منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش یازدهم

رمان شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل.
به سبب حرکت رهایی بخش مردم ایران در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که با قتل حکومتی مسها (ژینا) امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد آغاز شد و تاکنون ادامه دارد، در انتشار این رمان همراه با سایر آثار خلاق وقفه افتاد. اکنون انتشار ادامه رمان شاهد را از سرمی گیریم و همچنان در کنار مردم و هم گام با آنان هستیم:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+) بخش هفتم (+) بخش هشتم (+) بخش نهم(+) بخش دهم (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۱۶

دم‌ دمای غروب است. بوی عطر بانو در مشامم می‌پیچد و احساس گرسنگی می‌کنم. دست از نوشتن می‌کشم و صندلی چرخدارم را به طرف پنجره‌ی آشپزخانه هدایت می‌کنم. دلتنگ روزهایی‌ام که پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا مادر برایم غذا بیاورد. مدتی می‌گذرد، نه سایه را می‌بینم و نه هیچ رفت و آمدی را در کوچه. به کنار میز برمی‌گردم. ناگهان از این که نوع خون بانو را فراموش کرده‌ام مضطرب می‌شوم. مدت‌ها تمام یادداشت‌هایم را زیرو رو می‌کنم. یادم می‌آید که در کتابفروشی که کار می‌کردم از پزشک پرسیده‌ام. می‌خواستم نوع خون مادر و خواهر را بدانم که هر روز دم‌دمای غروب از جلو کتابفروشی می‌گذشتند و دو ساعت بعد، کمی بیش‌تر یا کمتر بازمی‌گشتند. خانه‌ی ما درست پشت ساختمان سپیدی است در نبش کوچه‌ی آفتاب، در چند کیلو‌متری کتابفروشی.

مادر و خواهر هر روز در همین ساعت رد می‌شدند. چند دقیقه زودتر یا دیرتر. همیشه هم مادر با سبدی در دست حرف می‌زد. می‌آمدند، آرام و یک نواخت از جلو کتابفروشی می‌گذشتند. نانوایی و بقالی دست راست را که رد می‌کردند وارد کوچه‌ی مهتاب می‌شدند. مدت‌ها بود درخت تنومند اقاقیا را شهرداری بریده بود تا بتواند سه‌راهی را به میدان‌گاهی تبدیل کند. جگرفروش هم دیگر تابستان‌ها بساطش را کنار درخت اقاقیا نمی‌گذاشت. نبود که بگذارد. رفته بود سر دو راهی‌ خیابان ستاره و مهتاب.

هر چه بیش‌تر به نوع خون بانو فکر می‌کنم بیش‌تر نگران می‌شوم. از این که ممکن است به خاطر نوع خون‌هایمان نتوانیم با هم ازدواج کنیم صدای مادر در گوش‌هایم زنگ می‌زند. به خواهر می‌گوید” “برای ازدواج آزمایش خون لازم ست.” صدای پدر را هم می‌شنوم. خوشحال می‌شوم. فکر می‌کنم می‌توانم بانو را راضی کنم که از بچه‌دار شدن بگذرد. اگر هم خیلی دلش می‌خواهد بچه داشته باشد یا مثل مادر تنهایی را دوست ندارد و دلش می‌خواهد در خانه بچه باشد تا با او سرگرم شود، می‌توانیم یکی از بچه‌های بی‌سرپرست را به خانه بیاوریم. دیده بودم که مادر بچه‌های یتیم را که می‌دید چشم‌هایش پر از اشک می‌شد. دلش می‌خواست کمکشان کند. خوشحال از این که بانو هم دوست دارد به بچه‌های بی‌کس و کار کمک کند، باز می‌نویسم که از خانه بیرون آمدم. خانه‌ی مادربزرگ هم نمی‌خواستم بروم. زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی هم نمی‌خواستم بایستم. صحاف هم فهمیده بود حالم خوب نیست. گفته بود پدر مرد شریفی است. باید درکش کنم. مادر و خواهر هم باید او را بفهمند. همه مثل پدر نمی‌شوند. مثل پدر کم است. حتا گفته بود خودش هم کارمند بوده. جوان که بوده زندان رفته و بعد از مدت‌ها بیکاری توانسته است اجازه‌ی داشتن کتابفروشی را بگیرد. گفت: “به همین خاطر هیچ وقت ازدواج نکردم. نتوانستم. همیشه نگران بودم که بیکار شوم. نتوانم از عهده‌ی مسئولیت سنگین زن و فرزند بربیایم.”

گفتم: “پدر پول دارد. مادر هم دارد. من هم به پول فکر نمی‌کنم.”

گفت: “می‌فهمم. مشکل فقط پول نیست. در زندگی به آسایش و امنیت احتیاج ست. پدر و دوستان پدرت نمی‌توانستند برنامه‌ی روشنی برای آینده‌اشان داشته باشند. نمی‌خواستند مزدور باشند. از دوران بره بودن و در گله بودن هم‌ مدت‌ها ست گذشته.”

حرف‌های صحاف را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم. اما نمی‌توانستم به آن‌ها فکر کنم. خیلی وقت‌ها در کوچه‌ها قدم می‌زدم بدون این که دیگر بتوانم به چیزی فکر کنم. حتا برعکس همیشه دیگر متوجه‌ی نگاه اطرافیانم هم نبودم. دیگر به شعارهایی هم که شب‌ها روی دیوارها می‌نوشتند توجهی نمی‌کردم. پشت در خانه هم شب‌نامه گذاشته بودند. مادر دیده بود. قایم کرده بود. پدر که بیدار شده بود نشانش داده بود. پدر نخوانده بود. فقط نگاه کرده بود.

مادر در آشپزخانه بود که از مدرسه برگشتم. می‌خواست شب‌نامه‌ها را بسوزاند. نمی‌خواست به من نشان بدهد. گفتم: “تو مدرسه دیدم. پسر استاد نشانم داد.”  نمی‌خواستم بگویم. مجبور شدم. مادر ناراحت شد، بغلم کرد، سرم را گذاشت روی سینه‌اش، حرف نزد، مدت‌ها ساکت در آغوشش گرفتم. دوست داشتم. بعد گفت: “بسوزانشون.” نپرسیدم از کجا آورده بود. خودش گفت: “در خانه را که باز کردم، دیدمشون. نمی‌خواستم بیرون برم. فقط یک هو احساس کردم چیزی پشت در ست.” نگفت سایه. یقین داشتم. ناآرام از خواب بیدار شده بود. گفتم: “می‌ترسی؟” گفت: “هیچ وقت تا حالا نترسیده‌ام.” در خانه‌ی سرهنگ بزرگ شده بود و همه را خوب می‌شناخت: “سرهنگ هم همیشه ناراضی بود، دوست داشت ارتش مستقل باشد، کشور استقلال داشته باشد.” باز بغلم کرد: “حرف‌های سرهنگ را همیشه دوست داشتم، اما خودش را نه.” نتوانست گریه نکند: “سرهنگ نگذاشت بچه‌گی کنم. مثل همه‌ی بچه‌ها بازی کنم. همیشه حسرت بچه‌گیم را خورده‌ام.” بعد اشک‌هایش را پاک کرد: “امیدوارم که تو و خواهرت حسرت نخورده باشید. حسرت هیچ چیز را.”

حرف نزدم. می‌دانستم می‌داند من و خواهر حسرت هیچ چیز را نخورده‌ایم. نخواستم بگویم فقط دلم می‌خواهد به من هم بگوید چه اتفاقی افتاده بود که این قدر نگران خواهر بود، نگران پدر هم. می‌دانستم چرا پدر بیکار شده بود. چرا دوستانش را نمی‌دید. حتا می‌فهمیدم که مشروب می‌خورد تا شب بتواند بخوابد. وقتی نمی‌خورد خوابش نمی‌برد. می‌ترسید. شنیده بودم. به مادر گفته بود. خواهر هم می‌دانست. فقط نمی‌دانستم خواهر چه‌کار کرده بود؟ یقین نداشتم. نمی‌توانستم باور کنم. در کوچه‌ها و خیابان‌ها هم که قدم می‌زدم نمی‌توانستم به آن فکر نکنم. مدت‌ها از شب گذشته بود و هنوز در کوچه‌ای باریک و  دراز راه می‌رفتم. انگار می‌دانستم پدر آن قدر مشروب می‌نوشد که مادر و خواهر هم حرفی بزنند نمی‌تواند کاری بکند. نمی‌تواند نگران شود و با ماشین به دنبالم بگردند. شاید مادر و خواهر هم از این که خانه نبودم خوشحال بوده‌اند و راحت‌تر توانسته‌اند حرف‌هایشان را بزنند، حتا پدر هم.

خانه که بودم، هر وقت از اتاقم بیرون می‌آمدم ساکت می‌شدند یا صدایشان را آن قدر آهسته می‌کردند که نمی‌شنیدم. چند بار حتا تشنگی را تحمل کردم تا مجبور نباشند با دیدنم هر کدام بهانه‌ای بگیرند و کاری را شروع کنند.

وارد خیابان‌ شدم. خلوت بود که نور سرخ خورشید را روی آسفالت دیدم. اولین بار بود که تمام شب را بیدار مانده بودم. خوشحال از این که می‌توانم طلوع خورشید را نگاه کنم کنار درختی ایستادم. شانه‌ها و صورتم گرم شد. احساس خستگی کردم. متوجه شدم از خانه خیلی دور شده‌ام. نگران شدم. یقین داشتم مادر و خواهر اگر هم شب دیر خوابیده باشند به زودی بیدار می‌شوند. پدر صبح‌ها خیلی دیر بیدار می‌شد. از وقتی بیکار شده بود و همیشه در خانه بود ندیده بودم بلند شود. حتا چند بار از مدرسه که برگشتم هنوز در اتاق خواب بود. انگار دلش نمی‌خواست بلند شود، بیرون بیاید و باز حرف‌های مادر را گوش کند.

هیچ آمد و شدی نبود. مدت‌ها منتظر شدم تا تاکسی آمد. سوار شدم. به خانه که رسیدم آرام در را باز کردم. مدت‌ها بود که کلید داشتم. وارد که شدم مادر را در سرسرا دیدم. نشسته بود روی پله‌هایی که به طبقه‌ی دوم می‌رفت، به اتاق من. انگار به عمد آن‌جا نشسته بود تا اگر خوابش برد و خواستم به اتاقم بروم بیدار شود. من را که دید بلند شد. فکر کردم حرفی می‌زند. هیچ نگفت. حتا در آغوشم هم نگرفت. چند بار که دیر آمده بودم، با دوستانم سینما رفته بودم و دیر شده بود، تا برگشته بودم گفته بود نباید این قدر دیر به خانه بیایم. آن‌قدر بزرگ نشده‌ام که مادر نگرانم نباشد.

مادر که به اتاق خوابش رفت و خیال کردم می‌خواهد نشان بدهد بزرگ شده‌ام، دیدم خواهر از لای در نیمه باز اتاقش تا من را دید  لبخند زد و در را بست. پدر اما نبود. حتم مادر و خواهر او را کشان کشان به اتاق خواب برده بودند. مادر هر شب اصرار داشت که پدر باید در جای خودش بخوابد.

خسته از زیاد راه رفتن‌ به اتاقم رفتم. بدون این که لباس‌هایم را درآورم روی تختخوابم دراز کشیدم. چشم‌هایم می‌سوخت و دلم نمی‌خواست بخوابم. بیدار که شدم با لباس‌هایم در رختخواب بودم. خنده‌ام گرفت. اولین بار بود که بدون مسواک زدن و لباس خواب خوابیده بودم. بر عکس تصورم هیچ ناراحت نبودم. احساس کردم سبک‌تر از روزهای پیش بیدار شده‌ام. مدرسه تعطیل بود و نباید بیرون می‌رفتم. شاید هم برای همین مادر یا خواهر بیدارم نکرده بودند. هیچ صدایی هم نمی‌شنیدم. خواستم پایین بروم و صبحانه بخورم. به ساعت نگاه کردم. ساعت از چهار هم گذشته بود. احساس کردم گرسنه نیستم. میلی به غذا نداشتم. دوباره روی تختخواب دراز کشیدم. شب گذشته به یادم آمد. از محل‌هایی که گذشته بودم هیچ خاطره‌ای نداشتم. اما از مادر و پدر و خواهر خاطره‌ی روشنی داشتم. به نظرم می‌آمد دیگر با پرسش سختی رو به رو نیستم. تصمیم گرفتم یک بار دیگر همه چیز را مرور کنم.  بگو مگوی‌های مادر و پدر و رنجوری‌ و حرف‌های خواهر، و حتا حرف‌های مادربزرگ را کنار هم گذاشتم. متوجه شدم پدرِِ عاشق، خیلی زود سرخورده می‌شود. درمی‌یابد انتخاب درستی نمی‌کند. نمی‌تواند به دنبال آن چه می‌خواسته است برود. به نظرش بهترین تعبیر غافلگیر شدن بود: “انگار مسحور شده بودم.”

زیبایی و شادابی مادر را کافی می‌بیند. مادر نامزدش را دوست نمی‌دارد و دلش می‌خواهد هر چه سریع‌تر مردی سر راهش سبز شود. خیلی زود تصمیم می‌گیرد سرهنگ را در برابر عمل انجام شده قرار بدهد. پدر را می‌بیند. مرد روشنفکر اما ساده و خوش بر و رویی که بفهمی نفهمی خاطرخواه‌هایی حتا میان دوستان مادر دارد. مادر به همه‌ی دوستانش پوزخند می‌زند. یک ماهی به گردش و تفریح می‌گذرد. همه‌اش بگو و بخند بوده است. مادر و پدر برای یک زندگی خوش و بدون دردسر و بدون تحکم آماده می‌شوند.

سرهنگ خودکشی می‌کند. مادر خیلی زود غصه‌ی از دست دادن سرهنگ را فراموش می‌کند. دایه یا نامادری‌اش را برای آخرین بار می‌بیند. به خانه‌ی پدر نقل مکان می‌کند. خانه‌ای که مادربزرگ و پدربزرگ خریده‌اند و امیدوارند سرهنگ با دیدن آن خشنود و راضی شود و هیچ گونه نگرانی برای آسایش و آرامش مادر نداشته باشد. سرهنگ اما هیچ حرفی از ثروت نمی‌زند. مادربزرگ هم که می‌خواهد اشاره کند سرهنگ مانع می‌شود. اشاره می‌کند که همه‌ی آن چه دارد برای مادر می‌خواهد. ثروت سرهنگ امکانی می‌شود برای این که مادر هیچ گونه وابستگی اقتصادی به پدر نداشته باشد. دوست نمی‌دارد در بند کار و حقوق پدر بماند. پدر هم شاد از داشتن مادر و استقلال او هر روز صبح از خانه بیرون می‌رود. در محل کار هم آرام و بی‌تشویش به همه‌ی امور می‌رسد. نگران نیست. با توجه به سن و سالش مرد موفقی به نظر می‌آید. دوستان خوبی هم دارد. عصرها هم که خانه می‌آید همه چیز همان طور پیش می‌رود که گاه به آن فکر می‌کند. مادر خانه را آن طور که دوست دارد تزیین می‌کند. دوست دارد ریخت و پاش‌های خودش را داشته باشد. پدر نه اعتراضی دارد و نه هرگز پیشنهادی می‌دهد. در استقلال مادر نوعی رضایت خاطر می‌بیند. گاهی هم که مادر عصبی و ناآرام به نظر می‌آید آن را به حساب دوران حاملگی می‌گذارد. می‌داند حساسیت‌های ویژه‌ای پیش می‌آید. باید صبور باشد و با مهربانی آن‌ها را پشت سر بگذارد. مادر را دوست دارد. هنوز همان قدر خود را شیفته‌ی مادر می‌بیند که در روزهای آخر سربازی. افسر وظیفه‌ای که مورد حسد بسیاری از هم دوره‌‌ای‌هایش بود. حسدی که گاه در میان همکارهایش هم احساس می‌کند اما اهمیت نمی‌دهد. شاد از زندگی با آن‌ها کنار می‌آید. بازی‌هایشان را با طیب خاطر می‌پذیرد. به رغم نظر همکاران از مأموریت‌های زیاد دل‌چرکین نمی‌شود، رنج نمی‌برد. مادر هم می‌پذیرد. چند روز نبودن پدر را به فال نیک می‌گیرد. جای خالی او را بیش‌تر حس می‌کند. لحظه‌های روز بازگشت پدر شیرینند. پشت پنجره‌‌ی آشپزخانه  در انتظارش می‌نشیند. او را که می‌بیند پشت در خانه می‌ایستد تا پیش از زنگ زدن در را به رویش بگشاید و یک دیگر را تنگ در آغوش بگیرند.

بیدار که شدم دریافتم باز خوابم برده است. سرم سنگین بود و حالت تهوع داشتم. نفسم هم گرفته بود. بیش‌تر از همیشه سینه‌ام درد می‌کرد. به سختی از روی تختخوابم بلند شدم. اتاق دور سرم می‌چرخید. پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم. همین که هوای تازه را بلعیدم باز سرفه کردم. مادر گفته بود نمی‌داند این سرفه‌های شدید برای چیست. مایه‌ی لزجی را روی زبانم احساس کردم. فکر کردم بهتر است بالا بیاورم. شکمم را روی قاب پنجره گذاشتم و خم شدم. معده و قفسه‌ی سینه و گلویم درد گرفت. جز کمی آب زرد رنگ و چند لکه‌ی سرخ چیزی از معده‌ام بیرون نیامد. فکر کردم گرسنه‌ام. می‌ترسیدم راه بروم.

به کمک دیوار از پله‌ها پایین آمدم. نگران پرسش‌های مادر بودم. نمی‌خواستم بگویم تمام شب گذشته را به او و خواهر و پدر فکر کرده‌ام. می‌دانستم ناراحت می‌شود، غصه می‌خورد. از این که هیچ صدایی در خانه نمی‌آمد تعجب نکردم. به آشپزخانه رفتم. از غذای قابلمه‌ای که روی اجاق بود چند لقمه خوردم. نیمه گرم بود. به قوری دست گذاشتم هنوز داغ بود. یک لیوان چای با عسل خوردم. هر وقت خیلی سرفه کرده بودم یا خواهر ضعف داشت، مادر همیشه چای و عسل می‌داد، به ‌خواهر بیش‌تر روزهایی می‌داد که می‌گفت ازش خون زیادی می‌رود. خیلی وقت‌ها هم پیش از این که از خانه بیرون بروند، چای و عسل می‌خوردند. به من فقط وقتی چای و عسل می‌داد که خیلی سرفه می‌کردم یا هوا سرد بود . باید می‌رفتم مدرسه: “سینه‌ات خوب می‌شود، گرمت می‌کند.”

حالم بهتر شد. سکوت خانه برایم غریب بود. کنجکاو بیرون آمدم و پشت در اتاق خواب مادر رفتم. هیچ صدایی نمی‌آمد. فکر کردم مادر برای خرید بیرون رفته است. هر روز عصر می‌رفت. در اتاق خواهر نیم‌باز بود. داخل آن را نگاه کردم. خواهر هم نبود. احساس بدی پیدا کردم. ترسیدم. نمی‌دانستم از چی، اما نفسم سنگین شده بود. با عجله در اتاق خواب مادر را باز کردم. پدر هم نبود. مادر را صدا زدم. امیدوار بودم در پستوی اتاق خواب باشد. جواب نداد. رفتم به پستو. همه چیز همان‌طور بود که همیشه. زیر تختخواب مادر را هم نگاه کردم. نمی‌دانم چرا. اما وقتی یک تکه طناب را زیر آن دیدم کنجکاو آن را برداشتم. طناب هیچ بویی نمی‌داد. به نظرم نو آمد. تازه خریده شده بود. باز مادر را صدا زدم، خواهر را هم. پدر هم هیچ جا نبود. اتاق پذیرایی هم مثل همیشه بود. ملافه‌های کهنه‌ی تختخواب اتاق خواب روی مبل‌ها پهن بود. حمام، انباری، حیاط خلوت پشت اتاق خواب، حتا پشت‌بام را هم نگاه کردم. نزدیک‌های غروب بود. خورشید را که نارنجی رنگ شده بود پشت شاخه‌های انبوه درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی دیدم. یادم نمی‌آمد در روزهای گذشته مادر و خواهر و پدر با هم بیرون رفته باشند. فکر کردم پدر بعد از مدت‌ها به کتابفروشی رفته است. تنها جایی که این اواخر گاهی می‌رفت کتابفروشی بود. تا خانه بیش از ده دقیقه راه نبود. یادم آمد که چند هفته بود عصر خانه نمی‌آمدم.

مادر گفت: “دیرتر از ساعت هشت شب بیرون نمون.”

روزهای نخست دور و بر ساعت هشت برمی‌گشتم. اما بعد که می‌دیدم بیش‌تر شب‌ها پدر مشروب می‌خورد، مادر راه می‌رود و غر می‌زند و خواهر مجبور بود همیشه در اتاقش باشد و با خود حرف بزند، بخواند و برقصد، دیگر دیرتر می‌آمدم. حتا چند بار از ساعت ده شب هم دیرتر به خانه آمدم. در خیابان‌های اصلی نمی‌رفتم. سربازها هم اگر می‌دیدند ایست نمی‌دادند. وقتی به خانه می‌رسیدم پدر از بس مست بود نمی‌توانست پاسخ‌ حرف‌های مادر را با خواندن شعری بدهد. مدتی بود هیچ کدام با هم مستقیم حرف نمی‌زدند. مادر راه می‌رفت، کارهایش را انجام می‌داد و گوشه و کنایه می‌زد. پدر هم شعری را بلند می‌خواند. گاه هم آوازی را زمزمه می‌کرد. هنوز نمی‌فهمیدم که حرف‌های مادر و پدر به هم ربط دارد. حتا متوجه نبودم که چرا مادر اجازه نمی‌دهد دیگر خواهر کنار پدر بنشیند و گاه استکان او را به‌ دستش بدهد. دوست داشت.

بعد‌ها که دیگر مادر استکان پدر را از عرق پر نمی‌کرد و به دستش نمی‌داد و مزه‌ای هم در دهانش نمی‌گذاشت، پدر از خواهر خواست که کنارش بنشیند. خواهر هم دیده بود مادر چه طور برای پدر دلبری می‌کند. موهای پدر را که بلند بود و روی صورتش می‌ریخت به پشت گوش‌‌هایش می‌برد. پشت دستش را روی صورت پدر می‌کشید. پدر هم لبخند می‌زد و استکان عرقش را با نیم‌نگاهی به او یک ضرب در دهانش خالی می‌کرد. مادر هم انگشتش را که در ماست فرو برده بود در دهان پدر می‌گذاشت و آرام و آهسته بیرون می‌آورد. بعد اما دیگر مادر کنار پدر نمی‌نشست.

دیدم که پدر دست مادر را با آرنجش پس زد. دیگر نگاهش هم نکرد. مادر به آشپزخانه رفت. مدام صدای جا به جایی ظرف‌ها می‌آمد. حتا صدای شکستن بشقاب را شنیدم. می‌دانستم مادر پدر را خیلی دوست دارد. شب در خیابان که قدم می‌زدم نتوانستم حرف‌هایی را که جسته گریخته شنیده بودم دوباره به خاطر بیاورم. عصر که روی تختخوابم دراز کشیدم، یادم آمد.

پدر گفته بود چند روز بعد از تولد خواهر، همین که مادر به خانه می‌آید، تصمیم می‌گیرد مادر را از فرزند دیگری محروم کند. مادر هم هر چه اصرار می‌کند پدر اهمیت نمی‌دهد. از مادر می‌خواهد اجازه بدهد زندگی خوشی را که دارند بدون فرزند ادامه بدهند.

مادر سرگرم بزرگ شدن خواهر نمی‌فهمد چه‌ گونه سال‌ها می‌گذرد. اما خواهر که به مدرسه می‌رود باز احساس دلتنگی می‌کند. دلش می‌خواهد فرزندی داشته باشد.

گفت: “پدرتون که به مأموریت می‌رفت دوست داشتم دلتنگش که می‌شوم بچه‌اش را در آغوش بگیرم. بوی او را در تن تو حس کنم.”

شش سال‌ می‌گذرد. پدر سرانجام در برابر محبت‌های عاشقانه‌ی مادر و تمناهای مادربزرگ عهدی را که با خود بسته می‌شکند. زمستان است. مادر که دوران حاملگی خواهر را با اضطراب و نگرانی گذرانده است با آرامش و شادی هر جنبش من را به خاطر دارد. پاییز متولد می‌شوم. دیگر مادربزرگ نمی‌گوید من همزاد مادر هستم. پیشانی و گوش‌ها و لب‌هایم شبیه پدر است و پوستم سپید.

مادر که دیگر نتوانست طاقت بیاورد و زیر پنجره‌ی آشپزخانه نشست و از درد لب‌هایش را گاز گرفت تا جیغ نکشد، می‌دانستم به زودی از روزنه‌ی روشن پایان مغاک تاریک زندگی‌ نُه ماهه‌ام بیرون می‌خزم و پیش از هر کس بانو را می‌بینم. هنوز هم دست‌های گرمش را به دور سرم احساس می‌کنم. انگار که حباب شکننده‌ای را در دست بگیرد، سرم را آرام روی سینه‌اش خواباند که پزشک و پرستارها با حیرت نگاهش کردند و مادر نگران شد. به پنجره‌ای نگاه کرد که پدر در پشت آن ایستاده بود و با اشتیاق و اضطراب داخل اتاق زایمان را نگاه می‌کرد. پدر هنوز من را ندیده بود. مادر هم وقتی من را دید که بانو خواباندم زیر پستان‌های او. همان لحظه که از میان لب‌هایش پروانه‌های بنفش پرواز کردند و بوی معطری در ریه‌هایم خانه کرد و بعدها فهمیدم شبیه به بوی گل‌های اقاقیا است.

مادر منتظر بوده است صدای جیغ یا گریه‌ام را بشنود. نخواسته بودم که جیغ بزنم. نمی‌خواستم بانو خیال کند که از او خوشم نمی‌آید یا دلم می‌خواهد که زود بگذاردم در آغوش مادر. به مادر هم که گفت: “اگه جیغ کشیده بود یا مثل همه‌ی نوزدان چند دقیقه گریه کرده بود هرگز این طور دچار نفس‌تنگی نمی‌شد و غده‌های لنفاوی‌ گلویش همیشه ورم کرده نبودند،” نگفتم که به خاطر بانو جیغ نکشیدم، گریه نکردم. به بانو هم نگفتم. نمی‌خواستم در برابر عمل انجام شده قرارش بدهم. دلم نمی‌خواست احساس دِین کند و در انتخابش چیزی جز احساسات خودش دخیل باشد. وقتی هم به کتابفروشی آمدم، نگفتم که به خاطر او بوده است. از این که در سفرهایم به شهرهای مختلف در جست و جوی مادر و خواهر کم‌تر او را دیده‌ام، دل‌تنگ شده‌ام و بعد از سال‌ها پیشنهاد استاد به صحاف را به این دلیل پذیرفته‌ام که یقین داشتم هر روز می‌بینمش. همان طور که می‌دانستم سرانجام روزی مادر و خواهر را پیدا می‌کنم.

بانو وارد شد و به قفسه‌ی ردیف دوم که نگاه کرد، پیشخان را دور زدم، کتابی را که می‌خواست برداشتم، دستی به دور آن کشیدم تا گرد و خاک احتمالی ‌روی آن پاک شود و دستم را جلو بردم تا آن را بگیرد. شده بود که در ‌نگاه بعضی از مشتری‌ها شک کرده بودم. خیلی وقت‌ها هم تا دستشان را به طرف کتاب دل‌خواهشان دراز نمی‌کردند متوجه نمی‌شدم حدسم درست است یا اشتباه، اما در نگاه بانو حسی بود که یقین داشتم خطا نخواهم کرد. ‌برای همین هم وقتی کتاب را نگرفت و جیغ‌زنان آن قدر عقب رفت تا پشتش به قفسه‌ی کتاب‌ها خورد نزدیک بود قبضِ روح شوم. اشتباهم در مورد مشتری‌ها امری عادی بود. از استاد شنیده بودم با پژوهش ‌روی ده‌ها بیمار نشان داده‌اند که لازمه‌ی ارتباط ژرف میان دو انسان یا حتا انسان و حیوان و حیوان و حیوان وجود یک رابطه‌ی حسی‌ِ عمیق میان آن دو است و من می‌دانستم که ‌این ارتباط از همان لحظه‌ی برخورد من و بانو در ز‌ایشگاه به وجود آمد. حتا ‌این را در برخوردهای بعدی‌امان هم دیده بودم. آن شب هم در کاباره به ‌این دلیل لب‌هایش را مثل مادر ماتیک بنفش مالیده بود و بعد من را بوسید که نشان بدهد سرنوشت ما ‌برای همیشه به هم گره خورده است. همان طور که در تمام خواب‌رویاهایم دریافته بودم هرگز نمی‌توانم تفاوت میان گلبرگ‌های اقاقیا و پروانه‌های بنفش را برای کسی حتا بانو توضیح بدهم. به نظرم واقعیت انکارناپذیر درهم گره خورده‌ای بود که امکان شرحش دست کم در توان من نبود و هنوز هم نیست. 

فقط در آسایشگاه این طور جیغ کشیده بود و لب‌ها و دست‌هایش تا مدتی لرزید: “تو باید آدم مستقلی بشی! من که نمی‌تونم یه عمر با یک آدم معلول، حالا هر چه قدر هم دوستم داشته باشه زندگی کنم.” ‌صدایش که فضای خالی‌ِ اتاق آسایشگاه را مواج می‌کند به سرعت از جایم بلند می‌شوم. تا می‌بیند بدون کمک او یا چنگ انداختن به میله‌های تختخواب و ملافه‌ها ‌روی صندلی‌ِ چرخدار می‌نشینم، بی‌حرکت می‌ماند. نزدیکش که می‌روم، دست‌هایش را می‌گذارد دو طرف سرش و انگشت‌هایش را فرو می‌برد در میان گیسویش که حالا بیش‌تر رنگ خرما‌یی آن دیده می‌شود. تلألو شادی را که در چشم‌هایش می‌بینم حرف‌ها‌یی را که از شب پیش آماده کرده‌ام فراموش می‌کنم. می‌خواستم با پشت سر هم قطار کردن جمله‌ها به او نشان بدهم چه قدر دوستش دارم. خوشحال به طرفم می‌دود: “می‌دونستم که می‌تونی. عشق یعنی همین.”

خوشحال از ‌این که ناگهان تصمیم به بلند شدن گرفته‌ام و حرکتم بیش‌تر از جمله‌های عاریه‌ای‌ام احساسم را نشان داده است، دست‌هایم را صلیب‌وار می‌گشایم. درست همان طوری که او در کتابفروشی آغوشش را باز می‌کند.

هنوز زنگ ‌صدایش در گوش‌هایم است و به پیشخان تکیه نداده‌ام که با آغوش باز به طرفم می‌آید: “تو محشری. تو همونی هستی که همیشه می‌خواستم. چه طور تونستی فکرم را بخونی؟”

نمی‌دانستم که ممکن است مشتری‌ها حدس‌هایم را به حساب ذهن‌خوانی یا نوعی ارتباط حسی بگذارند. بانو که توضیح می‌دهد متوجه می‌شوم. نمی‌گویم که چند بار دیگر هم حدسم در مورد کتابی که مشتری خواسته درست درآمده است. می‌دانم ناراحت می‌شود. وسواس غریبی دارد. حتا وقتی از خانه بیرون می‌آید باید همه چیز سر جای خودش باشد. نخواسته بود تنگ ماهی‌ها در همان جا‌یی باشد که آبشان را عوض کرده بود. خواسته بود آن را بگذارد پشت پنجره، کنار گلدان شمعدانی‌های گل‌صورتی که یادش آمده بود هنوز کفش‌های صورتی‌اش در راهرو پشت در است.  دیشب هم کفش‌های صورتی‌اش را پوشیده بود و دامن سپیدی را که رنگ گل‌‌هایش طیفی اخرا‌یی رنگ داشت. به طرف چپ گیسویش هم همان سنجاق را زده بود که گفته بودم شبیه مال مادر است. پدر ‌برای جشن سالگرد ازدواجشان خرید و خواهر تا دید جیغ کشید: “وای که چه قدر قشنگه. دلم می‌خواد من هم یه روز یکی مثل آن را داشته باشم.” 

سنجاق سر تنها هدیه‌‌ای است که مادر هیچ وقت به خواهر نمی‌دهد. به خاطر رنگ لباس‌ها یا مناسبت مهمانی‌ها هم آن را عوض نمی‌کند. هر پیراهنی که می‌پوشد باز هم همین سنجاق را می‌زند، درست همان جای همیشگی، چند سانتیمتر بالاتر از پیشانی‌اش، طرف چپ.  در کتابفروشی هم تا ‌صدای آشنای گام‌های مادر و خواهر را می‌شنوم، یقین دارم اگر مادر مجبور نبود روسری سرش کند می‌توانستم دست کم درخشش نگین‌های سنجاق را در لا به ‌لای موهای خرمایی‌اش ببینم. اگر می‌دیدم بیش‌تر مطمئن می‌شدم که هنوز  هم پدر را همان قدر دوست دارد که پیش از اعدام خودکشی‌وار‌ او، به خصوص مثل روز جشن.

دوستان خواهر و تمام پسرها در اتاق پذیرایی جمع می‌شوند. میز را که بزرگ است و یک طرف اتاق را پر کرده به دیوار تکیه می‌دهند و صندلی‌ها را جلو آن روی هم می‌گذارند تا جا برای رقصیدنشان بیش‌تر باشد. خواهر بلوز و دامن سپیدی را پوشیده است که روز تولدش از مادر هدیه می‌گیرد. دامنش کوتاه است و یقه‌ی بلوزش برآمدگی‌ِ پستان‌هایش را بیش‌تر از همیشه نشان می‌دهد. پدر دوست ندارد خواهر آن را بپوشد، اما مادر اعتراض می‌کند: “از خانه که بیرون نمی‌ره، چه‌کارش داری؟ چند ماه بود همه‌اش چشمش دنبال این بلوز و دامن بود. حالا که خریده کی بپوشه؟ کجا بپوشه؟ چه شبی بهتر از شب سالگرد ازدواج‌ مادر و پدرش؟” پدر بلند می‌شود و در حمام را باز می‌کند: “پدرش!” بعد وارد حمام می‌شود و در آن را محکم می‌بندد.

مادر سرش را زیر می‌اندازد و با دست‌ها صورتش را می‌پوشاند. گیسویش شلال می‌شود روی دست‌هایش. خواهر تارهای گیسوی مادر را کنار می‌زند و پهلویش می‌نشیند: “می‌تونم پیراهن صورتی‌ام را بپوشم. همون که گلای طلایی داره.” مادر خواهر را در آغوش می‌گیرد: “مهم نیست، عزیزم.” خواهر چانه‌اش را روی شانه‌ی مادر می‌گذارد و من را نگاه می‌کند. از وقتی مادر گفته است آماده شوم روی پله‌ها ایستاده‌ام. مادر با دست چپش پشت خواهر را نوازش می‌کند: “دوستای تو همه می‌آند؟” درخشش اشک را در چشم‌های خواهر می‌بینم. نمی‌خواهد مادر متوجه‌ی بغضش شود. پشت به ‌او می‌ایستد: “فکر می‌کنم.” مادر با پشت دستش چند ضربه‌ به در حمام می‌زند. خواهر به اتاقش می‌رود. صدای گرفته‌ی پدر می‌آید: “در باز ست.” مادر به من نگاه می‌کند: “چرا ماتت برده؟ برو لباس بپوش!” بی‌حوصله به اتاقم می‌روم. بدون این که خواسته باشم مدام صدای پدر در گوشم زنگ می‌زند: “پدرش!”

این دومین بار است که وقتی مادر درباره‌ی خواهر حرف می‌زند پدر ناراحت می‌شود. لحن اعتراض و ناخرسندی را در صدایش حس می‌کنم. درست مثل همان شبی است که می‌خواستم وارد چادر قشقایی‌ها شوم.

تخم پرنده را از جیبم بیرون می‌آورم. می‌خواهم نشان مادر بدهم. پدر ناگهان بلند می‌شود. نمی‌فهمم چرا نمی‌خواهد مادر حرف بزند. عصبانی است و مدام با انگشت‌ها پیشانی‌اش را می‌مالد: “گرفتاری‌ِ من یکی دو تا نیست. به زبان ساده می‌آید. من که نیامدم این جا استراحت کنم. حرف‌های تو و دخترت درباره‌ی  قشنگی‌ِ لباس و زیورآلات دخترهای قشقایی دست کم مال این سفر نیست. مشکل چه گونگی‌ِ معیشت، بهداشت، تحصیل و آینده‌ی قومی ست که به امان خدا رها شده. به من پول نمی‌دهند که بیایم این جا زیبایی‌ها را ثبت کنم. این کار نویسندگان ست، کار شاعران و کار کسانی که چندان به چه گونگی‌ها فکر نمی‌کنند. من یک محققم. محققی که حاصل کارش تعدادی عدد ست و یک منحنی‌ِ آماری.” مادر صورتش را در کف دست‌هایش پنهان می‌کند. من فقط موهایش را می‌بینم که پشت دست‌هایش پخش می‌شود. پدر دوباره می‌نشیند: “نمی‌خواستم ناراحتت کنم، اما کدام زیبایی را می‌شود با ارقام و آمار نشان داد؟ تو که می‌دانی چرا به این سفر آمدیم.” 

دو هفته است مدرسه‌ها تعطیل شده است. پدر زودتر از همیشه به خانه می‌آید. مادر کاهوها و کاسه‌ی سکنجبین را می‌گذارد روی تخت در حیاط. خانه‌ی مادربزرگ هم که می‌رفتیم عصرهای تابستان کاهو و سکنجبین می‌خوردیم. خواهر دوست ندارد. مادر روی تاب می‌نشیند و با نوک پاهایش عقب و جلو می‌رود: “نگفتی چرا زود آمدی خانه؟” پدر برگ کاهو را در شربت می‌چرخاند: “شنبه باید بروم شیراز.” مادر هیجان زده از جایش بلند می‌شود: “شیراز؟” پدر سرش را بالا می‌برد، دهانش را باز می‌کند و برگ کاهو را در دهانش می‌گذارد. چند قطره‌ی شربت روی پیراهنش می‌چکد. مادر آن‌ها را پاک می‌کند و سر انگشتش را می‌مکد: “می‌تونی ما را هم ببری؟” پدر به من و خواهر نگاه می‌کند: “چرا که نه؟” مادر باز از جایش بلند می‌شود: “یعنی برم چمدونامون را آماده کنم؟” پدر دست مادر را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد: “باید تو چادر بخوابید.” مادر مچش را از تو دست پدر بیرون می‌آورد: “چرا تو چادر؟” پدر به خواهر اشاره می‌کند که گوشه‌ی حیاط در حال جمع کردن خرخاکی‌ها است. آن‌ها را در یک قوطی‌ِ کبریت می‌گذارد: “آفتاب که می‌شه بیچاره‌ها کلافه می‌شند. می‌آند برند یک جای خنک که گنجشکای ناقلا شکارشون می‌کنند.” پدر باز خواهر را صدا می‌زند: “شنیدی که گفتم باید تو چادر بخوابید؟” خواهر به طرف ما می‌آید: “معلومه. کر که نیستم.” مادر بی‌حوصله نفس عمیقی می‌کشد: “حالا می‌شه بگی چرا باید تو چادر بخوابیم و این قدر لفتش ندی؟ همیشه همین کار را می‌کنی. آدم را نصف جون می‌کنی.” پدر می‌خندد: “تو چادر می‌خوابیم چون هتل یا خانه‌ نیست. همه جا دشت ست و کوه. حتم چراگاهی سرسبز با گل‌های وحشی. شاید آهو هم ببینیم.” گمانم جیغ‌های مادر و خواهر را همسایه‌ها هم می‌شنوند که صدای خنده می‌آید. پدر بلند می‌شود:. “باید گزارشی از کوچ قشقایی‌ها تهیه کنم. در واقع بایستی به جای شیراز می‌گفتم بویراحمد. شاید هم مجبور شویم برویم طرف‌های بهبهان. شیراز مشخص می‌شود که منطقه‌ی پژوهش من کجا ست.” خواهر همین که زن‌های قشقایی را با دامن‌های پرچین رنگارنگ می‌بیند و شال‌های زرد و ارغوانی‌اشان، همان جا در سراشیبی‌ِ تپه می‌نشیند: “آه، انگار که خواب می‌بینم. گل و گل و گل و رنگ و رنگ و رنگ.” مادر دست خواهر را می‌گیرد. خواهر بلند می‌شود. هر دو پیشاپیش من و پدر به طرف چند زن و مرد قشقایی می‌دوند. سگ‌ها پارس می‌کنند. به طرف مادر و خواهر می‌آیند. یکی از مردها سگ‌ها را دنبال می‌کند. حرف که می‌زند به نظرم بیش‌تر به هو هو می‌ماند. نمی‌فهمم. سگ‌ها برمی‌گردند کنار زن‌ها و دمشان را تکان می‌دهند. حالا تمام زن‌ها و مردها رو به‌ ما ایستاده‌اند و چند تایی دستشان را بالای سرشان گرفته‌اند. پدر می‌ایستد و در دوربینش نگاه می‌کند: “دوست داری این جا زندگی کنی؟” نمی‌دانم چه بگویم. هیچ وقت به زندگی در جای دیگر فکر نکرده‌ام. می‌پرسم: “با همه؟” پدر چند بار عکس می‌گیرد: “معلوم ست. بهترین درمان برای تو زندگی در این آب و هوا ست. نه دودی، نه کثافتی و نه سر و صدایی.” ناباورانه باز نگاهش می‌کنم: “مدرسه‌ام چی می‌شه پس؟” پدر با دست جلواش را نشان می‌دهد. مادر و خواهر میان زن‌های قشقایی ایستاده‌اند و سه تا از مردها به طرف ما می‌آیند: “فراموش کن. مادرت قبول نمی‌کند. تو تهران به آن بزرگی اگر یک روز عصر قدم نزند، به قول خودش دق می‌کند.”

هنوز آفتاب غروب نکرده است که دور از چادرها کباب می‌خوریم. بعد دو مرد جوان که به دور مچ‌هایشان تا سر زانو نوارهای راه راه پارچه‌ای بسته‌اند چادر سپیدی را برپا می‌کنند. پدر نشانم می‌دهد: “می‌بینی؟ دارند برای ما چادر می‌زنند.” بقیه چادرها سیاه است و به قول پدر از جنس نمد. خواهر از مادر اجازه می‌گیرد که در چادر دخترهای قشقایی بخوابد. چهار نفرند که هر کاری را با هم انجام می‌دهند. پدر هم موافقت می‌کند. زنی که روی پیشانی‌اش پر از خال‌های سبز است و یک ردیف سکه‌های نقره‌ای، با مادر حرف می‌زند. مادر قاه قاه می‌خندد و پدر را نشان می‌دهد: “بدون من خوابش نمی‌بره.”

هوا که بیش‌تر تاریک می‌شود دیگر هیچ کس جز سگ‌ها و اسب‌ها و خواهر و دخترها بیرون از چادر نیست. دخترها نشسته‌اند همان جا که کباب خوردیم و کاسه و بشقاب‌ها را می‌شویند. خواهر با چوبی آتش را زیرارو می‌کند. دنبال سگی می‌دوم که به طرف جرقه‌های در هوا پارس می‌کند. مادر صدایم می‌زند. دوست ندارم با سگ‌ها بازی کنم اما آن قدر شاشم می‌آید که نمی‌توانم یک جا بایستم یا بنشینم. آخرش هم نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم و از مادر می‌پرسم: “توالت کجا ست؟” مادر از پدر می‌خواهد که کمکم کند. پدر آفتابه‌ی پر از آبی را به دستم می‌دهد. سنگین است. حیران نگاهش می‌کنم. صخره‌ای را که دور از چادرها است نشانم می‌دهد: “روی دو تا سنگ بنشین و وقتی خودت را می‌شوری مواظب باش خیس نشوی.” اطراف صخره‌ها تاریک‌تر از محوطه‌ی چادرها است. نمی‌ترسم اما دلم هم نمی‌خواهد جلو دخترها با آفتابه دور شوم. صدای خنده‌اشان را می‌شنوم. مادر خواهر را صدا می‌زند. دخترها ساکت می‌شوند. یقین دارم مادر حدس زده است چرا آفتابه را زمین گذاشته‌ام و باز دنبال سگ‌ها می‌دوم. از پشت صخره‌ها که برمی‌گردم هیچ کس را نمی‌بینم. هوا تاریک‌تر شده است، کوه‌های رو به رو سیاه و آسمان آبی پر از ستاره‌های نارنجی. می‌چرخم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. باور نمی‌کنم که روشنایی‌ِ غروب خورشید به این سرعت محو شده باشد. آسمان در نزدیک‌ترین جایی که می‌بینم به‌ زمین متصل شده است. وقتی سرخی‌ِ پرتو خورشید را می‌دیدم، باور نمی‌کردم که به این زودی دیگر هیچ چیز حتا گل‌های نرگس و شقایق دیده نشوند. نگران اطرافم را نگاه می‌کنم. وقتی مطمئن می‌شوم راه برگشت را گم نکرده‌ام که سایه‌ی چادرها و بعد سو سوی نور داخل یکی از آن‌ها را می‌بینم. صدای زوزه‌ی کشیده‌ای می‌شنوم. یاد حرف صحاف می‌افتم: “این‌ها مثل گرگ می‌مانند، سیر یا گرسنه زوزه می‌کشند.” پارس سگ‌ها صدای روضه‌خوانی را از گوشم دور می‌کند. خوشحال می‌شوم. مستقیم به طرف چادری می‌روم که در آن چراغ روشن است. حتم دارم مادر و پدر منتظرم نشسته‌اند. سگی که بیش‌تر با آن بازی ‌کردم به طرفم می‌آید. دمش را تکان می‌دهد و کفش‌هایم را بو می‌کند. همراه آن تا جلو چادر می‌دوم. صدای مادر می‌آید: “فکر می‌کنی خیال دختر قشقایی مردی به غیر از ‌پدرشه؟” پدر فریاد می‌زند: “پدرش؟” یاد تخم پرنده‌ای می‌افتم که پیش از غروب در لابه لای سنگ‌ها پیدا کردم. آن را از جیبم درمی‌آورم تا به مادر نشان بدهم. پدر دستش را جلوام بلند می‌کند: “تخم پرنده را برگردان سرجایش.” در آستانه‌ی چادر می‌ایستم. یادم نمی‌آید تخم پرنده را از کجا برداشتم. مادر که صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرده است بلند می‌شود. دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. با هم از چادر بیرون می‌رویم. هوا باز هم تاریک‌تر شده است، آسمان کوتاه‌تر و ستاره‌ها پر نورترند.

ماه آخر بهار است و هوا گرم و آسمان روشن. مادر از بعد از ظهر در حیاط مانده است: “نمی‌فهمم این همه تکه کاغذ و نایلون از کجا می‌آد تو این حیاط. انگار خانه‌ی ارواح.” نگران به آسمان نگاه می‌کنم. هوا تاریک شده اما هیچ ستاره‌ای در آسمان نیست. مادر کیسه‌ی آشغال‌ها را به پدر می‌دهد: “کی باورش می‌شه که همین چند هفته پیش تمیز کردم؟ مردم از دست این پشه‌ها.” خسته روی تاب می‌نشیند: “بقیه‌اش کار من نیست. فکر می‌کنم بهتره شاخه‌های اضافی‌ِ آن دو تا را ببری.” پدر اره را برمی‌دارد و به طرف درخت یاس گوشه‌ی حیاط می‌رود: “بهتر ست یک چیزی بپوشی. با پیراهن رکابی و پوست شیرین و لطیف که نمی‌شود جلوی پشه‌ها را گرفت.” مادر شاخه‌ی درختی را که در دست دارد به طرف پدر پرتاب می‌کند: “جلوی تو را چه طور؟” پدر می‌خندد: “من که گفتم بهتر ست مثل هر سال برویم باشگاه.”

هنوز دو هفته به جشن مانده است که مادر و خواهر در آشپزخانه می‌نشینند و نام مهمان‌ها را می‌نویسند. صدایشان را می‌شنوم. اما تا می‌خواهم چیزی از داخل یخچال بردارم ساکت می‌شوند و خواهر اعتراض می‌کند: “باز چی می‌خوای؟” نمی‌گویم از وقتی آمده‌ام خانه گرسنه‌ام و دلم می‌خواهد مثل هر روز در آشپزخانه بنشینم، مادر جلوام میوه یا کیک بگذارد و اگر مثل حالا خیلی گرسنه‌ام، غذا. به اتاقم برمی‌گردم و تا شب بیرون نمی‌آیم.

پدر که می‌آید مادر لیست مهمان‌ها را نشانش می‌دهد. پدر مدادش را از روی رادیو برمی‌دارد و نام خیلی‌ها را خط می‌زند: “لازم نیست این همه شلوغ کنیم. در ثانی این همه جا نداریم. بعد هم خیلی‌ها به خیلی‌ها نمی‌خورند.” مادر اعتراض می‌کند: “اول که جا برای همه هست. حیاط را تمیز می‌کنیم و شام را هم به صورت نیم‌سلف‌سرویس می‌دهیم. صحبت کردم. خودشون می‌آورند، خودشون می‌کشند تو بشقاب و خودشون جمع می‌کنند و می‌برند. هم پلو باقالی با مرغ و هم جوجه‌کباب و چنجه. سالاد و دسر و این ‌چیزا هم که جای خود داره. ما فقط روی میز گوشه‌ی حیاط یک مقدار میوه می‌گذاریم و چند تا دیس شیرینی و البته بساط عرق و مزه‌ی شما و دوستان گرامیتون.”

پدر لیست مهمان‌ها را می‌اندازد روی میز: “پس چرا به من نشان می‌دهی؟ من که خیلی از این‌ها را نمی‌شناسم.” مادر ناگهان بلند می‌شود: “نمی‌شناسی؟ مثل کی؟” خواهر دست مادر را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد: “ممکنه دوستای من باشند. بابا که همه‌اشون را نمی‌شناسه. منظورم فامیلشونه.” دیگر نمی‌شنوم که پدر حرفی بزند. فقط همان روز جشن پیش از این که مهمان‌ها بیایند پشت سر مادر می‌ایستد و دست‌هایش را دور کمر او حلقه می‌کند: “امیدوارم که از همه چی راضی باشی. زودتر از آن که فکر می‌کردیم، گذشت.” مادر می‌چرخد و لب‌های پدر را می‌بوسد: “پانزده سال زندگی‌ِ عاشقانه.” پدر از داخل جیب شلوارش بسته‌‌ی کوچکی را به مادر می‌دهد: “خیلی گشتم تا پیداش کردم. می‌گفت عتیقه ست. از جواهرات ملکه‌ی کلئوپاترا. می‌دانی برای هر تکه‌ای که می‌خواهند بفروشند یک داستان سر هم می‌کنند. به هر حال مهم این ست که تو دوست داشته باشی.”

مادر آرام، اما با دست‌های لرزان روبان و کاغذ نقره‌ای‌ِ دور بسته‌ی کوچک را باز می‌کند. هیجانش را از بالا و پایین شدن سینه‌اش می‌فهمم. خواهر هم وارد می‌شود و من و پدر را که در حال تماشای مادر می‌بیند روی زانوهایش می‌نشیند. مادر جعبه‌ی سرمه‌ای کوچک را بازمی‌کند. پرنده‌ای تاج بر سر را می‌بینم در حال پرواز. مادر انگار که نخواهد پرنده پرواز کند به سرعت در جعبه را می‌بندد: “آه، باور نمی‌کنم.” خواهر هیجان‌زده بلند می‌شود: “من ندیدم.” مادر دستش را به دور کمر خواهر حلقه می‌کند: “سال‌ها پیش خواب دیدم، خواب ملکه‌ را. داستان عشق ملکه را تو جوانی خوانده بودم. کنار یکی از ستون‌های تخت جمشید ایستاده بودم که ناگهان او را دیدم. داشت از وسط تالار آپادانا می‌گذشت. هیچ کس جز من سر راهش نبود. ندیمه‌ها و غلاماش پشت سرش می‌آمدند. می‌فهمیدم که نباید بایستم، نباید زل بزنم به او. اما هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. محو درخشش جواهرات و لباسا شده بودم و گیج صدای خلخالا. تا مدتا هیچ کدام ندیمه‌ها و غلاما جز ملکه متوجه نشده بودند که من کنار ستون ایستاده‌ام. به ‌چند قدمی‌ام که رسیدند، انگار که خیال ‌کرده باشند قصد آزار ملکه را دارم، چندتاشون به طرفم دویدند. اگه ملکه دستش را نبرده بود بالا نمی‌دونم چه بلایی سرم می‌آمد. خوشبختانه همین که ملکه ایستاد همه زانو زدند و سرهاشون را انداختند پایین. دلم می‌خواست من هم همین کار را می‌کردم. اما من نتونستم. از وقتی که سنجاق سر ملکه را دیده بودم دست‌ها و پاهام سحر شده بود. همان طور ایستاده خیره شده بودم به‌ سنجاق سر. باور نمی‌کردم که دارم خواب می‌بینم. همه چیز درست مثل همین حالا بود. همان طور که هنوز هم هست. تخته‌های بزرگ سنگ در کف و ستونای شکسته در اطراف. بدون هیچ سقف یا دیواری. اما صدای خلخالا و سندلا تا وقتی ملکه نایستاده بود در فضا می‌پیچد. نمی‌دونم چه مدت گذشت که ملکه دست بلند و کشیده‌اش را برد بالا، خیلی آرام. انگار نمی‌خواست النگوهای دور مچش سُر بخورند و ساعد کشیده و گندمیش را بپوشانند. با این که می‌دیدم و می‌فهمیدم که خواب نمی‌بینم، باز باورم نمی‌شد. ملکه سنجاق را از تو موهای به ‌هم بافته‌اش در آورد. صدای النگوهاش که تو تالار پیچید، تازه متوجه شدم که تا پیش از آن حتا صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد. ملکه باز دستش را برد بالاتر. صدای سندلا و خلخالا و النگوها و گوشواره‌هایی که با هر قدم برداشتن ملکه و ندیمه‌هاش در تالار می‌پیچید، چند برابر شد و باز ناگهان سکوت سنگینی. دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. هیچ صدایی نبود. بادی هم که موهای من و خیلی از ندیمه‌ها را آشفته می‌کرد بی‌صدا شده بود، حتا نفس‌های خودم. نمی‌دونم چه مدت طول کشید. به نظرم یک عمر می‌آمد. همین طور ایستاده بودم. بدون این که منتظر کسی یا چیزی باشم. حتا دیگه به سنجاق هم فکر نمی‌کردم که ناگهان ملکه دستش را به طرفم دراز می‌کند. پرنده‌ای را می‌بینم. پرواز می‌کند و همراه موج بال‌هایش دوباره همه چیز عادی می‌شه. تالار از صدای همهمه پر می‌شه. صدای نفسای تند خودم را می‌شنوم. دلم می‌خواد به طرف ملکه برم و مثل بقیه جلواش زانو بزنم. تمام تنم کرخت شده. حتم دارم سحر شده‌ام. دستا و پاهام را حس نمی‌کنم. اما صدای قلبم هی بلندتر و بلندتر می‌شه و قفسه‌ی سینه‌ام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر. بعد همه‌ی وجودم می‌شه چشمام. سنجاق را می‌بینم که پروازکنان به طرفم می‌آد، دور سرم می‌چرخه و می‌نشینه روی موهام. این جا.”

مادر طرف چپ سرش را نشان می‌دهد. دست‌هایش هنوز هم می‌لرزند. در جعبه‌ی کوچک را دوباره باز می‌کند: “هنوز هم صدای آن خواب تو سرمه. این هُدهُد هدیه‌ی ملکه از طرف شاهنشاه به منه، عزیزم.” خواهر جیغ می‌کشد و به دور خودش می‌چرخد: “حتا اگه پلاتین نبود و نگیناش برلیان، حتم باز هم دوست داشتی. دلم می‌خواد من هم یه روز یکی مثل آن را داشته باشم.” مادر کنار پدر می‌ایستد: “اگه تو هم رویاش را داشته باشی شوهری مثل پدرت …” پدر اجازه نمی‌دهد حرف مادر تمام شود: “بهتره به جای این حرف‌ها آماده شویم.”

مادر پیراهن حریری را می‌پوشد که پروانه‌های بنفش دارد. پدر کت و شلوار سپیدش را پوشیده. پیراهن زرد و کراوات آبی‌اش را هیچ وقت ندیده بودم. مهمان‌ها که می‌آیند بیش‌ترشان از پیراهن مادر تعریف می‌کنند. چند نفری هم – تا وقتی هنوز خبر دستگیری‌ِ همکار پدر را شاطر نیاورده است – درباره‌ی سنجاق سرش حرف می‌زنند. من شلوار خاکستری و پیراهن سپیدم را می‌پوشم. آن‌ها را پدر خریده است. مادر که می‌بیندم موهایم را مرتب می‌کند: “بهتره یک چیزی روش بپوشی. می‌ترسم سرما بخوری و سینه‌ات بدتر بشه.” خواهر از اتاقش بیرون می‌آید: “اگه آن جلیقه‌ی قشقایی را بپوشه خیلی به لباسش می‌آد.”

دوست خواهر و پسری که هم سن من است یک بسته‌ی پر از نوار کاست را به خواهر نشان می‌دهند. خواهر باز دخترها و پسرها را به اتاق پذیرایی دعوت می‌کند. من دوست ندارم برقصم. در حیاط می‌مانم. بیش‌تر زن‌ها دور مادر جمع می‌شوند. پدر با استاد و صحاف کنار درخت‌های یاس ایستاده‌اند. حرف‌هایشان را نمی‌شنوم. چند مردی که نمی‌شناسمشان گوشه‌ی دیگر حیاط روی تخت نشسته‌اند. مشروب می‌خورند و سیگار می‌کشند. هیچ کدام از زن‌ها مثل بانو نیستند. دوست ندارم نگاهشان کنم. حوصله‌ام سر می‌رود. به اتاق پذیرایی می‌روم. چراغ‌ها خاموش است. احساس می‌کنم صدای آهنگ و نفس‌ها فضا را کوچک کرده است. می‌خواهم برگردم. دست دختری مچم را می‌گیرد. پیش از آن که بخواهم برگردم خودم را میان تن‌های داغ دخترها و پسرها می‌بینم. همراه حرکت تند بدن‌ها چرخیده می‌شوم. به سختی می‌توانم نفس بکشم. سرم گیج می‌رود. دستم را دراز می‌کنم. امیدوارم خواهر را پیدا کنم. دختری جیغ می‌کشد. پیش از آن که به زمین بیفتم خواهر بغلم می‌کند. بوی تنش را می‌شناسم: “طوریت شد؟”

نمی‌توانم جوابش را بدهم. چند نفر می‌خندند: “اگه درد نگرفته بود که جیغ نمی‌کشیدم.” صدای همان دختری را می‌شنوم که جیغ کشید. گرمای نفسی گوشم را داغ می‌کند: “پستان دوست داری، ناقلا؟” خودم را از میان دست‌های خواهر بیرون می‌اندازم. صدای خنده‌ها بیش‌تر می‌شود. به طرف در می‌دوم. سرسرا خنک است و روشن. نفس عمیق می‌کشم. خواهر که مطمئن می‌شود به کمک او احتیاج ندارم در را می‌بندد. صدای رقص و نفس‌ها قطع می‌شود. فکر می‌کنم اگر صورتم را بشویم حالم بهتر می‌شود.

از حمام که بیرون می‌آیم پدر و استاد و صحاف در سرسرا ایستاده‌اند، شاطر هم. ندیده بودمش. من را که می‌بیند لبخند می‌زند. پدر و بعد استاد و صحاف هم می‌چرخند. استاد و صحاف لبخند می‌زنند، اما پدر فقط نگاهم می‌کند. سرم را زیر می‌اندازم و به حیاط می‌روم. مادر جلو چند تا از زن‌ها و مردها ایستاده است. آهسته‌تر از همیشه حرف می‌زند: “چیز مهمی نیست. از همکارهاش هستند. حتم سوتفاهم شده و آزادش می‌کنند.”     

دلتنگ بانو به اتاقم می‌روم. خودم را دوست ندارم. هنوز معنای خیلی از حرف‌ها را نمی‌فهمم. نمی‌توانم مثل دخترها و پسرها برقصم. نفسم می‌گیرد. خس خس سینه‌ام را دوست ندارند. لباس‌هایم را درمی‌آورم. چراغ اتاق را خاموش می‌کنم. روی تختخوابم دراز می‌کشم. می‌دانم هر وقت ناراحت باشم و غصه‌ بخورم، بانو به سراغم می‌آید و آن قدر با او حرف می‌زنم تا خواب می‌روم.

۱۷

با صحاف و شاطر که از آسایشگاه به خانه‌ی مادربزرگ رفتیم، وقتی داشتم برمی‌گشتم باغبان لبخندزنان جلوام ایستاد، گفت: “چه قدر شبیه خدابیامرز پدرت شده‌ای” و خواست اُدکلن پدربزرگ را هم با خودم ببرم: “ممکنه لازمتون بشه.”

راست می‌گفت. ادکلن را کنار تختخواب گذاشته بودم. هر روز پیش از آمدن بانو، باغبان که ریشم را می‌تراشید، از آن به صورتم می‌زدم. به اتاق مادربزرگ هم رفتم. هنوز تلفن کنار تختخوابش بود. انتظار نداشتم خاطره‌ی روشنی از مادربزرگ داشته باشم. او را روی فرش کنار تختخواب دیدم. همان پیراهن سپیدی را پوشیده بود که پروانه‌های ریز بنفش داشت. مدت‌ها بود دیگر نمی‌پوشید. می‌دانست خیلی دوست دارم.

گفت: “تنگ و کهنه شده، مادر. دیگه نمی‌تونم بپوشمش.”

اولین بار که آن را دیدم، شب همان روزی بود که گم شده بودم.

خیابان‌ها که شلوغ بود پا به پای مادر و خواهر می‌دویدم. وقتی خسته می‌شدم راه می‌رفتم و بعد که نمی‌توانستم ببینمشان میان آدم‌ها می‌دویدم. می‌دانستم نزدیک مادر و خواهر که برسم صدایشان را می‌شنوم. شنیده بودم. بزرگ‌تر شده بودم. دیگر مجبور نبودم فقط پاهایشان را نگاه کنم. دوست پدر را دیدم. می‌دوید. این قدر تند می‌دوید که به همه تنه می‌زد. مردها فحش می‌دادند، زن‌ها هم. شنیدم. پلیس‌ها را هم دیدم. دنبال دوست پدر می‌دویدند. فهمیدم می‌خواهند بگیرندش. ترسیدم. دلم می‌خواست پدر بود و نمی‌گذاشت بگیرندش. تند می‌دوید. خیلی تندتر از پلیس‌ها. مردها و زن‌ها به پلیس‌ها فحش ندادند. فقط تماشایشان می‌کردند. بعضی‌هایشان هم با دست دوست پدر را نشان می‌دادند. دور شده بود. دیگر نمی‌دیدمش. خواستم به مادر بگویم، به خواهر هم، نبودند. دویدم. خیلی دویدم. هر چه می‌دویدم نه صدای مادر را می‌شنیدم و نه صدای خواهر را. خواهر کم حرف می‌زد. خودشان را هم نمی‌دیدم. رفته بودند. ترسیدم. می‌دانستم گم شده‌ام. کنار سیگارفروشی ایستادم.

مادر گفت: “اگه یه روزی گم شدی برو پیش پلیس. بگو گم شده‌ام.”

نرفتم پیش پلیس که ایستاده بود وسط خیابان. جلو ماشین‌ها را گرفته بود. دوست نداشتم به پلیس بگویم. ترسیده بودم. نمی‌خواستم بداند که دوست پدر را دیدم. شنیدم که پلیس از آقایی پرسید: “از کدام طرف رفت، آقا؟”

آقا نشان داد. دستش را بلند کرد و همان طرف را نشان داد که دوست پدر فرار کرده بود. فحش هم داد. به پدر نگفتم. نگفتم دیدم دوستش فرار می‌کرد. می‌دانستم ناراحت می‌شود، غصه می‌خورد. به مادر و خواهر هم نگفتم. دلم می‌خواست زود مادر و خواهر برگردند. می‌دانستم اگر برگردند می‌بینمشان. صدایشان را می‌شنوم.

هنوز کنار سیگارفروشی ایستاده بودم که صدای مادر و خواهر را شنیدم.

مادر پرسید: “شما یه پسر بچه ندیدین که بلوز سرمه‌ای و یک کاپشن سیاه پوشیده باشه؟” خوشحال شدم. دویدم. مادر دستم را گرفت: “از فردا می‌نشینی تو خانه.” اتاقم را دوست نداشتم. رفتم در پستوی اتاق خواب مادر. بویش را دوست داشتم. بوی مادر را هم می‌داد. خوابم برده بود که وقتی بیدار شدم دیدم رختخوابی که به آن تکیه داده بودم افتاده روی صورتم. نفسم بند آمده بود و دندان‌هایم درد می‌کردند. رختخواب را که بو می‌داد هل دادم. همه جا تاریک بود. ترسیدم. خیال کردم هنوز زیر رختخوابم. دست‌هایم را تکان دادم. هیچ چیز نبود. مادر را صدا زدم، چند بار، خواهر را هم. می‌ترسیدم. هیچ وقت این اتفاق نیفتاده بود. چراغ پستو روشن شد. خیال کردم مادر آمد. دیدمش. مثل خواهر پیراهن رکابی‌اش را پوشیده بود که فقط تو تختخوابش دیده بودم. نازک‌تر از پیراهن خواهر بود. کم رنگ‌تر هم بود. رنگ گل‌های اقاقیا که از بس آفتاب می‌خوردند بی‌رنگ می‌شدند. می‌خواستم بگویم چرا جیغ زده‌ام دیدم مادر نیست، خواهر هم نبود. فقط چراغ روشن شده بود. یواش رفتم بیرون. دیگر نمی‌ترسیدم. می‌دانستم مادر یا خواهر جایی ایستاده‌اند تا بپرند جلوام، مثل تابستان که قایم‌باشک بازی می‌کردیم.

کوچک‌تر بودم. حوصله‌ام که سرمی‌رفت به مادر و خواهر می‌گفتم. مادر و خواهر با من قایم‌باشک می‌کردند تا عصر در خانه بنشینم. نخواهم بروم دنبالشان. پدر هم که بود بازی می‌کردیم. پدر رفته بود در کمد لباس‌های مادر قایم شده بود، خواهر هم. همه جا را گشتم، هیچ کدام  نبودند. خسته شدم. به مادر گفتم.

مادر گفت: “شاید رفته باشن بیرون.”

بیرون هم نبودند. رفتم روی پشت بام. مادر گفت. فقط پسر همسایه داشت به کبوترهایش دانه می‌داد. چند بار با خواهر رفته بودیم. کبوترهایش را نشان خواهر می‌داد. یکی از آن‌ها را هم گرفت و داد دست خواهر. خواهر نوک کبوتر را گذاشت روی لب‌هایش. پسر همسایه خوشش آمد. به لب‌های خواهر نگاه می‌کرد: “من شب‌ها روی پشت‌بام می‌خوابم.” “منم دوست دارم روی پشت‌بام بخوابم.” من هم گفتم. مادر دوست نداشت. به پدر گفت. پدر گفت: “تو این هوای کثیف نمی‌شود بیرون خوابید.”

از پسر همسایه پرسیدم. خواهر و پدر را ندیده بود. برگشتم پهلوی مادر. مادر تو آشپزخانه نبود. خیال کردم رفته تو اتاق‌‌خوابش. وارد اتاق خواب مادر که شدم صدایش را شنیدم. رفته بود تو کمد. در کمد را باز کردم. پدر و خواهر بودند. مادر را صدا زدم. رفته بود تو پستوی اتاق خواب. گفتم: “پیداشان کردم.” مادر خوشحال نشد. گفت: “برو تو اتاقت.” نگفتم دوست دارم در پستوی اتاق خواب او کتاب بخوانم. 

از وقتی بزرگ‌تر شده بودم تو پستوی اتاق خواب مادر کتاب می‌خواندم. دوست داشتم. تابستان‌ها خنک بود. پستوی اتاق خواب مادر بهترین جایی بود که می‌توانستم در آن دراز بکشم و کتاب بخوانم. بزرگ‌تر شده بودم و کتاب‌هایی می‌خواندم که نمی‌خواستم مادر بداند، خواهر هم. پدر هم نمی‌دانست.

اولین بار که خواستم یکی از این کتاب‌ها را بردارم، صحاف خندید و گفت: “خواندن آن برای جوان‌هایی به سن و سال تو هنوز زود ست.” “برای خواهرم می‌خواهم.” “مگر چند سالش شده؟” “خیلی، بزرگ شده.” نگفتم که آن قدر بزرگ شده که می‌تواند خیلی از کارهای مادر را هم انجام بدهد. من هم که گریه می‌کنم، سرم را می‌گذارد روی سینه‌اش و آن قدر حرف می‌زند تا ساکت می‌شوم. همان طور که برای بانو نمی‌نویسم آن قدر با صدای خواهر اخت هستم که در جلو کتابفروشی هم تا می‌گوید: “آقا”، با همه‌ی وجودم حس و عطر صدای او را درمی‌یابم.

 انگار “آقا” کلمه‌ای نیست که بارها در خواب و بیداری شنیده‌ام، انگار “آقا” کلمه‌ای نیست که هر کس می‌توانست به هر مردی خطاب کند. به نظرم “آقا” از شکل طبیعی و معمول‌ِ خود خارج شده بود. این واژه دیگر در وجودم، فقط یک صوت یا کلام با مفهومی مشخص و معین نیست؛ نوری است با جرمی که گرمای آن را در تمام بدنم احساس می‌کنم. گذر ناگهانی‌ِِ نوری در درون تن که نه تنها می‌توانم حسش کنم که قابل رویت هم هست. خود را می‌بینم به صورت جسمی شفاف که جرمی نورانی در آن شناور است. مایه‌ای گرم شاید، که در گذر از زیر پوست تیره و خشکم، لایه‌ای زلال از خود بر جای می‌گذارد.

در تمام آن روز، تا پیش از آمدن دختر دانشجو به کتابفروشی، همه‌اش در خیالم با مادر و خواهر کلنجار می‌روم. در واقع، شاید اگر دختر دانشجو وارد نمی‌شد، همان روز جرئت این را می‌یافتم که بدون هر گونه مقدمه‌چینی جلو مادر و خواهر بایستم و با صدای بلند فریاد بزنم: من را نمی‌شناسید؟

هنوز در پستوی کتابفروشی‌ام که صدای سلام را می‌شنوم. فکر می‌کنم بانو در کتابفروشی است و مشتری به او سلام می‌کند. دلم نمی‌خواهد با غیبتم بانو را در برابر کار انجام شده قرار بدهم. نصحیت‌هایش را شنیده بودم. چند لحظه که گذشت، درست همان وقت که متوجه راه رفتن یک کفشدوزک روی کفشم شدم، بانو شانه به شانه‌ام ایستاد: “معلومه که می‌تونم خونه هم بیام، همان طور که تا حالا آمده‌ام. اما دلم می‌خواد تو هم مثل هر مرد دیگه‌ای صاحب شغل باشی. بدونی که هر روز سر ساعت باید از خانه بری بیرون و سر ساعت هم برگردی. حالا چند دقیقه دیر و زودش البته مهم نیست. مهم اینه که زن و مردی که مدام کنار هم باشند، همه‌ی حساسیت‌هاشون به هم دیگه را از دست می‌دهند و من نمی‌خوام این اتفاق بین من و تو بیفته. تو هم بهتره یه کم به خودت برسی، به خونه و به این باغچه که وقتی چشم آدم به آن می‌افته انگار که کسی به عمد همه‌ی گل‌ها و خاک آن را زیرارو کرده ست.” بعد وقتی دید بِر و بِر نگاهش می‌کنم، خندید: “نمی‌تونی بفهمی چی می‌گم؟”هیچ مشکلی با حرف‌های بانو نداشتم. فهم آن‌ها مشکل نبود. به خصوص که وقتی داشت حرف می‌زد، پدر و مادر را می‌دیدم. می‌دیدم که چه قدر متفاوت بود رابطه‌ی آن‌ها تا وقتی پدر سر کار می‌رفت. حتا در همان لحظه یقین داشتم اگر انقلاب نمی‌شد، اگر پدر از کارش استعفا نمی‌داد، اگر خواهر هر روز به دانشگاه می‌رفت و در خانه نمی‌ماند، آن اتفاق نمی‌افتاد. همین را هم به بانو گفتم. لبخند زد و آرام و با احتیاط به طرف ویترین رفت. مثل وقتی سایه را پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌دید: “می‌دونم، خودت برام نوشتی. خوشحالم که آن روزای سخت را گذروندی و حالا دیگه می‌تونی روی پاهای خودت بایستی. برای همین هم دلم می‌خواد یه فروشنده‌ی حرفه‌ای بشی. طوری که صحاف موندن تو را در کتابفروشی به بودن خودش ترجیح بده.”

دوباره که به کفشدوزک نگاه می‌کنم، خودش را رسانده است به کنار بند کفشم. خم می‌شوم و آن را برمی‌دارم. بعد مشتم را باز می‌کنم و انگشت‌های از هم گشوده‌ام را می‌گیرم جلو صورت بانو. خم که می‌شوم، بانو نمی‌بیند که کفشدوزک را می‌گیرم. متعجب چند لحظه نگاهم می‌کند. بعد تا می‌بیند نگاهم به کف دستم است، آرام خط عمود بر من را دور می‌زند و پشت شانه‌ی راستم می‌ایستد. این بار گرمای مطبوع و عطر دل‌انگیزش تنم را داغ می‌کند. کفشدوزک روی بند دوم انگشت میانی‌ام راه می‌رود که بانو دستش را دراز می‌کند و انگشت اشاره‌اش را آرام می‌برد جلو آن. کفشدوزک پس از لختی درنگ، روی ناخن لاک‌زده‌ی بانو می‌ایستد.

بانو انگار که منتظر چنین فرصتی باشد، از گوشه‌ی چشم نگاه شوخی به من می‌کند و به طرف در کتابفروشی می‌رود: “می‌برمش یه جای سرسبز.”

نگران و خوشحال از پستو بیرون می‌آیم. می‌خواهم به محض رفتن مشتری، از بانو بپرسم آن روز کفشدوزک را کجا رها کرده است. دلم می‌خواهد آن را برده باشد به خانه‌اش و در میان گلدان‌های گل گوشه‌ی سرسرایش گذاشته باشد. مشتری که جلو قفسه‌ی کتاب‌های تاریخ ایستاده است، تا من را می‌بیند، لبخند زنان به طرفم می‌آید: “فکر کردم رفته‌اید بیرون. منتظر بودم از بیرون بیایید. اگر می‌دانستم که …” بعد تا می‌بیند حیران نگاهش می‌کنم، دستش را از روی قفسه‌ی کتاب‌ها برمی‌دارد: “من دانشجو هستم. نمی‌دانستم این جا هم کتابفروشی هست. آخر می‌دانید که تمام کتابفروشی‌ها رو به رو دانشگاه هستند. منظورم دانشگاه تهران ست. دانشکده‌ی ما، همین بالا ست. دانشگاهی که حالا نامش شده …”

هنوز باور نمی‌کنم که دختر دانشجو، بدون دیدن کسی سلام کرده باشد. نگران تا آستانه‌ی در می‌روم. امیدوارم بانو را ببینم. دختر دانشجو حرفش را ناتمام می‌گذارد: “مزاحم که نیستم؟” نگاه کوتاهی به او می‌کنم:”نخیر.” و به سرعت به پشت پیشخان برمی‌گردم و وانمود می‌کنم هیچ مشکلی نیست. دختر دانشجو روسری‌اش را که تا پشت سرش سُر خورده بود بالا می‌آورد، بعد در کیفش را باز می‌کند، مدتی در میان وسایل درون آن می‌گردد و تکه کاغذی را بیرون می‌آورد: “این جا نوشته‌ام. چند تا کتاب هست که باید تا پیش از باز شدن دانشگاه بخوانم.” منتظر نمی‌شوم نام کتاب‌ها را بگوید: “کتاب‌های تاریخ ما همین‌ها هستند که می‌دیدید.” حال غریبی پیدا کرده‌ام. هم دلم می‌خواهد هر چه زودتر از کتابفروشی بیرون برود و هم مدام به ذهنم می‌آید که سر صحبت را با او باز کنم. می‌دانم این امیدواری که صحبت با او، خاطره‌ی خواهر را زنده می‌کند، وادارم می‌کند در کردار و حرف‌هایش به دنبال نشانه‌ای از خواهر باشم. حتا یکی دو بار ناخواسته به چهره‌اش خیره می‌شوم. دلم می‌خواهد حسی یا حالتی از خواهر را در او ببینم. برای لحظه‌ای ابرویش را با این که یک بریدگی کوچک در کنار آن است شبیه ابروی مادر می‌بینم. انگار که متوجه نگاهم شده باشد، دو انگشت اشاره و میانی‌اش را آرام روی ابرویش می‌کشد و لبخند می‌زند: “زمین خوردم. سال‌ها پیش، تو زمین ورزش. زمین ورزش که نه، حیاط مدرسه. من تو همین دبیرستان بعد از سه راهی می‌رفتم. تو ساعت‌های ورزش، ورزش که نبود، اما خوب، معلم ورزش می‌خواست که برویم تو حیاط و یک کارهایی بکنیم. یک توپ والیبال هم بیش‌تر نبود. این بود که بیش‌ترِ ما، بی‌جهت هم دیگررا دنبال می‌کردیم. یکی از دوستانم که حالا ازدواج کرده، به شوخی پایش را گرفت جلوام و من هم گامبی خوردم زمین. همین. بلند که شدم گوشه‌ی ابرویم جر خورده بود. معلم ورزش و ناظم گفتند چیزی نیست. اگر نگفته بودند که خوب، رفته بودم دکتر و شاید حالا جایش نمی‌ماند. شاید هم بعد، وقتی فارغ‌التحصیل شدم و جایی کار گرفتم، بتوانم با پس‌اندازم جراحی‌اش کنم. شاید هم نکنم. آخر همکارهایم معتقدند حالت خوبی به صورتم می‌دهد. به قول مامانم انگار قسمتم بوده. البته اگر بابام زنده بود، شاید … ببخشید نمی‌دانم چرا افتاده‌ام به پر حرفی. … عجیب ست که نمی‌دانستم تو این محله کتابفروشی هم هست. باید از نانوایی ممنون باشم. آخر مدتی ست نانوایی ما تعطیل شده. نان بربری می‌پخت. خانه‌ی ما آن طرف خیابان ستاره ست. تا دیروز کلی راه می‌رفتیم تا به نانوایی سر میدان برسیم. می‌دانید کجا ست که؟ بعضی از روزها من می‌رفتم بعضی از روزها مامانم. خانمی دیروز به مامانم نشانیِ این نانوایی را داده. گفته نانش خیلی بهتر از نانوایی سر میدان ست. مامان هم از من خواست که بیایم و از این جا نان بخرم. من هم آمدم. راهش هم چندان دورتر نیست. گمانم دیگر همه‌اش من بیام نان بخرم. این طور هم مامانم خوشحال می‌شود و هم من می‌توانم هر بار کتاب‌های شما را نگاه کنم. شما که ناراحت نمی‌شوید؟ آخر قبول کنید که هر بار نمی‌توانم کتاب بخرم. فقط نصف روز را کار می‌کنم و با همین حقوق، باید هم …”

کم کم به صدایش عادت می‌کنم. حس می‌کنم می‌توانم بخشی از کمبودهای زندگی‌ام را با کمک به او جبران کنم. یقین دارم اگر مادر و خواهر با همین وضع ادامه داده بودند، حالا دیگر پول‌های مادر تمام شده بود، خواهر هم مجبور شده بود مثل او دست کم نصف روز را کار کند تا بتواند هزینه‌ی زندگی خودش و مادر را بدهد. دلم می‌خواهد از او بپرسم چند سال دارد. صورتش با وجود آرایش غلیظ و تندش خیلی شکسته‌تر از آن است که هم سن و سال خواهر باشد. از پشت پیشخان می‌گذرم و جلو میز کتاب‌های وسط می‌ایستم. فکر می‌کنم با این کارم هم به او اطمینان خاطر بیش‌تری می‌دهم و هم بهتر می‌توانم احساساتش را درک کنم. احساس می‌کنم از جا به جایی‌ام خوشحال نمی‌شود. به قفسه‌ی کتاب‌های شعر نگاه می‌کند. سعی می‌کنم از او بپرسم سال چندم دانشکد‌ه است، ناخواسته می‌پرسم چه رشته‌ای می‌خواند. به سرعت می‌چرخد. چهره‌اش خوشحال است و انگار که می‌داند لبخند ملیحی دارد، مدتی آن را نگه می‌دارد و بعد سرش را زیر می‌اندازد: “تاریخ. به خاطر پدرم رشته‌ی تاریخ را انتخاب کردم. خیلی دلش می‌خواست تاریخ بخوانم.” خواست پدر و احترام به آن را با خوشرویی تأیید می‌کنم و اضافه می‌کنم که البته، توجه به علوم انسانی، از جمله تاریخ از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. “پس شما هم موافقید. کاش مامانم این جا بود و نظر شما را می‌شنید. همه‌اش دلش می‌خواهد من پزشکی بخوانم. می‌گوید دست کم بروم ماما بشوم. یک مامای درست و حسابی. آخر بچه‌ی دومش را سر زا از دست می‌دهد. می‌گوید تقصیر ماما بوده. می‌گوید اگر یک مامای خوب آمده بود بالای سرش، حالا من یک برادر داشتم و مجبور نبودم به تنهایی کار کنم. نمی‌داند که تو این دوره زمانه یک برادر بیست ساله نمی‌تواند کار کند. من هم اگر کار پیدا کردم، بیش‌تر به خاطر این ست که دخترم. درست برعکس شده. هر چی کم‌تر به پسرهای جوان کار می‌دهند دخترهای جوان بیش‌تر شانس دارند.”

سعی می‌کنم حدس بزنم دختر دانشجو چند سال دارد. فاصله‌ی معمول بین فرزندان اغلب دو تا سه سال است. اما وقتی یادم می‌آید فاصله‌ی سنی میان خودم و خواهر هفت سال است، محاسبه‌ام برای تعیین سن دختر دانشجو به هم می‌ریزد. بعد ناگهان نگران وضعیت خانوادگی او می‌شوم. فکر می‌کنم ممکن است که مادر او هم پیش از ازدواج فریب خورده باشد. انگار که چهره‌ام دگرگون شده باشد، دختر دانشجو نگران جلو می‌آید. صدایش می‌لرزد: “حالتان خوب ست؟”

دلم نمی‌خواهد او هم مثل بانو یا دیگران بداند که دوران کودکی و بعد جوانی‌ام چه گونه گذشته. یاد حرف‌های مادر می‌افتم و خواست پدرش، جناب سرهنگ. به سختی حس تلخ این خاطره با لبخند زدن به دختر دانشجو پنهان می‌کنم: “نه، چیزی نیست.” “بهتر ست من زحمت را کم کنم.” ناخواسته از جایم تکان می‌خورم. درست مثل وقتی چیزی دارد می‌افتد و آدم می‌خواهد آن را بگیرد. دختر متوجه می‌شود. دستم را که در هوا معلق مانده است، بی دلیل می‌چرخانم و به قفسه‌ی کتاب‌های تاریخ اشاره می‌کنم: “شاید چیز به درد بخوری پیدا کنید.” “معلوم ست موسیقی هم خیلی نگاه می‌کنید. منظورم تماشای ارکستر ست.” نمی‌گویم من در خانه تلویزیون ندارم. پدر و مادر هم نداشتند. هر وقت به خانه‌ی مادربزرگ می‌رفتیم، آن جا تلویزیون تماشا می‌کردم. “همسایه‌ی ما دستگاه ویدیو دارد. تازگی‌ها خریده ست. می‌گویند داشتنش ممنوع ست. شاید برای همین گاهی که تنها ست و حوصله دارد مامان و من را هم دعوت می‌کند. تنها نباشد بهتر ست. ممکن ست سر زده وارد خانه‌اش بشوند. او هم خیلی به موسیقی علاقه دارد. فکر کنم همه‌اش نشسته و به جای فیلم ارکستر تماشا می‌کند. من آن جا دیدم که رهبرها چه قدر با مهارت و نرم دست‌هایشان را تکان می‌دهند. مامانم دوست ندارد. همه‌اش دلش می‌خواهد فیلم تماشا کند. فیلم‌های قدیمی. اما به خاطر من هیچی نمی‌گوید. اگر تلویزیون‌های خودمان از این برنامه‌ها نشان می‌دادند، حتم دارم که همه‌اشان را نگاه می‌کردم. به خاطر این که زیاد غصه نخورم، نمی‌دانم مامانم از کجا چند تا نوار کلاسیک برایم خریده. به آن‌ها گوش می‌دهم و همه‌اش تو خیالم دست‌های رهبرشان را مجسم می‌کنم. شاید یک روزی رفتم و موسیقی خواندم. نظر شما چیست؟”

به قصد دادن نشانی فروشگاه بتهوون به دختر دانشجو به طرف صندلی پشت پیشخان می‌روم. می‌خواهم کارت فروشگاهی را که در کشوی میز دیده‌ام بردارم و به او بدهم. حتم دارم خودش بهتر می‌تواند از سری نوارهای موسیقی کلاسیک کارهایی را که دوست دارد، انتخاب کند. دختر دانشجو انگار که معذب شده باشد، به طرف قفسه‌ی کتاب‌های تاریخ می‌رود، کتابی را بر می‌دارد و زیر لب زمزمه می‌کند: “خیلی حرف می‌زنم. ببخشید.”

آرنج‌هایم را روی پیشخان می‌گذارم، کف دست‌هایم را به هم می‌چسبانم، پنجه‌هایم را در هم فرو می‌کنم، چانه‌ام را روی آن‌ها می‌گذارم و با آرامش و سکونی که برای خودم هم تازگی دارد، دختر دانشجو را تماشا می‌کنم. کتابی را که برداشته است، ورق می‌زند و پس از نگاهی به من سطرهایی از آن را می‌خواند: “ساعت یازده و نیم دیشب چند افسر مسلح و قریب پنجاه شصت نفر سرباز گارد شاهنشاهی شصت‌تیر در دست مثل راهزنانی که در کتاب‌های افسانه‌ای قرون وسطا خوانده‌اید، به خانه‌ی من ریختند و بدون این که حتا اجازه دهند من کفش پا کنم در برابر شیون طفل یازده ماهه و مادرش مرا به سعدآباد – کاخ سلطنتی – توقیفگاه گارد سلطنتی بردند و در هر اتاق خانه‌ام نیز تا ساعت چهار صبح دوازده سرباز بیتوته فرمودند. …” همان طور که می‌خواند، لحظه به لحظه هیجان‌زده‌تر می‌شود و انگار که چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کند، هر از گاهی یک نفس عمیق می‌کشد. سرانجام هم با چشم‌های پرسان لختی به من نگاه می‌کند و انگار که منتظر می‌شود تا خستگی‌اش دربرود، باز ادامه می‌دهد: “پس از حادثه‌ی نهم اسفند که خود شاه دخالت مستقیم در آن داشت، من تا آن وقت به دربار نرفته بودم، ولی ناگهان برای گفتن مطالبی تلفن کردم و یک سر گرسنه از وزارتخانه به کاخ اختصاصی رفتم، دیدم شاه از دکتر مصدق گله می‌کند و می‌گوید مصدق از من رنجیده است، به گمان این که در حادثه‌ی نهم اسفند من دست داشته‌ام. شما چه می‌گویید؟ بی‌پروا به او گفتم که من تردیدی ندارم اعلاحضرت به وجود آورنده‌ی این صحنه‌ی شرم‌آور بوده‌اید. بعد به دو چشمان او که خیلی داعیه‌ی معصومیت دارند، نگاه کرده، گفتم: به من بفرمایید تا کجا می‌خواهید بروید. آیا اعمال فاروق برای شما سرمشق نشده است که تا آن جا رفت که تاج و تخت خویش را در روز موعود از دست داد. آیا شما هم از آن راه می‌خواهید بروید؟” همان طور که می‌خواند لحظه به لحظه چهره‌اش سرخ‌تر می‌شود و فاصله‌ی نگاه‌هایش به من کوتاه‌تر. انگار آن چه را می‌خواند باور ندارد:

“به او گفتم: یک بار در سی‌ام تیر به دستور سفارت انگلیس دکتر مصدق را مجبور به استعفا کردید و سزای آن را دیدید. آیا خیال می‌کنید ممکن است آن آزمایش تلخ را تکرار کرد؟” دختر دانشجو انگشتش را لای صفحه‌های کتاب می‌گذارد و آن را تا روی سینه‌اش بالا می‌آورد: “شما این آقا را می‌شناسید؟”

خواهر سر حرف را باز کرد: “چرا همه‌اش مادربزرگ و پدربزرگ درباره‌ی آقایی حرف می‌زنند که می‌گویند اسمش مصدق ست؟” بدون تصمیم قبلی، به طرف دختر دانشجو می‌روم: “ایران، ایرانی و ما که امروز زندگی می‌کنیم، سال‌ها ست محکوم به استعماریم. محکومیم چون آزادی را نمی‌شناسیم. ارتباط آن را با زندگی عمومی درنمی‌یابیم. با چند مصدق یا فاطمی یا مثل آن‌ها خلاصی از این وضع ممکن نیست. شاه مردی عیاش، خیره‌سر، خودبزرگ‌بین و به معنای واقعی نفهم بود. به همین خاطر هم محکوم ست که در تبعید بمیرد. درست مثل همان فاروق، برادر زنش که در ایتالیا مرد.” دختر دانشجو متعجب نگاهم می‌کند: “منظورتان فرح دیبا ست؟” متوجه می‌شوم دارم حرف‌های استاد را تکرار می‌کنم.

صدای موتورسیکلت می‌آید. نگران بیرون را نگاه می‌کنم. دختر دانشجو به ساعتش نگاه می‌کند: “ای وای، الان مامانم نگران می‌شود. ببخشید.” کتاب را در قفسه‌ی کتاب‌ها می‌گذارد. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم. آرام به طرف دختر دانشجو می‌روم. نگاهش نگران به نظر می‌رسد. دلم می‌خواهد لبخندی بر لب داشته باشم، اما نمی‌توانم. ناخواسته، آرامشم را از دست داده‌ام. فکر می‌کنم هم حضور دختر دانشجو را بیش‌تر از این نمی‌توانم تحمل کنم و هم دلم نمی‌خواهد کاری کنم که برنجد و دیگر به کتابفروشی نیاید. بدون این که به قفسه‌ی کتاب‌های تاریخی نزدیک شوم، دستم را دراز می‌کنم و به سختی همان کتاب را برمی‌دارم که دختر گذاشته است جلو قفسه. “می‌بخشید که سر جایش نگذاشتم.”

دختر دانشجو با این جمله یک قدم جلو می‌آید و می‌خواهد کتاب را بگیرد. خوشحال از اتفاقی که افتاده، کتاب را به او می‌دهم، اما تا می‌خواهد آن را برگرداند به سر جایش، بازویش را چنگ می‌زنم. بدون این که برگردد یا واکنش دیگری داشته باشد، در جایش بی‌حرکت می‌ایستد. چند لحظه نمی‌دانم چه بگویم و چه کار کنم. با کمی فشار به انگشتانم، خوشبختانه می‌چرخد. صورتش شاداب شده است. لبخند می‌زنم و در حالی که بازویش را رها می‌کنم، از او می‌خواهم کتاب را با خودش ببرد. دختر دانشجو ناباورانه نگاهم می‌کند. “می‌توانید آن را به صورت امانت ببرید.” و برای این که دچار سوءتفاهمی نشود، تا آستانه‌ی در می‌روم و بیرون را نگاه می‌کنم: “خیلی‌ها کتاب به امانت می‌برند. شما هم می‌توانید آن را برای یک هفته یا حتا  بیش‌تر ببرید. وقتی خواندید، برش گردانید.” دلم می‌خواهد برگردم و بار دیگر در صورت دختر دانشجو نگاه کنم. حالا که پشت به او ایستاده‌ام، احساس می‌کنم خیلی بیش‌تر از آن که فکر می‌کردم شبیه خواهر است.

“شما، شما مثلِ …” پیش از این که دختر دانشجو حرفش را تمام کند، به طرف پیشخان برمی‌گردم: “فقط قول بدهید که صحیح و سالم برمی‌گردانید.” و باز بدون نگاه به او، به سرعت وارد پستوی کتابفروشی می‌شوم. هنوز خنکی پستو را به تمامی درنیافته‌ام که بوی عطر دختر دانشجو در مشامم می‌پیچد. احساس می‌کنم این بو را پیش از این نیز استنشاق کرده‌ام. صحرایی پر از گل به یادم می‌آید و دختر دانشجو را همراه ده‌ها مادر و دختر می‌بینم که دوشادوش مادر و خواهر و بانو گل می‌چینند.

در همین زمینه:

منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش دهم

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی