منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش دهم

رمانی شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل. می‌خوانید:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+) بخش هفتم (+) بخش هشتم (+) بخش نهم(+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۱۵

روی دفتر یادداشت‌هایم، می‌نویسم: “کتاب، مشروب، خون” برای این که وقتی باغبان می‌آید برایش بنویسم کتاب‌هایم را از طبقه‌ی بالا پایین بیاورد، یکی دو بطری مشروب دم دستم بگذارد و از پزشک بخواهم که پرونده‌ی آزمایش خونم را برایم بیاورد. می‌دانم با دیدن آن‌ها خیلی چیزها یادم می‌آید که می‌توانم برای بانو بنویسم. یقین دارم امشب همان دم دمای غروب پیدایش می‌شود. خیلی کم پیش می‌آید که دیرتر از بیست و چهار ساعت سراغم بیاید. یکی دو بار هم که خیال می‌کنم گرفتاری پیدا کرده است و برای همین بعد از دو روز و یک شب آمده، بعد توضیح می‌دهد که آمده است و چون دیده من روی صندلی چرخدارم خواب رفته‌ام، پاورچین برگشته است. حتا یک بار می‌خواهد صندلی‌ام را تا سرسرا هل بدهد و آرام سُرم بدهد روی تختخوابم، اما پشیمان می‌شود. فکر کرده است که چه فرقی میان آشپزخانه و سرسرا می‌کند. مهم این است که من خواب عمیق رفته باشم.

همان روزی که به خانه برگشتم، از باغبان خواستم که تختخوابم را کنار سرسرا بگذارد، چون نه می‌توانستم در اتاق خودم در طبقه‌ی بالا بخوابم و نه دوست داشتم در اتاق مادر و پدر یا خواهر بخوابم. در اتاق پذیرایی هم نمی‌خواستم بخوابم چون هر وقت چشم‌هایم را باز می‌کردم پیش از هر چیز طناب دار را می‌دیدم که از سقف آویزان بود. از دیدن هر چیز خوشحال می‌شوم جز دیدن طناب دار. هیچ تصوری از موقعیت پدر در آن لحظه ندارم، حتا از مادر و خواهر. و همین خیلی ناراحتم می‌کند.

از این که نمی‌توانم از دیدن طناب دار هم مثل دیدن اشیای دیگر خاطره‌ای را مجسم کنم کلافه می‌شوم. احساس می‌کنم لحظه‌ای از زندگی‌ام را گم کرده‌ام. برای بانو که می‌نویسم حتا با دیدن غبار در هوا یک لحظه از زندگی گذشته‌ام زنده می‌شود تشویقم می‌کند که همه چیز را حتا با ذکر جزییات بنویسم. پزشک هم همین را می‌گوید. اولین بار هم که کمانه‌ی غبار را در نور خورشید می‌بینم، تمام آن لحظه را می‌نویسم که مادر هر روز کفش‌های پدر را واکس می‌زد. کتش را هم ماهوت پاک‌کن می‌کشید، اما باز فردا که پدر می‌آمد خانه، مادر ناراحت می‌شد. ناراحت شد که ‌گفت: “خسته شدم از بس این کفش‌ها را واکس زدم و کت‌هات را ماهوت پاک‌کن کشیدم.” بعضی وقت‌ها هم خواهر کمکش می‌کرد، اما نمی‌گفت خسته می‌شود. خواهر هیچ وقت خسته نبود. از مدرسه هم که می‌آمد، کیک و چای و میوه می‌خورد و با مادر می‌رفت بیرون. من اما مدرسه که می‌رفتم خسته می‌شدم. به مادر نمی‌گفتم. سرفه که می‌کردم مادر می‌فهمید. گفت: “نباید تو این همه خاک و خل بازی کنی.”

خیابان پر از خاک بود. داشتند خانه‌ها را خراب می‌کردند. همه جا گرد و خاک نشسته بود. تو کتابفروشی هم کتاب‌ها پر از خاک بودند. مادر که می‌دید دست‌هایم خاکی بود ناراحت می‌شد. پدر هیچ وقت از خاک‌های تو کتابفروشی ناراحت نشد. وقتی می‌دید کتابی خاکی را نگاه می‌کنم برمی‌داشت، چند بار فوت می‌کرد و تکانش می‌داد یا آن را می‌کوبید به رانش. مادر گفت: “این قدر به این ‌کتاب‌های خاکی دست نزن. خودت را هم به قفسه‌ها نمال.” از کتابفروشی که برگشته بودم دست‌ها و پیراهنم سیاه شده بود. نگفتم روی زمین نشستم و کتاب‌هایی را که زیر میز بود ورق زدم. پدر گفت: “این قدر سرش داد نزن. یک پیراهن تمیز بده بپوشد.” دست‌هایم را خودم شستم، اما پیراهنم را خواهر پوشاندم.

گفت: “تو دست نزن بازم پیراهن را کثیف می‌کنی.” بعد خودش با صابون، هم دست‌هایم را شست، هم صورتم را. چشم‌هایم سوخت. مادر گفت: “به خاطر صابون نیست. به خاک حساسیت داری. هر چه تمیز می‌کنم باز همه جای خانه کثیفه.”

خانه‌ همیشه تمیز بود. به غیر از روزهای تعطیل هیچ وقت ندیده بودم مادر و خواهر جارو کنند. فقط یکی دو بار که مریض شدم و به مدرسه نرفتم دیدم مادر، وقتی پدر و خواهر می‌رفتند، میز صبحانه را جمع می‌کند، ظرف‌ها را می‌شوید، تمام خانه و حتا اتاق من و خواهر را هم جارو می‌زند و بعد گردگیری می‌کند. خیلی از روزها هم کتاب‌های پدر را یکی یکی بیرون می‌آورد و رویشان دستمال می‌کشید. بعد غذا درست می‌کرد. ظهرها پدر خانه نمی‌آمد. وقتی می‌آمد که مادر رفته بود حمام. موهایش را هم شانه کرده بود و دیگر دستمال به سرش نمی‌بست. بعضی روزها هم وقتی پدر می‌آمد که مادر تازه از بیرون برگشته بود و هنوز پیراهن‌های قشنگش را پوشیده بود. مادر و خواهر بلوز و پیراهن قشنگ زیاد داشتند. پدر فقط کت و شلوار و پیراهن سپید می‌خرید. همه‌ی چیزهای خانه را پدر می‌خرید. برای من هم کتاب می‌خرید. برای استاد هم چند بار خریده بود، کتاب‌های بزرگ و گران. صحاف هم آن‌ها را تو کاغذهای رنگی قشنگ می‌پیچید تا خراب نشوند. استاد تا کتاب‌ را می‌دید خوشحال می‌شد. از پدر تشکر می‌کرد. کتاب را ورق می‌زدند و حرف می‌زدند. من گوش نمی‌کردم. مادر گفت: “برو بیرون بازی کن.” با پسر استاد بازی می‌کردم. مادر اما دوست نداشت. به خواهر گفت: “باید چیزی هدیه ببریم که به درد بخور باشه. مردم کتاب می‌خواهند چه کار؟ بگذارند تو تاقچه خاک بخوره؟ با این همه برنامه‌های تلویزیونی کی حوصله داره کتاب بخونه؟ کتاب، خوب یا بد، قدیمی‌ شده. جوان‌ها نمی‌خونند، بیش‌تر پیرها می‌خونند. کسانی که حوصله‌ی بزن و بکوب ندارند و از شادی خوششان نمی‌آد.” من را هم به پدر نشان داد و گفت: “این هم تا بچه‌س به‌ کتاب علاقه داره. همین که بزرگ شد و فهمید کی به کیه فراموش می‌کنه.” پدر لبخند ‌زد. خیلی کم می‌خندید. ندیده بودم. گاهی می‌شنیدم. مادر گفت: “مگر کس و شعر بخوانی تا خنده‌ت را ببینیم.” پدر که می‌خواست برای مادر شعر بخواند، مادر می‌گفت حوصله غصه خوردن ندارد. دوست نداشت. پدر می‌خندید، کتاب را می‌بست و آواز می‌خواند. مادر می‌رفت تو اتاق خوابش و در را می‌بست. خواهر اما دوست داشت. دوست داشت بنشیند و آواز خواندن پدر را تماشا کند. مادر که نبود پدر خیلی کم آواز می‌خواند. وقتی می‌شنیدم که می‌رفت حمام و صدایش همراه شرشر دوش آب می‌آمد. گاهی هم که مادر و خواهر رفته بودند بیرون قدم می‌زد و شعری را زمزمه می‌کرد. خواهر هم شعر می‌خواند. از دوست‌هایش که حرف می‌زد شعر می‌خواند. دوستش به او یک کتاب شعر فروخته بود. به مادر گفت: “بیش‌تر هم‌کلاسی‌هام شعر می‌خوانند. معلم ادبیات هم شعر می‌خواند.” مادر گفت: “منم جوان که بودم چند بار کتاب شعر خریدم. حتا بعضی از شعرها را هنوز هم به خاطر دارم.” خواهر گفت: “می‌‌شه یکی‌ش را بخونی؟” مادر چند لحظه چشم‌هایش را بست و بعد رفت طرف پنجره آشپزخانه و همان طور که بیرون را نگاه می‌کرد، چند  سطر از شعری را خواند. خواهر گفت: “خیلی قشنگ بود. البته تو هم خیلی قشنگ خوندی.” مادر گفت: “خیال می‌کردم با خواندن شعر بیش‌تر پیش پسرها عزیز می‌شوم. اما خیلی زود فهمیدم که پسرها بیش‌تر به ‌این‌ها فکر می‌کنند.” نفهمیدم چی را نشان داد. خواهر هم خندید و رفت حمام. با این که به بهانه آب خوردن رفتم شاید سر در بیاورم، باز هم نفهمیدم. از مادر هم که پرسیدم چرا خواهر خندید، گفت: “بزرگ که شدی می‌فهمی.”می‌خواستم گریه کنم. گریه نکردم. اما وقتی به مادر گفتم: “چه قدر بزرگ بشوم، دیگر بزرگ شده‌ام.” خندید و بغلم کرد. گفت: “این چیزها که گریه نداره. حالا بگو ببینم چی شنیده‌ای؟” نگفتم. گفته بود به حرف‌های بزرگ‌ترها گوش ندهم، پدر هم گفته بود. مادر گفت: “یواشکی بگو چی دوست داری” و صورتم را  فشار داد روی پستان‌هایش. می‌دانست پستان‌هایش را دوست دارم. همیشه گرم بودند و نرم. اما آن روز خیس بودند. سرم را چرخاندم. نفسم داشت بند می‌آمد. بوی عرق ناراحتم می‌کرد.

تابستان بود. دیگر کمتر سرفه می‌کردم. دوست داشتم بنشینم و خواهر را تماشا کنم. ابروهایش را درست می‌کرد. موی پاهایش را می‌کند. مادر هم که می‌کند دیده بودم. جلو آینه می‌نشست و به لب‌هایش ماتیک می‌مالید. دوست نداشتم. کشتی که می‌گرفتیم، بغلم که می‌کرد، پیراهنم سرخ می‌شد. مادر گفت: “حالا دیگه بزرگ شده‌ای. نباید با خواهرت کشتی بگیری.” خواهر گفت: “بزرگ شده‌ که می‌تونه با من کشتی بگیره.” با پدر هم کشتی گرفته بودم. خواهر هم کشتی می‌گرفت. مادر گفته بود نباید با پدر کشتی بگیرد. با پدر که کشتی می‌گرفت خسته می‌شد. نفس نفس می‌زد. بعد دیگر با پدر کشتی نگرفت. فقط با من می‌گرفت. می‌رفتم تو اتاقش. خیلی قوی بود. رویم که می‌خوابید نفسم می‌گرفت. سرفه نمی‌کردم. زود می‌غلتید تا رویش بخوابم و سرفه نکنم. پستان‌هایش بزرگ شده بود. سفت بودند. پستان‌های مادر نرم بودند. مادر گفت: “باید شنا کنی تا پستان‌هات سفت بمانند.” خواهر دوست نداشت برود استخر. من هم دوست نداشتم. سرفه می‌کردم. خواهر گفت: “بریم دریا.” مادر گفت: “منم دوست دارم برم دریا.” به پدر گفت. پدر گفت: “شما که همه‌ش بیرونید. هیچ وقت خانه نیستید.” مادر گفت: “خیلی خسته‌ام، بد نیست بریم مسافرت.” پدر گفت: “من هم خسته‌م و کلافه‌تر از هر وقت دیگر.” به خانه که می‌آمد خسته بود. دوست داشت زود شام بخورد، در سرسرا کنار رادیو بنشیند، روزنامه بخواند و به صدای گوینده‌ی رادیو بی بی سی گوش کند. ‌مادر و خواهر که می‌آمدند و پدر در خانه بود، مادر ناراحت می‌شد. زمستان که بود پدر دیر می‌آمد. دیر می‌آمد که سایه را نمی‌دیدم. مادر هم نمی‌دید. پدر آن روز زود آمد. هنوز نشسته بودم پشت پنجره‌ی آشپزخانه و خورشید را نگاه می‌کردم که آمد. هر روز که ابر نبود، خورشید تا سرخ سرخ نمی‌شد پایین نمی‌رفت. مادر ‌گفت: “چی را تماشا می‌کنی که همه‌اش نشسته‌ای پشت پنجره.” نگفتم تنهایی حوصله‌ام سر می‌رود، چه قدر کتاب بخوانم.

منتظر بودم مادر و خواهر برگردند. پدر را که می‌دیدم می‌دانستم ناراحت می‌شود که مادر و خواهر در خانه نیستند. پیش‌ترها حرفی نمی‌زد، اما هی که آمد و مادر و خواهر در خانه نبودند، گفت: “این قدر این بچه را تنها نگذارید.” چند بار هم شنیدم که ‌گفت: “من که همین یک پسر را بیش‌تر ندارم.” آن روز هم که مادر گفت: “خسته‌ام، دلم می‌خواهد یه مدت تو خانه نباشم”، پدر گفت: “چه قدر بگویم بروید شمال.” مادر گفت: “شمال، شمال، همه‌ی دنیا خلاصه می‌شه در شمال.” پدر گفت: “دلم می‌خواهد پسرم فامیلش را بشناسد.”

می‌دانستم پدر شمالی بود و مادر وقتی هنوز با پدر ازدواج نکرده بود در جنوب زندگی می‌کرد. اما هیچ وقت جنوب هم نخواست برویم. دوست داشت برویم جایی که همه‌اش در هتل زندگی کنیم. من هم هتل را دوست داشتم. همیشه صدای مادر را می‌شنیدم. با پدر حرف می‌زد. با خواهر هم. فقط دوست نداشتم شنا کنم. مادر و خواهر نشسته بودند زیر چادر. با ماسه‌ها بازی می‌کردم. کوچک بودم. کوچک‌تر از همه‌ی بچه‌ها. همه رفتند تو دریا. من هم رفتم. مادر گفت: “لب آب باش، همین جا تو ساحل.” جلو نرفتم. فقط تا بالای شکمم تو آب بود. بعد یک هو رفتم بالا. ترسیدم. مادر را صدا زدم. آب رفت تو حلقم. سرفه‌ام گرفت. خواستم سرفه کنم. نتوانستم. نمی‌توانستم نفس بکشم. آب‌های دریا می‌چرخیدند. من را هم می‌چرخاندند. خواهر گفت: “مادر جیغ زد. گریه کرد.” سینه‌ام درد می‌کرد. شکمم هم. صدای مادر را نشنیده بودم. فقط صدای هوهو می‌آمد.

خیلی از شب‌ها هم تا خواب می‌رفتم باز هم صدای مادر را می‌شنیدم. در خواب‌هایم مادر و خواهر مثل عکس‌هایی بودند که به دیوار اتاقم چسبانده بودم. جایی رفته بودیم که شهر نبود. فقط هتل بود و دریا. مادر و خواهر زیر چادرهای قشنگ نشسته بودند. لخت بودند و خواهر هنوز خیلی بزرگ نشده بود. پدر در عکس‌ها نبود. اگر بود حتم خواب او را هم می‌دیدم. مثل وقتی گفت: “مرخصی گرفته‌ام.” و من را با خودش برد شمال. مادر بزرگ هم بود. هنوز بزرگ‌تر نشده بودم. چند بار هم خوابش را دیدم. مادر همه‌اش به مادربزرگ می‌گفت تنهایم نگذارد، مواظبم باشد. خیال می‌کرد پدر تنهایم می‌گذارد. گفت: “بابا که می‌ره ماهیگیری تو با او نرو، بمون پیش مادربزرگ.” به مادر بزرگ هم گفت: “دوست ندارم ببردش به دریا. خواست هم ببره شما اجازه ندین.” پدر اما من را برد. حتا اجازه داد چوب قلابش را بگیرم. به مادر نگفتم. فقط گفتم: “دریا خیلی بزرگ بود. خیلی بزرگ‌تر از آن جا که شماها پارسال عکس گرفتید.” وقتی هم پرسید: “به دریا رفتی.” گفتم: “نه. تو عکس‌های تو کتابفروشی دیدم که دریا خیلی بزرگ بود.” گفت: “مگر صحاف امسال نرفته مسافرت؟”

نمی‌دانست هر سال تابستان که می‌شود پیرمرد به جای صحاف به کتابفروشی می‌آید. پیرمرد مهربانی که من را هم مثل پدر خیلی دوست داشت. همان هم کتاب را داد به پدر و گفت: “ببرید برای خانم. حتم خوششان می‌آید.” مادر کتاب را که دید، گفت: “چرا باید این کتاب را بخونم؟” چند بار گفته بود کتاب خواندن را دوست ندارد. کتاب کم می‌خواند. پدر نگفت پیرمرد خواسته است که پدر آن را به مادر بدهد. گفت: “حتم دوست خواهی داشت.” مادر کتاب را ورق زد. دوست داشت. خواست پدر برایش بخواند. من و خواهر هم گوش می‌کردیم. مادر نگفت از شنیدنش خسته می‌شود، غصه می‌خورد. گفت: “نمی‌دانستم. خیال می‌کردم فقط گریه و زاری باید باشه، دستور و اطاعت، بندگی و بدبختی.” پدر خندید. مادر باز گفت: “هیچ وقت دوست نداشتم خدا مرد باشه. همیشه دلم می‌خواسته خدا زن باشه، پیامبران هم زن باشن.” به خواهر هم گفت: “یادش باشه.” بعد دستش را برد پشت کمر پدر و به خواهر گفت: “تنها مردی که دوست دارم، این جا ست، کنارم.” باز دو باره مادر کتاب را خواند. با صدای بلند می‌خواند. تا وقتی هم خوابم نبرده بود داشت می‌خواند. بعد شنیدم پدر می‌خوانَد. مادر هنوز به اتاق خوابش نرفته بود. صدایش را چند بار شنیده بودم. بیدار که شدم دیگر پدر نمی‌خواند. باز صدای مادر را شنیدم. پدر گفت: “بهتره بروی تو ‌اتاقت بخوابی.” آهسته گفت. مادر داشت می‌خواند. به اتاقم که رفتم خوابم نبرد. خواهر هم خواند. صدایش مثل مادر نمی‌لرزید. مادر که می‌خواند دوست داشتم. نمی‌ترسیدم. صدایش در گوش‌هایم می‌پیچید.

خوابم برده بود که دیگر صدای مادر و پدر را نشنیده بودم، صدای خواهر را هم. بیدار که شدم خیال می‌کردم هنوز مادر می‌خوانَد و خواهر می‌رقصد. خواب دیده بودم. شلوغ بود. پدر گفته بود من هم می‌توانم بروم. مادر دوست داشت نمایش تماشا کند، خواهر هم. پدر همیشه می‌رفت. مادر و خواهر را هم می‌برد. من را نمی‌برد. گفت: “تو هنوز آن قدر بزرگ نشده‌ای، نمی‌فهمی. این نمایش برای بچه‌ها نیست.” نمایش بچه‌ها را دیده بودم. پدر برده بودم. دوست نداشتم. به مادر گفتم، به خواهر هم. پدر گفت: “خوب ست که کتاب زیاد می‌خوانی. همه‌ی بچه‌ها با هوش کتاب می‌خوانند. می‌دانند برای آینده‌شان خیلی خوب ست.” بعد قول داد باز که به تماشای نمایش می‌رود من را هم ببرد و برد.

سالن نمایش کوچک بود. کوچک‌تر از سینما. بعد هم پدر رفت پشت صحنه. من هم دنبالش رفتم. مادر و خواهر نیامدند. پدر با همه دوست بود. بغلشان می‌کرد. به من لبخند می‌زدند و روی سرم دست می‌کشیدند. به مادر گفتم. خواهر گفت: “منم دوست دارم یه بار برم پشت صحنه.” پشت صحنه چند تا اتاق بود. در اتاق‌ها دیگر صورت‌هایشان رنگی نبود. مثل جادوگران نبودند. در آینه هم که نگاه کردم دیدم دوست پدر هم صورتش را پاک کرد. گفت: “روی صحنه احساس غربت نمی‌کنم.” پدر گفته بود غربت یعنی چه. به مادر گفت: “انگار همه غریب‌اند، هر حرفی می‌زنی نمی‌فهمند. انگار این جا زندگی نمی‌کنند، این وضع را نمی‌بینند، فقط می‌خورند و می‌خوابند. چشم‌هایشان فقط ظاهر را می‌بیند. نگاه می‌کنند که ببینند کی چه می‌پوشد، چه ماشینی سوار می‌شود، خانه‌اش چه طوری ست. آن‌هایی هم که روزنامه و مجله می‌خرند برای سرگرمی می‌خرند. کتاب تجمل شده. مدت‌ها ست احساس غربت می‌کنم.” مادر گفت: “خیلی خب، باشه برای بعد. می‌فهمم. بهتره مواظب باشی.” مادربزرگ هم گفته بود، نفهمیده بودم. نشسته بودم روی مبل کنار مادر. خواهر هم بود. مادر نگفته بود بروم بخوابم. پرسیدم: “غربت یعنی چه؟” پدر گفت. مادر هم دستش را گذاشت رو پهلویم و فشارم داد به خودش. دوست داشتم. خواهر گفت: “بزرگ می‌شی می‌فهمی.” پدر گفت. معنی تجمل و وضع را هم گفت. خوب نفهمیدم. نگفتم.

تمام نمایش را هم نفهمیدم. فقط دوست داشتم که دوست پدر فرار کند. می‌خواستند بگیرندش. دوست‌هایش را گرفته بودند. دست‌هایشان را بستند و هی شلاقش زدند. یکی‌شان را آن قدر زدند که از دهانش خون آمد. می‌گفتند بگو. می‌خواستند بگوید دوست پدر کجا قایم شده ‌است. نگفت. خوشحال شدم. دوست پدر را دیده بودم. پدر هم دوستش داشت. برای پدر کتاب هم می‌آورد. می‌دانستم کتاب‌هایش را صحاف ندارد. داشت هم قایم می‌کرد. به پدر که می‌داد نمی‌فهمیدم. خیال کرده بودم پدر از صحاف روزنامه هم می‌خرد. در خانه دیدم. پدر روزنامه‌ی دور کتاب را نمی‌خواند. می‌انداخت در سطل آشغال. کتاب را نمی‌گذاشت در کتابخانه‌اش. می‌برد در اتاق خواب. دیده بودم. نمی‌دانستم کجا می‌گذارد. در انباری که گذاشت، پرسیدم. گفت: “نمی‌خواهم دم دست بگذارم. نمی‌خواهم کسی ببیند. تو هم نباید به کسی بگویی.” به هیچ کس هم نشان نمی‌داد. فقط استاد که می‌آمد باز با هم نگاهش می‌کردند. تنهایی در مهمانخانه می‌نشستند. مادر هم نمی‌رفت پهلویشان. به من گفت: “بیا این چای‌ها را ببر. مواظب باش نریزی” بشقاب میوه‌ها را هم من می‌بردم. پیش‌ترها بیش‌تر خواهر می‌برد. مادر فقط گاهی می‌برد. گفت: “دوست ندارم به حرف‌های استاد گوش بدهم.” به من هم گفته بود گوش ندهم، پدر هم. زود بیرون می‌آمدم. دلم می‌خواست به حرف‌های پدر و استاد گوش بدهم اما بوی اُدکلن استاد را دوست نداشتم. تا روز مرگ پدر هم هیچ وقت اُدکلن نزدم. دوست داشتم همیشه عطرهای مادر یا خواهر را بو کنم. بغلم که می‌کردند تا مدت‌ها بوی عطرشان روی صورت و پیراهنم می‌ماند. آن روز هم اگر خانه‌ی مادربزرگ نبودم اُدکلن نمی‌زدم. می‌خواستم بعد از مدت‌ها که خواهر و مادر را می‌بینم خوش‌بو باشم. می‌دانستم که بوی اُدکلن پدربزرگ را دوست دارند. مادربزرگ گفت: “اگه دوست داری می‌تونی از وسایل پدربزرگ استفاده کنی.”

شمال که می‌رفتیم، شب‌ها که مادر و پدر می‌رفتند بیرون و خواهر هم در اتاق مادربزرگ می‌خوابید، پدربزرگ کتاب شاه‌نامه‌اش را از روی رف بخاری بالای اتاق برمی‌داشت، آن را از داخل جلد چرمی‌اش بیرون می‌آورد، با سر انگشتان شست و اشاره آن را ورق می‌زد، داستانی را انتخاب می‌کرد و برایم می‌خواند. هر وقت هم به صفحه‌ای می‌رسید که نقاشی داشت، نشانم می‌داد و مثل نقال همه‌ی آدم‌ها را یکی یکی معرفی می‌کرد.

نقال، هر بار نوک چوب‌دستی‌اش را روی یکی از آدم‌های پرده می‌گذارد و از ته گلو فریاد می‌زند: “این که می‌بینی، سهراب پهلوانه. کسی که شیرِ شیرزن زمان، تهمینه‌ی افتخارآفرین را خورده، بله، سهراب، پسر رستم دستان، یل دوران. کی می‌دونه سهراب کجا ست؟” و به جمعیت خیره می‌شود. نگاه او را دنبال می‌کنم. امیدوارم صدای خواهر را بشنوم. می‌دانم شاه‌نامه را خوانده. هیچ کس حرفی نمی‌زند. همه ساکت و بی حرکتند. می‌خواهم دستم را بلند کنم و بگویم “من می‌دونم” که ناگهان صدای دست زدن نقال را می‌شنوم. این بار نوک چوب دستی‌اش را روی جمعیتی می‌گذارد که کلاه‌خود دارند و بیرق‌های سیاه: “بله، حکیم دانا، حکیم گوهرشناس و داستان‌پرور، حکیم فردوسی پاکزاد، … بگو بر شیطان لعنت!” جمعیت انگار که ناگهان از خواب عمیقی بیدار شده باشند، بعد از لحظه‌ای سکوت، آن چنان فریاد می‌زنند “آمین” که نقال لبخند می‌زند و می‌گوید: “آ ماشالا.” و بعد از کوبیدن کف دست‌هایش به هم که دیگر صدای چندانی از آن بلند نمی‌شود، باز نوک چوب‌دستی‌اش را روی جمعیت کلاه‌خودپوشان می‌گذارد: “این‌ها، این حرام‌زاده‌هایی که بیرق سیاه و نکبتی را دارند، این‌ها تورانیانند. دشمنان ایران، دشمن رستم زال، قهرمان سیستان. هم چنین دشمن شاه شاهان. … بگو جاوید شاه.” چند نفری در جمعیت آهسته، انگار که نمی‌خواهند کسی صدایشان را بشنود، حرف نقال را تکرار می‌کنند. نقال باز لبخند می‌زند و در حالی که نگاهش را میان جمعیت می‌چرخاند، مدام زیر لب تکرار می‌کند: “خوش آمدین! خوش آمدین.” بعد ناگهان، انگار که شاهد اتفاقی باشد، فریاد می‌زند” از ایران و این دنیا بی‌بلا بمونی، بگو پاینده ایران.” جمعیت تکرار می‌کند. در میان فریادها صدای مادر و خواهر را می‌شنوم. خوشحال جا به جا می‌شوم و خودم را به کنار دیوار، سمت راست نقال می‌رسانم. حالا بیش‌تر کسانی که در جلو جمعیت ایستاده‌اند دیده می‌شوند. منتظر می‌شوم نقال داستان مهیجی را شروع کند تا مادر و خواهر کنجکاو جلو بیایند و من بتوانم خودم را به آن‌ها نشان بدهم.

نقال بعد از این که رستم را با ریش دو شاخ و کلاه دیو معرفی می‌کند، مدتی ساکت می‌ماند. من هم مثل دیگران نگران به دهان نیمه باز نقال خیره می‌شوم. نقال سینه‌اش را صاف می‌کند، خلطی را جلو پایش تف می‌کند، ته کفش گل‌آلودش را روی آن می‌مالد، چوب‌دستی‌اش را زیر بغلش نگه می‌دارد و کف دست‌هایش را در فاصله‌ی کوتاهی از یک دیگر به هم می‌کوبد: “ها، حالا ست که از خودت بپرسی پس بقیه کی هستند؟” باز چوب‌دستی‌اش را به دست می‌گیرد، با آن به چهره‌های در هم فرو رفته و پر چروک روی پرده اشاره می‌کند: “این همه دلاور در این طرف و آن همه مزدور در آن طرف. معلومه که باس بفهمی هر کسی به چه کاریه؛ چه گفتاری داره؛ چه کرداری داره؛ چه پنداری داره. باس بفهمی که نه همین لباس زیبا ست نشان آدمیت، چنان که شیخ شیراز گفته. باس گفتار و کردار و پندار نکوپسند داشته باشی، چنان که حکیم توس گفته، توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود. … خب، دانش تو چیه؟ چه گونه می‌خوای در این روزگار نامروت دل جوان داشته باشی و به قول رند رندان عالم، مراد همه‌ی مرادها، جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهی و فلک را سقف بشکافی؟” به تک تک آدم‌ها نگاه می‌کند: “پیش از آن که بفهمی کدام از این‌ها گردآفرید دلیره، کدام یکی کتایون پنجه‌زرینه و کدام بانوی زیبا منیژه‌ی دلداده و کدام سودابه‌ی عشوه‌گر شیدا ست، باید حواست را خوب جمع کنی. همین که داستان را شروع کنم دیگه فرصتی نیست که بفهمی کی کیه و کی کجا ست.”

نقال رو به پرده و پشت به جمعیت، با نوک چوب‌دستی‌اش صورت‌هایی را که اغلب شبیه به هم هستند، یکی یکی نشان می‌دهد: “این سودابه ست که خیره شده به سیاوش. این یکی منیژه ست که نگران احوال بیژن عاشق دستش را گذاشته روی قلبش. این گردآفرید دلیره در لباس رزم و در میدان نبرد با نیزه و شمشیر آهیخته. این یکی که این جا تنها مانده، کتایون مهربانه. حالش نشون می‌ده که در اندیشه فرو رفته و به فکر چاره ست. دلش برای سرزمینش می‌تپه. …” پس از مکثی طولانی به طرف جمعیت می‌چرخد: “دست و دمتان گرم، حیات ممکن این نقال خسته را با چند پول سیا مددرسانی کنید تا منم یه گلویی تر کنم و نقل عشق سودابه و گذر کردن سیاوش از میان آتش را شروع کنم.”

امیدوارم مادر برای تشویق نقال هم که هست، جلو بیاید و پول خوبی به او بدهد. اما هنوز چندان از خوشحالی‌ام نگذشته که چند نفری چند سکه در کلاه نقال می‌اندازند و بقیه پراکنده می‌شوند و هر چه چشم می‌دوانم مادر و خواهر را نمی‌بینم. حتا هیچ زنی با موهای خرمایی رنگ دیده نمی‌شود. از آفتاب و غبار متراکم در نور هم دیگر اثری نیست که ناگهان بانو سر انگشتانش را می‌گذارد زیر چانه‌ام: “با منی یا باز رفتی تو عالم هپروت؟” حتم دارم ناراحتی بانو بیش‌تر از آن رو است که لحظه‌ی “دوستت دارم” را برایم مهیا کرده، اما من کاهلانه آن را از دست داده‌ام. حالا می‌فهمم به جای این که او را با خرید یک شاخه گل نرگس از دختر دست‌فروش زابلی به شعف آورم و برف را برایش بستر زلال عشق گردانم، بیش‌تر به فکر خودم بوده‌ام. به فکر لذت بردن از بوی تنش. 

۱۶

دم‌ دمای غروب است. بوی عطر بانو در مشامم می‌پیچد و احساس گرسنگی می‌کنم. دست از نوشتن می‌کشم و صندلی چرخدارم را به طرف پنجره‌ی آشپزخانه هدایت می‌کنم. دلتنگ روزهایی‌ام که پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا مادر برایم غذا بیاورد. مدتی می‌گذرد، نه سایه را می‌بینم و نه هیچ رفت و آمدی را در کوچه. به کنار میز برمی‌گردم. ناگهان از این که نوع خون بانو را فراموش کرده‌ام مضطرب می‌شوم. مدت‌ها تمام یادداشت‌هایم را زیرو رو می‌کنم. یادم می‌آید که در کتابفروشی که کار می‌کردم از پزشک پرسیده‌ام. می‌خواستم نوع خون مادر و خواهر را بدانم که هر روز دم‌دمای غروب از جلو کتابفروشی می‌گذشتند و دو ساعت بعد، کمی بیش‌تر یا کمتر بازمی‌گشتند. خانه‌ی ما درست پشت ساختمان سپیدی است در نبش کوچه‌ی آفتاب، در چند کیلو‌متری کتابفروشی.

مادر و خواهر هر روز در همین ساعت رد می‌شدند. چند دقیقه زودتر یا دیرتر. همیشه هم مادر با سبدی در دست حرف می‌زد. می‌آمدند، آرام و یک نواخت از جلو کتابفروشی می‌گذشتند. نانوایی و بقالی دست راست را که رد می‌کردند وارد کوچه‌ی مهتاب می‌شدند. مدت‌ها بود درخت تنومند اقاقیا را شهرداری بریده بود تا بتواند سه‌راهی را به میدان‌گاهی تبدیل کند. جگرفروش هم دیگر تابستان‌ها بساطش را کنار درخت اقاقیا نمی‌گذاشت. نبود که بگذارد. رفته بود سر دو راهی‌ خیابان ستاره و مهتاب.

هر چه بیش‌تر به نوع خون بانو فکر می‌کنم بیش‌تر نگران می‌شوم. از این که ممکن است به خاطر نوع خون‌هایمان نتوانیم با هم ازدواج کنیم صدای مادر در گوش‌هایم زنگ می‌زند. به خواهر می‌گوید” “برای ازدواج آزمایش خون لازم ست.” صدای پدر را هم می‌شنوم. خوشحال می‌شوم. فکر می‌کنم می‌توانم بانو را راضی کنم که از بچه‌دار شدن بگذرد. اگر هم خیلی دلش می‌خواهد بچه داشته باشد یا مثل مادر تنهایی را دوست ندارد و دلش می‌خواهد در خانه بچه باشد تا با او سرگرم شود، می‌توانیم یکی از بچه‌های بی‌سرپرست را به خانه بیاوریم. دیده بودم که مادر بچه‌های یتیم را که می‌دید چشم‌هایش پر از اشک می‌شد. دلش می‌خواست کمکشان کند. خوشحال از این که بانو هم دوست دارد به بچه‌های بی‌کس و کار کمک کند، باز می‌نویسم که از خانه بیرون آمدم. خانه‌ی مادربزرگ هم نمی‌خواستم بروم. زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی هم نمی‌خواستم بایستم. صحاف هم فهمیده بود حالم خوب نیست. گفته بود پدر مرد شریفی است. باید درکش کنم. مادر و خواهر هم باید او را بفهمند. همه مثل پدر نمی‌شوند. مثل پدر کم است. حتا گفته بود خودش هم کارمند بوده. جوان که بوده زندان رفته و بعد از مدت‌ها بیکاری توانسته است اجازه‌ی داشتن کتابفروشی را بگیرد. گفت: “به همین خاطر هیچ وقت ازدواج نکردم. نتوانستم. همیشه نگران بودم که بیکار شوم. نتوانم از عهده‌ی مسئولیت سنگین زن و فرزند بربیایم.”

گفتم: “پدر پول دارد. مادر هم دارد. من هم به پول فکر نمی‌کنم.”

گفت: “می‌فهمم. مشکل فقط پول نیست. در زندگی به آسایش و امنیت احتیاج ست. پدر و دوستان پدرت نمی‌توانستند برنامه‌ی روشنی برای آینده‌اشان داشته باشند. نمی‌خواستند مزدور باشند. از دوران بره بودن و در گله بودن هم‌ مدت‌ها ست گذشته.”

حرف‌های صحاف را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم. اما نمی‌توانستم به آن‌ها فکر کنم. خیلی وقت‌ها در کوچه‌ها قدم می‌زدم بدون این که دیگر بتوانم به چیزی فکر کنم. حتا برعکس همیشه دیگر متوجه‌ی نگاه اطرافیانم هم نبودم. دیگر به شعارهایی هم که شب‌ها روی دیوارها می‌نوشتند توجهی نمی‌کردم. پشت در خانه هم شب‌نامه گذاشته بودند. مادر دیده بود. قایم کرده بود. پدر که بیدار شده بود نشانش داده بود. پدر نخوانده بود. فقط نگاه کرده بود.

مادر در آشپزخانه بود که از مدرسه برگشتم. می‌خواست شب‌نامه‌ها را بسوزاند. نمی‌خواست به من نشان بدهد. گفتم: “تو مدرسه دیدم. پسر استاد نشانم داد.”  نمی‌خواستم بگویم. مجبور شدم. مادر ناراحت شد، بغلم کرد، سرم را گذاشت روی سینه‌اش، حرف نزد، مدت‌ها ساکت در آغوشش گرفتم. دوست داشتم. بعد گفت: “بسوزانشون.” نپرسیدم از کجا آورده بود. خودش گفت: “در خانه را که باز کردم، دیدمشون. نمی‌خواستم بیرون برم. فقط یک هو احساس کردم چیزی پشت در ست.” نگفت سایه. یقین داشتم. ناآرام از خواب بیدار شده بود. گفتم: “می‌ترسی؟” گفت: “هیچ وقت تا حالا نترسیده‌ام.” در خانه‌ی سرهنگ بزرگ شده بود و همه را خوب می‌شناخت: “سرهنگ هم همیشه ناراضی بود، دوست داشت ارتش مستقل باشد، کشور استقلال داشته باشد.” باز بغلم کرد: “حرف‌های سرهنگ را همیشه دوست داشتم، اما خودش را نه.” نتوانست گریه نکند: “سرهنگ نگذاشت بچه‌گی کنم. مثل همه‌ی بچه‌ها بازی کنم. همیشه حسرت بچه‌گیم را خورده‌ام.” بعد اشک‌هایش را پاک کرد: “امیدوارم که تو و خواهرت حسرت نخورده باشید. حسرت هیچ چیز را.”

حرف نزدم. می‌دانستم می‌داند من و خواهر حسرت هیچ چیز را نخورده‌ایم. نخواستم بگویم فقط دلم می‌خواهد به من هم بگوید چه اتفاقی افتاده بود که این قدر نگران خواهر بود، نگران پدر هم. می‌دانستم چرا پدر بیکار شده بود. چرا دوستانش را نمی‌دید. حتا می‌فهمیدم که مشروب می‌خورد تا شب بتواند بخوابد. وقتی نمی‌خورد خوابش نمی‌برد. می‌ترسید. شنیده بودم. به مادر گفته بود. خواهر هم می‌دانست. فقط نمی‌دانستم خواهر چه‌کار کرده بود؟ یقین نداشتم. نمی‌توانستم باور کنم. در کوچه‌ها و خیابان‌ها هم که قدم می‌زدم نمی‌توانستم به آن فکر نکنم. مدت‌ها از شب گذشته بود و هنوز در کوچه‌ای باریک و  دراز راه می‌رفتم. انگار می‌دانستم پدر آن قدر مشروب می‌نوشد که مادر و خواهر هم حرفی بزنند نمی‌تواند کاری بکند. نمی‌تواند نگران شود و با ماشین به دنبالم بگردند. شاید مادر و خواهر هم از این که خانه نبودم خوشحال بوده‌اند و راحت‌تر توانسته‌اند حرف‌هایشان را بزنند، حتا پدر هم.

خانه که بودم، هر وقت از اتاقم بیرون می‌آمدم ساکت می‌شدند یا صدایشان را آن قدر آهسته می‌کردند که نمی‌شنیدم. چند بار حتا تشنگی را تحمل کردم تا مجبور نباشند با دیدنم هر کدام بهانه‌ای بگیرند و کاری را شروع کنند.

وارد خیابان‌ شدم. خلوت بود که نور سرخ خورشید را روی آسفالت دیدم. اولین بار بود که تمام شب را بیدار مانده بودم. خوشحال از این که می‌توانم طلوع خورشید را نگاه کنم کنار درختی ایستادم. شانه‌ها و صورتم گرم شد. احساس خستگی کردم. متوجه شدم از خانه خیلی دور شده‌ام. نگران شدم. یقین داشتم مادر و خواهر اگر هم شب دیر خوابیده باشند به زودی بیدار می‌شوند. پدر صبح‌ها خیلی دیر بیدار می‌شد. از وقتی بیکار شده بود و همیشه در خانه بود ندیده بودم بلند شود. حتا چند بار از مدرسه که برگشتم هنوز در اتاق خواب بود. انگار دلش نمی‌خواست بلند شود، بیرون بیاید و باز حرف‌های مادر را گوش کند.

هیچ آمد و شدی نبود. مدت‌ها منتظر شدم تا تاکسی آمد. سوار شدم. به خانه که رسیدم آرام در را باز کردم. مدت‌ها بود که کلید داشتم. وارد که شدم مادر را در سرسرا دیدم. نشسته بود روی پله‌هایی که به طبقه‌ی دوم می‌رفت، به اتاق من. انگار به عمد آن‌جا نشسته بود تا اگر خوابش برد و خواستم به اتاقم بروم بیدار شود. من را که دید بلند شد. فکر کردم حرفی می‌زند. هیچ نگفت. حتا در آغوشم هم نگرفت. چند بار که دیر آمده بودم، با دوستانم سینما رفته بودم و دیر شده بود، تا برگشته بودم گفته بود نباید این قدر دیر به خانه بیایم. آن‌قدر بزرگ نشده‌ام که مادر نگرانم نباشد.

مادر که به اتاق خوابش رفت و خیال کردم می‌خواهد نشان بدهد بزرگ شده‌ام، دیدم خواهر از لای در نیمه باز اتاقش تا من را دید  لبخند زد و در را بست. پدر اما نبود. حتم مادر و خواهر او را کشان کشان به اتاق خواب برده بودند. مادر هر شب اصرار داشت که پدر باید در جای خودش بخوابد.

خسته از زیاد راه رفتن‌ به اتاقم رفتم. بدون این که لباس‌هایم را درآورم روی تختخوابم دراز کشیدم. چشم‌هایم می‌سوخت و دلم نمی‌خواست بخوابم. بیدار که شدم با لباس‌هایم در رختخواب بودم. خنده‌ام گرفت. اولین بار بود که بدون مسواک زدن و لباس خواب خوابیده بودم. بر عکس تصورم هیچ ناراحت نبودم. احساس کردم سبک‌تر از روزهای پیش بیدار شده‌ام. مدرسه تعطیل بود و نباید بیرون می‌رفتم. شاید هم برای همین مادر یا خواهر بیدارم نکرده بودند. هیچ صدایی هم نمی‌شنیدم. خواستم پایین بروم و صبحانه بخورم. به ساعت نگاه کردم. ساعت از چهار هم گذشته بود. احساس کردم گرسنه نیستم. میلی به غذا نداشتم. دوباره روی تختخواب دراز کشیدم. شب گذشته به یادم آمد. از محل‌هایی که گذشته بودم هیچ خاطره‌ای نداشتم. اما از مادر و پدر و خواهر خاطره‌ی روشنی داشتم. به نظرم می‌آمد دیگر با پرسش سختی رو به رو نیستم. تصمیم گرفتم یک بار دیگر همه چیز را مرور کنم.  بگو مگوی‌های مادر و پدر و رنجوری‌ و حرف‌های خواهر، و حتا حرف‌های مادربزرگ را کنار هم گذاشتم. متوجه شدم پدرِِ عاشق، خیلی زود سرخورده می‌شود. درمی‌یابد انتخاب درستی نمی‌کند. نمی‌تواند به دنبال آن چه می‌خواسته است برود. به نظرش بهترین تعبیر غافلگیر شدن بود: “انگار مسحور شده بودم.”

زیبایی و شادابی مادر را کافی می‌بیند. مادر نامزدش را دوست نمی‌دارد و دلش می‌خواهد هر چه سریع‌تر مردی سر راهش سبز شود. خیلی زود تصمیم می‌گیرد سرهنگ را در برابر عمل انجام شده قرار بدهد. پدر را می‌بیند. مرد روشنفکر اما ساده و خوش بر و رویی که بفهمی نفهمی خاطرخواه‌هایی حتا میان دوستان مادر دارد. مادر به همه‌ی دوستانش پوزخند می‌زند. یک ماهی به گردش و تفریح می‌گذرد. همه‌اش بگو و بخند بوده است. مادر و پدر برای یک زندگی خوش و بدون دردسر و بدون تحکم آماده می‌شوند.

سرهنگ خودکشی می‌کند. مادر خیلی زود غصه‌ی از دست دادن سرهنگ را فراموش می‌کند. دایه یا نامادری‌اش را برای آخرین بار می‌بیند. به خانه‌ی پدر نقل مکان می‌کند. خانه‌ای که مادربزرگ و پدربزرگ خریده‌اند و امیدوارند سرهنگ با دیدن آن خشنود و راضی شود و هیچ گونه نگرانی برای آسایش و آرامش مادر نداشته باشد. سرهنگ اما هیچ حرفی از ثروت نمی‌زند. مادربزرگ هم که می‌خواهد اشاره کند سرهنگ مانع می‌شود. اشاره می‌کند که همه‌ی آن چه دارد برای مادر می‌خواهد. ثروت سرهنگ امکانی می‌شود برای این که مادر هیچ گونه وابستگی اقتصادی به پدر نداشته باشد. دوست نمی‌دارد در بند کار و حقوق پدر بماند. پدر هم شاد از داشتن مادر و استقلال او هر روز صبح از خانه بیرون می‌رود. در محل کار هم آرام و بی‌تشویش به همه‌ی امور می‌رسد. نگران نیست. با توجه به سن و سالش مرد موفقی به نظر می‌آید. دوستان خوبی هم دارد. عصرها هم که خانه می‌آید همه چیز همان طور پیش می‌رود که گاه به آن فکر می‌کند. مادر خانه را آن طور که دوست دارد تزیین می‌کند. دوست دارد ریخت و پاش‌های خودش را داشته باشد. پدر نه اعتراضی دارد و نه هرگز پیشنهادی می‌دهد. در استقلال مادر نوعی رضایت خاطر می‌بیند. گاهی هم که مادر عصبی و ناآرام به نظر می‌آید آن را به حساب دوران حاملگی می‌گذارد. می‌داند حساسیت‌های ویژه‌ای پیش می‌آید. باید صبور باشد و با مهربانی آن‌ها را پشت سر بگذارد. مادر را دوست دارد. هنوز همان قدر خود را شیفته‌ی مادر می‌بیند که در روزهای آخر سربازی. افسر وظیفه‌ای که مورد حسد بسیاری از هم دوره‌‌ای‌هایش بود. حسدی که گاه در میان همکارهایش هم احساس می‌کند اما اهمیت نمی‌دهد. شاد از زندگی با آن‌ها کنار می‌آید. بازی‌هایشان را با طیب خاطر می‌پذیرد. به رغم نظر همکاران از مأموریت‌های زیاد دل‌چرکین نمی‌شود، رنج نمی‌برد. مادر هم می‌پذیرد. چند روز نبودن پدر را به فال نیک می‌گیرد. جای خالی او را بیش‌تر حس می‌کند. لحظه‌های روز بازگشت پدر شیرینند. پشت پنجره‌‌ی آشپزخانه  در انتظارش می‌نشیند. او را که می‌بیند پشت در خانه می‌ایستد تا پیش از زنگ زدن در را به رویش بگشاید و یک دیگر را تنگ در آغوش بگیرند.

بیدار که شدم دریافتم باز خوابم برده است. سرم سنگین بود و حالت تهوع داشتم. نفسم هم گرفته بود. بیش‌تر از همیشه سینه‌ام درد می‌کرد. به سختی از روی تختخوابم بلند شدم. اتاق دور سرم می‌چرخید. پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم. همین که هوای تازه را بلعیدم باز سرفه کردم. مادر گفته بود نمی‌داند این سرفه‌های شدید برای چیست. مایه‌ی لزجی را روی زبانم احساس کردم. فکر کردم بهتر است بالا بیاورم. شکمم را روی قاب پنجره گذاشتم و خم شدم. معده و قفسه‌ی سینه و گلویم درد گرفت. جز کمی آب زرد رنگ و چند لکه‌ی سرخ چیزی از معده‌ام بیرون نیامد. فکر کردم گرسنه‌ام. می‌ترسیدم راه بروم.

به کمک دیوار از پله‌ها پایین آمدم. نگران پرسش‌های مادر بودم. نمی‌خواستم بگویم تمام شب گذشته را به او و خواهر و پدر فکر کرده‌ام. می‌دانستم ناراحت می‌شود، غصه می‌خورد. از این که هیچ صدایی در خانه نمی‌آمد تعجب نکردم. به آشپزخانه رفتم. از غذای قابلمه‌ای که روی اجاق بود چند لقمه خوردم. نیمه گرم بود. به قوری دست گذاشتم هنوز داغ بود. یک لیوان چای با عسل خوردم. هر وقت خیلی سرفه کرده بودم یا خواهر ضعف داشت، مادر همیشه چای و عسل می‌داد، به ‌خواهر بیش‌تر روزهایی می‌داد که می‌گفت ازش خون زیادی می‌رود. خیلی وقت‌ها هم پیش از این که از خانه بیرون بروند، چای و عسل می‌خوردند. به من فقط وقتی چای و عسل می‌داد که خیلی سرفه می‌کردم یا هوا سرد بود . باید می‌رفتم مدرسه: “سینه‌ات خوب می‌شود، گرمت می‌کند.”

حالم بهتر شد. سکوت خانه برایم غریب بود. کنجکاو بیرون آمدم و پشت در اتاق خواب مادر رفتم. هیچ صدایی نمی‌آمد. فکر کردم مادر برای خرید بیرون رفته است. هر روز عصر می‌رفت. در اتاق خواهر نیم‌باز بود. داخل آن را نگاه کردم. خواهر هم نبود. احساس بدی پیدا کردم. ترسیدم. نمی‌دانستم از چی، اما نفسم سنگین شده بود. با عجله در اتاق خواب مادر را باز کردم. پدر هم نبود. مادر را صدا زدم. امیدوار بودم در پستوی اتاق خواب باشد. جواب نداد. رفتم به پستو. همه چیز همان‌طور بود که همیشه. زیر تختخواب مادر را هم نگاه کردم. نمی‌دانم چرا. اما وقتی یک تکه طناب را زیر آن دیدم کنجکاو آن را برداشتم. طناب هیچ بویی نمی‌داد. به نظرم نو آمد. تازه خریده شده بود. باز مادر را صدا زدم، خواهر را هم. پدر هم هیچ جا نبود. اتاق پذیرایی هم مثل همیشه بود. ملافه‌های کهنه‌ی تختخواب اتاق خواب روی مبل‌ها پهن بود. حمام، انباری، حیاط خلوت پشت اتاق خواب، حتا پشت‌بام را هم نگاه کردم. نزدیک‌های غروب بود. خورشید را که نارنجی رنگ شده بود پشت شاخه‌های انبوه درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی دیدم. یادم نمی‌آمد در روزهای گذشته مادر و خواهر و پدر با هم بیرون رفته باشند. فکر کردم پدر بعد از مدت‌ها به کتابفروشی رفته است. تنها جایی که این اواخر گاهی می‌رفت کتابفروشی بود. تا خانه بیش از ده دقیقه راه نبود. یادم آمد که چند هفته بود عصر خانه نمی‌آمدم.

مادر گفت: “دیرتر از ساعت هشت شب بیرون نمون.”

روزهای نخست دور و بر ساعت هشت برمی‌گشتم. اما بعد که می‌دیدم بیش‌تر شب‌ها پدر مشروب می‌خورد، مادر راه می‌رود و غر می‌زند و خواهر مجبور بود همیشه در اتاقش باشد و با خود حرف بزند، بخواند و برقصد، دیگر دیرتر می‌آمدم. حتا چند بار از ساعت ده شب هم دیرتر به خانه آمدم. در خیابان‌های اصلی نمی‌رفتم. سربازها هم اگر می‌دیدند ایست نمی‌دادند. وقتی به خانه می‌رسیدم پدر از بس مست بود نمی‌توانست پاسخ‌ حرف‌های مادر را با خواندن شعری بدهد. مدتی بود هیچ کدام با هم مستقیم حرف نمی‌زدند. مادر راه می‌رفت، کارهایش را انجام می‌داد و گوشه و کنایه می‌زد. پدر هم شعری را بلند می‌خواند. گاه هم آوازی را زمزمه می‌کرد. هنوز نمی‌فهمیدم که حرف‌های مادر و پدر به هم ربط دارد. حتا متوجه نبودم که چرا مادر اجازه نمی‌دهد دیگر خواهر کنار پدر بنشیند و گاه استکان او را به‌ دستش بدهد. دوست داشت.

بعد‌ها که دیگر مادر استکان پدر را از عرق پر نمی‌کرد و به دستش نمی‌داد و مزه‌ای هم در دهانش نمی‌گذاشت، پدر از خواهر خواست که کنارش بنشیند. خواهر هم دیده بود مادر چه طور برای پدر دلبری می‌کند. موهای پدر را که بلند بود و روی صورتش می‌ریخت به پشت گوش‌‌هایش می‌برد. پشت دستش را روی صورت پدر می‌کشید. پدر هم لبخند می‌زد و استکان عرقش را با نیم‌نگاهی به او یک ضرب در دهانش خالی می‌کرد. مادر هم انگشتش را که در ماست فرو برده بود در دهان پدر می‌گذاشت و آرام و آهسته بیرون می‌آورد. بعد اما دیگر مادر کنار پدر نمی‌نشست.

دیدم که پدر دست مادر را با آرنجش پس زد. دیگر نگاهش هم نکرد. مادر به آشپزخانه رفت. مدام صدای جا به جایی ظرف‌ها می‌آمد. حتا صدای شکستن بشقاب را شنیدم. می‌دانستم مادر پدر را خیلی دوست دارد. شب در خیابان که قدم می‌زدم نتوانستم حرف‌هایی را که جسته گریخته شنیده بودم دوباره به خاطر بیاورم. عصر که روی تختخوابم دراز کشیدم، یادم آمد.

پدر گفته بود چند روز بعد از تولد خواهر، همین که مادر به خانه می‌آید، تصمیم می‌گیرد مادر را از فرزند دیگری محروم کند. مادر هم هر چه اصرار می‌کند پدر اهمیت نمی‌دهد. از مادر می‌خواهد اجازه بدهد زندگی خوشی را که دارند بدون فرزند ادامه بدهند.

مادر سرگرم بزرگ شدن خواهر نمی‌فهمد چه‌ گونه سال‌ها می‌گذرد. اما خواهر که به مدرسه می‌رود باز احساس دلتنگی می‌کند. دلش می‌خواهد فرزندی داشته باشد.

گفت: “پدرتون که به مأموریت می‌رفت دوست داشتم دلتنگش که می‌شوم بچه‌اش را در آغوش بگیرم. بوی او را در تن تو حس کنم.”

شش سال‌ می‌گذرد. پدر سرانجام در برابر محبت‌های عاشقانه‌ی مادر و تمناهای مادربزرگ عهدی را که با خود بسته می‌شکند. زمستان است. مادر که دوران حاملگی خواهر را با اضطراب و نگرانی گذرانده است با آرامش و شادی هر جنبش من را به خاطر دارد. پاییز متولد می‌شوم. دیگر مادربزرگ نمی‌گوید من همزاد مادر هستم. پیشانی و گوش‌ها و لب‌هایم شبیه پدر است و پوستم سپید.

مادر که دیگر نتوانست طاقت بیاورد و زیر پنجره‌ی آشپزخانه نشست و از درد لب‌هایش را گاز گرفت تا جیغ نکشد، می‌دانستم به زودی از روزنه‌ی روشن پایان مغاک تاریک زندگی‌ نُه ماهه‌ام بیرون می‌خزم و پیش از هر کس بانو را می‌بینم. هنوز هم دست‌های گرمش را به دور سرم احساس می‌کنم. انگار که حباب شکننده‌ای را در دست بگیرد، سرم را آرام روی سینه‌اش خواباند که پزشک و پرستارها با حیرت نگاهش کردند و مادر نگران شد. به پنجره‌ای نگاه کرد که پدر در پشت آن ایستاده بود و با اشتیاق و اضطراب داخل اتاق زایمان را نگاه می‌کرد. پدر هنوز من را ندیده بود. مادر هم وقتی من را دید که بانو خواباندم زیر پستان‌های او. همان لحظه که از میان لب‌هایش پروانه‌های بنفش پرواز کردند و بوی معطری در ریه‌هایم خانه کرد و بعدها فهمیدم شبیه به بوی گل‌های اقاقیا است.

مادر منتظر بوده است صدای جیغ یا گریه‌ام را بشنود. نخواسته بودم که جیغ بزنم. نمی‌خواستم بانو خیال کند که از او خوشم نمی‌آید یا دلم می‌خواهد که زود بگذاردم در آغوش مادر. به مادر هم که گفت: “اگه جیغ کشیده بود یا مثل همه‌ی نوزدان چند دقیقه گریه کرده بود هرگز این طور دچار نفس‌تنگی نمی‌شد و غده‌های لنفاوی‌ گلویش همیشه ورم کرده نبودند،” نگفتم که به خاطر بانو جیغ نکشیدم، گریه نکردم. به بانو هم نگفتم. نمی‌خواستم در برابر عمل انجام شده قرارش بدهم. دلم نمی‌خواست احساس دِین کند و در انتخابش چیزی جز احساسات خودش دخیل باشد. وقتی هم به کتابفروشی آمدم، نگفتم که به خاطر او بوده است. از این که در سفرهایم به شهرهای مختلف در جست و جوی مادر و خواهر کم‌تر او را دیده‌ام، دل‌تنگ شده‌ام و بعد از سال‌ها پیشنهاد استاد به صحاف را به این دلیل پذیرفته‌ام که یقین داشتم هر روز می‌بینمش. همان طور که می‌دانستم سرانجام روزی مادر و خواهر را پیدا می‌کنم.

بانو وارد شد و به قفسه‌ی ردیف دوم که نگاه کرد، پیشخان را دور زدم، کتابی را که می‌خواست برداشتم، دستی به دور آن کشیدم تا گرد و خاک احتمالی ‌روی آن پاک شود و دستم را جلو بردم تا آن را بگیرد. شده بود که در ‌نگاه بعضی از مشتری‌ها شک کرده بودم. خیلی وقت‌ها هم تا دستشان را به طرف کتاب دل‌خواهشان دراز نمی‌کردند متوجه نمی‌شدم حدسم درست است یا اشتباه، اما در نگاه بانو حسی بود که یقین داشتم خطا نخواهم کرد. ‌برای همین هم وقتی کتاب را نگرفت و جیغ‌زنان آن قدر عقب رفت تا پشتش به قفسه‌ی کتاب‌ها خورد نزدیک بود قبضِ روح شوم. اشتباهم در مورد مشتری‌ها امری عادی بود. از استاد شنیده بودم با پژوهش ‌روی ده‌ها بیمار نشان داده‌اند که لازمه‌ی ارتباط ژرف میان دو انسان یا حتا انسان و حیوان و حیوان و حیوان وجود یک رابطه‌ی حسی‌ِ عمیق میان آن دو است و من می‌دانستم که ‌این ارتباط از همان لحظه‌ی برخورد من و بانو در ز‌ایشگاه به وجود آمد. حتا ‌این را در برخوردهای بعدی‌امان هم دیده بودم. آن شب هم در کاباره به ‌این دلیل لب‌هایش را مثل مادر ماتیک بنفش مالیده بود و بعد من را بوسید که نشان بدهد سرنوشت ما ‌برای همیشه به هم گره خورده است. همان طور که در تمام خواب‌رویاهایم دریافته بودم هرگز نمی‌توانم تفاوت میان گلبرگ‌های اقاقیا و پروانه‌های بنفش را برای کسی حتا بانو توضیح بدهم. به نظرم واقعیت انکارناپذیر درهم گره خورده‌ای بود که امکان شرحش دست کم در توان من نبود و هنوز هم نیست. 

فقط در آسایشگاه این طور جیغ کشیده بود و لب‌ها و دست‌هایش تا مدتی لرزید: “تو باید آدم مستقلی بشی! من که نمی‌تونم یه عمر با یک آدم معلول، حالا هر چه قدر هم دوستم داشته باشه زندگی کنم.” ‌صدایش که فضای خالی‌ِ اتاق آسایشگاه را مواج می‌کند به سرعت از جایم بلند می‌شوم. تا می‌بیند بدون کمک او یا چنگ انداختن به میله‌های تختخواب و ملافه‌ها ‌روی صندلی‌ِ چرخدار می‌نشینم، بی‌حرکت می‌ماند. نزدیکش که می‌روم، دست‌هایش را می‌گذارد دو طرف سرش و انگشت‌هایش را فرو می‌برد در میان گیسویش که حالا بیش‌تر رنگ خرما‌یی آن دیده می‌شود. تلألو شادی را که در چشم‌هایش می‌بینم حرف‌ها‌یی را که از شب پیش آماده کرده‌ام فراموش می‌کنم. می‌خواستم با پشت سر هم قطار کردن جمله‌ها به او نشان بدهم چه قدر دوستش دارم. خوشحال به طرفم می‌دود: “می‌دونستم که می‌تونی. عشق یعنی همین.”

خوشحال از ‌این که ناگهان تصمیم به بلند شدن گرفته‌ام و حرکتم بیش‌تر از جمله‌های عاریه‌ای‌ام احساسم را نشان داده است، دست‌هایم را صلیب‌وار می‌گشایم. درست همان طوری که او در کتابفروشی آغوشش را باز می‌کند.

هنوز زنگ ‌صدایش در گوش‌هایم است و به پیشخان تکیه نداده‌ام که با آغوش باز به طرفم می‌آید: “تو محشری. تو همونی هستی که همیشه می‌خواستم. چه طور تونستی فکرم را بخونی؟”

نمی‌دانستم که ممکن است مشتری‌ها حدس‌هایم را به حساب ذهن‌خوانی یا نوعی ارتباط حسی بگذارند. بانو که توضیح می‌دهد متوجه می‌شوم. نمی‌گویم که چند بار دیگر هم حدسم در مورد کتابی که مشتری خواسته درست درآمده است. می‌دانم ناراحت می‌شود. وسواس غریبی دارد. حتا وقتی از خانه بیرون می‌آید باید همه چیز سر جای خودش باشد. نخواسته بود تنگ ماهی‌ها در همان جا‌یی باشد که آبشان را عوض کرده بود. خواسته بود آن را بگذارد پشت پنجره، کنار گلدان شمعدانی‌های گل‌صورتی که یادش آمده بود هنوز کفش‌های صورتی‌اش در راهرو پشت در است.  دیشب هم کفش‌های صورتی‌اش را پوشیده بود و دامن سپیدی را که رنگ گل‌‌هایش طیفی اخرا‌یی رنگ داشت. به طرف چپ گیسویش هم همان سنجاق را زده بود که گفته بودم شبیه مال مادر است. پدر ‌برای جشن سالگرد ازدواجشان خرید و خواهر تا دید جیغ کشید: “وای که چه قدر قشنگه. دلم می‌خواد من هم یه روز یکی مثل آن را داشته باشم.” 

سنجاق سر تنها هدیه‌‌ای است که مادر هیچ وقت به خواهر نمی‌دهد. به خاطر رنگ لباس‌ها یا مناسبت مهمانی‌ها هم آن را عوض نمی‌کند. هر پیراهنی که می‌پوشد باز هم همین سنجاق را می‌زند، درست همان جای همیشگی، چند سانتیمتر بالاتر از پیشانی‌اش، طرف چپ.  در کتابفروشی هم تا ‌صدای آشنای گام‌های مادر و خواهر را می‌شنوم، یقین دارم اگر مادر مجبور نبود روسری سرش کند می‌توانستم دست کم درخشش نگین‌های سنجاق را در لا به ‌لای موهای خرمایی‌اش ببینم. اگر می‌دیدم بیش‌تر مطمئن می‌شدم که هنوز  هم پدر را همان قدر دوست دارد که پیش از اعدام خودکشی‌وار‌ او، به خصوص مثل روز جشن.

دوستان خواهر و تمام پسرها در اتاق پذیرایی جمع می‌شوند. میز را که بزرگ است و یک طرف اتاق را پر کرده به دیوار تکیه می‌دهند و صندلی‌ها را جلو آن روی هم می‌گذارند تا جا برای رقصیدنشان بیش‌تر باشد. خواهر بلوز و دامن سپیدی را پوشیده است که روز تولدش از مادر هدیه می‌گیرد. دامنش کوتاه است و یقه‌ی بلوزش برآمدگی‌ِ پستان‌هایش را بیش‌تر از همیشه نشان می‌دهد. پدر دوست ندارد خواهر آن را بپوشد، اما مادر اعتراض می‌کند: “از خانه که بیرون نمی‌ره، چه‌کارش داری؟ چند ماه بود همه‌اش چشمش دنبال این بلوز و دامن بود. حالا که خریده کی بپوشه؟ کجا بپوشه؟ چه شبی بهتر از شب سالگرد ازدواج‌ مادر و پدرش؟” پدر بلند می‌شود و در حمام را باز می‌کند: “پدرش!” بعد وارد حمام می‌شود و در آن را محکم می‌بندد.

مادر سرش را زیر می‌اندازد و با دست‌ها صورتش را می‌پوشاند. گیسویش شلال می‌شود روی دست‌هایش. خواهر تارهای گیسوی مادر را کنار می‌زند و پهلویش می‌نشیند: “می‌تونم پیراهن صورتی‌ام را بپوشم. همون که گلای طلایی داره.” مادر خواهر را در آغوش می‌گیرد: “مهم نیست، عزیزم.” خواهر چانه‌اش را روی شانه‌ی مادر می‌گذارد و من را نگاه می‌کند. از وقتی مادر گفته است آماده شوم روی پله‌ها ایستاده‌ام. مادر با دست چپش پشت خواهر را نوازش می‌کند: “دوستای تو همه می‌آند؟” درخشش اشک را در چشم‌های خواهر می‌بینم. نمی‌خواهد مادر متوجه‌ی بغضش شود. پشت به ‌او می‌ایستد: “فکر می‌کنم.” مادر با پشت دستش چند ضربه‌ به در حمام می‌زند. خواهر به اتاقش می‌رود. صدای گرفته‌ی پدر می‌آید: “در باز ست.” مادر به من نگاه می‌کند: “چرا ماتت برده؟ برو لباس بپوش!” بی‌حوصله به اتاقم می‌روم. بدون این که خواسته باشم مدام صدای پدر در گوشم زنگ می‌زند: “پدرش!”

این دومین بار است که وقتی مادر درباره‌ی خواهر حرف می‌زند پدر ناراحت می‌شود. لحن اعتراض و ناخرسندی را در صدایش حس می‌کنم. درست مثل همان شبی است که می‌خواستم وارد چادر قشقایی‌ها شوم.

تخم پرنده را از جیبم بیرون می‌آورم. می‌خواهم نشان مادر بدهم. پدر ناگهان بلند می‌شود. نمی‌فهمم چرا نمی‌خواهد مادر حرف بزند. عصبانی است و مدام با انگشت‌ها پیشانی‌اش را می‌مالد: “گرفتاری‌ِ من یکی دو تا نیست. به زبان ساده می‌آید. من که نیامدم این جا استراحت کنم. حرف‌های تو و دخترت درباره‌ی  قشنگی‌ِ لباس و زیورآلات دخترهای قشقایی دست کم مال این سفر نیست. مشکل چه گونگی‌ِ معیشت، بهداشت، تحصیل و آینده‌ی قومی ست که به امان خدا رها شده. به من پول نمی‌دهند که بیایم این جا زیبایی‌ها را ثبت کنم. این کار نویسندگان ست، کار شاعران و کار کسانی که چندان به چه گونگی‌ها فکر نمی‌کنند. من یک محققم. محققی که حاصل کارش تعدادی عدد ست و یک منحنی‌ِ آماری.” مادر صورتش را در کف دست‌هایش پنهان می‌کند. من فقط موهایش را می‌بینم که پشت دست‌هایش پخش می‌شود. پدر دوباره می‌نشیند: “نمی‌خواستم ناراحتت کنم، اما کدام زیبایی را می‌شود با ارقام و آمار نشان داد؟ تو که می‌دانی چرا به این سفر آمدیم.” 

دو هفته است مدرسه‌ها تعطیل شده است. پدر زودتر از همیشه به خانه می‌آید. مادر کاهوها و کاسه‌ی سکنجبین را می‌گذارد روی تخت در حیاط. خانه‌ی مادربزرگ هم که می‌رفتیم عصرهای تابستان کاهو و سکنجبین می‌خوردیم. خواهر دوست ندارد. مادر روی تاب می‌نشیند و با نوک پاهایش عقب و جلو می‌رود: “نگفتی چرا زود آمدی خانه؟” پدر برگ کاهو را در شربت می‌چرخاند: “شنبه باید بروم شیراز.” مادر هیجان زده از جایش بلند می‌شود: “شیراز؟” پدر سرش را بالا می‌برد، دهانش را باز می‌کند و برگ کاهو را در دهانش می‌گذارد. چند قطره‌ی شربت روی پیراهنش می‌چکد. مادر آن‌ها را پاک می‌کند و سر انگشتش را می‌مکد: “می‌تونی ما را هم ببری؟” پدر به من و خواهر نگاه می‌کند: “چرا که نه؟” مادر باز از جایش بلند می‌شود: “یعنی برم چمدونامون را آماده کنم؟” پدر دست مادر را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد: “باید تو چادر بخوابید.” مادر مچش را از تو دست پدر بیرون می‌آورد: “چرا تو چادر؟” پدر به خواهر اشاره می‌کند که گوشه‌ی حیاط در حال جمع کردن خرخاکی‌ها است. آن‌ها را در یک قوطی‌ِ کبریت می‌گذارد: “آفتاب که می‌شه بیچاره‌ها کلافه می‌شند. می‌آند برند یک جای خنک که گنجشکای ناقلا شکارشون می‌کنند.” پدر باز خواهر را صدا می‌زند: “شنیدی که گفتم باید تو چادر بخوابید؟” خواهر به طرف ما می‌آید: “معلومه. کر که نیستم.” مادر بی‌حوصله نفس عمیقی می‌کشد: “حالا می‌شه بگی چرا باید تو چادر بخوابیم و این قدر لفتش ندی؟ همیشه همین کار را می‌کنی. آدم را نصف جون می‌کنی.” پدر می‌خندد: “تو چادر می‌خوابیم چون هتل یا خانه‌ نیست. همه جا دشت ست و کوه. حتم چراگاهی سرسبز با گل‌های وحشی. شاید آهو هم ببینیم.” گمانم جیغ‌های مادر و خواهر را همسایه‌ها هم می‌شنوند که صدای خنده می‌آید. پدر بلند می‌شود:. “باید گزارشی از کوچ قشقایی‌ها تهیه کنم. در واقع بایستی به جای شیراز می‌گفتم بویراحمد. شاید هم مجبور شویم برویم طرف‌های بهبهان. شیراز مشخص می‌شود که منطقه‌ی پژوهش من کجا ست.” خواهر همین که زن‌های قشقایی را با دامن‌های پرچین رنگارنگ می‌بیند و شال‌های زرد و ارغوانی‌اشان، همان جا در سراشیبی‌ِ تپه می‌نشیند: “آه، انگار که خواب می‌بینم. گل و گل و گل و رنگ و رنگ و رنگ.” مادر دست خواهر را می‌گیرد. خواهر بلند می‌شود. هر دو پیشاپیش من و پدر به طرف چند زن و مرد قشقایی می‌دوند. سگ‌ها پارس می‌کنند. به طرف مادر و خواهر می‌آیند. یکی از مردها سگ‌ها را دنبال می‌کند. حرف که می‌زند به نظرم بیش‌تر به هو هو می‌ماند. نمی‌فهمم. سگ‌ها برمی‌گردند کنار زن‌ها و دمشان را تکان می‌دهند. حالا تمام زن‌ها و مردها رو به‌ ما ایستاده‌اند و چند تایی دستشان را بالای سرشان گرفته‌اند. پدر می‌ایستد و در دوربینش نگاه می‌کند: “دوست داری این جا زندگی کنی؟” نمی‌دانم چه بگویم. هیچ وقت به زندگی در جای دیگر فکر نکرده‌ام. می‌پرسم: “با همه؟” پدر چند بار عکس می‌گیرد: “معلوم ست. بهترین درمان برای تو زندگی در این آب و هوا ست. نه دودی، نه کثافتی و نه سر و صدایی.” ناباورانه باز نگاهش می‌کنم: “مدرسه‌ام چی می‌شه پس؟” پدر با دست جلواش را نشان می‌دهد. مادر و خواهر میان زن‌های قشقایی ایستاده‌اند و سه تا از مردها به طرف ما می‌آیند: “فراموش کن. مادرت قبول نمی‌کند. تو تهران به آن بزرگی اگر یک روز عصر قدم نزند، به قول خودش دق می‌کند.”

هنوز آفتاب غروب نکرده است که دور از چادرها کباب می‌خوریم. بعد دو مرد جوان که به دور مچ‌هایشان تا سر زانو نوارهای راه راه پارچه‌ای بسته‌اند چادر سپیدی را برپا می‌کنند. پدر نشانم می‌دهد: “می‌بینی؟ دارند برای ما چادر می‌زنند.” بقیه چادرها سیاه است و به قول پدر از جنس نمد. خواهر از مادر اجازه می‌گیرد که در چادر دخترهای قشقایی بخوابد. چهار نفرند که هر کاری را با هم انجام می‌دهند. پدر هم موافقت می‌کند. زنی که روی پیشانی‌اش پر از خال‌های سبز است و یک ردیف سکه‌های نقره‌ای، با مادر حرف می‌زند. مادر قاه قاه می‌خندد و پدر را نشان می‌دهد: “بدون من خوابش نمی‌بره.”

هوا که بیش‌تر تاریک می‌شود دیگر هیچ کس جز سگ‌ها و اسب‌ها و خواهر و دخترها بیرون از چادر نیست. دخترها نشسته‌اند همان جا که کباب خوردیم و کاسه و بشقاب‌ها را می‌شویند. خواهر با چوبی آتش را زیرارو می‌کند. دنبال سگی می‌دوم که به طرف جرقه‌های در هوا پارس می‌کند. مادر صدایم می‌زند. دوست ندارم با سگ‌ها بازی کنم اما آن قدر شاشم می‌آید که نمی‌توانم یک جا بایستم یا بنشینم. آخرش هم نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم و از مادر می‌پرسم: “توالت کجا ست؟” مادر از پدر می‌خواهد که کمکم کند. پدر آفتابه‌ی پر از آبی را به دستم می‌دهد. سنگین است. حیران نگاهش می‌کنم. صخره‌ای را که دور از چادرها است نشانم می‌دهد: “روی دو تا سنگ بنشین و وقتی خودت را می‌شوری مواظب باش خیس نشوی.” اطراف صخره‌ها تاریک‌تر از محوطه‌ی چادرها است. نمی‌ترسم اما دلم هم نمی‌خواهد جلو دخترها با آفتابه دور شوم. صدای خنده‌اشان را می‌شنوم. مادر خواهر را صدا می‌زند. دخترها ساکت می‌شوند. یقین دارم مادر حدس زده است چرا آفتابه را زمین گذاشته‌ام و باز دنبال سگ‌ها می‌دوم. از پشت صخره‌ها که برمی‌گردم هیچ کس را نمی‌بینم. هوا تاریک‌تر شده است، کوه‌های رو به رو سیاه و آسمان آبی پر از ستاره‌های نارنجی. می‌چرخم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. باور نمی‌کنم که روشنایی‌ِ غروب خورشید به این سرعت محو شده باشد. آسمان در نزدیک‌ترین جایی که می‌بینم به‌ زمین متصل شده است. وقتی سرخی‌ِ پرتو خورشید را می‌دیدم، باور نمی‌کردم که به این زودی دیگر هیچ چیز حتا گل‌های نرگس و شقایق دیده نشوند. نگران اطرافم را نگاه می‌کنم. وقتی مطمئن می‌شوم راه برگشت را گم نکرده‌ام که سایه‌ی چادرها و بعد سو سوی نور داخل یکی از آن‌ها را می‌بینم. صدای زوزه‌ی کشیده‌ای می‌شنوم. یاد حرف صحاف می‌افتم: “این‌ها مثل گرگ می‌مانند، سیر یا گرسنه زوزه می‌کشند.” پارس سگ‌ها صدای روضه‌خوانی را از گوشم دور می‌کند. خوشحال می‌شوم. مستقیم به طرف چادری می‌روم که در آن چراغ روشن است. حتم دارم مادر و پدر منتظرم نشسته‌اند. سگی که بیش‌تر با آن بازی ‌کردم به طرفم می‌آید. دمش را تکان می‌دهد و کفش‌هایم را بو می‌کند. همراه آن تا جلو چادر می‌دوم. صدای مادر می‌آید: “فکر می‌کنی خیال دختر قشقایی مردی به غیر از ‌پدرشه؟” پدر فریاد می‌زند: “پدرش؟” یاد تخم پرنده‌ای می‌افتم که پیش از غروب در لابه لای سنگ‌ها پیدا کردم. آن را از جیبم درمی‌آورم تا به مادر نشان بدهم. پدر دستش را جلوام بلند می‌کند: “تخم پرنده را برگردان سرجایش.” در آستانه‌ی چادر می‌ایستم. یادم نمی‌آید تخم پرنده را از کجا برداشتم. مادر که صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرده است بلند می‌شود. دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. با هم از چادر بیرون می‌رویم. هوا باز هم تاریک‌تر شده است، آسمان کوتاه‌تر و ستاره‌ها پر نورترند.

ماه آخر بهار است و هوا گرم و آسمان روشن. مادر از بعد از ظهر در حیاط مانده است: “نمی‌فهمم این همه تکه کاغذ و نایلون از کجا می‌آد تو این حیاط. انگار خانه‌ی ارواح.” نگران به آسمان نگاه می‌کنم. هوا تاریک شده اما هیچ ستاره‌ای در آسمان نیست. مادر کیسه‌ی آشغال‌ها را به پدر می‌دهد: “کی باورش می‌شه که همین چند هفته پیش تمیز کردم؟ مردم از دست این پشه‌ها.” خسته روی تاب می‌نشیند: “بقیه‌اش کار من نیست. فکر می‌کنم بهتره شاخه‌های اضافی‌ِ آن دو تا را ببری.” پدر اره را برمی‌دارد و به طرف درخت یاس گوشه‌ی حیاط می‌رود: “بهتر ست یک چیزی بپوشی. با پیراهن رکابی و پوست شیرین و لطیف که نمی‌شود جلوی پشه‌ها را گرفت.” مادر شاخه‌ی درختی را که در دست دارد به طرف پدر پرتاب می‌کند: “جلوی تو را چه طور؟” پدر می‌خندد: “من که گفتم بهتر ست مثل هر سال برویم باشگاه.”

هنوز دو هفته به جشن مانده است که مادر و خواهر در آشپزخانه می‌نشینند و نام مهمان‌ها را می‌نویسند. صدایشان را می‌شنوم. اما تا می‌خواهم چیزی از داخل یخچال بردارم ساکت می‌شوند و خواهر اعتراض می‌کند: “باز چی می‌خوای؟” نمی‌گویم از وقتی آمده‌ام خانه گرسنه‌ام و دلم می‌خواهد مثل هر روز در آشپزخانه بنشینم، مادر جلوام میوه یا کیک بگذارد و اگر مثل حالا خیلی گرسنه‌ام، غذا. به اتاقم برمی‌گردم و تا شب بیرون نمی‌آیم.

پدر که می‌آید مادر لیست مهمان‌ها را نشانش می‌دهد. پدر مدادش را از روی رادیو برمی‌دارد و نام خیلی‌ها را خط می‌زند: “لازم نیست این همه شلوغ کنیم. در ثانی این همه جا نداریم. بعد هم خیلی‌ها به خیلی‌ها نمی‌خورند.” مادر اعتراض می‌کند: “اول که جا برای همه هست. حیاط را تمیز می‌کنیم و شام را هم به صورت نیم‌سلف‌سرویس می‌دهیم. صحبت کردم. خودشون می‌آورند، خودشون می‌کشند تو بشقاب و خودشون جمع می‌کنند و می‌برند. هم پلو باقالی با مرغ و هم جوجه‌کباب و چنجه. سالاد و دسر و این ‌چیزا هم که جای خود داره. ما فقط روی میز گوشه‌ی حیاط یک مقدار میوه می‌گذاریم و چند تا دیس شیرینی و البته بساط عرق و مزه‌ی شما و دوستان گرامیتون.”

پدر لیست مهمان‌ها را می‌اندازد روی میز: “پس چرا به من نشان می‌دهی؟ من که خیلی از این‌ها را نمی‌شناسم.” مادر ناگهان بلند می‌شود: “نمی‌شناسی؟ مثل کی؟” خواهر دست مادر را می‌گیرد و به طرف خودش می‌کشد: “ممکنه دوستای من باشند. بابا که همه‌اشون را نمی‌شناسه. منظورم فامیلشونه.” دیگر نمی‌شنوم که پدر حرفی بزند. فقط همان روز جشن پیش از این که مهمان‌ها بیایند پشت سر مادر می‌ایستد و دست‌هایش را دور کمر او حلقه می‌کند: “امیدوارم که از همه چی راضی باشی. زودتر از آن که فکر می‌کردیم، گذشت.” مادر می‌چرخد و لب‌های پدر را می‌بوسد: “پانزده سال زندگی‌ِ عاشقانه.” پدر از داخل جیب شلوارش بسته‌‌ی کوچکی را به مادر می‌دهد: “خیلی گشتم تا پیداش کردم. می‌گفت عتیقه ست. از جواهرات ملکه‌ی کلئوپاترا. می‌دانی برای هر تکه‌ای که می‌خواهند بفروشند یک داستان سر هم می‌کنند. به هر حال مهم این ست که تو دوست داشته باشی.”

مادر آرام، اما با دست‌های لرزان روبان و کاغذ نقره‌ای‌ِ دور بسته‌ی کوچک را باز می‌کند. هیجانش را از بالا و پایین شدن سینه‌اش می‌فهمم. خواهر هم وارد می‌شود و من و پدر را که در حال تماشای مادر می‌بیند روی زانوهایش می‌نشیند. مادر جعبه‌ی سرمه‌ای کوچک را بازمی‌کند. پرنده‌ای تاج بر سر را می‌بینم در حال پرواز. مادر انگار که نخواهد پرنده پرواز کند به سرعت در جعبه را می‌بندد: “آه، باور نمی‌کنم.” خواهر هیجان‌زده بلند می‌شود: “من ندیدم.” مادر دستش را به دور کمر خواهر حلقه می‌کند: “سال‌ها پیش خواب دیدم، خواب ملکه‌ را. داستان عشق ملکه را تو جوانی خوانده بودم. کنار یکی از ستون‌های تخت جمشید ایستاده بودم که ناگهان او را دیدم. داشت از وسط تالار آپادانا می‌گذشت. هیچ کس جز من سر راهش نبود. ندیمه‌ها و غلاماش پشت سرش می‌آمدند. می‌فهمیدم که نباید بایستم، نباید زل بزنم به او. اما هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. محو درخشش جواهرات و لباسا شده بودم و گیج صدای خلخالا. تا مدتا هیچ کدام ندیمه‌ها و غلاما جز ملکه متوجه نشده بودند که من کنار ستون ایستاده‌ام. به ‌چند قدمی‌ام که رسیدند، انگار که خیال ‌کرده باشند قصد آزار ملکه را دارم، چندتاشون به طرفم دویدند. اگه ملکه دستش را نبرده بود بالا نمی‌دونم چه بلایی سرم می‌آمد. خوشبختانه همین که ملکه ایستاد همه زانو زدند و سرهاشون را انداختند پایین. دلم می‌خواست من هم همین کار را می‌کردم. اما من نتونستم. از وقتی که سنجاق سر ملکه را دیده بودم دست‌ها و پاهام سحر شده بود. همان طور ایستاده خیره شده بودم به‌ سنجاق سر. باور نمی‌کردم که دارم خواب می‌بینم. همه چیز درست مثل همین حالا بود. همان طور که هنوز هم هست. تخته‌های بزرگ سنگ در کف و ستونای شکسته در اطراف. بدون هیچ سقف یا دیواری. اما صدای خلخالا و سندلا تا وقتی ملکه نایستاده بود در فضا می‌پیچد. نمی‌دونم چه مدت گذشت که ملکه دست بلند و کشیده‌اش را برد بالا، خیلی آرام. انگار نمی‌خواست النگوهای دور مچش سُر بخورند و ساعد کشیده و گندمیش را بپوشانند. با این که می‌دیدم و می‌فهمیدم که خواب نمی‌بینم، باز باورم نمی‌شد. ملکه سنجاق را از تو موهای به ‌هم بافته‌اش در آورد. صدای النگوهاش که تو تالار پیچید، تازه متوجه شدم که تا پیش از آن حتا صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد. ملکه باز دستش را برد بالاتر. صدای سندلا و خلخالا و النگوها و گوشواره‌هایی که با هر قدم برداشتن ملکه و ندیمه‌هاش در تالار می‌پیچید، چند برابر شد و باز ناگهان سکوت سنگینی. دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. هیچ صدایی نبود. بادی هم که موهای من و خیلی از ندیمه‌ها را آشفته می‌کرد بی‌صدا شده بود، حتا نفس‌های خودم. نمی‌دونم چه مدت طول کشید. به نظرم یک عمر می‌آمد. همین طور ایستاده بودم. بدون این که منتظر کسی یا چیزی باشم. حتا دیگه به سنجاق هم فکر نمی‌کردم که ناگهان ملکه دستش را به طرفم دراز می‌کند. پرنده‌ای را می‌بینم. پرواز می‌کند و همراه موج بال‌هایش دوباره همه چیز عادی می‌شه. تالار از صدای همهمه پر می‌شه. صدای نفسای تند خودم را می‌شنوم. دلم می‌خواد به طرف ملکه برم و مثل بقیه جلواش زانو بزنم. تمام تنم کرخت شده. حتم دارم سحر شده‌ام. دستا و پاهام را حس نمی‌کنم. اما صدای قلبم هی بلندتر و بلندتر می‌شه و قفسه‌ی سینه‌ام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر. بعد همه‌ی وجودم می‌شه چشمام. سنجاق را می‌بینم که پروازکنان به طرفم می‌آد، دور سرم می‌چرخه و می‌نشینه روی موهام. این جا.”

مادر طرف چپ سرش را نشان می‌دهد. دست‌هایش هنوز هم می‌لرزند. در جعبه‌ی کوچک را دوباره باز می‌کند: “هنوز هم صدای آن خواب تو سرمه. این هُدهُد هدیه‌ی ملکه از طرف شاهنشاه به منه، عزیزم.” خواهر جیغ می‌کشد و به دور خودش می‌چرخد: “حتا اگه پلاتین نبود و نگیناش برلیان، حتم باز هم دوست داشتی. دلم می‌خواد من هم یه روز یکی مثل آن را داشته باشم.” مادر کنار پدر می‌ایستد: “اگه تو هم رویاش را داشته باشی شوهری مثل پدرت …” پدر اجازه نمی‌دهد حرف مادر تمام شود: “بهتره به جای این حرف‌ها آماده شویم.”

مادر پیراهن حریری را می‌پوشد که پروانه‌های بنفش دارد. پدر کت و شلوار سپیدش را پوشیده. پیراهن زرد و کراوات آبی‌اش را هیچ وقت ندیده بودم. مهمان‌ها که می‌آیند بیش‌ترشان از پیراهن مادر تعریف می‌کنند. چند نفری هم – تا وقتی هنوز خبر دستگیری‌ِ همکار پدر را شاطر نیاورده است – درباره‌ی سنجاق سرش حرف می‌زنند. من شلوار خاکستری و پیراهن سپیدم را می‌پوشم. آن‌ها را پدر خریده است. مادر که می‌بیندم موهایم را مرتب می‌کند: “بهتره یک چیزی روش بپوشی. می‌ترسم سرما بخوری و سینه‌ات بدتر بشه.” خواهر از اتاقش بیرون می‌آید: “اگه آن جلیقه‌ی قشقایی را بپوشه خیلی به لباسش می‌آد.”

دوست خواهر و پسری که هم سن من است یک بسته‌ی پر از نوار کاست را به خواهر نشان می‌دهند. خواهر باز دخترها و پسرها را به اتاق پذیرایی دعوت می‌کند. من دوست ندارم برقصم. در حیاط می‌مانم. بیش‌تر زن‌ها دور مادر جمع می‌شوند. پدر با استاد و صحاف کنار درخت‌های یاس ایستاده‌اند. حرف‌هایشان را نمی‌شنوم. چند مردی که نمی‌شناسمشان گوشه‌ی دیگر حیاط روی تخت نشسته‌اند. مشروب می‌خورند و سیگار می‌کشند. هیچ کدام از زن‌ها مثل بانو نیستند. دوست ندارم نگاهشان کنم. حوصله‌ام سر می‌رود. به اتاق پذیرایی می‌روم. چراغ‌ها خاموش است. احساس می‌کنم صدای آهنگ و نفس‌ها فضا را کوچک کرده است. می‌خواهم برگردم. دست دختری مچم را می‌گیرد. پیش از آن که بخواهم برگردم خودم را میان تن‌های داغ دخترها و پسرها می‌بینم. همراه حرکت تند بدن‌ها چرخیده می‌شوم. به سختی می‌توانم نفس بکشم. سرم گیج می‌رود. دستم را دراز می‌کنم. امیدوارم خواهر را پیدا کنم. دختری جیغ می‌کشد. پیش از آن که به زمین بیفتم خواهر بغلم می‌کند. بوی تنش را می‌شناسم: “طوریت شد؟”

نمی‌توانم جوابش را بدهم. چند نفر می‌خندند: “اگه درد نگرفته بود که جیغ نمی‌کشیدم.” صدای همان دختری را می‌شنوم که جیغ کشید. گرمای نفسی گوشم را داغ می‌کند: “پستان دوست داری، ناقلا؟” خودم را از میان دست‌های خواهر بیرون می‌اندازم. صدای خنده‌ها بیش‌تر می‌شود. به طرف در می‌دوم. سرسرا خنک است و روشن. نفس عمیق می‌کشم. خواهر که مطمئن می‌شود به کمک او احتیاج ندارم در را می‌بندد. صدای رقص و نفس‌ها قطع می‌شود. فکر می‌کنم اگر صورتم را بشویم حالم بهتر می‌شود.

از حمام که بیرون می‌آیم پدر و استاد و صحاف در سرسرا ایستاده‌اند، شاطر هم. ندیده بودمش. من را که می‌بیند لبخند می‌زند. پدر و بعد استاد و صحاف هم می‌چرخند. استاد و صحاف لبخند می‌زنند، اما پدر فقط نگاهم می‌کند. سرم را زیر می‌اندازم و به حیاط می‌روم. مادر جلو چند تا از زن‌ها و مردها ایستاده است. آهسته‌تر از همیشه حرف می‌زند: “چیز مهمی نیست. از همکارهاش هستند. حتم سوتفاهم شده و آزادش می‌کنند.”     

دلتنگ بانو به اتاقم می‌روم. خودم را دوست ندارم. هنوز معنای خیلی از حرف‌ها را نمی‌فهمم. نمی‌توانم مثل دخترها و پسرها برقصم. نفسم می‌گیرد. خس خس سینه‌ام را دوست ندارند. لباس‌هایم را درمی‌آورم. چراغ اتاق را خاموش می‌کنم. روی تختخوابم دراز می‌کشم. می‌دانم هر وقت ناراحت باشم و غصه‌ بخورم، بانو به سراغم می‌آید و آن قدر با او حرف می‌زنم تا خواب می‌روم.

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی