مانون اُپهوف: «عدد یک»، به ترجمۀ فروغ تمیمی

مانون اُپهوف (متولد ۲۰ دسامبر ۱۹۶۲، اوترخت) نویسنده، فیلمنامه‌‌نویس هلندی تاکنون بیش از پانزده رمان و مجموعه داستان منتشر کرده و به عنوان یکی از نویسنده‌‌گان صاحب سبک هلند شناخته می‌‌شود.
آخرین رمان مانون اُپهوف، به نام: سقوط مثل پرواز است، در سال ۲۰۱۹ انتشار یافت و نامزد جایزه ادبیات آکو و لیبریس شد و همچنین جوایز ادبی سازمان بوک اسپوت و شارلوت کهلر را دریافت کرد. این رمان توسط روزنامه معروف ان ار سی، و مجلات ادبی این کشور به عنوان بهترین رمان هلندی سال ۲۰۱۹ برگزیده شده است. او این کتاب را که روایتی تکان دهنده از خشونت جنسی پدری هنرمند در خانواده‌‌ای پرجمعیت است، با تاثیر از جنبش افشاگرانه “می تو” در سال‌های اخیر نوشته است که در تشدید بحث‌های اجتماعی و افشاگری بیشتر در هلند بسیار موثر بود. نویسنده شخصا در مصاحبه‌های متعدد در مورد علت نوشتن این رمان اتوبیوگرافیک و خشونت جنسی پدرش صحبت کرد.
مانون اُپهوف سال‌‌ها عضو هیئت مدیره انجمن پن در هلند بود. او در سال ۲۰۲۱ به عنوان رئیس هئیت مدیره جایزه ادبیات اروپا برگزیده شد.
فروغ تمیمی می‌نویسد:
» آدم‌‌ها در داستان‌‌های اُپهوف ظاهرا وجهه مشترکی با هم ندارند و هر کدام تافته جدا بافته‌‌ای هستند. ولی به تنهایی، یا در ارتباط با دیگری، در پی کشف خود، رسیدن به آرزوها و یا به دست آوردن جایگاهی ویژه هستند، و ماجراهایی عجیب را از سر می‌‌گذارند. کنجکاوی، احساس حقارت، خشم، شیدایی، خود شیفتگی، آسیب پذیری، حسرت، سرخورده‌‌گی و ترس از تنهایی احساساتی مشترک در میان آنهاست. مانون اُپهوف در قصه‌‌هایش با تبحر، درهم تنیدگی عواطفی چون شهوت، عشق، نفرت، حسادت وخشم را از یک سو، و حد و مرز میان روابط آدم‌‌ها را از سوی دیگر نشان می‌‌دهد.»

من و خواهرم برهنه توی آبنما ایستاده‌ایم و سعی می‌کنیم تا حد امکان درست حرکت کنیم، اما اشاره‌های کارگردان بتدریج غیرقابل فهم می‌شوند، چون صدای ریزش شدید فوارۀ آب گوش را کر می‌کند. قطرات سرد آب آهسته به کپل‌های ما می‌خورند و فرو می‌ریزند. آرایشگر با دقت تمام موهایمان را از پشت تا انحنای ستون مهره‌ها شانه کرده‌ است. مو‌ها با روغن مخصوصی سنگین شده‌اند تا لخت آویزان شوند و درعین حال، استخوان‌های در‌هم تنیده را از چشم بیننده‌ها پنهان کنند. آب چون آبشاری از ذرات شیشه روی ما می‌ریزد، اما آزاردهنده نیست. الان ده دقیقه است که یکجا ایستاده‌ایم. سرما همچون عنکبوت یخی از انگشت هایمان به بالا می‌خزد، دور استخوان‌هایمان تاری می‌تند، خون مشترک میان ما دو تا را منجمد و پوست را کرخت می‌کند. موهای بدنمان سیخ می‌شود.

  وقتی با کارگردان دربارۀ سناریو بحث می‌کردیم، پرسید: “جرات لخت شدن در این صحنه را دارید؟”

  خواهرم می‌خواست بداند موقع فیلمبرداری چه کسی سر صحنه است.

  ” دو تا فیلمبردار، خودم و مارکوس.”

   ما اولین دوقلوهای سیامی هستیم که خودمان را برهنه در معرض تماشا می‌گذاریم. مارکوس فردی است که با پای چپش روی لبۀ سنگ سبز، باید کنار چشمه بایستد، و مدام مراقب ما باشد. چون قرار است که دست آخر با کت و شلوار بیاید توی آب و سعی کند ما را بغل کند و ببوسد. ما باید با خنده و مسخره ‌بازی و، در ضمن، محتاطانه به او راه بدهیم. البته این کار بازسازی همان صحنۀ مشهور چشمۀ تروی[۱] در فیلمی است که با شرکت مارچلو ماسترویانی و آنتیا اگبرگ ساخته شده بود. اما حالا باید صحنۀ جدی‌تر و به خصوص ترسناک‌تری باشد.

بعد از پایان اولین ضبط، مارکوس ما دوتا را در حولۀ کُرکی پیچید و یکی از فیلمبردارها یک کت حوله‌ای آورد که به اندازه ما و خیلی خوب دوخته شده بود. دو مرد با عجله یک بخاری برقی کنار آبنما گذاشتند. من و خواهرم به میلۀ فلزی سرخ و گداخته خیره شدیم. درخششی نارنجی آب را فرا گرفت و در یک آن گرمای دلچسبی پیدا کرد.

 ما ساکت کنار آن بخاری کوچک ایستادیم و با آرامش خودمان را گرم کردیم.

 یک ماه پیش جشن تولدمان را برگزار کرده بودیم و بعد، با دو کلوزآپی که از ما گرفته بودند، پوسترهایی هم تهیه شد. دوربین هم واقعا معجزه کرده و ما دو نفر را در تمام مدت فیلمبرداری مثل یک نفر ثبت کرده بود، فیلم بدون چیدن یا بریدن توانسته ما را به شکل دو نیمۀ مستقل از هم نشان دهد. حالا در بالای تخت خواب دو پوستر بزرگ از چهرۀ ما دو نفر نصب شده. کنار عکس من، تصویر خواهرم، با خنده‌ای به پهنای صورتش، در فاصلۀ بیش از نیم متر روی دیوار است. او موقع عکاسی سرش را مدام به عقب می‌برد تا گردنش بیشتر مشخص شود.( انقباض شانه مشترکمان را به یاد دارم). در واقع خواهرم گلوی تپنده‌اش را به رخ می‌کشید. در پوستر به وضوح روی پوست منقبض، چین‌های گردنش را می‌بینی که بسیار باریک‌اند و به دوایر روی تنه درختان شبیه‌اند.

   من و خواهرم، دو درختیم که در همدیگر روییده‌ایم، دو تنه که به دور هم تنیده‌ایم.

   لحظۀ عکاسی را به یاد دارم، و آن مدت طولانی را که ساکت نشسته بودیم و لذتی که چند روز بعد، هنگام بازکردن کاغذ لوله شده، سنگین و براق عکس‌ها، به ما دست داد. اگرچه خواهرم  بی‌حرکت و در سکوت کنارم نشسته بود، هیجانش را حس می‌کردم، من هم داشتم گُر می‌گرفتم، چون خون او به جوش آمده بود.

  بعد دو تصویر لوله شده را با تشریفات به خانه بردیم، آنها را باز کردیم و دقایقی طولانی با حیرت به حاشیه سفید و تا شده‌اش خیره شدیم.

در تمام دنیا کارگردان‌هایی هستند که ما، آدم‌های غیرعادی، جالب توجه، ناقص یا متفاوت را به کار می‌گیرند، یا به ما محتاج‌اند تا بتوانند ایده‌های هنری و فلسفی خودشان را بیان کنند. باور نمی‌کنید که چطور بار‌‌ها پیشنهادها را رد کرده‌ایم، برای آنکه تقویم مان از قرارهای مختلف پُر و تا خرخره درگیر کار بودیم. دنیا را بسیار زود و از چهارده سالگی زیر پا گذاشته و با کارگردان های انگلیسی، ایتالیایی، استرالیایی و چینی کار کرده‌ایم. در نیویورک حتی فرقه‌ای که واقعا ستایشگر ما بود، به وجود آمد، و یک روز هم عکاسی از من و خواهرم با زنی دویست کیلویی عکس گرفت. در آن تصویر روی زانوی زن نشسته بودیم، در محاصرۀ  ده‌ها کیلو میوه، دانه و تودۀ بزرگی از سیب زمینی‌های نشُسته و قهوه‌ای رنگ رمبراندی، که آنها را با انگشتان پا می‌غلتاندیم. هردو به پستان‌های سنگین زن تکیه داده بودیم و او ما را در آغوش گرفته بود. این عکس در یک گالری معروف آویزان شد و اسم آن را  شاخ نعمت گذاشتند.

ما قشنگ و بی نظیریم. چانۀ محکم آوا گاردنری و مژگان سیاه مادرمان و دست و پاهای خوش فُرم پدرمان را به ارث برده‌ایم. علاوه بر‌آن، باهوشیم و ذهن تیزی داریم. یک اشارۀ کارگردان کافی است تا آنچه را می‌خواهد فورا اجرا کنیم. حرکات ما به طور طبیعی هماهنگ‌اند و با دقت تنظیم شده‌اند. ویژگی خاصی داریم که ناشی از همزمانی در خم کردن سر، پاها و بازوهاست. درک انسان از زیبایی بستگی تام به اجرای نظم، ضرباهنگ و تناسب دارد، ما به لطف تأثیری که تکرار و مضاعف شدن حرکات در ذهن بشر می‌‌گذارد، زیبایی مجذوب‌کننده‌ای داریم، حتی قبل از آنکه بیننده بتواند در مورد نقص بدنیمان پیشداوری کند. گاهی پیش می‌آید که من و خواهرم روی مبلی بنشینیم و بینندگان مدت‌ها ما را دید بزنند، بدون آنکه متوجه شوند که ما دو تا به هم چسبیده‌ایم. چشم انسان هم باید مهارت و قابلیت تفکیک دو تصویر را داشته باشد، و هم بتواند ببیند که این دو خیلی خوب در همدیگر ادغام شده‌اند. شاید آدم‌ها، بعد از خیره شدن طولانی موفق شوند تصور جدیدی از ما در ذهن داشته باشند. این تصور که ما در آن واحد دو نفر و هم یکی هستیم، یا برعکس. در نگاه اول، به نظر می‌رسد که چشم را به اشتباه می‌اندازیم و بسیاری از آدم‌ها در برخورد با ما نمی‌توانند خود را قانع کنند که دوتایی بودنمان وحشتناک یا زیباست.

  من و خواهرم، حواس کاملا پیشرفته و حس لامسه‌ای داریم که اغلب به انتخابی مشابه می‌انجامد، ما یک جور ُمبل را می‌پسندیم. از یک نوع پارچه و لوازم آرایش خوشمان می‌آید و رفتارهای عجیب و غریبمان شبیه هم است. مثلاً، ما نمی‌توانیم از کنار یک ساختمان قدیمی بدون دست کشیدن بر شیار آجر‌ها رد بشویم. ترجیح می‌دهیم که لباس‌های مخملی، ابریشمی خالص و کتانی درشت بافت بپوشیم. نخ‌های زبر پشت پارچه را دوست داریم که مثل هزار پا روی پوستمان می‌خزد. اما مشکلاتی هم وجود دارند. اگر خواهرم مشروب بنوشد (فیلمبرداری او را بیش از من خسته می‌کند، بعد از پایان کار برای خودش ودکا یا جنیفر می‌ریزد)، خب، الکل وارد گردش خون من هم می‌شود و گیج و منگم می‌کند. بعضی وقت‌ها ترس یا خشم درونش را حس می‌کنم، و شادی و خوش خلقی‌ام  به موجی از یاس آلوده می‌شود که تا اعماق وجودم نفوذ و روحیه‌ام را خراب می‌کند. اگر برای رفع خستگی سیگاری دود کنم، خواهرم خیلی ناراحت می‌شود، در دوره‌ای که ما هنوز با هم حرف می‌زدیم، او بابت سیگار کشیدن من دچار سرگیجه می‌شد.

“خواهرجان، سیگار که می‌کشی، سرم یک حالی می‌شود، جوری که دیگر نمی‌توانم فکر کنم.”

حتی اگر دود را توی ریه‌ام هم نمی‌دادم، باز همین حرف را می‌زد.  

در این اواخر، ما اغلب خیلی سریع از دست هم خسته می‌شویم. بعضی وقت‌ها خواهرم چشم‌هایش را می‌بندد و به خواب عمیقی فرو می‌رود. آن وقت من هم توی خودم فرو می‌روم و ضربان آرام قلب هایمان، تپش آرام ماهیچه‌ها و گردش خون مشترکمان را حس می کنم ، بدون آنکه نگاه سرزنش آمیزش را ببینم. این لحظات از همه زیباترند.

 پدر و مادر و قوم و خویش‌ها اول از دیدن ما وحشت کردند. بعدها، وقتی کشف کردیم که اکثریت مردم دنیا افرادی مجزا از هم‌ هستند که فقط هنگام عشقبازی با هم یکی می‌شوند، ما هم از دیدن خودمان حیرت کردیم. دوست داشتیم در کنار زنان باردار باشیم، چیزی که برای پدر و مادرمان قابل درک نبود. از هم جدا بودن در طبیعت بشر نیست و نمی‌توانم بفهم چرا هیچ کس عمیقا به این مسئله فکر نمی‌کند. و چرا با استفاده از یک قیچی یا دهانی پر از دندان، رشته نافی که ما را به هم پیوند می‌دهد، باید بریده شود. به نظرم، من و خواهرم در لحظۀ آفرینش در رحم مادر ترسیده بودیم و برای همین تصمیم گرفتیم به هم گره بخوریم.

بی‌شک برای والدین ما، هر دو جوان و زیبا (پدر از سنخ آریایی: بور و با چشمان آبی روشن، مثل قهرمان قصۀ ریک تکاف[۲]، مادر با زیبایی اثیری، تیرگی زیر بناگوشش و رفتاری اصیل و ملایم)، حیرت‌آور و ناراحت کننده بود که صاحب چنین بچه‌های ناقصی شده بودند. با وجود این، آنها ما را عاشقانه و با محبت بزرگ کردند. اما فقط مادرم تحمل دیدن بدن لخت ما را داشت. من و خواهرم خیلی خوب به یاد داریم که او گاهی با گیجی چطور دستش را روی قسمتی که کپل‌هایمان به هم چسبیده‌اند، می‌گذاشت. وقتی روی ما خم می‌شد تا موهایش تمام شانه‌هایمان را بپوشاند، غرق در محبت می‌شدیم، چون ما را “فرشته‌های من، کوچولوهایم، فرشتگان کوچک درهم ذوب شده‌ام” صدا می‌کرد. و، خب، ما هم از دیدن پدر و مادرمان، که از هم جدا بودند، تعجب می‌کردیم. به نظر ما، حرکاتشان شتابزده و دست و پا چلفتی بود. وقتی شانه به شانۀ هم راه می‌رفتند، عجیب بود که ببینی چطور مادر قادر نبود پاهایش را با حرکت پدرم تنظیم کند. پدر می‌بایست قدم‌هایش را به طرز مسخره‌ای کوتاه و تند کند، در نتیجه، شبیه هنرپیشه‌های فیلم‌های قدیمی سیاه و سفید می‌شد که با حالتی غمگین و تند تند راه می‌رفتند. مادر می‌بایست قدم‌هایش را بلندتر و آرام تر بردارد و همین باعث می‌شد دست و پا چلفتی به نظر آید.

گاهی از خودم می‌پرسم که نکند خبر داشتم چه آینده ای پیش روی ماست و شاید به همین علت بود که خودم را به نگاهی خیره و تقربیا هیپنوتیزم کننده مجهز کرده بودم، نگاهی که از سر ناچاری و برای دفاع از خود خیره مانده بود. 

  مواقعی که با اتوبوس به مدرسه می‌رفتیم، یاد گرفتم که هر آدمی را که به من خیره می‌شود تحقیر کنم. آن قدر سرد و بی وقفه به آنها نگاه می‌کردم تا مجبور شوند نگاه مضطربشان را به کفپوش اتوبوس بدوزند. این یگانه کاری است که بیش از خواهرم برآن پافشاری می‌کنم. او همیشه وقتی می‌دید که آدم‌ها به بخش مشترک بدنمان خیره شده‌اند، با گونه‌های سرخ شده سرش را بر می‌گرداند. بعضی وقت‌ها که از صندلی پشتی آن خنده‌‌ها و حرف‌های چندش آور را می‌شنیدم، عصبانی می‌شدم:

 “انگار سنگ شده‌اند.”

 آدم دلش می‌خواست با نگاهش آنها را خفه کند.

اما، برخلاف من (که وقتی از اتوبوس پیاده می‌شدم، شاد و شنگول بودم)، خواهرم از درگیری با دنیای بیرون بیزار بود.

 روزی گفت:” این همه چیزهای جدا از هم، این همه آدم‌های مجزا از هم.”

  شاید آن موقع بود که فهمیدم خواهرم نمی‌خواهد “جدا” باشد. آرزو نمی‌کرد که روزی بدون من از خواب بیدار شود و بتواند بدون حمل بدن دیگری بچرخد. از این وضع راضی بود. اما من از خودمان دو تا خسته بودم و بعضی وقت‌ها دلم می‌خواست که می‌توانستم او را نبینم.

پدرمان، برای جشن تولد سیزده سالگیمان، ما را به موزۀ دریا نوردی برد. در آنجا متوجه شدم که من و خواهرم بیش از پیش با هم فرق داریم. کنار قفسه‌ها و جعبه‌های شیشه‌ای با ماهی‌های نیزه دار، ماهی سیدرال، و فسیل خرچنگ راه رفتیم. بر رومیزی سورمه‌ای رنگ آروارۀ کوسه‌ای را دیدیم، با ردیف ردیف دندان‌های سفید نوک تیز که همه به یک اندازه و بیرحمانه از استخوان بیرون زده بودند.

  پدر گفت: “همیشه اگر یک ردیف دندان کُند بشود، ردیف جدیدی بیرون می‌آید.”

  من به خودم لرزیدم و رنگ و رویم پرید، خواهرم با دقت مرا نگاه می‌کرد. آن آرواره روی پارچه، حقیقتی را فاش می‌کرد که قادر نبودم از آن فرار کنم. با گریه داد زدم که می‌خواهم از آنجا بروم. بی معطلی. پدر و خواهرم که دیدند من می‌ترسم، بدون آنکه چرایش را بدانند، فهمیدند که چیزی شده، با تکان دادن بدنم او را وادار به حرکت کردم و با خودم به سالن دیگری کشاندم.

  بعد از آن روز، خواب‌هایی می‌دیدم که هیچ علتی برایشان نمی‌توانستم پیدا کنم. نه تنها آرواره کوسه با ردیف ردیف دندان، بلکه خواب شانه‌ای سیاه و چند متری را می‌دیدم که به طرف ما حرکت می- کرد.

ما یاد گرفتیم که در مورد تفاوت‌هایمان سکوت کنیم، و با همکارانمان رفت و آمد داشته باشیم. پدرمان به شیوۀ خودش، از دور، اوضاع را مدیریت می‌کرد و مراقب بود. از بچگی ما را تشویق می‌کرد که مستقل فکر کنیم. او سال‌ها رابط ما با رسانه‌ها بود. اما، بعد از جشن تولد چهارده سالگیمان خودش را عقب کشید و اجازه داد تا خودمان با غرور و یکدندگی در مورد شرایط قراردادها و انتشار مطالب مذاکره کنیم. آدم‌ها پول زیادی می‌دادند تا چیز‌هایی ببینند که تحملش را نداشتند.

وقتی شانزده ساله شدیم، آن قدر درآمد داشتیم که بتوانیم در آپارتمان خودمان با اتاق های بزرگ، بالکن عریض و حمامی قشنگ که مخصوص ما طراحی شده بود، زندگی کنیم. کشف کردیم که هم استعداد پول درآوردن داریم و هم عاشق زرق و برقیم. ترانه‌ها را غلط و غلوط می‌خواندیم و می- خندیدیم. از دیدن متنی که “گروهی از آدم‌های ناقص الخلقه” و طرد شده از جامعه نوشته بودند تا انجمن خودشان را بر پا کنند خوشحال می‌شدیم. بچه‌هایشان بدون استثنا قشنگ و در چارچوب معیارهای زیبا شناسانه قرار داشتند، چیزی که والدینشان از آن محروم بودند و این باعث انزوای آنها شده بود. 

  اما مسئلۀ نگران‌کننده میانِ من و خواهرم با یک شوخی شروع شد، آن هم از سر کنجکاوی و مانند یک بازی ساده. تولد هفده سالگیمان را، با پدر و مادرمان در آپارتمان خودمان جشن گرفته بودیم. آخر شب، خواهرم شاد و سرمست از نوشخواری و من، بی‌حال و اندکی غمگین، با لباس مهمانی قرمزی که مخصوص ما دوخته شده بود، همراه گروهی از دوستان به کافه رفتیم. در آن فضای تاریک و روشن، احساسات ما هم مانند مُهره‌های تخته نرد درهم می‌شد و خلق و خویمان به ‌سرعت تغییر می‌کرد. تصادفا در آن شب به یکی از فیلمبرداران گروهمان برخوردیم. آدمی که در واقع  قبلا هیچ گاه توجه ما را جلب نکرده بود. شیفتگی او به من و خواهرم از سر و رویش می‌بارید. ما خوشحال شدیم، بنابراین، به سر میز خودمان دعوتش کردیم. در مورد فیلم حرف زدیم. سر به سر دوستان گذاشتیم و حسابی ورق بازی کردیم و انگار او را از یاد بردیم. با این همه آن مرد، مانند مهمانی که کسی به او توجهی نداشت، در گوشه‌ای از ذهن ما حضور داشت. حس می‌کردم که، درست مثل من، ذهن خواهرم هم با او درگیر است. بعد از ساعتی، یا بیشتر، آن فیلمبردار با کُتی سبز از پوست خز و چهرۀ خاکی رنگش که نه جوان به نظر می‌آمد و نه پیر، در آن شب یگانه دلیل ماندن ما در آنجا، و با آن آدم‌ها سر یک میز، بود. با دود سیگاری که خواهرم نمی‌توانست تحمل کند و الکل در رگ‌هایم که مرا منگ می‌کرد و به لرزه می‌انداخت، سؤالی هم ذهن ما را سخت مشغول کرده بود: چه چیزی باعث شده که اولین موجود تک ‌سلولی به فکر تکثیر خودش بیفتد؟ هرچه از شب می‌گذشت این پرسش مهمتر می‌شد. آیا به علت تنهاییش بوده؟ یا حس برتری؟ یا جنون جاه طلبی؟ چرا این موجود نخواسته، توی آن اولین مرداب بدوی، راحت باشد و برای خودش کیف کند؟ مرد فیلمبردار گفت” حتما جای خیلی کسل کننده‌ای بوده.”

  وقتی خواستیم برویم، او ما را به خانه رساند.

در هفته‌های بعد، اغلب زنگ می‌زد. می‌خواست باز هم، بعد از تمام شدن فیلمبرداری به دیدن ما بیاید. با خنده دست به سرش می‌کردیم. مرد با دلخوری تحمل می‌کرد. وقتی که در اتاق تعویض لباس، قهوه می‌نوشیدیم، او ظاهرا برای تنظیم زاویۀ مناسب دوربین پیش ما می‌ماند، همان موقعی که ما را چهره ‌پردازی می‌کردند و به پودر سفید خیره می‌شدیم که چطور با برس پخش می‌شود. سر صحنه صحبت کوتاهی با همدیگر داشتیم. می‌گفت برای ساختن فیلمی شگفت انگیز و واقعی باید تمام زندگی یک آدم را ثبت کرد. هر ثانیه‌اش را. از شروع تا پایان. خواهرم سرا پا گوش بود.

  پس از چند دیدار کوتاه از این دست، متوجه شدم که خواهرم حواس‌پرتی پیدا کرده، اگر تلفن زنگ می‌زد، از جا می‌پرید و عصبی می‌شد. مخصوصا اگر من سفت و سخت سر جایم نشسته بودم و مانع بلند شدنش می‌شدم. اما، بعد از مدتی، دیگر در برابرش مقاومتی نمی‌کردم. پس از آن دوره‌ای غیرعادی از بی‌خوابی و سرگیجه شروع شد. ما ناگهانی و با خواب‌های کوتاه و آشفته با هم از خواب می‌پریدیم. یک بار حدود ساعت چهار صبح خواهرم با چهره‌ای وحشت زده به من خیره شد. رگ گردنش می‌زد.

   اسمم را صدا زد:” آن، آن. این طوری نمیشه، ها؟”

  من با بی‌قیدی پرسیدم:”چی نمیشه؟” گرچه می‌دانستم که فکر کردن به مردِ فیلمبردار و چیزی شبیه یک کابوس، آرامش شبانه‌مان را مختل کرده است. انگار دروازه‌ای به سرزمینی پر از تپه‌های ناهموار، با دامنه‌هایی خشک از شن قرمز باز شده بود. و در آن سرزمین باد گرمی شن‌ها را با خود می‌برد، تا پیش پاهای ما تپه‌های کوتاه و بلند برپا کند.

دورۀ سخت و پیچیده‌ای شروع شد. من و خواهرم قرار ملاقات‌های جسورانه‌ای می‌گذاشتیم و در کافه آن مرد را می‌دیدیم. به راحتی خودمان را در معرض دید و کنجکاوی مست‌ها و زوج‌های گیج و منگ می‌گذاشتیم، که چشمان مملو از ناباوریشان به کمر، و به قسمتی از شانه‌ها و کپل مشترکمان، خیره می‌ماند. سه نفری پیش هم می‌نشستیم. خواهرم در تب و تاب و دستش توی دستم بود. بعد از چند بار تجربۀ دیدارهایی به این شکل، تصمیم گرفتم تا جایی که شرایط بدنی ما اجازه می‌داد خودم را عقب بکشم. تردید آن مرد را می‌شد حس کرد، که بسیار هم گیج کننده بود. نگاه کنجکاوش روی صورت‌مان می‌لغزید. می‌خواست همه چیز را درمورد ما بداند. اول دربارۀ نقص بدنی‌مان، تولد‌مان، دوران بچگی و واکنش اطرافیان.

   آیا ما دقیقا همدیگر را حس می‌کردیم؟ همیشه و همه جا؟ آیا ما یکی بودیم؟ چه فکری می‌کردیم، چرا طبیعت ما را درهم تنیده بود؟

خواهرم به او گفت: “ما در هم ذوب شده‌ایم.”

  من اغلب حرف زدن را برعهده خواهرم می‌گذاشتم و خودم را با بررسی چهرۀ مرد مشغول می- کردم. موهای نرم و نازکش، و تمام اعضای متفاوتش، شکل خیلی خاص چشمان روشنش، با بینی استخوانی و دهانی کوچک. آن قدر به او نگاه کردم تا چهره‌اش مثل صورت خودم و خواهرم به نظرم آشنا بیاید. گاهی برایم مشکل بود که در گفتگوها مداخله نکنم. مخصوصا چون خواهرم به کمکم، به کلماتم، نیاز داشت تا بتواند به افکار خودش شکل دهد. اما این مسئله زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم، تغییر کرد. خواهرم یاد گرفت که بیشتر و بیشتر حرف‌های خودش را بزند. ساعت‌ها، عصرها و شب‌ها طولانی‌تر به نظر می‌آمدند، هر چند من وقت را بدون انجام دادن کاری می‌گذراندم. با این همه لحظاتی هم بودند که با علاقه به صحبت‌های خواهرم گوش می‌دادم، مثلا وقتی که او درباره ترسش از عدد یک حرف می‌زد. هرگز به این موضوع دقت نکرده بودم. به جای حرف زدن در سکوت، ترجیح می‌دادم به دست‌های مرد که پر از ترک بودند، به صورتش و گردنش نگاه کنم. گاهی از این که آدرنالین خون خواهرم مرا حالی به حالی می‌کرد ناراحت بودم. روزهایی بودند که از خودم می‌پرسیدم: آیا ممکن است؟ آیا این مرد از بین ما دو تا واقعاً فقط خواهرم را دوست دارد؟ مخصوصا وقتی سکوتم، که اول با رضایت همراه بود، با درک همدیگر، بدون رد و بدل کردن کلامی، تبدیل به خاموشی اسرارآمیزی شد.

 ” می‌خواهم با تو قراری بگذارم.” این حرف را در یکی از آن شب‌هایی زد که برای چندمین بار خسته و کوفته اما بیدار دراز کشیده بودیم.

  ” می‌خواهم که به حرف‌هایم گوش ندهی.”

   از شدت تعجب زدم زیر خنده.

   ” چطور باید این کار را بکنم؟”

   ” باید اراده کنی.”    

خواهرم گفت که از این به بعد با آهسته‌تر حرف زدن، با پچ پچ کردن به من علامت خواهد داد. و این باید برایم نشانه‌ای باشد تا گوش‌هایم را ببندم و آنها را به حال خودشان بگذارم.

آن وقت بود که فهمیدم چه پیش خواهد آمد. اجتناب ناپذیر بود. ما می‌توانستیم رابطه‌مان را با آن مرد قطع کنیم، اما امکان نداشت بتوانیم با کنجکاوی قطع رابطه کنیم، که مثل قارچ روی چوبی مرطوب در حال رشد بود.

 سرانجام، شبی را با آن مرد به سر بردیم. من و خواهرم. اگرچه به این دلیل از خودم متنفر شدم. و اگر چه به خودم می‌گفتم، که آن مرد به خاطر خواهرم، فقط به خاطر او می‌آید، و سعی می‌کردم از نظر روحی خودم را عقب بکشم. با وجود این، در آن اتاق نیمه تاریک با این فکر درگیر بودم که آیا من هم حق نگاه کردن دارم یا نه؟ چون می‌دانستم آن مرد به کسی تعلق دارد که به او خیره می‌شود. هرچند این خواهرم بود که با عشق، دوستانه و محتاطانه نوازش شده بود. اما این من بودم که در نهایت برنده شدم. در حالی که خواهرم با ناامیدی سعی می‌کرد تا چشم از چشم او بر ندارد، این چشمان من بودند که مرد را جلب کردند و او در آنها غرق شد.

  در پایان آن شب، وقتی او با اندکی خجالت رفت (واضح بود که خودش هم از تعدد و دو چندان بودن لذت برده است)، من سرحال و با قدرت در تخت دراز کشیده بودم و ملافه‌های سفید تا روی چانه‌ام را پوشانده بودند.

  اما خواهرم با لب‌های به هم فشرده، تمام صورتش از ترس می‌لرزید و ‌دیدم که اشک چطور از گوشۀ صورتی رنگ چشمانش سرازیر شد، و گونه‌هایش را خیس کرد. چهره‌اش مثل میوۀ خشکی در آب ورم کرده بود. دست آخر قطره اشکی از مژگان لرزانش چکید و سفیدی چشم چپش را بزرگتر و گردتر کرد. آن چشم از حدقه درآمده به من خیره شده بود.

 وحشت کردم. بغلش کردم. گونه‌های خیسش را بوسیدم و قربان صدقه‌اش رفتم.

 گفتم:”او تو را بوسید. من به حرف‌هایی که زد گوش ندادم. خون تو در رگ‌هایم جریان داشت.”

اما خواهرم ساکت ماند و گونه‌‌های سردش کم‌کم رنگ انداختند. مثل شعله‌های آتش، سرخ و داغ شدند. وقتی بالاخره سرش را به طرفم برگرداند. چیزی به جز چهره‌ای تهی شده ندیدم.

حالا بیشتر از سه سال از آن ماجرا می‌گذرد.

آن شب و تقریباً تمام شب‌های بعد از آن، خواهرم از دراز کشیدن خودداری کرده است. من باید در حالی بخوابم که درد می‌کشم، با عضلاتی منقبض، گردش خون راکد و سرد، لرزش تن، بازوها و گردن که مرا بیدار نگه می‌دارند. خواهرم می‌خواهد در سخت ترین و دردناک ترین حالت ممکن بخوابد. نیمه شب لحاف را از روی ما پس می‌زند و وقتی ساعت دو نیم شب به او التماس می‌کنم که درست دراز بکشد تا من هم بتوانم بخوابم، تا بالاخره بخوابم، می‌خندد و بیدار می‌ماند. چشمانش بی‌وقفه مراقب و بیدارند. حس می‌کنم که چطور سرمای درونش در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند و مانند ملافه‌ای تمام بدنم را در خود می‌پیچد.


پانویس:

[۱]صحنۀ مشهور فیلم زندگی شیرین ، ۱۹۶۰ ایتالیا. 

[۲]  داستانی از پرو درباره شاهزاده­ای زشت و شاهزاده­ خانمی زیبا

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی