تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
یاسر بهادزهی، نوجوان هفده ساله بلوچستانی بود که در اعتراضات جمعه خونین خاش، ۱۳ آبان ۱۴۰۱ با گلوله ماموران امنیتی حکومت جمهوری اسلامی به قتل رسید. یاسر معلولیت ذهنی داشت و به یک معنا «بنجی» خشم و هیاهوی قیام ژیناست.
جمعه خونین خاش در امتداد جمعه خونین زاهدان اتفاق افتاد. مردم معترض بعد از نماز در به سمت بازار خاش در راهپیمایی بودند که مأموران از بام فرمانداری آنها را به گلوله بستند. یاسر بهادرزهی در این درگیری کشته شد بیآنکه در اعتراضات نقشی داشته باشد. میتوان تصور کرد که او راه گم کرده یا دستپاچه شده و در هر حال هیچگونه قدرت دفاعی نداشته است.
جنازه او را در بیابانهای پشت فرمانداری یافتند. تا مدتی گفته میشد هر آنکس که گمشدهای دارد به بیابانهای پشت فرمانداری هم سری بزند. شاید جنازه عزیزش را بیابد.
روایتی که نویسنده از قتل حکومتی یاسر به دست داده، یکسر بر تخیل استوار است. این روایت را میتوان یک احتمال در نظر گرفت در میان بی شمار احتمالات دیگر.
«پاسورها توی مشت. باید اینجوری گرفت. دستم نباید کج بشه. اگه اینجوری کج بشه، همهش با هم شِری میریزه. باز ریخت! باید بشینم رو خاک و یکی یکی بردارم. خاک نه، مادر گفت بگو زمین، نگو خاک. شگون نداره بگم خاک. باید بشینم. پام… این پام که خم نمیشه با دست یواشی سُرش میدم زمین. خدا کنه احمد نیاد. اگه پاسورها را روی زمین ولو ببینه کتک میزنه. کتک درد داره. دایی میگه، نه! میگه احمد کتک نمیزنه من اذیت میکنم، احمد شوخی شوخی میزنه. خوب، حالا خوب شد؛ نشستم. خدا کنه کسی پامو لگد نکنه، لگد درد داره. آخ، کمرم سوزن سوزن شد. حالا پاسورها را با این دست ورمیدارم میذارم به این دست. کج، کج، کج شد. نه، کج نشد.ها، حالا درست شد. یکی، یکی، یکی، پنج تا، یکی، شد هفتاد تا…»
– زهیر!های زهیر… من… ببین. زهیر…های.
زهیر آمد.
– یاسر چرا اینجایی؟ کو بقیه؟ نگاه کن! نگاه کن تمام لباست پر شده گِل!… اَه، پات رو جمع کن. کو احمد و بقیه؟
– ا… احمد نیست. بقیه هم نیست… من… من تنهام. پاسورها ریخت روی زمین. کمک میدی.
زهیر روی زمین چمباتمه زد. پاسورها را جمع کرد و در مشت گرفت. دست یاسر را گرفت و از زمین بلندش کرد.
– مد… مد… مدرسه نرفتی تو؟ بقیه مدرسه رفتن؟
– از مدرسه در رفتم. راهپیمایی بود امروز. ما رو بردن راهپیمایی منم در رفتم. همه ما کلاس هفتمیها در رفتیم.
– راه… راه… پی بود! در رفتیم. در رفتن، هههه!
– نه خره! راه نه! راهپیمایی… راهپیمایی سیزده آبان.
– راه… سیزده… سینزده…ها؟
– نحسه… نحسه…!
یاسر دو دست را به سرش کوفت و پای علیلش را دنبال خودش کشید و زار زد: بده، نحسه… باید بری…م… بیبیام…
– بیبیات چی؟… یاسر وایسا، بیا پاسوراتو بگیر… نرو الان میافتی!
یاسر ایستاد. زل زل نگاه کرد به زهیر… باز گفت: بده، نحس…
– باشه، باشه! فهمیدم. بیبیات میگه سیزده نحسه… برو خونه… بدو برگرد. امروز شلوغه. بلدی؟
دوباره بلندتر گفت: راهو بلدی؟ گم نشدی؟
– بلدی… بلدی؟
– میگم راهو بلدی؟ من میخوام برم اینوری.
– ب… ل… دم. میای پاسور بازی کنیم؟ پاسوربازی… جر… جر نمیزنم بخدا…
– نه که خیلی هم بلدی؟… برو یالا… من رفتم.
زهیر راهش را گرفت به سمتی که مناره بلند آجری در دید یاسر بود. یاسر همانجا با سر بالا گرفته ایستاد و سیر به مناره آجری بلند چشم دوخت. لبخند پهنای صورتش را کج کرد. آفتاب ظهر جمعه، کلاه و پیراهن سفیدش را برق انداخته بود. دستش را دراز کرد رو به آفتاب و نور را در سرانگشتهایش به بازی گرفت.
– زهیر… زهیر…
زهیر نشنید یا جواب نداد. یاسر پای ناکارش را دنبالش کشید و قدم تند کرد: زهیر…های زهیر!
زهیر سربرگرداند و بعد ایستاد:ها چیه؟
یاسر از نفس افتاده داد زد: پاسورام… پاسورامو بده.
– گم میکنی خله! به تو نمیدم.
– گ… گم نمیکنم به… به خدا سفت میگیرم اینبار نریزه.
زهیر پاسورها را ریخت در دامن پیراهن یاسر: اینجوری پیرهنتو جلوی شکم نگه دار تا نریزه. خوب! خوب… یادت نمیره؟
– یادم نمیره. تو کجا میری؟ کجا میری؟
– میرم سمت مسجد… میرم اونجا بچهها رو پیدا کنم. بابام اونجاست. شلوغه نیای.
– شلوغه… نیای…
و دنبال زهیر راه کشید. زهیر، در چشم او، کوچک و کوچکتر میشد.
«زهیر کوچیک شده… ههه! کوچیک شد. هی کوچیکتر میشه. منم الان کوچیک شدم از اونجا که وایساده بودم. کو؟ زهیر کجا رفت. صدا زیاده… صدا…ها… چقده بزرگه… صدا بزرگه…. زیادتر شد… همه دارن میان… دارن میان اینوری… یکی… یکی… هی میان جلوتر… بزرگ میشن جلو میان… صدا زیاد میشه… آدما بزرگ میشن… زیادن… زیا…»
– اینجا چیکار میکنی بچه؟ برو… بدو اینجا نمون. برگرد برو خونه.
یاسر کج نگاه کرد. مهرداد تعمیراتی بود. «لباساش بو گریس میده… بوش خوبه… گریس… لیزه… سیاه، سیاهِ سیاه. اَه! بده. میچسبه به دست مثل آدامس… ههه… مثل آدامس… کش نمیاد.»
– آدامس… آدامس داری؟
مهرداد تعمیراتی دست کرد در جیبش و شکلاتی وارفته درآورد: بیا… این شکلاتو دارم. اینو بگیر برو.
– نمیتونم… نمیتونم بگیرم. مگه چشم نداری، دستم بنده.
مهرداد نگاه کرد و دید که یاسر دامن پیراهنش را سفت مشت کرده است.
– چی قایم کردی کلک؟ کوکتل مولوتوف… (خودش خندید).
– کتلت… نه دوست ندارم… بده، بده… چربه مثل گریس… سیب… سیبزمینی خوبه.
مهرداد خم شد و دامن لباس یاسر را باز کرد. پاسورها را از توی دامن لباسش درآورد و گذاشت داخل جیب بلند پیراهنش: بیا، حالا دستت خالیه. پاسورها توی جیبته، یادت نره.
دو دستش را رو به صورتش گرفت یاسر و به انگشتهایش زل زد. لبخندی نصفه نیمه دهانش را باز کرد. شکلات حالا توی مشتش بود و مهرداد تعمیراتی داشت میرفت که مثل زهیر در دورها کوچک شود. کسان دیگری که به سمت او میدویدند در نگاهش بزرگ و بزرگتر میشدند. شکلات به ردیف دندانهای بالاییاش چسبید. یاسر دهانش را باز کرد تا شکلات از دندانش کنده شود. دو دستی جلوی دهانش را گرفت و شکلات را محکم تف کرد توی مشتش: اَه… چقدر چسبناکه!…
ماده لزج قهوهای رنگ از لای انگشتهایش شره کرد و روی پیراهن سفیدش چکید. دست برد به جیب که پاسورهایش را دربیاورد. یک نفر به او تنه زد و تند دوید. آفتاب حالا به تخت پشتش میخورد و او خیس عرق سرش را کج کرد تا بتواند پشت سر، خیسی تخت پشتش، را نگاه کند. ندید. سرش گیج خورد و دست به ستون برق گرفت و ایستاد. زل زد به منارهی آجری مسجد جامع که همه به آن سمت میدویدند و یکی یکی همچنان که از تیررس نگاهش دور میشدند، صدایشان بلندتر به گوش میرسید.
– گم شدم…
دهان تلخش را باز و بسته کرد. در هیاهوی جمعیتی افتاده بود که کسی را نمیشناخت. همانجا پای ستون نشست و نگاه کرد به پاهای رهگذرانی که از جلویش میگذشتند. همه به سمت میرفتند و او شکل و رنگ کفشها و گیوهها و سرپاییها را یکی یکی از نظر میگذراند. رژه پا بود در مقابل او که پای ناکارش را یکوری روی زمین دراز کرده بود. پاسورهایش را از جیب پیراهنش درآورد. «اَه! بقیهاش چسبیده در نمیاد.» یک نفر پایش را لگد کرد. یاسر آخ نگفت. نگاهش کرد. پوتین به پا داشت و داشت به همان سمت مناره آجری میدوید. «پوتین بد… پوتین سفته! درد میاره به پا که میخوره… پوتینا مال اونه… مال اونا… زیادن.. پوتینا… پوتینا ترسیدن، دارن فرار میکنن سمت مناره… میخوان بزنن با پا… پوتین…» دهانش از طعم شکلات گرما دیده تلخ بود. زیر لب زمزمه کرد: «لواشک و ترشک… لو… اشک و ترشک…» تلخی دهانش را روی زمین تف کرد. دید که تف افتاد درست روی پوتینی که جلویش ایستاده بود. پوتین خم شد و به صورتش سیلی زد. کلاه از سر یاسر افتاد. پوتین دست دراز کرد و یقه پیراهن بلوچیاش را گرفت و او را کشید بالا. یاسر چشم در چشم او اخم کرد.
-گمشو برو از اینجا نره خر! پاسور بازی میکنی گنده؟
اشک در چشم یاسر، یقهاش همچنان در دست پوتین، زبانش بند آمد.
– یالا… بنال! اینجا چه غلطی میکنی؟ راپورت کی رو میدی؟ خودتو زدی به موش مردگی؟
سیلی دیگری بر گونهاش نواخت. اینبار یاسر دست برد و گونهاش را گرفت.
-ها، چه مرگته؟ لالی؟ میگم اینجا چه غلطی میکنی؟
– در… درد گرفت آقای پوتین… بخدا…. صو… صورتم درد گرفت پو…
پوتین یقهاش را رها کرد. لگدی حوالهی گردهاش کرد که یاسر را چهار دست و پا به زمین انداخت. حاجی خداداد از مغازهاش زد بیرون و یاسر را از زیر پای پوتین بلند کرد.
– جناب سروان… معلوله… شیرین عقله. خدا رو خوش نمیاد.
پوتین گفت: زود جمعش کن از اینجا ببرش. بخدا اگه ریگی به کفشش باشه… من میدونم و تو…
انگشت اشاره پوتین رو به خداداد کشیده شد وقتی که داشت یاسر را از خاک بلند میکرد: «اگه ریگی به کفشت باشه مغازهات رو به آتیش میکشم. انگار من شماها رو نمیشناسم.»
حاجی خداداد یاسر را بلند کرد و جلوی مغازهاش نشاند. آب به سر و صورتش پاشید.
– بیا بچه! این پیاله آب رو بخور برو خونه. چرا تا اینجا اومدی؟ ننهات خبر داره؟ امروز اینجا قیامته… نمون. نمیبینی؟
یاسر از درگاهی مغازه هنوز داشت به پاهایی نگاه میکرد که به سمت منارهی بلند آجری میرفتند. حالا پوتینها زیاد شده بود. سر بلند کرد و به خداداد گفت: ریش داشت…
– کی؟ کی ریش داشت بچه؟
– پوتین… پو…
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، پایش را کشید که از مغازه برود بیرون. خداداد دامن پیراهنش را گرفت و کشید: کجا میری؟ بیا بمون. باز میاد میزندتها!
– ولم… و… لم کن. بذار برم. پاسو… پاسورام ریخته رو زمین. مال احمده… احمد پوستمو میکنه. خو… خودش گفت اگه… گمش کنم پو… ستمو. خداداد او را روی چهارپایه نشاند.
– بشین… بشین…. بشین… من میر برات میارم. بذار اینا گم بشن برن.
یاسر نشست. از پشت شیشه لک گرفته زل زد به پاهای رهگذران: یکی… یکی… یکی… یکی… پوتینا برن… پوتینا گم بشن… سرپاییها بیان… زهیر…» سربرگرداند و با خداداد گفت: زهیر هم تو مناره ست، اونجا رفت. خداکنه سمت پوتینا نره… درد داره لگد پوتین…
– خفهخون بگیر بچه ببینم چیکار باید بکنم.
سرپاییها، کتونیها، گیوهها میدویدند. سر و صدا میکردند و میدویدند. یاسر با دیدن پاهای رونده، ذوقزده، تجسم قدم برداشتن داشت. سر و دستش را تکان میداد و همراه با آنها صداهای نامفهومی از دهان درمیآورد و در ذهنش میدوید؛ قدم به قدم با همه. خداداد رو به شاگردش گفت: انگار اسبی رو بسته باشی تو مسابقهی اسبدوانی، طفل معصوم!
شاگرد گفت: ننه باباش شناسند؟ باید برسونمیش در خونه.
– نمیدونم کجا خانه دارن. مادرش گاهی میاد از اینجا نسیه میگیره. این پسر را هم با خودش میاره.
– بی… بی…ام… بیبیام میاد مغازه. مادرم زمینگیره… زمین… من روی زمین نشسته بودم… روی خاک بعد… پوتین اومد زد به صورتم… به اینجا.
دست برد روی گونهاش و همزمان توجهش جلب شد به عدهای جوانک که داشتند میدویدند و شعار میدادند. چهار پنج نفری ریختند توی مغازه. خداداد زود در شیشهای را بست و کرکره را تا آنجا که میتوانست پایین داد. جوانهای داخل مغازه، حالا ریز ریز میخندیدند. برخیشان یواشکی از پایین در سرک میکشیدند و او ضاع را به بقیه میگفتند. سر و صداهای بیرون بیشتر شده بود. صدای تک تیر و رگبار بر صدای رهگذران مینشست و شیشههای مغازه را به لررزه میانداخت. یاسر جز تاریکی هیچی نمیدید.
«تاریکه. تاریکه… تا… ر… یکی رو دوست ندارم. دهنم تلخه. صورتم درد میکنه. اینجامم درد میکنه.» دست برد جای کمرگاهش و رد پوتین را نشان خودش داد. کسی او را نمیدید. کسی توجهی به او نداشت. همه سرگرم خودشان بودند. نماز تمام شده بود. نماگزاران میدویدند و شعار میدادند. پوتینها میدویدند و شلیک میکردند. از همه جا صدا میآمد.
«صدا، صدا، صدای بد… صدای بوم بلنده… بوووم… کر شدم… مغازه الان میافته. چیزا افتادن رو سرم… اینا پچپچ میکنن، زهیر تو خیابونه داره داد میزنه… بوووم راه صداشو گرفته به من نمیرسه… احمد کتک نمیزنه… شوخی شوخی میزنه… درد نداره دست احمد… دست پوتین درد داشت… آخ… همه چی ریخت…» فریاد کشید: همه چی ریخت… دار…. داره میریزه… میخوام برم… میخوام برم بیرون…
تنهاش را ستون پای سالمش کرد و برخاست. دست گرفت به ردیف خوراکیهای تلنبار شده روی هم و پای ناکارش را کشید که برود. بستههای سبک کیک و لواشک ریخت روی زمین. از صدای تیراندازی بیرون شیشههای مغازه لرزید. صدای تلق و تولوق بلند شد. جمعیت داخل مغازه از میان تاریکی نگاهش کردند.
«چشم… چشم… چقدر چشم… اینجا هست… چشم من کو! چشم من… من میخوام برم بیرون. در که باز بشه چشما میریزن بیرون.»
نگاه میکرد تا از بین جمعیت ایستاده در داخل پوتینها را پیدا کند. از پوتینها میترسید. یکی که خم شده بود بند کفشش را ببندد در چشم یاسر پوتین به پا آمد. داد کشید: خدا… خداداد در ور باز کن… من می… میخوام برم. پوتین… اینجا پوتین هست… اون چشمه پوتین داره، ایناهاش…»
خداداد حالا یک دست بود. دست بزرگ جلوی دهان یاسر: ساکت باش بچه جان… ساکت باش الان میان رد اینجا رو میزنن. بذار برن درو باز میکنم.
یاسر تقلا کرد و دهانش را از دست او درآورد. بذار برم. خداداد لواشکی را باز کرد و گذاشت توی دهانش. دهانش -پر از لواشک- بسته شد. «ترشه… به به… لواشک، ترشه. شکلات شیرینه…. نه، شکلات تخله… اَه… شکلات مهرداد تخل. مهرا… مهراد… پاسورا رو گذاشت تو جیبم…»: پاسورام افتاد زیر پوتین… باز… باز کن برم پاسورامو میخوام.
یکی گفت: باز کن بره، کاری که به این ندارن. با این سر و صدا پیدامون میکنن اینجا.
– پاسورا زیر پوتینا… پوتینا پاسورا رو برمیدارن… نگاه به سمت آدمهای داخل مغازه دوخت. فقط سفیدی چشمهایشان را میدید و بعد خود خداداد را که روبهرویش ایستاده بود و گردن کج گرفته بود: خدا رو خوش نمیاد… این بچه اگه کاریش بشه…
– کارش ندارن… بذار بره. بچه اگه سر و صدا کنی باید بری بیرون آ… بیرون پر مأموره. میگیرن میزنننت.
– می… گیر… ن… زدنم… منو با لگد انداخت رو پاسورا… پاسورامو میخوام. با مشت کوبید به شیشه مغازه. شیشهها لرزید.
خداداد ترساترس خم شد و از داخل، کرکرهی نیمباز مغازه را به اندازهای که بتواند یاسر را خمیده بفرستد آن طرف داد بالا. دور وبرش را نگاه کرد: بیا برو بچه… بیا از اینجا… اینجور نشسته، زود باش… سرتو بدزد… زود، زود، زود… نری سمت مأمورا…ها!… یاسر خم شد و اول تنهاش را کشاند بیرون. بعد پای سالمش را و بعد با دست گرفت و پای دیگریش را از زیر در بیرون برد. خم شد و به تاریکی داخل مغازه، به چشم خداداد، زل زد: خداداد… غصه نخوری… من باز میام… میرم پاسورامو برمیدارم میام…. لواشکاتو میذار… خداداد کرکره را کمی پایین کشید: برو… سرتو خم کن برو… سمت مناره آجری نریها… پشت بهش برو.
نور چشمهایش را تنگ کرد. به هر طرف سر چرخاند مناره آجری را ندید. همه جا دود بود و صدا و نور تند آفتاب که چشمهایش را کور کرده بود. پاسورهایش را نمیدید. شنید: «آجوئی…» و بعد دهانی که روی زمین افتاد. زهیر بود. زهیر روی خاک بود. با دهان زمین خورده بود. «زهیر… زهیر…!» زهیر رو برگرداند. همانطور دراز کشیده به رویش خندید. دو انگشتش را به طرفش گرفت، با دهانش صدا درآورد: کیو… بعد گفت: بخواب… بخواب… بخواب روی زمین، یاسر…
-پاسورا…
یکی از پشت او را هل داد زمین و خودش رویش دراز کشید: آی…. آی…. پام… پاشو از روم. پوتینها دویدند. مردم دویدند. زهیر و یاسر و مرد بالایی هر سه روی زمین بودند. زهیر صورتش را به زمین گرداند. آخرین پوتینها که رفت زهیر بلند شد: نترس… نترسس (داشت به طرفش میآمد. یاسر دید که کج شده و به سمتش میدود. مردی را که رویش افتاده بود کنار زد. داد کشید: خدانور… خدانور… پاشو…
خدانور چشمهایش را با تمام رمقی که داشت باز کرد. زهیر گریه میکرد. یاسر به زور بلند شد. خون لباسش را گرفته بود. نشست کنار زهیر. زهیر گریه میکرد. دستهایش خونی بود. داد میزد: خدانور تیر خورد… خدانور… مردهایی آمدند. زیر بغل مرد زخمی را گرفتند. زهیر ضجه میزد. یاسر زد زیر گریه. «نور خدا نیر خورد… کفش نداشت… سرپایی هم نداره… پوتینا انداختنش رو من… تیر خورد بهش…» اشک میریخت و از پشت پرده اشک جایی را نمیدید. صدای تیر دورتر بود. صدای مردم داشت نزدیک میشد. صدای تیر پشت صدای مردم بود. مردها خدانور را برداشتند. کول کردند. یاسر گفت: کو… کول کردند. پاشو… زهیر… پاشو. گریه نکن. بریم پاسورا رو جمع کنیم. زهیر دست کشید به بدن یاسر: تیر نخوردی؟ تیر نخوردی… برو… برو خونه….
خودش دوید سمت مناره آجری. مناره آجری را یاسر حالا دوباره میدید. داشت به سمتش میرفت. زهیر برگشت و با انگشت شکل تیراندازی درآورد: برگرد… برو… برو… یاسر پایش را کشید. پشت کرد به مناره آجری… رفت. افتاد. بلند شد. رفت. افتاد. سه تا از پاسورهایش را روی زمین دید. برداشت. سینهخیز رفت. پایش درد گرفته بود. دور میشد از مناره آجری. مناره را نمیید. چهار دست و پا که میرفت فقط پاها را میدید. پوتینها، گیوهها، پاهای برهنه. تیر، تیر، تیر، به پناه دیواری رسید. تکیه داد و پاهایش را باز جلویش دراز کرد. پاسورها را گرفت جلوی چشمش. خونی شده بود. زمزمه کرد: «تک… دل… تک دل… دهنم ترشه… تلخ ترشه… تخل ترش… سرباز خشت… خشت…» سرباز را پرت کرد دورتر. سرباز همانجا افتاد جلوی پایش. آب دهانش، لزج از باقیمانده لواشک و قهوه شکلات چکه کرد روی سرباز. «از پوتینش بدم میاد… درد داره.» سر بلند کرد. پوتینی جلویش ایستاده بود. همه جایش درد میکرد. رمق نداشت. «بی… بی… گشنی… گشنیز… خونی نشده… لگد شده فقط…» صدای مهیب شلیک در سرش پیچید. خورشید تاریک شد. تاریک تاریک… پوتین همانجا روبهرویش ایستاده بود. دهان پوتین باز بود. دوباره صدا در تمام استخوانهایش پیچید. از بازویش خون فواره زد روی بیبی… مژههایش را خون گرفته بود. به زور چشم باز کرد. همه جا روشن بود. روشن روشن و خورشید نور سفیدی داشت. یک نفر داشت توی دایره روشن خورشید تند تند میرقصید. دهانش به خندهای کج شد. درد تا صورتش بالا آمد که به زور گفت: زهیر… خدانور… خدانورت این… جا… پوتین باز منو زد… تیر زد.
از لای مژههای خونینش دید که پوتین داشت دزدانه میرفت. دیگر نبود. نه نور و نه صدا. یکی داشت در قرص خورشید تند تند میرقصید. تک دل از دستش به خاک افتاد. «خاک نه، زمی…»