سوگوار:
برای زنان شجاع و طلایهدار ایران
…
با دیدن ترجمۀ شعرهای بودلر، دارا پیرمرد دستفروش کتاب را به جامیآورد. جا میخورد. انتظار نداشت شاعر بزرگ رمانتیک را به این حال و روز ببیند. در مجلات ادبی و زنان دوران قبل از انقلاب ـ که این روزها مخفیانه خرید و فروش میشوند ـ صفحات ویژۀ او و عکسهایش را دیده بود: شاعر افسردهای با موهای بلند آشفته، سیگاری لای انگشتان، دست بر پیشانی، خیره شده به هر کنجی به جز سوراخ دوربین عکاسی، و در کنار عکس بزرگش اشعار رمانتیکش. همه در ستایش زیباییهای معشوقههای متعددش، که همه فکر میکردند آخرین معشوق او هستند. دارا میپرسد:
ـ شما آقای «ن. و. شراب» نیستید؟
پیرمرد همان طور که با ستایش به صورت سارا نگاه میکند، با خشم جواب میدهد:
ـ بودم. حالاها به قبر پدرم میخندم اگر شعر بگویم.
در پیادهرو شلوغ خیابان «پهلوی» مردم جذب ویترینهای نورانی مغازهها و بساط دیگر دستفروشان میشوند، جز این یکی.
شاعر پیر به سارا میگوید:
ـ اگر اهل کتاب خطی باشی، یک نسخهای دارم از پانصد سال بیشتر. مال کتابخانۀ شخصی خودم. خیلی ارزان میفروشم.
از روی دستهای کتابها بلند میشود. سارا و دارا، تازه میبینند که حدود پانزده جلد کتاب با جلدهای چرمی کهنه و زرکوب نشستنگاه او بودهاند. از کتابها طنینی کهن و گمگشته حس میشود.
پیرمرد سارا را به کنار خود دعوت میکند. یکی از آن نسخههای خطی را میگشاید. کاغذ کتاب از جنس «شکری سمرقندی» است، از مرور زمان زردتر و خشک شدهاند. صفحات کتاب
حاشیهبندی اسلیمی طلایی دارند. سارا با احتیاط ورق میزند. یک نقاشی مینیاتور ِ تمام صفحه، جلو چشمانش ظاهر میشود. رنگهای نایاب لاجوردی، شنگرفی و اخراییِ مینیاتور بر صورت سارا و دانههای ریز عرق پشت لبانش میتابند.
ـ خانم جوان و زیبا، این نسخۀ خطی منظومۀ خسرو و شیرین، پانصد و سی و هشت سال عمر دارد… خسرو و شیرین را میشناسی؟
سارا سحرشده فقط میتواند سر تکان بدهد.
دارا، حیرتی میگوید:
ـ اگر اصل باشد، کلی میلیون تومان میارزد. شاید هم خیلی خیلی بیشتر…
شاعر پیر، بدون نگاه کردن به او، میغرد:
ـ من به عمرم هیچ چیز تقلبی نداشتهام… اگر طالبِ واقعی این کتاب را پیدا کنم، به چندرغاز بهش میفروشمش… خواستارش هستی دختر؟
سارا خیره میشود به چشمان پیرمرد. دارا برای اولین بار چنین نگاهی را در چشمان سارا میبیند. خشکش میزند از وحشت. در آن چشمان درشت سیاه، احترام، جادوی قرنها، آخرین نگاهِ برۀ قربانی، طمع، خشم زنی تجاوز شده، و حسهای ناشناختۀ دیگری با هم یک کیمیا ساختهاند. دارا مینالد:
ـ برویم سارا!
ـ طالبش هستی دختر خانم؟
انگار از آن کتاب خطی نیروی سحری مقاومتناپذیر به بدن سارا سرایت میکرد.
ـ آره… چقدر باید بدهم؟
ـ پول نمیخواهم.
ـ پس چی میخواهی؟
و هنوز چشم در چشم هستند.
دارا نهیب میزند:
ـ سارا…!
ـ مطمئنی میخواهیش؟
ـ گفتم که آره. عوضش چی باید بدهم؟
پیرمرد نگاه میکند به طرۀ موی سارا که از زیر روسری بیرون زده… به زمزمه میگوید:
ـ روسریات… همین حالا!
سارا محکم کتاب را میبندد. هالهای از غبار طلایی رنگ دور دستان او بسته میشود.
ـ این جا؟
ـ همین جا، همین حالا… اگر جراتش رانداری، راهت رابکش برو!
سارا به آدمهای پیادهرو، مغازهها و دارای عصبانی نظر میاندازد. دارا مینالد:
ـ نه سارا… نه!
سارا کتاب را زیر بغل میزند، دستمیبرد به سوی گره روسریاش. حالا در نگاه خیرهاش به پیرمرد، ستیزهجویی هم افزوده شده. پیرمرد آزمندانه به چشمان او نگاه میکند.
ـ نه سارا… فکرش را هم نکن! بیچارهمان نکن!
سارا با یک حرکت تند روسری را از سر میکشد و به سمت پیرمرد میاندازد. از میان عابران آن پیادهرو شلوغ، چند نفری که نگاهشان به این سمت است، ناباورانه، شعشعۀ سیاهِ گیسوانی آزاد شده را میبینند که مانند یک تجلی* است در بیداری روزمرگیشان. دارا وحشتزده به اطرافشان چشم چشم میچرخاند. اگر گشتیهای مبارزه با مفاسد اجتماعی، ببینند این دختری را که جرات کرده در خیابان روسری از سربردارد، با خشونت و تحقیر او را توی ماشین میاندازند و میبرند… و سارا، انگار جادو شده، هنوز قصد ندارد که آن جا را ترککند. کمکم زیادمیشود تعداد کسانی که متوجه او شدهاند… دارا نهیب میکشد:
ـ برویم سارا!
پا میگذارد روی کتابهای دستفروشی و دستش را میرساند به آستین سارا که مانند یک خرگوش لمس شده ماتش برده به گرگهایی که محاصرهاش کردهاند.
ـای دیوانه! چکار کردی؟!
آستین سارا را چنگ زده، او را به دنبال خود میکشاند. با دست و فشار شانه حلقۀ مردان را
میشکافد، و نیم دوان، سارا را همراه میبرد. تا وقتی که در میانه حلقۀ مردان بودند، حداقل از دید گشتیهای ماشین سوار در امان بودند. عابران پیادهرو، از دیدن آن دو در آن وضعیت، جا میخورند، حتا بعضیهایشان، ترسان، برایشان راه بازمیکنند. دارا، در جهنم مغزش دنبال چارهای میگردد. فکری به ذهنش میرسد. کتاب را باز شده روی موهای سارا میگذارد و به او نهیب میزند که همان جا نگش بدارد… میرسند به مغازهای که لباس زنانه میفروشد. سارا را هل میدهد تو…
دختری دیگر جلو بساط دستفروشی شاعر ایستاده و با او گپ میزند… **
*Deja vu
** بخشی از رمان Censoring an Iranian Love Story، ۲۰۰۹
بیشتر بخوانید: