محمد علی کاوه مقدم: مجسمه

محمد علی کاوه مقدم، پوستر: ساعد

حدود ۴۲ سال است که اینجا نشسته‌ام. یعنی از سال ۱۳۵۷ تا الان. بازنشسته شده بودم. یک روز صبح حوالی ساعت ۱۱ از خانه بیرون زدیم. در اصل از خانه آقای مجسمه‌ساز. کت و شلوار طوسی‌رنگم را که دیگر از بس پوشیده بودم، سیاه شده بود، تنم کردند. موهایم را خوب شانه زدند و از چپ‌به راست فرق باز کردند. لبه پایین کتم چین‌دار شده بود، مخصوصاً قسمت پشتش. سر آستین‌هایش هم مختصری نخ‌نما شده بودند، خوشبختانه از دور معلوم نبود، اگر نزدیک می‌شدی و زل می‌زدی، تابلو می‌شد. اوضاع شلوارم بهتر بود. لبه‌های پایینی را داده بودند، دوبل بکنند و به همین خاطر شق و رق می‌ایستاد. پارچه‌اش ارزان قیمت و به اصطلاح خشک بود. خلاصه کفش پلوخوری‌ام را پایم کردند و از در که بیرون می‌آمدیم، برای آخرین بار مرا برانداز کردند، می‌خواستند سرووضعم مرتب باشد: پیرمردی شصت و هفت ساله با صورت استخوانی و لاغر که دو تا گونه‌ها بدجوری بیرون زده بودند، فقط چشم‌هایم بود که هنوز نور داشت و همه جا را خوب می‌دید. آقای مجسمه‌ساز گفت: خوب است دیگر، دیر می‌شود، برویم.

پشت وانت پیکان آبی رنگی، یک تکه موکت ُکلفت پهن کرده بودند. مرا گذاشتند رویش و کمک راننده هم نشست کنارم که چپه نشوم. بعد ماشین براه افتاد. مقصد پارکی در جنوب شهر.

از قبل در ضلع شمالی پارک، یک ِسن دایره شکل سنگی و کم ارتفاع کار گذاشته بودند، درست روبروی حوض و قرار بود مرا بنشانند روی لبه این ِسن سنگی و من مثل آدم‌ها مشغول تماشای پارک بشوم. گفتند غروب‌ها گاه گاهی فواره‌های حوض را باز می‌کنند، چراغ‌های رنگی کف حوض را روشن می‌کنند تا چشم انداز مجسمه زیباتر بشود. من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم: آره حتما! یک عمر جان کنده‌ام که آخر عمری بنشینم روی این سنگ و خیره بشوم به آسمان یا آب همین حوض و همینطور فواره‌ها را نگاه کنم! یکی از کارگرهای پارک به کمک آمد، مرا از پشت وانت بلند کردند وگذاشتند روی ِسن سنگی. آقای مجسمه ساز هم کمی دورتر ایستاده بود و فرمان می‌داد که چطوری مرا روی ِسن سنگی بگذارند. بعد از اینکه خیال‌شان از طرز نشستن من راحت شد. همگی با خوشحالی و رضایت جدا شدند و رفتند.

بهار بود. پارک سبز سبز بود. تمام باغچه‌های کوچک و بزرگ را گل بنفشه و پامچال و لاله‌های رنگ و وارنگ کاشته بودند. صدای پرنده‌های آوازه خوان و گنجشک‌ها یک لحظه هم قطع نمی‌شد.

معمولا حدودهای ساعت ۱۰ صبح مردهای بازنشسته و زنهای خانه دار چند تایی و گاهی هم تکی به پارک می‌آمدند. در مسیرهای باریک و مختلف پارک، روبروی هم روی نیمکت‌ها می‌نشستند و از هردری حرف می‌زدند. حتما داغ ترین حرف‌ها دور وبر میزان افزایش حقوق‌ها بود و شکایت‌های ناتمام از هزینه‌های سرسام آور زندگی. من خودم این گرفتاری‌ها را کشیده بودم و خبر داشتم. دوره ما هم همینطور بود. از کار که می‌افتادی، باید از خودت بیشتر مراقبت می‌کردی که یک وقت مریض نشوی و هزینه‌های درمان کمرت را نشکند. از من خیلی فاصله داشتند، ولی داد و بیداد‌های‌شان که بلند می‌شد، یاد خودم می‌افتادم و چقدر دلم می‌خواست می‌آمدند می‌نشستند کنارم و با من حرف می‌زدند.

اثر احمد بارکی زاده

امروز حسابی خسته شده بودم. ساعت ده صبح با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم برویم جلو وزارت کار و اعتراض کنیم. راستش از پارسال دیگر اوضاع خیلی بدتر شد. حقوق دریافتی بازنشستگی جوابگوی هزینه‌های یک هفته هم نبود. چند تکه طلای کم قیمت زنم را هم فروخته بودیم و خرج کرده بودیم. زنم مدام می‌گفت: اگر موقع ازدواج، طلا و جواهر درست و حسابی خریده بودی، الان به دردمان می‌خورد. بازهم شانس آورده بودیم که تن وبدن مان سالم بود. من و زنم از دوران دانشجویی ورزش می‌کردیم. هر دوتامان کوهنورد بودیم. صبح کفش سفید پیاده روی همیشگی‌ام را پوشیدم. زنم گفت: مواظب خودت باش پیرمرد و بعد در حالیکه داشت به گلدان‌های تراس آب می‌داد، با نگرانی ادامه داد: این دوی امدادی شما کی تمام می‌شود؟! داشتم از در خانه بیرون می‌رفتم، با لبخند جواب دادم: تا وقتی به خط پایان برسیم!

جلوی وزارت کار حدود ۱۰۰-۱۵۰ نفری آمده بودند. موهای همه سفید بود، با لباس‌های معمولی و قیافه‌های معمولی تر، نگاهشان که کردم، انگار یونیفورم پوشیده بودند! و مال یک جایی هستند! توی دلم گفتم: آره از فقرآباد آمده‌ایم. شعارها شروع شد:

فقط کف خیابون

بدست میاد حقمون

مدیر بی‌لیاقت

خجالت خجالت

ما دیگه رای نمی‌دیم

از بس دروغ شنیدیم

ماموران ایستاده بودند و چیزی نمی‌گفتند. پیرتر‌های‌شان شعارها را در سرشان مزه مزه می‌کردند و در دل با ما همدردی می‌کردند. از سر تکان دادن‌هایشان می‌شد فهمید.

پلاکاردهای کاغذی با دست‌ها و شعارها بالا و پایین می‌شدند. مدیر بی لیاقت می‌رفت بالا، خجالت خجالت می‌آمد پایین!. انگار می‌خواست آب بشود و برود به زمین. اما نمی‌رفت!

نزدیکی‌های ظهر شده بود. خسته شده بودیم، اما شعار دادن ها قطع نمی‌شد. هیچ مسئولی از وزارتخانه بیرون نیامد تا جوابگوی ما باشد. کمی بعد تصمیم گرفتیم پایان تجمع را اعلام کنیم. یکی از بچه‌ها قطعنامه را خواند و قرار گذاشتیم هفته بعد برویم جلوی مجلس. جمعیت کم کم پراکنده شدند و من هم برگشتم به طرف خانه. این برنامه هر هفته ما بود.

این اواخر البته به این نتیجه رسیده بودیم که این کارها فایده‌ای ندارد. یکی از بچه‌ها گفته بود:

ما تا جمع‌مان جمع نشود و قدرت مان را به رخ‌شان نکشیم، به جایی نمی‌رسیم.

هر وقت برای کاری بیرون می‌رفتم و یا خریدی داشتم، سعی می‌کردم موقع برگشتن، حتما راهم را کج کنم و سری به پارکی که نزدیکی‌های خانه مان بود، بزنم. معمولا کمی می‌نشستم، نفسی تازه می‌کردم و یا اگر آشنایی می‌دیدم، کمی حال و احوال می‌کردم و حتما اخبار روز را با هم ردو بدل می‌کردیم. نیمه روز پارک خلوت بود. در هوای خنک بهاری، گنجشک‌ها با سروصدا، لای درختان همدیگر را دنبال می‌کردند. روبروی حوض، روی لبه ِسن سنگی نشستم. برای لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم و به صدای فواره‌ها و جیک جیک گنجشک‌ها گوش دادم. ترکیب جالبی بود. یاد دره اوسون در جوانی افتادم، باریکه آبی و صدای پرندگان بازیگوش.

: چه خبر؟

در گوشم صدایی پیچید؟ شاید هم از بس دنبال خبر بودم، چه خبر در سرم چرخید.؟ چشم‌هایم را باز کردم: کسی نبود؟ صدا از کجا بود؟

: با شما هستم همقطار!

دور و برم را نگاه کردم، واقعا کسی نبود!

: عزیز جان، چرا اینور و آ نور را نگاه می‌کنی، ‌ من کنارت نشسته‌ام!

مجسمه قدیمی پارک بود که حرف می‌زد.

چهره‌اش همانطور خیره به دوردست‌ها بود و انگار اعتنایی به دور و برش ندارد. کمی ازش فاصله گرفتم و صبر کردم تا دوباره چیزی بگوید.

: قیافه‌ات آشناست! می‌دانم مثل من بازنشسته‌ای، نگفتی چه خبر؟

: چرا می‌پرسی برادر، الان یکسالی است که مدام می‌رویم جلو وزارت کار یا مجلس و به حقوق ناچیز بازنشستگی و میزان افزایش ناچیزتر سالیانه آن اعتراض می‌کنیم. لبخند تلخی می‌زند: آره، گاهی که رفقای شما اینجا جرو بحث و داد وبیداد می‌کنند، می‌شنوم ولی هیچوقت داخل حرفشان نرفتم. حقیقت‌اش را بخواهی ۴۲سال است که عین یک مجسمه همینجا نشسته‌ام. چیزها دیده‌ام و‌چیزها شنیده‌ام. مردم خیال می‌کنند که من هیچی حالی‌ام نمی‌شود. نمی‌دانند که من همه چیز را می‌بینم و می‌فهم. با تعجب نگاهش می‌کنم: تو انگار دلت از ما پرتر است؟ چشمهایش به فواره آب است: قبلا اینطوری نبودم، ولی توی این دو سه سال اخیر، از بس ناخواسته پای درددل‌های مردم نشستم؛ یک روز متوجه شدم، هم می‌بینم و هم می‌شنوم ولی قدرت تکان خوردن ندارم. مگر می‌شود این اوضاع را دید و ساکت نشست. آدم خون خونش را می‌خورد. حرف‌هایش تمامی ندارد، مثل ما. خوب شد که یک همدرد دیگر هم پیدا کردیم.

: زنم نگران می‌شود. امروز تظاهرات بودیم و معمولا همین ساعت‌ها می‌رسم خانه. اگر دیر برسم، خیال برش می‌دارد که مبادا بلایی سرم آمده باشد؟ سکوت می‌کند، طولانی. می‌ترسم دیگر نتواند چیزی بگوید: چرا ساکت شدی؟ سرش را به طرف من‌ برمی‌گرداند: ببین من آماده‌ام، هفته دیگر که خواستید بروید جلو مجلس یا هر جای دیگر، بیا دنبالم. من هم با شما می‌آیم. صدای خش‌دارش بلند می‌شود: ۴۲ سال مثل یک مجسمه نشستن، دیگر کافی است!

پیرمرد روزی که قرار بود بروند جلو مجلس، رفت پارک سراغ رفیق جدیدش، جدید که نه، خیلی هم قدیمی!

مجسمه این بار نگاهش روی حوض و فواره‌ها نبود، نیم رخ نشسته بود به طرف ورودی پارک و منتظر بود که پیرمرد از راه برسد. داشت فکر می‌کرد امروز روز آزادی‌اش است. مثل بچه‌ای شده بود که لباس تازه‌ای تنش کرده باشند و بهش قول داده باشند که قرار است به میهمانی بروند.

پیرمرد رسید، سلام و حال و احوال کرد. دستش را به طرف او دراز کرد. مجسمه دست‌های پیرمرد را که گرفت و فشرد، گرما توی جانش دوید، از جا بلند شد و دو تایی به راه افتادند.

مجسمه انگار بخواهد با پارک خداحافظی بکند، برای درخت‌ها و پرنده‌ها دست تکان داد و از اینکه در این سال‌ها همدم‌اش بوده‌اند، از آنها تشکر کرد. درنگاهش فواره‌های رنگین تمام آسمان آبی را پر کرده بودند.

هفته بعد مسؤل فضای سبز پارک گزارش داد که مجسمه قدیمی پارک، واقع در ضلع شمالی به سرقت رفته است…

اردیبهشت ۱۴۰۰

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی