتم. لب‌هایم را که دید، ترسید. به پدر گفت: “لب‌هاش سیاه شده‌اند.” پدر گفت: “کیسه را بگیر جلوی دهانش” و بیش‌تر به ماشینش گاز داد. بعد باز گفت: “تمام پول نفت را می‌چاپند. چرا باید این شهر فقط یک بیمارستان مجهز داشته باشد؟” مادر گفت: “حالا خواهش می‌کنم عصبانی نشو، مواظب رانندگی‌ت باش.”پدر گفت: “پرونده‌اش را آوردی؟” مادر گفت: “نه، بچه داشت خفه می‌شد تو انتظاری داری من به فکر پرونده‌اش باشم.”

دیده بودم. مادر تمام نسخه‌ها و یادداشت‌های پزشک و بیمارستان را گذاشته بود داخل یک کیسه و هر وقت می‌خواستیم برویم بیمارستان یا پیش پزشک آن را از داخل کمد تو اتاقش برمی‌داشت. به دعوت شاطر هم که رفته بودیم برای گلاب‌گیری، مادر فراموش کرده بود قرص‌های ضد حساسیت را بردارد.

شاطر فکر می‌کرد سفر و شرکت در مراسم گلابگیری حالم را بهتر می‌کند. نگفت مادر و خواهر هم می‌آیند. خودم هم به چنین امکانی فکر نکرده بودم. بیش‌تر حضور بانو را احتمال می‌دادم. بانو و شاطر سال گذشته هم رفته بودند. در کتاب “حضور ماوراءالطبیعه‌ی جسم” درباره‌ی آداب چیدن گل و چه گونگی به دست آوردن گلاب خوانده بودم. شاید هم شاطر به همین خاطر دعوتم کرده بود. در روایت کاتب هم اشاره‌ای به حضور مادر و خواهر نشده بود. در حاشیه‌ی صفحه با مرکبی به رنگ زعفران نوشته شده بود: “جسم به بو شناخته شود و بو به جسم چنان که بانو به هر دو.”

مفهوم این جمله را وقتی دریافتم که شرح کیفیت و کارکرد حس بویایی را می‌خواندم.

در آن دشت پر از گل و آن روز آفتابی گرم، بوی عطر گل‌ها که انگار موجی از ذرات آن در هوا معلق بود، تنها از طریق بویایی حس نمی‌شد. حضور عطر را روی پوست هم می‌شد احساس کرد. شبنمی از بو که روی صورتم نشست پلک‌هایم کرخت شدند. به ‌سختی می‌توانستم آن‌ها را باز نگه دارم. چند بار هم که دستمال روی صورتم کشیدم بی‌فایده بود. هیچ چیز نبود که پوشیده از ذرات بو نباشد. مادر و خواهر هم شاید از شدت حضور سنگین بو روی لباس‌هایشان بود که آن‌ها را در آورده بودند. مثل تمام زنان، نیم عریان در میان بوته‌های گل می‌چرخیدند و سبدهایشان را از گلبرگ‌ها می‌انباشتند.

خواهر سبد نداشت. هر گلبرگ را که می‌چید، انگار که پروانه‌ای را میان دو انگشتش گرفته باشد، در بالای سبد در دست مادر رها می‌کرد. پروانه پروازکنان، انگار که بال‌هایش سنگین بود، نرم روی سبد می‌نشست. گاه هم انگار نسیمی وزیده باشد گلبرگ‌ها در فضا می‌ماندند. هر بار که موفق می‌شدم چشم‌هایم را باز کنم، ابتدا پروانه‌ها را می‌دیدم که مثل سایبانی بالای سر زنان پرواز می‌کردند. انگار می‌دانستند پرتو آفتاب پوست‌های برهنه‌‌ی آن‌ها را می‌سوزاند. بعد لایه‌ی نازکی از ابر را دیدم که به رنگ زرد، نارنجی و سرخ روی پستان‌های مادر و خواهر می‌لغزید و خط باریکی از شیر در آن شناور می‌شد. این تنها وقتی بود که دیگر نمی‌توانستم ذرات بوی گل‌ها را ببینم.

۸

هنوز چند شب نگذشته است که بانو پرونده‌ی پزشکی‌ام را می‌خواند، کنارم می‌نشیند، دستش را بالای رانم می‌گذارد و می‌خواهد که روزهای بعد از رفتن از خانه‌ را به یاد بیاورم. وقتی را که از خانه‌ی مادربزرگ برمی‌گردم و دیگر مادر و خواهر را نمی‌بینم. یقین دارد مادر و خواهر بوده‌اند، من هم تا مدت‌ها با آن‌ها زندگی کرده‌ام، اما به خاطر نمی‌آورم. نمی‌توانم مجابش کنم که آن چه می‌نویسم عین واقعیت است.

می‌نویسم: “یادمه که وقتی به خانه آمدم، نه تنها مادر و خواهر نبودند که عکس‌هایشان هم نبود.”

می‌پرسد: “کجا ممکنه رفته باشند؟ سعی کن آن روزها را به یاد بیاری!”

مدتی فکر می‌کنم. چیزی یادم نمی‌آید. مدت‌ها بود که نمی‌توانستم فکر کنم مادر و خواهر کجا رفته‌اند؟ حتا نتوانستم از خودم بپرسم چرا رفته‌اند؟ فقط روزهای نخست تا تلفن زنگ می‌زد می‌پنداشتم مادر و خواهرند. زنگ‌های تلفن برایم مملو از شادی و امید بود. اما بعد دیگر با ترس و نگرانی گوشی‌ تلفن را برمی‌داشتم. می‌دانستم کسی جز مادر و خواهر به خانه تلفن نخواهند زد. یقین داشتم همه می‌دانند که پدر مرده بود و مادر و خواهر خانه نیستند. هر بار هم که گوشی‌ تلفن را برمی‌داشتم و جز صدای نفس‌ها یا هق‌هق گریه صدایی نمی‌شنیدم بیش‌تر مطمئن می‌شدم که مادر و خواهر تلفن زده‌اند، اما نمی‌فهمیدم چرا حرف نمی‌زنند. ده‌ها بار از خودم پرسیدم اگر نمی‌خواهند حرف بزنند پس چرا تلفن می‌کنند؟ چرا اجازه می‌دهند صدای گریه‌اشان را بشنوم؟ چرا هر چه التماس می‌کنم، گریه می‌کنم، حرف نمی‌زنند؟ چرا دست‌کم نمی‌گویند کی رفته‌اند؟ چرا نمی‌گویند دیده‌اند که پدر را دار زده‌اند. با همان طناب که زیر تختخواب اتاق خواب مادر بود. باور نمی‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم. باور هم می‌کردم نمی‌توانستم باور کنم. لحظه‌ای بعد انکار می‌کردم. هر چه بیش‌تر به ‌قلاب سقف مهمانخانه نگاه می‌کردم کمتر باور می‌کردم که طناب داری از آن آویزان است. حتا با این که چلچراغ را هم می‌دیدم که گوشه‌ی مهمانخانه روی تشکچه‌ی مبل گذاشته شده بود تا آسیب نبیند باز باور نمی‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم. از بس به طناب دار نگاه کرده بودم گردنم درد گرفته بود. نمی‌توانستم بلند شوم. بلند هم که می‌شدم سرم گیج می‌رفت. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. می‌خواستم بالا بیاورم، نمی‌توانستم. خوردم زمین. چشم‌هایم را که باز کردم، همه جا تاریک بود. تو تاریکی از کنار دیوار راه رفتم. می‌خواستم چراغ را روشن کنم. می‌دانستم کلیدش کجا ست. کنار در ورودی‌ مهمانخانه بود. کلید را زود پیدا کردم. چند بار دکمه‌ی آن را زدم. روشن نمی‌شد. نمی‌فهمیدم چرا. چلچراغ دوازده تا لامپ داشت. شمرده بودم. کوچک که بودم پدر گفته بود بشمارم. مادر گفته بود یاد گرفته‌ام از یک تا ده را بشمارم. برف که آمد تا بیست را هم بلد شده بودم. خواهر یادم داده بود. هیچ وقت تمام لامپ‌هایش نسوخته بود. گاهی یکی از آن‌ها می‌سوخت. مادر گفت: “باز یکی از لامپ‌های چلچراغ مهمانخانه سوخته.”

منصور کوشان – پوستر: ساعد

هر وقت لامپی می‌سوخت پدر آن را عوض می‌کرد. نمی‌فهمیدم چرا حالا همه‌شان با هم سوخته بودند. هیچ وقت همه‌شان نسوخته بودند. یواش آمدم تو سرسرا. کلید لامپ سرسرا را هم می‌دانستم کجا بود. دو تا کلید داشت. یادم بود. کلید کنار پله‌ها را زدم. دستم را گرفتم به نرده‌ی پله‌ها که زمین نخورم. همه جا تاریک تاریک بود. لامپ سرسرا نسوخته بود. تمام چراغ‌ها را روشن کردم. حتا لامپ خواب اتاق مادر را هم روشن کردم که او را دیدم. پیراهن خوابش را درآورده بود. تا من را دید رفت زیر ملافه. گفتم: “خواب دیدم، خواب پدربزرگ را. نمی‌خواست تو گورستان باشد. گفت به مادربزرگ بگویم تنهایی می‌ترسد. من هم می‌ترسم.” و  گریه کردم. مادر گفت: “بیا همین جا پهلوی خودم بخواب.” کنار مادر خوابیدم که دیگر خواب ندیدم. می‌دانستم خواب هم که ببینم نمی‌ترسم. تا صبح بوی مادر را می‌فهمیدم.

هنوز هم موقع خوابیدن، خواب و بیدار صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. نمی‌دانم چرا خسته شده بود. چرا نمی‌فهمید تنهایی و بی‌کسی و گرسنگی کلافه‌ام ‌کرده است. گرسنه بودم، بلند شدم. خواستم چیزی بخورم. هیچ غذایی در خانه نبود. نمی‌خواستم بیرون بروم. از این که صدای کسی را در گوشی تلفن نمی‌شنیدم، هیچ کس به در خانه نمی‌آمد، از زندگی بیزار شده بودم. دلم نمی‌خواست زنده باشم. دلم می‌خواست پیش از مرگ پدر یا گم شدن مادر و خواهر مرده بودم. در بیمارستان که بودم چند بار آرزو کرده بودم که بمیرم. نمی‌توانستم اشک‌ها و محبت‌های مادر را تحمل کنم. بدنم می‌سوخت. چشم‌هایم درد می‌کرد. نمی‌توانستم بازشان کنم. وقتی هم می‌بستم می‌ترسیدم. دیوها را می‌دیدم. از دهان‌ها و چشم‌هایشان آتش می‌بارید. هنوز کوچک بودم. خیلی کوچک‌تر از وقتی تو خیابان گم شدم و صدای مادر را شنیدم. دلم می‌خواست باز هم بشنوم. فکر می‌کردم باز هم گم شده‌ام. مادر و خواهر فراموش کردند که من تو خانه‌ام. حتا چند بار پشت پنجره‌ی آشپزخانه نشستم. هر کی رد می‌شد خیال می‌کردم مادر و خواهرند. صدای پایشان را می‌شنیدم. در خانه را هم باز کردم. نمی‌خواستم مادر و خواهر پشت در معطل بشوند. ممکن بود باران بیاید. مادر چتر نبرده بود. هوا هم سرد بود.

پدر گفت: “پالتوت را بپوش، سرما می‌خوری.”

مادر گفت: “دست ندارم. مثل مادربزرگ‌ها می‌شوم.”

پدر برایش خریده بود. برای خواهر هم خریده بود. برای من کاپشن خرید. برف بازی هم که می‌کردم خیس نمی‌شدم. سرفه هم نمی‌کردم. حالا دیگر مدتی است سرفه هم نمی‌کنم. می‌کردم هم مادر نبود که ناراحت بشود، خواهر هم. نه محبت‌ها و اشک‌های مادر بود، نه ناز و نوازش‌های خواهر و نه لبخندهای پدر، اما باز دلم می‌خواست بمیرم. ایستادم روی صندلی زیر طناب دار. فقط دستم به‌طناب می‌رسید. تنهایی میز را هل دادم زیر طناب و صندلی را گذاشتم رویش. رفتم روی میز. بعد روی صندلی. نترسیدم. مادر هم نبود که بترسد. به خواهر گفت: “پایه‌های صندلی را محکم بگیر.” خودش هم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش پایم را نگه داشت. یادم داده بود که چه طوری حلقه‌ی پرده‌ها را بیرون بیاورم. می‌خواست بشورد.

‌گفت: “کثیف شده‌اند. باید برای سال نو همه چیز تمیز باشد.”

چهارشنبه سوری‌ها هم اجازه می‌داد که فش فشه روشن کنم و ترقه درکنم. به پدر گفته بود برایم بخرد. پدر برای خواهر هم خریده بود. منّور هم بود. تو آسمان می‌ترکید و همه جا پر ستاره می‌شد. بعد انگار ستاره‌ها آویزان شده بودند که تا نزدیک زمین یواش یواش می‌آمدند و یک هو خاموش می‌شدند. باز هم مادربزرگ به باغبان گفته بود ترقه و تیرتخش بخرد. بوته هم خریده بود، آجیل چهارشنبه سوری هم. تمام روز جشن چهارشنبه سوری مادربزرگ مدام از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، من هم. مادربزرگ حتم داشت که پدر با مادر و خواهر می‌آیند خانه‌ی مادربزرگ. هر سال می‌آمدیم. با خواهر طناب بازی هم می‌کردیم. طناب سوخت. مادربزرگ ترسید. مادر فقط خندید. پدر ندید.

‌سرم را که از تو حلقه‌ی طناب بردم تو، پوست گردنم سوخت. طناب زبر بود. گردنم را زخم می‌کرد. حتم گردن پدر هم زخم شده بود. دلم می‌خواست شال گردنم را دور گردنم می‌پیچیدم. فکر کردم بروم پایین. نمی‌خواستم دور گردنم زخمی بشود. اولین بار که پوست گردنم سوخت، بازی کرده بودم. مادر گفت: “عرق‌جوش شده باید با صابون طبی بشوری.” وقتی شستم بیش‌تر سوخت، اما بعد خوب شد.  یادم آمد که مادر نیست. فکر کردم اول باید بفهمم مادر و خواهر کجا هستند بعد خودم را دار بزنم. دلم می‌خواست بدانم کی رفته‌اند، چرا رفته‌اند، به‌کجا رفته‌اند؟

طناب را که می‌خواستم از سرم در بیاورم گیر کرده بود. در نمی‌آمد. بلد نبودم چه طوری گشادش کنم. ترسیدم. نمی‌خواستم گریه کنم. دلم می‌خواست باز هم مادر و خواهر را ببینم. دلم برایشان تنگ شده بود. در خانه‌ی مادربزرگ هم که بودم دلم تنگ شده بود. مادربزرگ که می‌پرسید نمی‌گفتم دلم می‌خواست مادر بیاید دنبالم. می‌توانست بگوید آمده‌ است دیدن مادربزرگ. اگر می‌آمدند، خانه‌ی مادربزرگ نمی‌ماندم. برمی‌گشتم خانه. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. دلم برای اتاق خواب مادر و اتاق خواهر هم تنگ شده بود. برای پدر هم که گوشه‌ی سرسرا می‌نشست و روزنامه می‌خواند دلتنگ شده بودم. برای صدای رادیو، برای آشپزخانه، برای همه چیز دلتنگی می‌کردم و از این که نمی‌توانستم صدای مادر و خواهر را بشنوم بغض گلویم را می‌سوزاند. برای این که گریه نکنم، مادربزرگ ناراحت نشود، می‌رفتم بیرون. تو کوچه باغ‌های اطراف خانه‌ی مادربزرگ قدم می‌زدم. دلم نمی‌خواست مادربزرگ بفهمد دلتنگ شده‌ام. بغض می‌کنم و چون نمی‌توانم جلو گریه‌ام را بگیرم بیرون می‌روم. اگر مادربزرگ می‌فهمید دلتنگ شده‌ام و گریه می‌کنم به مادر می‌گفت. مادر هم به‌ پدر می‌گفت، به خواهر هم. بعد می‌آمدند دنبالم. می‌گفتند هنوز بزرگ نشده‌ام. دلم نمی‌خواست فکر کنند بزرگ نشده‌ام.

آخرش تا آمدم سرم را از طناب بیرون بیاورم صندلی افتاد. من هم افتادم. زانوی چپ و آرنج دست چپم زخم شدند. دردم نگرفت. روی زمین که افتاده بودم دیدم طناب هنوز هم آویزان است. فکر کردم چرا باید هنوز از سقف آویزان باشد. مگر وقتی پدر را دیده‌اند نفهمیده‌اند طناب را هم باید بردارند؟ حسی که به درستی برایم آشنا نبود وادارم کرد ابتدا با اولین کسی که پدر را بالای دار دیده بود حرف بزنم و بعد خودم را دار بزنم. می‌دانستم استاد به مادربزرگ خبر داد. اما یقین نداشتم مادر و خواهر به استاد خبر مرگ پدر را داده باشند. هیچ کس هم جز من و مادر و خواهر کلید نداشت که بتواند وارد خانه شود، بانو هم نداشت. یعنی آن موقع نداشت. رادیو هم خبر را اعلام نکرده بود. کرده بود هم من نشنیده بودم.

آخرین باری که به رادیو گوش کرده بودم به سال‌ نخست خودکشی یا اعدام پدر برمی‌گشت و گم شدن مادر و خواهر یا دستگیری آن‌ها. به سفارش استاد، هر روز رادیو را روشن می‌کردم تا در ادامه‌ی اخبار نام کسانی را که اعدام شده بودند، بشنوم. روزی نبود که گوینده نام چند نفر اعدامی را نخواند. در تمام آن روزها، فقط چند بار در فهرست اعدامی‌ها، نام چند زن را شنیدم. به استاد که گفتم، ناراحت سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت. بعد انگار که بخواهد من را دلداری بدهد، عصبی سرش را تکان داد: “شاید نخواسته‌اند که نامشان افشا شود. شاید هم تنها نام کسانی را در رسانه‌ها اعلام می‌کنند که شهرتی دارند. منظورم این است که وقتی، مقامی داشته‌اند و کم و بیش پیش از این دست کم خوانندگان روزنامه‌ها و شنوندگان رادیو با نام آن‌ها آشنا شده‌اند.”

نگفتم که در میان اعدامی‌ها خیلی از نام‌ها برای خیلی‌ها ناآشنا ست. می‌ترسیدم اشتباه کنم و استاد ناراحت شود. با این که از همان ماه‌های تظاهرات و شعار مرگ بر شاه، نام بسیاری از چهره‌های فعال سیاسی را شنیده بودم، اما باز خیلی‌ها بودند که دستگیر و زندانی و اعدام شده بودند و من نمی‌شناختم. فقط جسته گریخته اشاره کردم که از پسر بقال شنیده‌ام چند تا از زن‌های قلعه را هم اعدام کرده‌اند. پسر بقال می‌گفت خودش دو تا از آن‌ها را که مشهور بوده‌اند، در خانه‌ی یکی از جاهل‌های معروف شناسایی کرده است. به خانه‌ی جاهل رفته بوده تا از او هم دعوت کند به کمیته‌ی محل بپیوندد. نمی‌خواسته برود. اما چون حاج‌آقا به او حکم شرعی داده، به اتفاق یکی از رفقایش رفته. چند بار در خانه‌ی جاهل را می‌زند، اما هر چه صبر می‌کنند، کسی جواب نمی‌دهد. رفیقش پیشنهاد می‌کند که برگردند. ناامید برمی‌گردند و پسر بقال شب تنهایی می‌رود. دوست نداشته کاری را که حاج‌آقا از او می‌خواهد ناتمام بگذارد.

از صحاف که خداحافظی کردم و از کتابفروشی بیرون آمدم، پسر بقال من را که دید، با دست اشاره کرد که به طرفش بروم. روز پیش هم دیده بودمش و می‌دانستم قرار است به خانه‌ی یکی از پااندازهای قلعه برود. حدس زدم می‌خواهد نتیجه‌ی مأموریتش را برایم تعریف کند. دوست داشت. بدون مقدمه شروع کرد: “بالاخره رفتم، اما راستش خودم هم تو شک بودم. تو کتم نمی‌رفت. مدام یه جای قضیه لنگ می‌زد. آخه واسه چی؟ هان؟ … اون و کمیته. نه. تو کتم نمی‌رفت. پس باس کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشه که حاج‌آقا خواسه بیارمش. منم باس می‌بردمش. این مرام منه. کی کار رو کرد؟”

منتظر می‌ماند تا ادامه‌ی ضرب‌المثل را من بگویم. می‌دانستم اما دلم نمی‌خواست خیال کند هنوز همان پسر با هوشی هستم که گاه در راه برگشت از مدرسه سر به سرم می‌گذاشت تا مجبور شوم به خواهرم بگویم. همیشه دوست داشت به یک بهانه‌ای خواهرم را ببیند یا نظرش را جلب کند.

خندید: “بی‌خیالش. هیچ ناراحت نباش. بالاخره همه چیز رو به راه می‌شه. دیگه مملکت مال خودمونه.”

صحاف از او خواسته بود که کمکم کند به چند تا کمیته سر بزنم، او هم به خاطر خواهرم قبول کرده بود و حالا من به زور گونه‌هایم را بالا می‌کشیدم تا خیال کند از حرفش خوشحالم و سرم را تکان می‌دادم.

خوشحال صدایش را بلندتر کرد تا چند مشتری هم که جلو نانوایی ایستاده بودند حرف‌هایش را بشنوند: “بذار اول این رو بگم. چون گفتم که، تو کتم نمی‌رفت. برا همین خیال کردم حاج‌آقا به این بهانه‌ می‌خواد بیاردش تو کمیته. شاید به این بهانه می‌خواست ازش اطلاعات بگیره. شده بود که همسایه‌ای رو خواسته بود و او از ترسش کلی اطلاعات به درد بخور داده بود. تو همین خیالات بودم که، حالا اسمش بمونه، گفت: غلط نکنم حاج‌آقا طرف رو می‌شناسه و با هم خرده حساب دارند. بهتره که گیرش بیاری. این بود که من هم شب دوباره رفتم و برای احتیاط بدون این که به حاج آقا حرفی بزنم، یک ژ ۳ مامانی با یک خشاب پر برداشتم. عزمم رو جزم کرده بودم که اگه خواس خودش رو به کوچه علی چپ بزنه یا بازی در بیاره، چند گلوله حواله‌اش کنم تا چاقوکشی‌ها و زورگویی‌هاش یادش بیاد و بفهمه واسه چی داره نفله می‌شه. می‌دونی که این روزا به احدالناسی نمی‌شه اعتماد کرد. شهر پر از ضد انقلابه. وظیفه‌ی ما ست که به هر کس شک کردیم، اون رو دستگیر کنیم. برای همین پیش از این که برسم در خونه‌ش، ضامن ژ ۳ رو آزاد کردم. خودمو حسابی آماده کرده بودم. از شانسم، همین که رسیدم نزدیک خونه‌اش، دو تا از آن خانمای تی‌تیش مامانی داشتند می‌رفتند تو. منم امانش ندادم. از پشت صندوق آشغالیِ کنار خونه‌ش پریدم جلو و همین که آمد در رو ببنده، پام رو گذاشتم لای آن. خدایی‌ش اگه پوتین نپوشیده بودم حالا نصفه پا بودم. خواست با فشار دکم کنه، که سر ژ ۳ را بردم تو. رنگ پریده در را وا کرد. می‌دونی ولدِ چموش چی گفت؟”

حالا مشتری‌های نانوایی هم ما را نگاه می‌کردند و کنجکاوانه به حرف‌های پسر بقال گوش می‌دادند. او هم که هر از گاهی نگاهی به آن‌ها می‌انداخت هیجان‌زده‌تر از پیش حرف می‌زد. کتمان نمی‌کنم که من هم ‌علاقه‌مند شده بودم  و دلم می‌خواست تمام ماجرا را بشنوم. پسربقال باز خندید و همین که نگاهی به اطرافش کرد و مطمئن شد چند نفری کنجکاو نگاهش می‌کنند، ادامه داد: “بَه، خیال می‌کرد خیلی زرنگه. همین که چشمش افتاد تو چشم من، گفت: اِ، شمایی، بفرما تو. طرف همین طوری یه تعارفی زد. خواست اروای باباش، تو خال بزنه. منم به روم نیاوردم. گذاشتم خیال کنه هالو‌ام. سریع یه نگاهی به اطراف انداختم و چرخیدم تو. نمی‌شد زیاد بی‌گدار به آب زد. نه که فرصت نشده بود پیش از ورود اطراف رو خوب داشته باشم، باس احتیاط می‌کردم. ممکن بود کسی زاغ‌سیام را چوب بزنه. گفتم که. این روزا ضد انقلاب زیاده. این بهایی‌ها هم که همه جا هستند و بی سر و صدا جاسوسی این اسراییلیا را می‌کنن. می‌شناسیشون که؟”

همسایه‌های پشت خانه‌ی استاد بهایی بودند و از دوستان خانوادگی او. هر وقت با مادر و پدر خانه‌ی استاد می‌رفتم و فقط مهمانی بود، آن‌ها هم بودند. دخترشان خیلی دوست داشت با خواهر دوست شود. من هم. اما مادر دوست نداشت. دلش نمی‌خواست من یا خواهر با کسانی که به یک عقیده‌ مؤمن بودند، دوست باشیم. می‌گفت: “آدم خوب کسیه که خوبی را برای خوبی و برای آدما می‌خواد نه برای عقیده یا احترام به حرفای چندتا آدم مرده.” پدر ناراحت شد و همان طور که به اتاق خواب می‌رفت، گفت: “تو هم که همه چیز را پاک و منزه و آرمانی می‌خواهی؟” مادر گفت: “چه فرقی میان اینا و بقیه می‌کنه؟ همه در آغاز راه مهربان و صلح‌طلبند و در قدرت بی رحم و دیکتاتور.”

به پسر بقال نگفتم من چند بار رفته‌ام خانه‌‌ی بهایی‌ها. با پسر یکی‌شان هم‌کلاس بوده‌ام. به من هم گفته که دوست دارد صبح‌های جمعه بخوابد اما به خاطر این که باید برود درس اخلاق مجبور است بیدار شود، اما جاسوس نبود. بود هم من یا بقیه‌ی بچه‌های کلاس می‌فهمیدیم. پدر هم چند تا از کتاب‌هایشان را خوانده بود. دیده بودم که پدرش کتاب‌ها را به پدر داد و خواست که آن‌ها را بخواند. پدر هم گفت: “خیلی ممنون. با کمال میل.” و بعد در یک مهمانی دیگر کتاب‌ها را به خانم او پس داد و گفت: “سلام برسانید و بگویید هیچ حرف تازه‌ای در این کتاب‌ها نیست.”

بعدها فهمیدم استاد هم همین عقیده را دارد. وقتی شنید که یکی از استادهای فلسفه‌ی دانشگاه را که بهایی بود، دزدیده‌اند و حتا حاضر نیستند به خانواده‌اش بگویند که او را دستگیر کرده‌اند، گفت: “خودشان هم نمی‌دانند با این مردمان صلح‌دوست و مهربان چه بکنند. می‌دانند که راه آن‌ها هم سرانجام فریب توده‌ها ست، اما از ترس جایگزین شدن دم و دستگاه متجددانه‌ی آن‌ها به جای دستک و دنبک آخوندی، هر از چند گاهی به آن‌ها پیله می‌کنند. کسی نیست بگوید مگر سران همین‌ها، از معمم‌های شیعه‌ نبودند؟”

پسر استاد که متوجه شده بود حواسم به او نیست، محکم زد پشت سرم و گفت: “هی، حواست با منه یا این که خواهرت رو صدا بزنم؟” حرفی نزدم. با چشم‌های حیرت‌زده‌ام نگاهش کردم. گفت: “خلاصه‌ش این که اگه آن تی‌تیش مامانی‌ها رو ندیده بودم، که خب، پیش از رفتن به پشت در، هوای همه جا می‌آمد تو دستم. بالاخره ما هم چند تا فیلم دیدیم، داداش. هر چیزی یه حاصلی داره. به بابام که گفتم، نخواس قبول کنه. بیچاره به فکرشم نمی‌رسید که ممکنه من یه روزی سینما هم رفته باشم. اما قبول کن که حتا همین تیراندازی رو من از تو فیلما یاد گرفتم. بوچ کاسیدی اند ساندس کی رو دیدی؟”

نمی‌دانستم درباره‌ی چه فیلمی حرف می‌زند. با پدر هم که سینما می‌رفتم، بیش‌تر فیلم‌ها فرانسوی یا ایتالیایی بود. در همین لحظه صدای بقال ‌آمد. از پسرش خواست که خفه‌خون بگیرد و دست از معرکه‌بازی بردارد. به روی خودم نیاوردم. پسر بقال با دست اشاره کرد به بقالی و خواست که برویم. به طرف کوچه‌ی مهتاب که رفتم، شانه‌ام را چنگ زد و کشیدم به طرف نانوایی. چند قدم که دنبالش رفتم. چرخید و به صورتم نگاه کرد. نمی‌دانم چه حالتی داشتم که خندید: “بی‌خیالش. همین که وارد خونه شدم، اول یکی از همون خانما رو شناختم که یه خال گوشتی گوشه‌ی لبش داره. دیده بودمش. از آن مکش مرگ ما‌ها بود. بعد هم اون یکی رو دیدم. هر دو شون رو پیش‌ترها تو یه خونه دیده بودم. یه مامان هم داشتند که هزار برابر از خودشون رنگی‌تر بود. از اون مامان‌ها. می‌دونی که کی رو می‌گم؟”

نمی‌دانستم. داستان قلعه و خانم‌های آن جا را هم تو همان روزهای انقلاب شنیده بودم. خانه‌ی مادربزرگ بودم. یک روز که داشتم قدم می‌زدم، کنار پارک که رسیدم، چند تا جوان داشتند برای هم تعریف می‌کردند. یکی از آن‌ها که بزرگ‌تر بود و بلوز و شلوار جین آبی رنگ پوشیده بود، چند بار پشت سر هم داد زد: “عینهو صحرای محشر، عینهو صحرای محشر. تو هیچ فیلمی نمی‌شه این صحنه را دید. اگه بودید و می‌دیدید، می‌فهمیدید که چی دیدم و چی می‌گم.”

پسر بقال با سر انگشتانش ضربه‌ای به شکمم زد: “با منی؟” باز به سختی لبخند زدم و سرم را مثل بز اخفش تکان دادم. گفت: “بی‌خیالش. باس می‌دیدیشون. با بچه‌ها رفته بودیم آن جا. می‌دونی که کجا رو می‌گم؟” با حرکت سر  پرسشش را تأیید کردم.

“آره، همه می‌رفتن. شاید اگه خرابش نکرده بودند خودِ تو هم یه روزی می‌رفتی. نه که کاری بکنیم، نه. از این خونه می‌رفتیم تو خونه‌ی بعدی و همه را دید می‌زدیم. همون روز بود که با این نامرد طرف شدم. نگو از مدتا قبل زاغ سیای ما رو چوب زده بود. نمی‌دونم می‌خواستیم بریم تو خونه چندمی که پس یقه‌ی منو گرفت و تا اومدم به خودم بجنبم، پرتم کرد کف کوچه. نامردا همه فرار کردند. بچه‌های خودمون رو می‌گم. سه نفر بودیم. داشتم بلند می‌شدم که حسابش رو برسم، انگار که فهمید پشت به دیوار ایستاد و چاقوش رو در آورد و زرتی ضامنش رو زد. بازم اگه تنها بود کوتا نمی‌آمدم. همین که نگا کردم، می‌خواستم ببینم تخم سگا تا کجا در رفتند، دیدم چند تا از نوچه‌هاش وارد کوچه شدند. خم شدم تا خاکای شلوارم رو بتکونم، به نوچه‌هاش اشاره کرد و گفت: بذارین گورش رو گم کنه. بعد رو کرد به من و گفت: از ین به بعد هر وقت پول داشتین و خواستین بسلفین، این طرفا پیداتون بشه. نداشتین هم میرید تو خلا و یا علی. این آخرین باری بود که من رفتم آن جا. بعدش که می‌دونی، همه چی ریخت به هم. تو همون روزا هم چند بار رفتم آن اطرافا، که شده بود عینهو صحرای کربلا، اما ندیدمش. تا این که چند وقت پیش، نزدیک سه ماهی می‌شه، اومد تو محله‌ی پایین و آن خونه رو صاحب شد. بچه‌ها می‌گن صاحبش رو از قبل می‌شناخته که پیش از ما می‌فهمه همه خانواده فرار کرده‌اند. اغلب می‌رند خارج. پول دارن، خب. خیلی از بهاییا هم رفتن. همه جا براشون جا هست الا این جا. دیگه دوره‌ی تاخت و تاز پول دارا گذشته. می‌باس حساب پس بدن. حاج‌آقا گفته بود همه‌ی رفت و آمدا رو زیر نظر داشته باشیم و خبر بدیم. آخه، این روزا خیلیا برای ایز گم کردن، جا به جا می‌شند و منتظرند آبا از آسیاب بریزه. چند تا از همین طاغوتیا و ساواکیا رو هم تو همین اسبا‌کشیا شناختیم. اون رو هم همون روزی که دیدمش، شناختمش. رفتم تو نخش. می‌دید که وقت و بی‌وقت سر راهش سبز می‌شم اما یادش نمی‌آمد که من کی‌ام تا شبی که تو پاس بودم و با بچه‌ها بهش گیر دادیم و تمام ماشینشو زیرا رو کردیم. هی می‌گفت: بابا چه خیال کردین، منم از خودتونم. این قدر گفت تا بالاخره تو چشماش نیگا کردم و گفتم که من کی‌ام. خندید و گفت ای بابا ما که بد تو رو نمی‌خواستیم. حالا هم که به حمداله همه چی تموم شده. مام توبه کردیم. گمونم بچه‌ها به حاج‌آقا گزارش کرده بودند. من چیزی نگفته بودم تا خودم حسابشو برسم. اما نشد. خلاصه آن شب آوردمش به کمیته. حاج آقا که فهمید خودش رو رسوند. انگار موش را آتش زده بودن. آمد و یه ساعتی تو لاک هم دیگه رفتن. بعدش شنیدم حاج‌آقا اون رو وردست خودش تو مسجد سر میدون کرده. همون مسجد که هنوز هم ناتمومه. اما من ولش نمی‌کنم، این خط و این نشون، اگه عمری بود، نشونش می‌دم واسه کی چاقو کشیده.”

بعدها که پسر بقال کشته شد و بقال حجله‌اش را گذاشته بود جلو بقالی و به همه خرما می‌داد و خوشحال بود که پسرش داماد شده، چند بار خیال کردم همان جاهل او را ترور کرده. اما شاطر که صحنه را دیده بود به صحاف گفته بود: “کار آدم‌های حرفه‌ای بوده.”

شاطر، بر عکس بانو که یک روح بود در چند تن، انگار یک تن بود و چند روح. از همه چی خبر داشت. بارها صحنه‌هایی را برایم تعریف کرده بود یا از جاهایی خبر داشت که درست در زمان پخت نانوایی اتفاق افتاده بود. یکی دو بار که جلو کتابفروشی ایستاده بودم، کنجکاو رفتم تو نخ مشتری‌ها و منتظر بودم کسی موقع نان خریدن به او خبرها را بدهد. هیچ مشتری جز سلام و احوال‌پرسی و حرف‌های معمول حرف دیگری به شاطر نمی‌زد. حتا چند بار با این فکر که ممکن است بین شاطر و یکی دو مشتری رمز و رازی در میان باشد، جلو کتابفروشی ایستادم. منتظر بودم که یکی از مشتری‌ها خبرهایش را غیر مستقیم به شاطر بدهد. شنیده بودم که گاه یک مشتری‌ خبرهایی را به کنار دستی‌اش می‌دهد. اما اغلب آن‌ها، خبرهایی بود که از گوشه و کنار شنیده بودم و او ادعا می‌کرد خودش شاهد آن‌ها بوده است. در آن مدت خبری نشنیدم که نمونه‌اش زیاد شنیده نشده باشد. تیراندازی‌های خیابانی، دستگیری یک یا چند نفر در خیابان‌ها، هجوم بردن کمیته‌چی‌ها به خانه‌ها و خبرهایی از این دست که با هر روایتی چیزی به آن افزوده یا چیزی از آن کم می‌شد، اغلب موضوع صحبت مشتری‌ها بود. درست مثل خبرهای هفته‌های اول بمباران تهران تو جنگ ایران و عراق، که ویرانی یک خانه را چند خانه می‌گفتند و کشته شدن یک یا چند نفر، دهان به دهان به مرگ تمام محله می‌انجامید.

همین فکر همه چیزدان بودن شاطر وادارم کرد که هر طوری شده، اطلاعاتی از او درباره‌ی مادر و خواهر به دست بیاورم. بعد احتمال این که مادر و خواهر در یکی از روزهایی که از جلو کتابفروشی گذشته‌اند، ممکن است با شاطر برخورد کرده باشند، بیش‌تر بر آنم داشت تا به دنبال فرصتی باشم و از او سؤال کنم. اتفاقی که ممکن بود در همان روزهای هفته‌ی نخست تابستان رخ داده باشد. همان چند روز پیش از آن باد و باران ناگهانی. وقتی هنوز یقین نیافته بودم صدای پاهایی که شنیده‌ام از آن مادر و خواهر است. شاید هم آن روزی که با شاطر به انبار ساختمانی رفتم که داشتند خراب می‌کردند، او در راه بازگشت، وقتی از جلو کوچه‌ی آفتاب می‌گذشته مادر و خواهر را دیده باشد. کلامی از مادر را به خاطر داشته باشد. شاید هم پیش از این که به کتابفروشی بیایم، مادر و خواهر هر روز همین مسیر را می‌گذشته‌اند. در خانه‌ای، جایی دیگر در همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کرده‌اند. من که نمی‌دانستم. فرصتی هم نشده بود از کسی بپرسم. حتا از بانو هم نپرسیده بودم که مدت‌ها در کتابفروشی این پا و آن پا می‌کرد، از این جا و آن جا می‌گفت و منتظر بود تا من حرفی بزنم. تمام مدت مجذوب تکان‌های گل‌های دامنش بودم. به عمد دگمه‌های مانتویش را باز کرده بود تا بتوانم دامن زنگاری پر چینش را ببینم. می‌دانست آن را خیلی دوست دارم. تو بیمارستان آن را دیدم. پزشک گفته بود تا چند روز دیگر مرخص می‌شوم. در عکس‌هایی که از سینه و گلویم گرفته بودند، هیچ چیز غیرعادی دیده نشده بود. بانو خوشحال وارد شد و همین که دید متعجب نگاهش می‌کنم، مانتویش را در آورد، به میله‌ی سرُم کنار تختم آویزان کرد و نشست لبِ تخت. دلم می‌خواست از او بخواهم بلند شود و چرخی بزند تا یک بار دیگر دامنش را ببینم. یقین داشتم با چرخش او، پرنده‌های میان گل‌های دامنش پرواز می‌کنند. انگار که فکرم را خوانده باشد، روی صورتم خم شد و کف دست‌هایش را دو طرف صورتم گذاشت: “به خاطر تو پوشیدم. می‌دونستم خوشت می‌آید. همین که شنیدم ریه‌ها و حنجره‌ات سالمند، خوشحال شدم و با این که این را خریده بودم تا روز جشن تولدت بپوشم، پیش خودم گفتم چه روزی بهتر از امروز. حالا می‌دونیم که خس خس سینه‌ات بیش‌تر به خاطر حساسیته نه چیز دیگه‌ای. باید خیلی مواظب خودت باشی.”

از گرمای دست‌هایش صورتم داغ شده بود و به سختی نفس می‌کشیدم. نمی‌دانم اگر پزشک وارد نشده بود تا کی می‌توانستم نفسم را در سینه نگه دارم و وانمود کنم که حالم خوب است. صدای باز شدن در که آمد، بانو به سرعت بلند شد و به طرف در چرخید. چرخش ناگهانی‌اش آن قدر شدید بود که هم من دیدم گل‌های دامنش می‌چرخند و هم پزشک. پزشک دیده بود که در همان آستانه‌ی ورودی ایستاد. حالتش آن قدر ناگهانی بود که پرستار همراهش هم متوجه شد و با تعجب به بانو نگاه کرد. بانو هم که دید پزشک نگاهش می‌کند همان جا ایستاد و دست هایش را آورد پشت سرش و کشید روی دامنش. اگر نکشیده بود هنوز هم پرنده‌ها هراسان به دور پاهایش پرواز می‌کردند و من نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. با این که پزشک عادت داشت طرف چپ تختم بایستد، به بانو لبخند زد، پرده را کنار ‌کشید، طرف راست تخت ایستاد و دستش را دراز کرد. همیشه همین کار را می‌کرد و من به راحتی دست چپم را دراز می‌کردم تا او شستش را روی رگ مچم بگذارد و نبضم را بگیرد. اما این بار مجبور بودم بیش از نود درجه بچرخم تا راحت‌تر بتوانم دستم را دراز کنم. بانو خم شد و دستش را گذاشت پشت شانه‌ام.

پزشک باز به بانو نگاه کرد: “زحمت نکشید.” و بدون این که نگاهش را از او بردارد، صورتش را تا روی سینه‌ی او جلو برد و مچ دست راستم را در مشتش گرفت. دوباره دراز کشیدم و ناخواسته بالا و پایین شدن سینه‌ی بانو را نگاه کردم. نگران بودم. ممکن بود از شدت بالا و پایین شدن سینه، یقه‌اش باز شود و پستان‌هایش بیرون بیفتند.

پزشک که می‌دانست بانو وقت و بی‌وقت مواظب من است و اگر او نبود هنوز هم نتوانسته بودم تعادل روانی‌ام را به دست بیاورم، به او اشاره کرد و با لبخند به من به اتفاق از اتاق بیرون رفتند. دلم می‌خواست می‌توانستم به سرعت از جایم بلند شوم و دنبالشان بروم. اما هنوز به قول بانو بنیه‌ام باز نگشته بود: “مدت‌ها طول می‌کشه تا بدن نحیفت بتونه ماه‌های کم غذایی و تغذیه‌ی ناسالم را جبران کنه. از بعد از مرگ پدرت که به خانه برگشته‌ای تا امروز هیچ تغذیه‌ی خوبی نداشته‌ای.”

هیچ کس نمی‌دانست پیش از گم شدن مادر و خواهر، همان شبی که پدر خودش را دار زده بود یا دارش زده بودند، من به خانه آمدم. در تمام طول راه خانه‌ی مادربزرگ تا خانه‌امان انتظار داشتم همین که کلید را در قفل در می‌چرخانم مادر صدای آن را بشنود یا بوی تنم و صدای خس خس سینه‌ام را حس کند و خواهر و پدر را صدا بزند و هر سه خوشحال جلو تو سرسرا بایستند و بازگشتم به خانه را خوش‌آمد بگویند. بانو هم که نمی‌دانست به این خاطر بود که تا بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه یادم نیامده بود. اگر هم آمده بود نتوانسته بودم به آن فکر کنم یا برای بانو تعریف کنم. هنوز هم باور نمی‌کنم که تمام شب را در خانه بوده‌ام و از این که مادر و خواهر بی‌توجه به دار زدن پدر در اتاق خواب در آغوش هم خوابیده‌اند، نتوانسته‌ام جلو خشم خودم را بگیرم. شاید هم مادر و خواهر بی‌هوش بوده‌اند، کسی آن‌ها را بی‌هوش کرده بوده است. اگر هوشیار بودند حتم مادر صدای خس خس سینه‌ام را می‌شنید و من مجبور نبودم از وحشت دیدن سایه، کارد آشپزخانه را آن قدر محکم در مشتم بگیرم که درد سر انگشتان و مچ دستم را تا بازگشتم به خانه‌ی مادربزگ هم حس کنم. حتا با این که هنوز هم گرمای خون را روی پوستم حس می‌کنم، به یاد نمی‌آورم که خون دیده باشم. تنها تصویر روشنی که از خواب و بیداری یا کابوس‌های آن شب به خاطر دارم سوختن آلبوم‌های عکس‌ و لباس‌های مادر و خواهر است. دیواره‌ی بخاری اتاق خواب مادر سرخ شده بود و من هراسان هی روی آن آب می‌ریختم. اگر بخاری شعله نمی‌کشید، اگر من نمی‌ترسیدم، اگر بو همه جا را پر نکرده بود، اگر احساس نفس‌تنگی و خفگی نکرده بودم، اگر تمام عضله‌هایم کلید نشده بودند، اگر خواسته بودم بانو بیاید و بانو آمده بود، اگر مجبور نشده بودم مدام روی بخاری آب بپاشم و همه جا کثیف و لکه لکه نشده بود، اگر لکه‌ها را گلبرگ‌های اقاقیا ندیده بودم، اگر … هراسان از خواب نمی‌پریدم و بانو از دستم کلافه نمی‌شد. بعد هم نمی‌پرسید: “چرا هیچ وقت به من نمی‌گی  چه خوابی می‌بینی که این طور وحشت‌زده از خواب می‌پری؟”

نمی‌دانست آن قدر جمله با اگر در ذهنم آغاز می‌شود که نمی‌دانم اول کدام را برایش بنویسم. به همین خاطر هم بیش‌تر عصبانی می‌شد. خیال می‌کرد می‌ترسم یا از شدت کاهلی پرسش‌هایش را پاسخ نمی‌دهم. وقتی هم گفتم از بس رفتم و قابلمه قابلمه آب آوردم تا قالی یا پرده‌ها نسوزند، همه جا لک شده است، آن قدر عصبانی بود که نپرسید چرا. شاید هم چون حتم داشت از شدت خستگی سردم شده بوده است، مجبور شده‌ام بخاری را روشن کنم و مچم را در گرمای آن مالش داده‌ام تا اندکی از درد آن کاسته  شود. نگفتم حتا فردایش هم که از خانه‌ی مادربزرگ آمدم جلو خانه‌امان و زیر درخت اقاقیا ایستادم و تشییع جنازه‌ی پدر را دیدم، آن قدر درد مچ دستم و بغض گلویم شدید بود که نتوانستم گریه کنم یا چیزی بخورم. بعد از آن هم هرگز نتوانستم روزی چند وعده غذا بخورم یا گوشه‌ای آرام بنشینم. می‌نشستم هم درونم پر از تلاطم و غوغای ندانم‌کاری‌هایم بود. در هر لحظه هزار فکر می‌کردم و همان طور که می‌لرزیدم از استیصالم بیش‌تر متنفر می‌شدم و زجر می‌کشیدم. خیلی وقت‌ها هم یاد کلافگی‌های مادر از دست پدر می‌افتم و دلم می‌خواهد مثل او زمزمه کنم: “در اندرون من خسته دل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و غوغا ست”، اما نمی‌توانم و درد گلویم از شدت بغض آزاردهنده‌تر می‌شود.

یادم که می‌آید چه روزهای سختی را گذرانده‌ام، بیش‌تر شرمنده‌ی کمک‌های بانو و مهربانی‌های او می‌شوم. یقین دارم اگر او نبود، نه تنها به همین سلامت نسبی هم نمی‌رسیدم، که هرگز فرصت دوباره پیدا کردن مادر و خواهر را هم نمی‌یافتم. از آن مهم‌تر هنوز هم هر وقت آن بیت یادم می‌آید یا می‌شنوم، خیال می‌کنم منظورش بدبختی‌ها و فلاکت‌ها است یا ندانم‌کاری‌های آدم. یک روز که ناخواسته آن را می‌نویسم، بانو حیرت‌زده و پرسان نگاهم می‌کند. شرمنده سرم را زیر می‌اندازم: “مادر گاهی آن را می‌خواند.” بانو دستش را می‌گذارد زیر چانه‌ام و صورتم را بالا می‌آورد: “می‌دونم. خیلی‌های دیگه هم می‌خونند. مادر تو نه، اما شاید خیلی‌ها خیال می‌کنند باید کون آسمون باز بشه و اتفاقی بیفته تا دلشون از فغان و غوغا بیفتد. خبر ندارن که آن بالا خبری نیست. هیچ جای دیگه‌ای هم خبری نیست. تموم خبرا همین جا ست. همین جا، کنار آدم. فقط باید چشم باز کرد و دید. همان طور که تو من را دیدی، من تو را دیدم. هیچ معنای دیگه‌ای در این حرف نیست مگر همین تو که الان جلو منی، و همین من که الان جلو تو‌ام. خواهی دید که پس از مدتی دیگه آن را نخواهی خواند. دلیلی نداره که به یادش بیاری. حالا هم اگه نوشتی شاید به خاطر یادآوری ست. داره بهت تلنگر می‌زنه. من هم تا تو را ندیده بودم، تا تو را نشناخته بودم، تا تو را تکه‌ای از خودم نخواسته بودم، این فغان و غوغای دل مضطربم را نمی‌فهمیدم. اما حالا آرومم. حالا دیگه هر وقت دچار این حالت می‌شم، می‌دونم که باید خودم را برسونم به تو. تا با تو یکی می‌شم، آروم می‌گیرم. دنیا برام می‌شه همونی که همیشه می‌خواستم و هنوز هم می‌خوام. پس انتظار نداشته باش حالا که کتابفروش شده‌ای و به همه کتاب‌ها دسترسی داری، می‌تونی معنای همه چیز را تو کتاب‌ها پیدا کنی. البته که کتاب‌ها کمکت می‌کنند. سرنخ‌هایی را نشونت می‌دهند، اما خب … “

منتظرم حرفش را ادامه بدهد. خوشحالم که تکرار زمزمه‌ی مادر سبب شده که حرف‌های ناگفته‌ی بانو را بشنوم. مدت‌ها بود که می‌دیدم طور دیگری نگاهم می‌کند، طور دیگری جا جایی از بدنم را لمس می‌کند، حتا می‌دانستم دوستم دارد، اما تا آن روز تصور می‌کردم فقط این من هستم که خودم را در وجود او می‌بینم. ناگهان می‌گوید: “دیگه باید برم.”

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی