امیر محمدی ون‌یار: باهودگی

داستان امیر محمدی به موضوعاتی مانند ترس، هویت، زخم‌های روانی و فیزیکی، و رابطه‌ی انسان با خودش و دیگران ربط دارد. در اینجا چهار نکته‌ی مهم از داستان به طور خلاصه بیان می‌شود:
۱. ترس از خود و بازتاب آن: در دنیای این داستان مردم از دیدن تصویر خود در آینه می‌ترسند، زیرا آینه بدون هیچ پرده‌پوشی حقیقت را نشان می‌دهد. این ترس ناشی از گناهان، زخم‌ها و نقص‌های درونی است که افراد سعی در پنهان کردن آن دارند. (محرم اسرار است آینه./ از متن)
۲. زخم‌های روانی و فیزیکی: در این داستان، زخم‌ها، چه فیزیکی و چه روانی، بخشی از هویت شخصیت‌ها هستند. این زخم‌ها نه تنها فراموش‌نشدنی‌اند، بلکه به عنوان یادآوری دائمی از درد و رنج عمل می‌کنند و بر زندگی آن‌ها تأثیر می‌گذارند. (باید جوری می‌برید که مادام‌العمر جای زخم بماند./ از متن)
۳. جست‌وجوی هویت و خودآگاهی: سوران با استفاده از آینه‌ها سعی می‌کند مردم را با خودشان مواجه کند و آن‌ها را به خودآگاهی برساند. آیا این جست‌وجو نشان‌دهنده تلاش انسان برای درک خود و رهایی از ترس‌ها و زخم‌های درونی است؟ (به یقین که رسید که آن منم که سال‌ها در پی‌اش برای این مردم کر و کور، برای این مردم لال، آینه فروخته. از متن)
۴. خشونت و رهایی: خشونت در جهان این داستان به عنوان راهی برای رهایی از درد و رنج به تصویر کشیده می‌شود، اما این خشونت تنها باعث عمیق‌تر شدن درد و رنج می‌شود. چرخه معیوبی شکل می‌گیرد. (آدم‌ها از هرچه که دور بیفتند، مأنوس زخمی‌اند که با آن قد کشیده‌اند./ از متن)

چرا می‌ترسیدند همه؟ وقتی سوران پاشنه‌هاش را از زمین می‌کَند و دست‌هاش را چفت چهارچوبم می‌کرد تا منِ آویزان به گردنش را جلو روشان بگیرد، جوری جا می‌خوردند که انگار وحشت است که نشانشان داده می‌شود، نه تصویر خودشان. جاخوردنشان از لک‌وپیس یا زخم و پیری نبود که آرایش‌کرده و خوشگل‌ترینشان خوف می‌کرد از گناهان کرده و ناکرده‌اش. خوف می‌کردند که بی‌حرف و یکهو قدمی به عقب برمی‌داشتند تا توان به‌‌خودآمدنشان را باز پس بگیرند از ترس. اگر به عقب رفتنشان از زخم و پیری هم باشد، باشد؛ می‌بایست می‌دانستند کریه و زیبا ندارد، هرآینه هزار چهره در صندوق‌خانه دارد و سیاهی پشتش از سربه‌مهری رازهای دیده_شنیدﮤ آن‌هاست. می‌بایست می‌دانستند در تاریخ بازتاب، تصویر هیچ صورتی لو نرفته است تاکنون. محرم اسرار است آینه.

جادوگری‌ست این؟ که آینه به گردن، بی دلهره و تشویش، پیاده‌روها را گز کنی؟ تا مردم را به خودشان نشان بدهی، بلکه قوه‌ای که درشان به خواب رفته را بیدار کنی؟ تا بلکه حرفی بزند هرکسی به هر زبانی که با خودش؟ چرا می‌ترسیدند همه؟

خیلی دلم تنگ شده برای شنیدن. از روزی که آن چند قطره شتک زد و نشست روی تصویرش، سوران هیچ نگفته است با من. یعنی نتوانسته است که بگوید. اگر این شتک‌ها نبودند، اگر چیزی که آن روز با سرانگشت لزج کشید روی سینهٔ من، نبود، خود آن روز هم حتی فراموشم شده بود تا حالا، و حالا اگر روشنا نباشد، شب است برای من و بازتابم غلظت سایه است و دلم تلنبار تاریکی. چه خوب که پرده‌ها را نکشیده است هنوز!

چند سالی اولااول آینه می‌فروخت. بساطش را که روی زمین می‌چید، شوق خورشید پهن آسمان می‌شد. هر آن آینه‌ای را که مردم بیشتر جلوش می‌ایستادند، گران‌تر می‌گفت. خیلی زشتی، خیلی زیبایی، در من دیده شد. خیلی طول کشید که در آن آینه‌زار، کسی را توان خرید و به‌خانه‌بردنم نشد. بعدابعد وقتی دید مردم خودشان را در من بهتر می‌بینند، رغبتشان را به من که دید، به یقین که رسید که آن منم که سال‌ها در پی‌اش برای این مردم کر و کور، برای این مردم لال، آینه فروخته، بعدابعد به یقین که رسید که آن منم که سال‌ها در پی‌اش بوده. طنابی آورد، از حلقۀ پشتم گذراند و مرا شبیه دربندکشیده‌ها و دارزده‌ها آویز سینه‌اش کرد. دشت دروشدﮤ آینه را، همه را، داخل گونی ریخت و در تاریکخانه انبار کرد. در آن فاجعه خیلی از ماها شکستند.

بعد از آن روز، پرسه‌گرد خیابان‌ها کرد مرا؛ غوطه‌ور در تاب‌ها و بازتاب ویترین‌ها، در روزمرگی مردم، در همیشگی حال و در مبادای احوالشان. در آن همهمه گوش می‌خواباند به سکوت جماعت و هرآن‌کس که پچپچه‌ای بود با خودش، مقصد و مقصود می‌شد برای ما. دنبالش می‌کردیم و در مجالی کم اما مناسب، رخ در رخش می‌ایستادیم. آسمان که در بغل داشته باشی، یعنی به کناری زده‌ای روال معمول را و خود همین کفایت می‌کند برای لحظه‌ای درنگ.

برگزیدگان_شده برای آنی کوتاه_ می‌ایستادند، به من یا به تصویر خودشان در من با حیرت خیره می‌شدند. سوران قاب خاتم مرا محکم می‌گرفت، از سینه‌اش به‌نرمی جدایم می‌کرد، بالا می‌برد مرا، جلو روی مردم نگهم می‌داشت و به‌قدری نزدیکم می‌برد که هم خوب خودشان را ببینند و هم خوب هرم نفسشان بنشیند در صافی تنم.

نه به مِهر و نه به اعتراضی حتی، هیچ لبی هیچ نمی‌کرد و هیچ نمی‌گفت از آنچه که او می‌خواست. آن حرفِ باید اگر که بر زبان نیاید، نفس‌ها بوی ماندگی و رخوت چرک می‌دهد. گیرم که دهان‌ها از آن شکل همیشگی افتاده باشند. گیرم که شبیه جای زخمی کهنه و به‌یادگارمانده، گوشت‌های برآماسیده شده باشند لب‌ها، با این‌همه، آدم‌ها نمی‌توانند بیگانگی کنند با خودشان. آدم‌ها از هرچه که دور بیفتند، مأنوس زخمی‌اند که با آن قد کشیده‌اند. زخم فراموش نمی‌شود، فراموشی نمی‌آورد. بیهودگی لب‌هاشان جای زخم نبود.

زخم، آن سالک گونۀ دلاک بود که در بچه‌سالگی وقتی عورتش را می‌برید، نتوانسته بود نگاه سرگردانش را از آن بدزدد. می‌گفت نمی‌توانستم تلخی دهانم را به فحشی حتی جابه‌جا کنم. می‌گفت به‌زحمت نگاه از گونه‌اش گرفتم و سپردم به لب‌هایش تا بشنوم «رازی رو فاش کردم که نباید. بابات رو هم من، منِ اون موقع‌هام، منِ آسدرضی، مسلمون کرده؛ غافل از این‌که مذهبی که با رفتن و بریدن سرانگشتی بیاد، با اومدن کف‌ دستی بهتر می‌ره. گفتم اینو به همه گفتم من. با قاتی روغن‌زیتون و آهک اگه هر روز می‌شستمش، پاک شده بود تا حالا. نمی‌خوام درمون شه. نه، نمی‌خوام. آدما به زخماشون عادت می‌کنن.»

بعضی جراحات به‌قدری عریان‌اند که صاحب زخم از همان ابتدا باید حساب کار دستش باشد و خو بگیرد به تجلی صداقت در آن‌ها. ماهیت زخم بر این است که مانع فراموشی باشد تا هر دم تکان بدهد یاد اندوهی کهنه را و سلانه‌سلانه سوهان بکشد بر وجدان صاحب زخم. جای جراحت نبود دهان‌هاشان. زخم نبودند لب‌هاشان. زخم همان است که دلاک زده، همان که ردش مانده است تا هنوز.

از چند ماه پیش که رد انگشتانش را به دلنوازی جا گذاشت روی تصویر خودش، خسته و مأیوس بریده بود از همه. طنابم را کوتاه‌تر کرد. میخی کوبید بالای همین عسلی و مرا کاشت روی گچ و خاک. گفت: «آووخ از آن روزها که آبا نعلبکی را برمی‌گرداند و چاقو را چپ‌و‌راست می‌کشید به آن تا تیزترش کند؛ نه مثل قصاب محل الله‌بختکی و ناخواسته؛ نه مثل او که از روی عادت، دست‌هایش را با بی‌آبی می‌شست که مبادا زگیل‌هایش دیده شوند؛ نه مثل او که دست‌هایش را می‌مالاند به هم و رو برمی‌گرداند به آینۀ ‌قدی چسبیده به دیوار، و بی‌اعتنا به همه‌چیز، جز گوشت‌های زائد انگشت‌هایش، می‌پرسید چقدر از چه می‌خواهیم تا جواب آبا _انگار برای خانۀ خودت_ را گم کند در صدای سوهان‌کشیدن‌هایش.» رو برنمی‌گرداند مرد. اول تکه‌های زائد روی انگشت شست و اشاره‌اش را تا می‌توانست، از هم دور می‌کرد و بعد هلالی که در دست اصلی‌اش درست کرده بود را می‌کشید روی جای سبیل‌های نداشته‌اش و آخرسر، کف دستش را می‌آورد و زیر چانه می‌بست تا زگیل‌ها فرصت پیدا کنند و همان‌جا مشت شوند. سوران گفته بود آن روزها کون نمی‌گفتیم به ته نعلبکی، می‌گفتیم پشتش. می‌مالاند آبا تیغه را به پشت نعلبکی و انگار که حرص می‌خورد و می‌مالاند. بعد دست چپ خودش و راست در من را بالا می‌آورد سوران، گوشت خیالی را با انبر انگشت‌هاش سفت می‌گرفت و ادامه می‌داد: «هر موقع که آبا برای مراسمی یا مهمانی‌ای این کار را می‌کرد، تیزی دستش خشن‌ترین منظر سعادت می‌شد. گوشۀ گوشت را می‌داد دست من و من می‌خواستم که ناخن‌هام فروبروند در نرمینگی‌اش و نمی‌رفتند. می‌شد گاهی که تکه گوشت لیز می‌خورد و درمی‌رفت از لای انگشت‌هام، طرف دیگرش را خودش محکم‌تر از من می‌گرفت. چپ‌دست بود آبا؛ یعنی باید کمی گردنش را به راست کج می‌کرد تا می‌توانست خیره شود به شقه‌شقه کردنش. نوع منحصربه‌فردی از دلبری بود کارش، زیبایی آمیخته به خشونت.» می‌گفت باید حواسم باشد راست خود خودم می‌شود چپ خودم در تو. می‌گفت و هرچه اسپری بی‌حسی بود را خالی می‌کرد روی خودش. از هول خالی می‌کرد. زل می‌زد به خودش در من و تنهایی‌اش دو برابر می‌شد. عضلات چپش قفل هم می‌شدند، از ترس قفل می‌شدند. ترسش از سریدن تکه گوشت از لای انگشت‌هاش نبود. ترسش از دردی نبود که امکان داشت رعشه شود تا مغز استخوان‌هایش. می‌ترسید ببرد تنش را و زخم به‌جامانده درست شود، جوری بی‌نقص که انگار از همان اول نبوده، که فراموشش شود برای چه بریده…

 که دنبال راه تازه‌ای بگردد…

 که هی خودش را بکَند…

 که هی خودش را تراش بدهد…

 که شخم بزند صورتش را…

 که گوشت اضافه دوباره جوانه بزند…

 که هی اضافه شود به صورتش…

 که لب‌هاش را…

 که گونه‌هاش را…

 که از شکم و پهلو کم کند…

که اضافه کند به لپ‌های کو…نش…کو که آدم دیگری می‌شود، که فراموشش می‌شود که اوست. نه، باید جوری می‌برید که مادام‌العمر جای زخم می‌ماند.

می‌گفت باید حواسم باشد راست خودم در تو می‌شود چپ خود خودم. تیغ در دستش بالا می‌آمد. چشمش می‌افتاد به آن و تنش بیشتر می‌لرزید. جان از بازو، ساعد و دست‌هاش می‌پرید انگار. نمی‌توانست. بعضی جسارت‌ها کون می‌خواهند؛ یعنی اگر همه‌چیز هم مهیا باشد، باید جگرش را هم داشته باشی. کونش را نداشت سوران، مثل قصاب محل که با آن‌همه دل و جرئتش، نمی‌توانست زگیل‌های دستش را که چندش‌تر از بوی گوشت خام بودند، ببُرد.

 گفته بود به قصاب در این آب‌وخاک، در این خوردوخوراک، چیزی هست که نمی‌گذارد لب از لب جماعت تکان بخورد. خوف نشسته است به رگ و پوستشان، بس که آب و نان از دست بی‌دل‌وجرئت‌ها گرفته‌اند. گفته بود و بقیۀ جمله‌اش قاتى شده بود در صدای پایین آمدن کرکره. پیرمرد بیشتر تعجب کرده بود وقتی همراه خرد شدن آینۀ قدی، شنیده بود «تا زمانی که پشتت به من است، این‌که چسبانده‌ای به دیوار، به چه‌کار می‌آید؟» و بی‌معطلی دم‌دستی‌ترینش_چرتکه، سنگ ترازو یا چیزی شبیه این‌ها_ را کوبانده بود به آینه. تراشه‌های روی پیرهنش آن چند دقیقه را خیلی بهتر از من توصیف می‌کنند.

خرده‌ریزه‌ها می‌گویند کرکره که پایین باشد، نورهای رسیده به ما از آن صافی و زلالی می‌افتند. به‌وضوح نه، اما از توری کرکره می‌شد دید، مردمی هم که به تماشا ایستاده بودند، سایه‌هاشان بی‌وزن‌تر از همیشه بود. نمی‌دانیم چقدر طول کشید. این‌جور وقت‌ها درک زمان با گذرش سخت‌تر می‌شود برای ما. تراشه‌ها می‌گویند هنوز ابروی چپ پیرمرد نشکافته بود که مثل مهتابی بالاسرمان پرپر می‌زد و دست‌هایش را جلو سوران بی‌آب می‌شست و زبانش را هی روی لب‌های خشکش می‌چرخاند که مردک، همین خودت از…

سی سال است که…

مگر خواهرت را گا…

که حالا نره‌غول…

هیچ گوش نمی‌داد سوران. چشمانش سرخ سرخ بود. اصلاً این سرخی چشمانش بود که کون ساطور را کوبید به شقیقۀ پیرمرد، والّا قصاب آن‌طور بی‌دفاع و منگ خودش را در اختیارش نمی‌گذاشت.

تراشه‌ها می‌گفتند سوران قصاب را روی زمین کشید و همان‌طور نشسته تکیه‌اش داد به کنج یخچال و دیوار. کوچک‌ترین چاقو، همان‌ که از بس تیزتر شده بود، از تیغه‌اش چیزی باقی نمانده بود را برداشت. سوهان روی میز بود. چپ‌وراست دو طرف تیغه را کشید به آن. سوران تیغه را می‌مالاند به سوهان و انگار که حرص می‌خورد و می‌مالاند. تیزی‌اش را روی ناخن شست دست راستش در ما، و چپ در خودش آزمود. از برندگی‌اش که مطمئن شد، انگشت قصاب را که دقیقاً نمی‌دانستند کدام را، با حوصله‌ای زنانه تراش داد. آینه‌های قصابی بس که بریدن و خون دیده‌اند، جیوﮤ پشتشان تیره‌تر شده است. آینه‌های قصابی فرق دارند با آینه‌های اتاق‌خواب‌ها، با آینه‌های ته کیف‌ها. کم می‌ترسند از این‌جور چیزها. با این‌همه، انگار سنگ در زلالیشان افتاده بود. مات و گنگ می‌گفتند در هر برش، پیرمرد اگر توان مقاومت داشت، می‌خواست مقاومت کند. نمی‌توانست.» مثل مارگزیده‌ها در هر رقص چاقو، رعشه‌ای از دستش شروع می‌شد و در جایی از مغزش سرگردان می‌ماند. سوران همراه گوشت اضافی، انگشت‌های قصاب را هم بریده بود که خون با بوی زننده‌اش شره کرده بود روی خرده‌آینه‌های کف. خرده‌آینه‌ها می‌گفتند: تا برسد به خانه و خیرگی‌اش شروع شود در تو، مثل برگ کنده_بریده از درخت تلوتلو خودش را کوبانده به پیاده‌ها و چند بار هم زمین خورده.

اگر خاطره‌ای در خاطرمان نباشد، ماها گرمی و سردی را از رنگ شوقشان می‌فهمیم؛ مثل سردی که سفید است، مثل برف، مثل سرخی، مثل آتش که گر گرفته است. وقتی رسید به چهاردیواری تنهایی‌اش، نفسش گرم‌تر از همیشه بود و لک‌های روی پیرهنش سرخ بودند، اما نه گرگرفته. بوی انگور مانده _ لهیده‌ای را می‌داد که وقتی بساطش را پهن پیاده‌رو می‌کرد از دکان‌های اطراف می‌آمد. از گیجی سرش بود یا چه، نمی‌دانم. مشت گره‌کرده‌اش را بالا برد و وقتی پایینش کوبید، خورد جایی کمی دورتر از خاتم‌کاری قابم. نمی‌دیدم، اگر شوق ماه در آب چشمانش به آن زلالی نبود. جا انداخت مشتش روی گچ دیوار. «گریه نمی‌کند مرد» را به خودش گفت و چشمانش قطره‌قطره سرازیر شد روی گونه‌هایش. کف دست راستش را که گذاشت گوشۀ چپ من، عرق‌کرده و سرد بود. هنوز هم لرز می‌افتد به نورهام، وقتی یادش می‌افتم. به‌قدری‌که سایۀ ابری در روزی بادی از پنجره‌ای به پنجرﮤ دیگر گذر کند، همان‌طور ماند. در لک‌های قبلی گفته بود عرق جسورتر می‌کند ترسوها را، سگی باشد بهتر. پیرهنش را کَند. از تاریکخانه گونی آینه‌ها را آورده بود. در دل هر آینه هزار خورشید دم ظهر پنهان است. می‌دانسته بود سوران. باحوصله جاکن کردشان و تیزی‌شان را کاشت در لختی‌اش. سوخت تنش و زخم‌هایش دریچه‌ای شد به رؤیا، کابوسی دیده‌نادیده. همچنان که با خودش تکرار می‌کرد چپ‌وراست ندارد، درد را از هر طرف که بکشی درد است، گفت «سگ‌مذهب» و بی‌معطلی از کشو بیرون کشید تیغ ریش‌تراشی را. تیغ خودش ترسیده بود، والّا دسته‌اش به آن رنگ‌پریدگی نبود که بود. زبانش را بیرون آورد. جنونِ سینه‌اش را آینه‌زار وحشت کرد و در من شست و اشارﮤ دست چپش را که می‌شد شست و اشارﮤ راست خودش، بالا آورد. انبری گرفت و قفلشان کرد روی زبانش. توان‌های پریده از بازو، ساعد و انگشت‌ها جلد جانش بودند، بازگشتند به مدد. یکی شدند و تیغ را بی‌ملاحظه کشیدند روی سرخی زبان بیرون‌زده. تیغ از دست راست افتاد و تا خودش بیفتد و سایه شود در خاطرم، سرخی بریده را همانطور کم‌رمق و کج‌طور مالاند به من و آینه‌های روییده از تنش.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی