پرواز همه  آن فاخته‌ها  در آسمان شیرآباد

داستان امید سارانی

به روایت  حسین نوش‌آذر

در آن ایامی که امید سارانی را می‌شناختم، مرد سالخورده و تنهایی بود که در شمال شرقی زاهدان، در حاشیه یک دریاچه مصنوعی زیبا در یکی از همین آپارتمان‌های رنگی که دولت ساخته و در اختیار مردم گذاشته زندگی می‌کرد و برای خودش زندگی مختصری داشت. پاجامک و کوش می‌پوشید اما سال‌ها بود که به دلیل نامعلومی دستار به سر نمی‌بست. هرگز ازدواج نکرده بود و زاد و رودی هم نداشت و این اواخر گاهی پیش می‌آمد که از سالخوردگی می‌نالید.

یک مرد سالخورده‌ی تنها

زمستان‌ها از خانه بیرون نمی‌رفت. تابستان‌ها هم روی بهارخواب، روی تخت چوبی به مخده تکیه می‌داد و به پرواز مرغان باران بر فراز دریاچه نگاه می‌کرد. تابستان‌ها از خانه‌های همسایه صدای ترانه‌های شاد محلی بلوچ‌ها درهم می‌شد. مثل این بود که همه در جای جای ایران، از مازندران تا سیستان و بلوجستان و از اینجا تا خورستان و کردستان در ضیافت بزرگِ هم‌زیستی و همجواری و همسایگی شرکت داشتند. فقط در این مواقع بود که دل امید سارانی شاد می‌شد و اگر دقت می‌کردی در چهره‌اش شاید حتی نقشی از تبسم را هم می‌دیدی.

ضیافت بزرگ همزیستی

در شیرآباد معروف بود که وقتی ماه بدر کامل است، نیمه‌های شب که شهر در خواب فرومی‌رود و از دور صداهایی موهومی شنیده می‌شود، صدها و چه بسا هزاران هزار فاخته از درون زخم سینه امید سارانی پر می‌کشند، و بعد فوج در فوج از پنجره آپارتمان او در طبقه یازدهم برج به سمت آسمان پرواز می‌کنند. هیچکس پرواز فاخته‌ها را ندیده بود. فقط همه می‌دانستند که شب‌ها، امید سارانی، بهار و تابستان و پاییز و حتی زمستان‌ها یک پنجره را بازمی‌گذارد.

یک پنجره‌ی باز به روی  زندگی

شیرآباد

کوچه‌های شیرآباد در آن سال‌ها باریک بود جوری که به سختی دو نفر دوشادوش هم می توانستند گذر کنند. فاضلاب از وسط محله می‌گذشت و در بیرون از شهر، میان بیابان بی‌آب و علف جاری می‌شد. خانه‌ها محقر بود با حیاط‌های کوچک و با اتاق‌هایی در اطراف. در اتاق‌ها از جنس پتو و مشما و پارچه‌های سوراخ و جر خورده بود و اگر پتو یا مشمای پاره پوره را کنار می‌زدی، می‌دیدی اتاق از لامپ کم نوری روشن است.

نه از باغ‌های موز و مرکبات و نخلستان‌های پربار خبری بود، نه از کشتزارهای گندم و نه از دریاچه و از مرغان دریایی و نه از آپارتمان‌های نوساز و کارخانه‌ها و کارگاه‌ها و پاساژها و مغازه‌های پررونق. دانیال و جواد و جابر و محمد و سدیس و سامر و یاسر و امین و محمد اقبال و امید صفر زهی همه بچه‌های این محله‌ها بودند.

در سال ۱۳۹۹ که او برای گذران زندگی به فکر سوخت‌بری افتاد جنازه‌های سوخته زیادی در بیابان‌ها به جای مانده بود.  امید سارانی دست به فرمان خوبی داشت و قبراق هم بود. کوه لوچه را از دامنه تا قله، شیرین یک ساعته بکوب می‌رفت، آن هم در تاریک‌روشنای غروب. گاهی که دلش می‌گرفت شب را بالای قله می‌گذارند. دراز می‌کشید و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد و بعد دختری را می‌دید که با لباس بلوچی سوزن‌دوزی و آینه‌کاری کنار او دراز می‌کشد و با او به ستاره‌های آسمان لوچه نگاه می‌کند و مثل این است که از روزی که متولد شده، عاشق هم و با هم هستند و حالا، آن وقت از شب که او را در اینجا تنها دیده است، خودش را ظاهر کرده که با او باشد.

کوه لوچه

ترانه «ته رویی شاری دگر» در اتاق طنین‌انداز بود و در همان حال که کتاب زندگی بدون حضور او  ورق می‌خورد به سطری از این کتاب فکر می‌کرد که جمعه ۸ مهر در نخستین سال قرن پانزدهم نوشته شده بود. بعد از نماز جمعه بود که او هم همراه با جمعیت به سمت کلانتری ۱۶ زاهدان می‌رفت. یک دختر بلوچ را در همین کلانتری بی‌سیرت کرده بودند. مثل این بود که به پری خیالات او در شب‌های کوه لوچه تجاوز کرده باشند. این فکر و همینطور جمعیت گرسنگان با دهان‌های خشک او را به دنبال خودش می‌کشید.

جمعه ۸ مهر

به حوالی کلانتری که رسیدند، تیراندازی شروع شد. بعدش هم که معلوم است و همه حالا دیگر می‌دانند. گلوله خورده بود وسط سینه‌اش و نعش او افتاده بود روی زمین.

دستش را گذاشته بود روی سینه، چشمانش را بسته بود و اگر خوب دقت می‌کردی تبسمی را در چهره او می‌دیدی.

شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، ماه بدر کامل بود. آن شب اهالی شیرآباد برای اولین بار به چشم خود پرواز فاخته‌ها در آسمان شهر را دیدند. پدران برای فرزندان و فرزندان آن‌ها برای فرزندانشان تعریف کرده بودند که فاخته‌ها فوج در فوج به سمت ماه پرواز می‌کردند. از پنجره ترانه «ته رویی شاری دگر» پخش می‌شد و همه حالا دیگر می‌دانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.

جای خالی

نشریه ادبی بانگ