«پرواز همه آن فاخته‌ها در آسمان شیرآباد»، به روایت حسین نوش‌آذر

امید سارانی کودک سیزده ساله بلوچ بود که جمعه ۸ مهر ۱۴۰۱  با گلوله ماموران حکومتی کشته شد. ۹۷ نفر در جمعه خونین زاهدان کشته شدند. ۱۲ تن از آنان کودک بودند: میرشکار که فقط دو سال داشت و نام او نامشخص و فاقد شناسنامه است، خردسال‌ترین این کودکان بود.

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی امید سارانی را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بخوانید.  

در آن ایامی که امید سارانی را می‌شناختم، مرد سالخورده و تنهایی بود که در شمال شرقی زاهدان، در حاشیه یک دریاچه مصنوعی زیبا در یکی از همین آپارتمان‌های رنگی که دولت ساخته و در اختیار مردم گذاشته زندگی می‌کرد و برای خودش زندگی مختصری داشت. پاجامک و کوش می‌پوشید اما سال‌ها بود که به دلیل نامعلومی دستار به سر نمی‌بست. هرگز ازدواج نکرده بود و زاد و رودی هم نداشت و این اواخر گاهی پیش می‌آمد که از سالخوردگی می‌نالید. گفته بود:

«خیال همه جمع! بالاخره یه روز بعد از این همه سال نوبتِ من هم می‌رسه.»

دانیال و جواد و جابر و محمد و سدیس و سامر و یاسر سال‌ها پیش مرده بودند. از محمد امین و محمد اقبال و امید صفر زهی اما بی‌خبر مانده بود. راستی آن‌ها کجا بودند؟ اصلاً زنده بودند؟

زمستان‌ها از خانه بیرون نمی‌رفت. تابستان‌ها هم روی بهارخواب، روی تخت چوبی به مخده تکیه می‌داد و به پرواز مرغان باران بر فراز دریاچه نگاه می‌کرد. تابستان‌ها از خانه‌های همسایه صدای ترانه‌های شاد محلی بلوچ‌ها درهم می‌شد. مثل این بود که همه در جای جای ایران، از مازندران تا سیستان و بلوجستان و از اینجا تا خورستان و کردستان در ضیافت بزرگِ هم‌زیستی و همجواری و همسایگی شرکت داشتند. فقط در این مواقع بود که دل امید سارانی شاد می‌شد و اگر دقت می‌کردی در چهره‌اش شاید حتی نقشی از تبسم را هم می‌دیدی. او سال‌ها بود که نخندیده بود و اصولاً کم حرف و راستش قدری هم مرموز بود. در شیرآباد معروف بود که وقتی ماه بدر کامل است، نیمه‌های شب که شهر در خواب فرومی‌رود و از دور صداهایی موهومی شنیده می‌شود، صدها و چه بسا هزاران هزار فاخته از درون زخم سینه امید سارانی پر می‌کشند، و بعد فوج در فوج از پنجره آپارتمان او در طبقه یازدهم برج به سمت آسمان پرواز می‌کنند. هیچکس پرواز فاخته‌ها را ندیده بود. فقط همه می‌دانستند که شب‌ها، امید سارانی، بهار و تابستان و پاییز  و حتی زمستان‌ها یک پنجره را بازمی‌گذارد.

در نشیمن، یک مبل با چرم پوسته پوسته شده ترک خورده قرار داشت. او زمستان‌ها روی همین مبل می‌نشست، پتویی روی پایش می‌انداخت و ترانه «ته رویی شاری دگر» را می‌شنید که مثل هر ترانه شاد دیگری در دنیای ما در وصف زیبایی زنانه بود. در این مواقع مثل این بود که کتاب زندگی، بدون حضور او در یکی از سطرهایش ورق می‌خورد. در واقع همینطور هم بود. او زمانی، وقتی که فقط سیزده سالش بود و تازه پشت لبش سبز شده بود، دستار رنگی روی دوش انداخته بود و پا به پای مردان شیرآباد مثل خدانور لجعه‌ای رقصیده بود. گنده‌لات‌های قاسم‌آباد و کریم‌آباد و رسالت تا دایی‌آباد و حاجی‌آباد و کوثر و حتی مجدیه و باقری و بیست‌متری دام و کارخانه نمک و شهرک جوشکاران را به اسم و رسم می‌شناخت.

کوچه‌های شیرآباد در آن سال‌ها باریک بود جوری که به سختی دو نفر دوشادوش هم می توانستند گذر کنند. فاضلاب از وسط محله می‌گذشت و در بیرون از شهر، میان بیابان بی‌آب و علف جاری می‌شد. خانه‌ها محقر بود با حیاط‌های کوچک و با اتاق‌هایی در اطراف.  در اتاق‌ها از جنس پتو و مشما و پارچه‌های سوراخ و جر خورده بود و اگر پتو یا مشمای پاره پوره را کنار می‌زدی، می‌دیدی اتاق از لامپ کم نوری روشن است.  نه از باغ‌های موز و مرکبات و نخلستان‌های پربار خبری بود، نه از کشتزارهای گندم و نه از دریاچه و از مرغان دریایی و نه از آپارتمان‌های نوساز و کارخانه‌ها و کارگاه‌ها و پاساژها و مغازه‌های پررونق. دانیال و جواد و جابر و محمد و سدیس و سامر و یاسر و امین و محمد اقبال و امید صفر زهی همه بچه‌های این محله‌ها بودند. نطفه همه آن‌ها از مردان و زنان گمنام بی شناسنامه در آن خانه‌ها و در آن اتاق‌های نیمه‌تاریک بدبو، روی تشک‌های کهنه لکه‌دار بسته شده بود و همه آن‌ها در همان کوچه‌های تنگ میان خاک و خل بزرگ شده بودند و همه هم می‌توانستند مثل خدانور لجعه‌ای، در زمینی که برکت و جلال زندگی از آن رفته بود پایکوبی کنند و برقصند. از هر کس که می‌پرسیدی چه کاره است می‌گفت کارگرم و به هر جا که نگاه می‌کردی نه نشانی از یک کارگاه می‌دیدی و نه از ساخت و ساز. این نیروی جوانی بود که در آن‌ها می‌جوشید.

پای امید تازه به قهوه‌خانه‌ها باز شده بود. پولی ته جیبش نبود. بستنی گلبهار در حد آرزو بود. همین قدر بود که در یکی از دکه‌های سر هم‌بندی شده، با بچه‌محل‌ها اختلاط کند. پیش می‌آمد که سر و کله‌ی یکی از قاطیان هم پیدا می‌شد که او را دست می‌انداختند.

در سال ۱۳۹۹ که او برای گذران زندگی به فکر سوخت‌بری افتاد جنازه‌های سوخته زیادی در بیابان‌ها به جای مانده بود. اقبال از آدم‌های گنده این کار بود. چند روز قبلش اما مأموران شلیک کرده بودند به سه تا از وانت‌های آدم‌های او در نزدیکی‌های سراوان و همه سوخته بودند.  

امید سارانی دست به فرمان خوبی داشت و قبراق هم بود. کوه لوچه را از دامنه تا قله، شیرین یک ساعته بکوب می‌رفت، آن هم در تاریک‌روشنای غروب. گاهی که دلش می‌گرفت شب را بالای قله می‌گذارند. دراز می‌کشید و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد و بعد دختری را می‌دید که با لباس بلوچی سوزن‌دوزی و آینه‌کاری کنار او دراز می‌کشد و با او  به ستاره‌های آسمان لوچه نگاه می‌کند و مثل این است که از روزی که متولد شده، عاشق هم و با هم هستند و حالا، آن وقت از شب که او را در اینجا تنها دیده است، خودش را ظاهر کرده که با او باشد.

 امید سارانی به این فکر هم افتاده بود که برود مازندران کارگری اما دل رفتن نداشت. دلبسته همین خیابان‌های خاکی و گنداب‌ها و جوی‌های پر از نعش معتادان و خانه‌هایی بود که هر چند وقت یک بار بولدوزرهای شهرداری با خاک یکسانشان می‌کردند که باز از نو در جای دیگری در همان نزدیکی‌ها سر برآورند.

امید سارانی در نشیمن روی مبل با چرم پوسته پوسته شده ترک خورده نشسته بود پتویی روی پایش انداخته بود، ترانه «ته رویی شاری دگر» در اتاق طنین‌انداز بود و در همان حال که کتاب زندگی بدون حضور او و بدون خانه‌های رنگی و باغ‌های موز و تاکستان‌های پربار و تالاب‌ها و کارخانه‌ها و کارگاه‌ها، در یک بیابان برهوت و بی‌آب و علف ورق می‌خورد به سطری از این کتاب فکر می‌کرد که جمعه ۸ مهر در نخستین سال قرن پانزدهم نوشته شده بود. بعد از نماز جمعه بود که او هم همراه با جمعیت به سمت کلانتری ۱۶ زاهدان می‌رفت. یک دختر بلوچ را در همین کلانتری بی‌سیرت کرده بودند. مثل این بود که به پری خیالات او در شب‌های کوه لوچه تجاوز کرده باشند. این فکر و همینطور جمعیت گرسنگان با دهان‌های خشک او را به دنبال خودش می‌کشید. به حوالی کلانتری که رسیدند، تیراندازی شروع شد. بعدش هم که معلوم است و همه حالا دیگر می‌دانند. گلوله خورده بود وسط سینه‌اش و نعش او افتاده بود روی زمین، دستش را گذاشته بود روی سینه، چشمانش را بسته بود و اگر خوب دقت می‌کردی تبسمی را در چهره او می‌دیدی. شاید به این خاطر که او می‌دانست هنوز نوبتش نرسیده و فهمیده بود که به همه آن چیزهای نوشته و نانوشته در کتاب زندگی نمی‌توان چندان اعتماد کرد.

شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، ماه بدر کامل بود. آن شب اهالی شیرآباد برای اولین بار به چشم خود پرواز فاخته‌ها در آسمان شهر را دیدند. پدران برای فرزندان و فرزندان آن‌ها برای فرزندانشان تعریف کرده بودند که فاخته‌ها فوج در فوج به سمت ماه پرواز می‌کردند.  از پنجره ترانه «ته رویی شاری دگر» پخش می‌شد و همه حالا دیگر می‌دانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی