امیر محمدی: گیاهمرگی

امیر محمدی، پوستر: ساعد

گیاهم و

گیاه چشم و زبانش نیز هست؛

 اگر گوش داشته باشد.

می‌شنوم،

می‌بینم،

و حرف می‌زنم به‌قدر سبزینگی ساقه

یا تَرینگی برگی نوزاد،

به‌مهر اگر باشد؛

که من ندیدم و نشنیدم حرفی به خوشی،

از لَشی که آبم می‌دهد هر روز.

نمک‌پرورد کینم کرده است حورا؛

که تنم سبز اگرچه می‌باید که باشد،

زردِ آلوده به سبز به دید می‌آید.

زردینگیِ ملال‌گرفته‌اند برگ‌هام، وقتی که خشک‌اند.

می‌گفت: «بیچاره‌تر از منی که دستی گرفته ریشه و ساقه‌ات را و مجال جُنبیدنت به‌قدر لرزشی‌ست یا تکانه‌ای از سر بی‌حوصلگی. و خوشبخت‌تر از تو منم که با یک پا لنگیده‌ام از شهری به شهر دیگر.»

و با چشم و ابروش اشاره می‌کرد به دو چوبِ کُنجِ اتاق و ادامه می‌داد: «مگر که پیدا کنم آن‌کس که این دو دیلاق را گذاشت زیر بغل‌هام!»

گفته بود و گفته بود و هیچ از پژمردگی‌اش نکاسته بود این گفتن‌ها.

این‌گونه مهر را شناخته‌ام من و با نفرت قد کشیده‌ام.

مهرورزیدن را می‌دانم. دیده‌ام همان بار اول. وقتی که آغوش پیچک شده بود حورا و پیچیده بود به تنِ انگار دیوارِ مرد و دست کشیده بود به تن و بدنش؛ جوری که انگار گلبرگ‌هاش ترسِ افتادن داشته باشند. بوس و کنار و ناز، یعنی مهر. و من دیده بودم بارها این هر سه را با هم. نه من، که کومه‌ی رخت‌خواب‌ها هم گواه بر این مدعاست. پرده و لباس‌های کنده، و به غیر از هر آنچه در اتاق بود و چشم ‌بسته بود بر خلوت دو تن شاهد ماجرا.

دروغ می‌ورزید حورا و هیچ‌کس نمی‌دانست چرا.

با من این‌گونه نبود اما. هرچه گفته بود راست بود. هرچه گفته بود از سختی بود. از تنهایی بود. از حسرت دویدن و رنجِ نرسیدن و دیررسیدن‌های همیشگی‌اش بود.

اوایل، چندباری که مرد دیربه‌دیر می‌رسید به آغوش پیچک، هر بار حورا پشت به او می‌کرد، زیر لب چیزی می‌خواند، تیغ را برمی‌داشت، از لول تریاک به‌قدر عن موشی می‌برید و می‌انداخت داخل لیوان پر. خشکی برگ‌هام را با چند حبه‌قند، خیس هم، قاطی می‌کرد، تا مرد بگوید: «زحمت دمنوش نکش، یک لیوان آب کافی‌ست.» و حورا نیم‌نگاه می‌انداخت به لنگ خالی شلوار و با طمأنینه‌آهی، به‌سردی جواب می‌داد: «مخصوص شماست جناب رئیس! دمنوش دست تمساح!»

مرد دست در یقۀ کیپ پیرهنش کرده بود. از گلوش دورش کرده بود به‌قدر ساقه‌ای. یقه و شانه‌ها را با هم تکانده بود و گفته بود: «خوب دم‌ودستگاهی به هم زده‌اید ماشاالله!»

لَش‌کش به‌سمتش رفته بود حورا. دو برگ یقه از هم جدا کنده بود: «بله آقای رئیس! بعدِ پدر، هرچه زمین و حشم بود فروختم و آمدم اینجا. این شهر حکم کوفه را دارد برای جایی که من از آن آمده‌ام. هرچه باشد اینجا آسایش هست، آب هست.»

بعد‌ها که به دود افتاده بود مرد، و کشیدن نمی‌دانست، آب دماغش را بالا کشیده بود و دست برده بود و تنش را خارانده بود تا بگوید روحشان شاد. نشئگی از یادش برده بود که می‌خواهد چه بگوید و نگفته بود.

 تریاک را می‌چسباند حورا به سر سیم. چراغ را می‌گذاشت جلو رویش، سیم دیگری می‌داد به دست دیگرش؛ تا بالا سرشعله به انتظار سرخ‌شدنش بماند مرد. گل که می‌داد سیم، انگار که دو عاشق لب می‌دهند و لب می‌گیرند از هم و بااحتیاط، ابزار هردو دستش لرزان‌لرزان نزدیک هم می‌شد. سرخی سر سیمی، می‌سوزاند سیاهی سر سیم دیگر را و مرد با نئی، لوله‌خودکاری شاید، دود را دم‌نکشیده، بازدمش می‌کرد. می‌کشید و نمی‌کشید و هوایی از چروک روی پیشانی‌اش می‌افتاد. چُس‌دود می‌کرد مرد. و با این دود‌های نشسته بر تن و برگِ من بود که بیشتر و بهتر می‌شناختم آدمیزاده را.

دودها از اندرونه‌ی حورا، از صندوقخانه، از تاریکخانه‌اش، از آنچه خود بر زبان نمی‌آورد، گفته بودند با من. دودها گفته بودند در سلول ‌به ‌سلول حورا برکه هست، آب نیست. دویدن هست، پا نیست. راه هست، رسیدن نیست.

بدون شرح، اثر احمد بارکی زاده

دودها می‌گویند آنجا در سینۀ حورا برکه بود. دو عصا بود که فرو می‌رفت در گل‌ولای لب آب، یعنی گِل می‌مکیدشان تا کار سخت‌تر شود برای لنگیدن و گشتن. دودها می‌گویند به‌زحمت چند ردّ پا، لب آب دیده بود حورا. دنبالشان کرده و رسیده بود به چند تخم. گلی بودند. یکی‌یکی برداشته بودشان. شسته بود و گذاشته بود سر جایشان.

 دل دخترانه‌ی دختر توان شکستن را نداشته بود لابد.

دود‌ها می‌گویند سال‌ها بود که منتظر این روز بود، با چنتۀ پر آماده آمده بود. با تبر چند شاخه‌ی هم‌اندازه سوا کرده بود و ردیف نرده‌ها را کشیده بود در مسیر تخم‌ها.

«وقتی بدانی از کجا رفته، می‌دانی از کجا می‌آید و چطور. شرط شکار همین است.» با خودش گفته بود حورا.

برای هر شاخه یک وجب فاصله گذاشته بود با بغل‌دستی‌اش. وسط نرده‌ها را در کاشته بود به قدر سه وجب. با طنابِ همراه، سر نرده‌ها را با شاخه‌ای بزرگ به‌هم وصل کرده بود. تمام تنش خیس و گِلی شده بود، جز پای راستش که نبود.

سر طناب حلقه‌ی کوچکی ساخته بود. دُمش را از حلقه رد کرده و بسته بود به چوب افقی بالای نرده‌ها. ماحصلِ کار چوبه‌ی دار شده بود با حصاری از نرده در دو طرفش. چند وجب آن‌طرف‌تر، بین حصار و تخم‌ها، علم‌وار، چوبی کوبیده بود به کف برکه، پاهای اردکی را که با خود آورده بود جفت هم بسته بود به تیرکِ علم. تله و طعمه آماده شده بود.

حالا

 ان..

   ت..

     ظار

       بین علف‌ها

          تنها کار ممکن بود.

ظهر شده بود؛

نیامده بود.

بعدازظهر شده بود؛

نیامده بود.

دودها می‌گویند عصر گذشته بود که حسش کرد. لِنگ نداشته‌اش سوزن‌سوزن شد در تن تمساح.

زمان به‌وقت تخمگذاری که باشد، تمساح‌ها به‌قدر فصل جفتگیریشان خطرناک‌ترند. می‌ترسیده بود لابد حورا.

اردک را دیده بود تمساح. بااحتیاط در عمق کمِ ‌آب خزیده بود. برای ردشدن راه چاره‌اش فقط عبور از حلقه بود. نرسیده به اردک آرام‌آرام حلقه سفت شده بود دور گردنش. پریده بود بالاسرش حورا. از قبل سرِ عصا را، آنجا را که نشیمنگاه زیر بغل‌هاست، کنده بود. چوب دوسر شده بود عصا. با عصا سر حیوان را مهار کرده بود و آوارِ الباقی تنش را ریخته بود به تیره‌ی پشت حیوان، تا دمش بیشتر از این شلاق نشود به کف برکه. تسمه‌ی دستش را انداخته بود دور سرش. سفت کشیده بود تا دردش بیاید بی‌پدر. جا انداخته بود تسمه روی پوزه‌اش. پوزه را بسته بود به دم و تاجایی‌که ممکن بود طول طناب را کم کرده بود. می‌خواست حمله کند تمساح؛ حمله کردن نمی‌توانست.

با دستی بریده-نداشته در زیرزمین خانه در اختیارش بود حالا.

دودها می‌گویند وقتی دست تمساح را می‌برید دو ابروش به‌هم بیشتر نزدیک شده بودند؛ حتا بیشتر از وقتی که ما را می‌کشد به سینه‌اش.

دو شیار عمیق افتاده بود بینشان؛ انگار که دو جوی آب. زحمت برده بود تا حیوان را نشئه‌اش کند. زحمت برده بود تا تریاک و دود تریاک به خوردش بدهد.

دودها می‌گویند وقتی سیر و نشئه است رام و اهلی می‌شود؛ مثل بچه‌گربه‌ای بی‌آزار. می‌نشیند کنارش حورا، چند خط و ضربدر روی پوست سنگی‌اش می‌کشد. وقتی به خیالش جای پا را پیدا کرد، چند ضربه می‌زند، پا بیدار می‌شود، برایش فاتحه می‌خواند.

 می‌گویند روغن داغ برده بود با خودش حورا. حیوان را خوب مهارش کرده بود، با طناب بسته بودش به میخ‌هایی که از قبل، در دیوار و کف کاشته بود. به غیر یک دست، که آرام روی چوبی تخت، خواب‌رفته می‌نمود. دودها می‌گویند با خودش سیم، زرورق وافوربازی کرده بود؛ یعنی کلی کلنجار رفته بود با خودش، تا تیزی بی‌مضایقه‌ی تبر را بالا ببرد، «یا تشنگان!» بگوید و بعد با شدت و نفرت پایینش بیاورد. نه‌فقط دست را که چوب را نیز دونیم کرده بود حورا و پنجه را پرانده بود چند قدم دورتر. حیوان مثل صاعقه‌زده‌ها خواسته بود جست بزند نشئگی و طناب و میخ‌ها نگذاشته بودند. اشک در چشمانش حلقه بسته بود؛ مثل زمانی که شاید پای حورا را هرس کرده بود با پوزۀ قیچی‌وارش، عضو ناقص‌شده‌ی تمساح را در سطل روغن فرو کرده بود تا آبِ دریغ‌شده از چشمانش سرریز کند روی پوست سنگی‌اش.

همین‌طور می‌پرانَد گلبرگ‌هام را حورا. وِردی می‌خواند برای تشنگان و بعد می‌قیچیدَم. می‌بُرَدم و برگ‌هام می‌افتند دورترم. قیچی اشک ندارد. نَمی که می‌نشیند روی بازوهاش از چشم‌های من است.

دودها می‌گویند حورا نمی‌دید؛ والّا آنجا که تاریک نبود! می‌گویند روی چشم‌هایش انگار پلک اضافی روییده بود آن‌روز. می‌گویند پردگی تازه‌ کین بود انگار؛ نمی‌گذاشت حتا نورها بنشینند روی چشم‌هایش. کورمال‌کورمال با دو دست، هیکل بزرگ و ناقصش را خزانده بود روی زمین؛ دنبال پنجه‌ی پریده گشته بود. پیدایش که کرده بود، انگار که هر آن، احتمال انفجار داشته باشد، بااحتیاط کفن‌پیچش کرده بود و سپرده بودش به خاموشی خاکی که حالا من یک ‌لنگِ ‌پا در آنم.

تک‌پایی با تو ساخته است که با من بسازد حورا؟ مگر که گَرده‌ها بِبَرندم این‌طرف و آن‌طرف مرا. ظالم، تو که بدتر کردی با من! روی پنجه‌ای کاشته‌ای مرا که چفت‌وبست گرفته ریشه‌ام را. دستی گذاشتی زیر تک‌پام که نعمت لنگیدنم بگیری؟ کجا را می‌توانم ببینم مگر جز گرده‌رس این اتاق؟ کین کاشته‌ای در خماری این خاک، چه می‌خواهی از خرابی‌اش درو کنی حورا؟

تکیه به دیوار داده است مرد بی‌حال و خراب. حالا دیگر سنجیده‌تر می‌تواند سیم و سنجاق به‌هم برساند. هدررفت دود را حداقل کرده است و سوخته آهِ تریاک را آزموده‌تر می‌کشد تو. سیر از خماری‌ست حالا که با دندان‌های ریخته می‌گوید: «آشنایه اشمت حوژا، ولی، بشکه عشق گلی، شوشن و ژاله بیشتر بهت می‌یاد ژونم. نمی‌دونم کُژا؟ ولی دیدمت حوژا. می‌شینی که پای بشاط، دو شه نفش اول که نه، ولی بقیه‌ش می‌بَرَتم به فَژا. از خوبی جنشته. نه؟ که به خیالم همون بچه می‌شی که از آب بیرونت می‌کشن؟ جنشت تشنگی می‌یاره برام حوژا. تشنگی ریاشت. باز می‌شم رئیش آب منطقه‌ای تو همون بیغوله که بودم. به خیالم می‌شم آره؟ نه؟ از خوبی‌شه؟ از خوبیه جنشته؟ یه چیژی بگو ژیبا.»

هیچ نمی‌گوید حورا. نشنیده می‌گیرد حرفش را.

دودها می‌گویند هنوز که هنوز است در سینه‌اش، می‌خواهد تن از برکه دور کند؛ نمی‌تواند. پای جامانده‌اش در دهان تمساح نمی‌گذارد.

 در این خاطره کم‌سن‌وسال است حورا. بی‌آبی بادیه او را کشانده است به دهان خطر؛ به لب برکه. دل به شک و با ترس، سطل را فرومی‌کند در آب. پرنده‌ای پرمی‌کشد، برگی از شاخه‌ای جدا می‌شود، معلق می‌زند در فضا. حورا کودکانه چشم به رقصشِ طبیعت، به رقص برگ می‌دوزد که خواسته‌نخواسته از گوشه‌ی چشم، می‌بیند که با آرواره‌ای باز، سنگی می‌جهد به سمتش، و مهیب و بی‌صدا دو بازوی پوزه را می‌بندد. از تنش صدای کنده شدن چیزی به گوش می‌رسد. هیچ نمی‌فهمد؛ گرم است تنش. نمی‌داند چه شده است. می‌خواهد بلند شود برای فرار؛ پای بلند شدن ندارد. سینه‌خیز چنگ به خاک می‌زند حورا تا باقی تن از آب دور کند. هجمه‌ی دردی که از ران راستش شروع می‌شود می‌جهد زیر پستان نداشته‌ی چپش و در تصادمی عظیم منفجر می‌شود. دودها می‌گویند در این خاطره از حال می رود حورا و در خاطره‌ای دیگر به دست درد به هوش می آید و بالاسر خود مرد را می بیند که آن زمان «رئیس» است اسمش. خط‌های صورت مرد هنوز چروک نیستند. پیراهن یقه‌ایستاده‌اش اتوخورده و تمیز است. به دست زمان، همه چیز آدمیزاده اگر دگرگون شود، برق چشم‌ها لایتغیرند. بزرگ‌تر که شده بود، شهربه‌شهر دنبال برق چشمی لنگیده بود حورا که آن روز با سلام و صلوات آمده بود به عیادتش. به او گفته بودند رئیس! رئیس به پدر که بعدها در خاطره‌ی غمگین دیگری دق کرده است و مرده است، لفظ قلم گفته بود: «یکی را خرس خِفت می‌کند یکی را گرگ. اینجا تمساح زیاد است. طبیعی است این اتفاقات.» پدر به مرد گفته بود، به مردی که در این خاطره در آن‌ زمان اسمش رئیس بود: «علیل شده دخترم. درد امانش را بریده.» رئیس گفته بود: «مخدر مسکن است. تسکین می‌دهد.»

دیگر محل سگ هم به او نمی‌گذارد. لول تریاک را برمی‌دارد، خزیده می‌رسد به بغل دست مرد. چرک روی پیرهنش لایه‌ای اضافی‌ست. پیرهن را با لایه‌ی اضافه‌اش می‌کَند از تن او.

خماری و نشئگی یعنی بی‌خبری. مرد از کاه و گلش دیگر هیچ نمی‌داند. حورا به این امید که با خمارکِشی، تمساح را به‌قدر کفایت، بوبلدِ تریاک کرده است، کثافات تن مرد را درمی‌آورد و برهنگی پوست و خاصه، دست راست او را خوب تریاک‌مال می‌کند.

خمارِ خمار است مرد حالا. خمار آمیزش. خمار تریاک. حورا خودش را می‌مالد به او. تک‌پایی هیچ آسیبی به زنانگی‌اش نزده است. انگار عُقش می‌گیرد از بوش. می‌خواهد بالا بیاورد. تن پس می‌کشد. جری‌تر می‌شود مرد.

مرد دست به کمرش می‌زند و بهانه می‌کند و می‌گوید: «یه بشت بکشیم، بلکه شفت‌تر شه این شاب‌مُرده.»

حورا چاه زنخدانش گودتر می‌شود. انگار که آب هست توش این جور وقت‌ها.

ازخداخواسته می‌گوید: «تموم شده جنسمون. باید از زیرزمین بیارم.»

هول می‌کند مرد. فین‌فین می‌کند و می‌گوید: «من می‌یارم.»

و دماغش را می‌مالد. دستپاچه با تنی برهنه سیگاری می‌گیراند و راهی می‌شود. حورا از جا بلند می‌شود. انگار که بخواهد تمام حلبی روغن را خالی ‌کند، بی‌توجه به مقدار و باولع، سر حلبی را کج می‌کند داخل ظرف.

«تاریکه اونجا، چراغ رو از تو روشن کن، در رو از تو باز. یه دریچه رو دره. بازَن لته‌هاش.» حورا بلند می‌گوید تا مرد بشنود.

ظرف گرم شد،

خبری نشد.

روغن گرم شد،

خبری نشد.

روغن داغ شد،

خبری نشد.

روغن که به جوش آمد. عجله داشت حورا، رو کرد به من و گفت: «طولش داد.»

از دودها پرسیدم، گفتند: «در خیالش تنه می‌زند دیوار به او. تیپا می‌خورد از نرده‌ها. پله‌ها بزرگ و کوچک می‌شوند در ذهنش، نمی‌گذارند راه برود.»

هم‌زمان با اینکه حورا ظرف روغن را از روی اجاق برداشت و تکرار کرد «چرا نمی‌رسه؟»، ضجه‌های مرد با نفسی دود، رسیدند به فضای اتاق.

 دودها ترسیده سراسیمه گفتند: «گوشه‌ای بود اول. لتّه‌های دریچه که باز شد کمین‌کرده خزید. بیشتر مار دیده می‌شد تا تمساح. اگر نمی‌خوابیدیم روش، نمی‌دانستیم جابه‌جایی‌اش را. دست مرد رمق نداشت. انگار این سیگار بود که می‌خواست دستگیره را پیدا کند. بی‌وزنی انگشت‌ها و کف، به دستگیره که رسید، حیوان بی اینکه بداند می‌خواهد یا نه، به‌جستی، در انفجاری لال، لنگیده جهید. به‌آنی آرواره گشود و بست. و مرد، بی‌دست افتاد روی زمین. نجَوید دست را حیوان و عضوِ کنده‌شده در تاریکیِ محزونی با پای حورا درهم آمیخت.»

از همین نویسنده:

در نقد آثار احمد بارکی زاده

حمید فرازنده: راز خطوط شتابان احمد بارکی‌زاده

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی