مریم کمانی: ضیافتی درشاه‌نشین

چک کردن تاریخ انقضای اجناس داخل فروشگاه، همیشه قسمت پرتنش کارم است. به همین خاطر سعی می‌کنم موضوع ضعیف بودن چشم‌هایم را بهانه کنم و فقط پای صندوق میخکوب شوم. باوجود ازدحام مشتری هایی که تو صف صندوق ایستاده‌اند، نتوانستم از پیامک گوشی‌م بگذرم و خواندمش. ازطرف منوچهر ملکی، همکار سابقم بود. پیامک تبریک روز جهانی رفیق فرستاده بود. آقای ملکی چند سالی هست که بیوه شده و با نازگل چهارساله‌اش تنها زندگی می‌کند. گویا غم از دست دادن همسرش هنوز هم برایش تازه و غمبار است. انسان مهربان و خانواده دوستی که نمونه‌اش را اطرافم ندیده‌ام. بخاطر زیاد صحبت کردن با موبایل چندین بار ازطرف آقای امانی تذکر شفاهی گرفته‌ام. برای لحظه‌ای صندوق خلوت شد و سرگرم چت با ملکی شدم. چند مشتری برای حساب کردن خریدشان مقابلم ایستاده بودند و من نفهمیده بودم. آقای امانی طوری با لحنش مورد خطابم قرار داد که گوشی، چت، منوچهر ملکی، صندوق و همه چیز از دستم به زمین افتاد. به بهانه سرخ شدن چهره‌م، لرزش دستها و صدایم، موهایم را به زیر مقنعه سراندم و گوشی را داخل زیپ مخفی کیفم خفه کردم. آن روز فروشگاه حدود ساعت دو بعدازظهر تقریبا خلوت شده بود و قرار نبود برای چک کردن گوشی‌م از طرف جناب امانی توبیخ شوم. چندتا عکس عاشقانه تو گالری گوشیم ذخیره کرده‌ام. نگاهم روی یکی از آنها قفل می‌شود. بدن عریان زن و مردی که در حالت‌های مختلف یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته‌اند و می‌بوسند. به عکس‌ها خیره می‌شوم. همین طور که گوشه اتاق ایستاده‌ام و حالت لخت زن و شوهر را بدون شرمساری وارسی می‌کنم، یاد بهنام می‌افتم که دائم دستش به خشتکش چسبیده است و خِرپ خِرپ می‌خاراند. یا باید شیو می‌کرده و نکرده است و یا شیو کرده و کلی جوش بیرون زده است و فعلا وقتش نیست کاری کنیم. درکل بیشتر اوقات بهانه‌ای برای همبستر نشدن داریم؛ مگر زمانی که خودش نیاز دارد و کارش را عرض چند دقیقه انجام می‌دهد و دوباره می‌خوابد.

باخودم می‌گویم: نکند تاریخ انقضای زندگی مان رسیده است؟!

شیفت را تحویل خانم اکبری می‌دهم و درفکر تحویل گرفتن فضای سرد خانه به راه می‌افتم.

هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم که به مادرم گفتم:

«با اینکه هم سر و وضعش از حسین خاله بهتره، هم کارش، ولی اصن دلم پیشش نیس. هیچ جوره مهرش به دلم نمی‌شینه.»

و مادرم که گفت:

«خوشی زده زیر دلت…اولشه، چند وقت بگذره طوری تو دل هم می‌افتید که بیاوببین. بابات جنازتم رو شون حسین نمی‌زاره»

هفت سال و‌ چهار ماه از آن زمان می‌گذرد ولی طوفان اختلاف‌ها نمی‌گذارد صدای عشقی شنیده شود یا دلی دیده شود. حتی بعداز پنج سال از ازدواج مان، فکر بچه دارشدن را هم مطرح کردم. ولی بهنام گفت:

«چه خبره بابا، چقد هول بچه‌ای؟ هنوزم نمی‌تونیم خودمونو جمع و جور کنیم اون وقت یه آدم دیگه هم اضافه کنیم؟»

مدتی است که فکر طلاق در گُله به گُله ذهنم جاخوش کرده است. حیف که مادرم قبل از اینکه هنرنمایی خودش و‌پدرم را نسبت به ازدواجم ببیند، با یک سکته خودش را تبرئه کرد و برای همیشه بی مادرم کرد. پدرم هم بعداز تجدید فراش با گوهر خانم جانش سراغی از من نمی‌گیرد. انگار تاریخ مصرف رابطه خانوادگی مان هم گذشته است. بهنام، هم تحصیلاتش از من بیشتر بود و هم ظاهرش بهتر. ولی نمی‌دانستم همین یک تکه کاغذ و سر و چشم سیاهِ خمارش بلای زندگی مان می‌شود. فکر بچه و ازدواج اجباری و طلاق را بقچه می‌کنم و در یک گوشه دلم قفل می‌کنم. درعوض بیاد عکس‌های لخت زن و شوهر می‌افتم. انگار بدم نمی‌آید کمی حال و هوای دلمان را تازه کنم. چقدر دلتنگ یک رابطه واقعی شده بودم ولی شرم گفتنش را داشتم. تمام لذت و شهوت عقیم شده‌ام، بغض‌های فروخورده‌ی حاصل از ناکامی در رابطه را قورت دادم و طرح یک ضیافت را در ذهنم ترتیب دادم. فقط خدا خدا می‌کردم بهنام جدی بگیرد و مراسم را گند نزند. آخر از آن دسته آدم‌هایی است که لحظه شکار شاشش می‌گیرد. به محض رسیدن به خانه، کافه رستوران دلربا را برای ساعت ۸ شب رزرو کردم تا جای هیچ اگر و امایی نباشد. میز شماره چهار. همانی که توی بالکن است و مشرف به حوض کاشی فیروزه‌ای با فواره‌های ریز و رنگی است. گویا بخش شاه نشین رستوران است و هیچ وقت سهم ما نشده بود. کار بهنام طوری بود که هیچ وقت برای ناهار به خانه نمی‌آمد و‌ من باید برای شام سنگ تمام می‌گذاشتم؛ درغیر اینصورت بهنام برایم پشت چشم نازک می‌کرد که سیرم یا فعلا میلم نیست و ازین دست حرفا.

بهنام ساعت شش عصر به خانه می‌آمد و من سه ساعت وقت برای آماده شدن داشتم. با خودم گفتم حتما این سورپرایز را قبول می‌کند؛ مخصوصاً که بعداز رستوران ضیافت اصلی ما چیز دیگری است. باخودم می‌گویم:

«سنگ مفت گنجشکم مفت…خدارو چه دیدی، شاید یه تلنگری به زندگیمون بخوره…».

جستی پریدم و‌ رفتم شورت و سوتین گیپور گلبه‌ای را که هنوز مارکش را نکنده بودم، پوشیدم. خیلی سکسی است و کلی دلبری می‌کند. دلم نمی‌خواهد از جلوی آینه محو شوم. دست دور گردن بهنام می‌اندازم و تمنای بوسیدنش را می‌کنم. نگاهی بینمان رد و بدل می‌شود. پیشانی نوک بینی و لب‌هایمان باهم، هم مرز می‌شوند. عطش فروخورده‌ام را با لبانش سیراب می‌کنم. سرم را روی سینه‌اش می‌گذارم و او دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند. دیگر جرات نمی‌کنم جلوتر ازاین فکر کنم. شاید دوباره دستِ رد به سینه‌ام بزند. شاید دیگر تحمل تحقیر شدن و‌کنف شدن را ندارم. شاید ماجرای دو قطبی بودن بهنام دوباره جان می‌گیرد و گوه می‌زند به همه شبم. همان ماجرایی که فقط خودش می‌تواند تشخیص بدهد کجاها به نفعش و کجاها به ضررش می‌باشد و تکلیف من و خودش را مشخص نمی‌کند. دیگر دستش را خوانده‌ام که این ماجرای دوقطبی بودن همان سرپوش گذاشتن روی گوه کاری‌هایش می‌باشد. با اینکه به طلاق دل نمی‌دهد، ولی حسرت یک زندگیِ آرام را به دلم گذاشته است. مرد خوش نام و خوش مشرب شرکت که بیشترِ زندگی‌اش یا در شرکت است یا ناکجاآباد. همین سه ماه پیش بود که بعداز نود و بوقی هایلایت موهایم را ندید ولی آقای امانی گفت:

«خانم دلاوری خیلی شاداب شدین…».

و من با سرخی چهره‌ام یک کلمه گفتم ممنون و رفتم پشت صندوق نشستم.

لباس زیر را روی میز عسلی، زیر نورِ هلوییِ آباژور می‌گذارم. با روشن کردن عودی با رایحه اسطوخودوس، اتاق را خوشبو می‌کنم و موزیک ملایم لاو استوری می‌گذارم. سه تا شمع عطریِ استوانه‌ای که گوشه اتاق، خوابشان برده است را روشن می‌کنم. با غرق در همین منظره دل انگیز وارد حمام می‌شوم. گویا زیر دوش آب از هر غصه و ماتمی رها شده‌ام. بدون هیچ بهانه‌ای لبخند می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم. رقص قطرات آب را از فرق سرم، گونه‌هایم، چانه باریکم حس می‌کنم. آب برجستگی پستان‌هایم را در آغوش می‌گیردو شکمم را نوازش می‌کند. باریکه آب از روی آلت زنانه‌ام به ساق پاهایم می‌ریزد و با قلقلک انگشت‌های پایم در کف حمام پخش می‌شود. گویی دستی نامرئی را در این کارزار آب و بدن حس می‌کنم. از آخرین باری که با بهنام به حمام رفتم، سال‌ها می‌گذرد. بهنام را تنگ در آغوش می‌گیرم. گرمای آب از خجالت لب‌های سردش درمی آید. قطره‌های نرم آب به تازیانه تبدیل می‌شود. چند لحظه زیر دوش بی‌حرکت به گوشه‌ای خیره می‌شوم. آب مهلت خودنمایی اشک‌هایم را می‌دزدد و چشم‌هایم را تار می‌کند. شاید هم شگون ندارد و وقتش نیست. بعداز حمام و سشوار، با آرایشی ملایم از این رو به آن رو می‌شوم. جرات خیره شدن در آینه را ندارم. نگاه سنگین و فریبنده‌ای است. انگار نمی‌خواهم قربانی این فریب باشم. نگاهم را از ریشخندهای آینه می‌دزدم. قبل از ذهن وراجم پیشدستی می‌کنم:

«خدا همه درارو رو آدم نمی‌بنده، نباید ناامید شم.»

همین چند شب پیش تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و با بهنام حرف بزنم. حرف‌هایم را چندین بار مرور کرده بودم تا به تریج قبای آقا برنخورد، ولی با شروع ب بسم اله گفت:

«الان حوصلشو ندارم…بزار برا فردا».

فردا هم بهانه کرد که چقدر دنباله‌ی یک حرف را می‌گیرم. اولین بار هم نتوانستم حرف‌های تلنبار شده‌ی دلم را بشکافم و خلاص شوم. خلاصه نتوانستم تا آمدن بهنام طاقت بیاورم و عکس گالری را برایش فرستادم و نوشتم «طلوعی زیبا با یک کام». بهنام هم در جواب نوشت «چرت و جلف». مثل همیشه توی پَرم خورد ولی بی خیالش شدم. تقریباً حاضر و منتظر بهنام بودم. داخل مبلی که ساییدگی پارچه‌اش عیان شده و قسمت نشیمنگاهش به اندازه هفت سال گود شده است، فرو رفتم. مثل اینکه وسایل هم مانند من در بلاتکلیفی به سر می‌برند؛ نه نو می‌شوند و نه ترمیم. همان طور که مشغول سوهان کشیدن ناخن‌هایم شدم، ترانه «شهزاده‌ای زرین کمر» را زیر لب می‌خواندم. با صدای چرخاندن کلید، جلدی روبرویش سبز شدم. با یک خسته نباشیِ گرم، پذیرای حضور سردش شدم. طوری مرا ندیده بود که مطمئن شدم حس بینایی و بویایی‌اش مختل شده است. ضربان قلبم داشت کم‌کم ناآرام می‌شد. از داخل گر گرفته بودم. نوشیدنی مورد علاقه‌اش را از داخل یخچال آوردم. شیک بادام زمینی. کمی لب زد و گفت میلی ندارم. نوک انگشت‌هایم داشت یخ می‌کرد. نمی‌خواستم به انتهای قصه پرغصه‌ی آشنا فکر کنم. انگار داشتم کلکسیونی از قلیان احساسات منفی را یک آن تجربه می‌کردم. منتظر بودم به اتاق خواب برود و برنامه را برایش تعریف کنم. با آب و تاب از رستوران شروع کردم، به لباس زیر روی آباژور که قدری خودش را لوس کرده بود رسیدم و روی پیکر ربات وار بهنام متوقف شدم. گفتم:

لباسات رو‌ تخته، الان دوش می‌گیری یا قبل از خواببب…. هنوز حرفم تمام نشده بود گفت:

«هیچ کدوم. این مسخره بازیا رو تمومش کن. به فرید قول دادم شب برم پیشش. درباره‌ی لوگوی جدید شرکت می‌خوایم به تفاهم برسیم. مرتضی و سعید هم میان. شاید دیر بیام، رستورانو کنسل کن. اگه بخاطر لبتاپ نبود بت پیام می‌دادم ک شب نمیام و این همه راه نمی‌اومدم. راستی اگه این رستورانیه زرِ مفت زد پول رزروشو واریز کن».

از آن جایی که بهنام بی حیا و بددهان است، نتوانستم مقابلش بایستم. چون می‌دانستم با مخالفت و پافشاری مانند دفعات قبل کارم به فحش و سروصدا ختم می‌شود. بهنام رفته بود. فضا پر شده بود از بوی اسطوخودوس، عطر شنل روی لباس زیر و بوی متعفن حسرتی که برای همیشه در کنج قلبم لانه کرده بود و خاطره گزندش هیچ وقت از ته ذهنم محو نشد. لباس زیر را مشت کردم و به گوشه‌ای پرت کردم. دوباره نگاهم به آینه لعنتی قفل شد. وجودم پر شده بود از احساس زخم خورده‌، غرور له شده و اشک‌های بی صدایی که بدون تعارف لبریز می‌شدند و به هق هق تبدیل می‌شد. دیگر اعتمادم به زندگی زناشویی مان کاملا نخ نما شده بود. مثل سربازی بودم که اسلحه‌اش را از دست داده است و در سودای کش رفتن اسلحه دیگری هست. خودم را روی تخت رها کردم. بغضی در گلویم گیر کرده بود و حتی با وجود گریه هم بیرون نمی‌آمد. سیگاری روشن کردم و به بالکن رفتم. بدون هیچ هدفی به رهگذران و ماشین‌ها زل زده بودم. بغض هنوز هم جاخوش کرده بود و احساس خفگی می‌کردم. فکر طلاق بیشتراز هر زمان دیگری تمام وجودم را احاطه کرده بود. باید هرچه سریعتر طلاق عاطفی را به طلاق محضری پیوند می‌زدم. به سراغ گوشی‌م رفتم. با طمانینه‌ی تمام پیامکی به منوچهر دادم. دوست داشتم ضیافتم را با او شروع و به سرانجام برسانم. پیامکم را پاسخ داد و گفت:

«باکمال میل ناهید خانم، باعث افتخار بندست».

بغضم دیگر رها شده بود.

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی