ابوالفضل آدینهزاده (۲۷ خرداد ۱۳۸۴ – ۱۶ مهر ۱۴۰۱) یک معترض ۱۷ ساله ایرانی بود که در ۱۶ مهر ۱۴۰۱ در مشهد و در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران ابتدا با ضربهی شوکر به گردن آسیب دیده و سپس با شلیک بیش از ۷۰ تیر تفنگ ساچمهای کشته شد.
این داستان را یکی از نویسندگان معاصر ما نوشته اما با نام مستعار. به امید روزی که این داستان را با نام اصلی نویسنده بازنشر کنیم. نویسنده در این اثر به روایتهای مرضیه خواهر ابوالفضل آدینه زاده در اینستاگرام تکیه کرده و با خانواده هم در گفتوگو قرار گرفته است.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی ابوالفضل آدینه زاده را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بخوانید.
صدایی درهم و برهم در سر مرضیه میپیچد: “پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ اوهوی با توام تنبل خانوم. پاشو من گشنمه. صبونه، صبونه میخوام… ببین پنجشنبه جمعه برنامه چیدم خفن. بریم خونهی خاله اینا از اونجام طرقبه. سورپرایز دارم براتون مشتی… ماشین بابام سرویس کردم؛ توام باید بشینی پشتش، بایدم بزنی دنده چهار وگرنه توام سرویس میکنم… گوشیتم خراب شه دیگه درستش نمیکنم. پس چی، من توی مغازه هر گوشیای که ردیف میکنم کلی میگیرم؛ سه ساله هر ماه دارم گوشی شازده خانومو درست میکنم، میدونی چقدر میشه؟ با پولش میتونم اون پژو خوشگله رو که سال دیگه قول دادم به بچهها داشته باشمش، بخرم.”
مرضیه چشمانش را باز کرده نگاهی به تخت ابوالفضل میکند. نیستیاش تمام اتاق، تمام خانه، تمام مشهد، ایران، جهان را فراگرفته و دل مرضیه به اندازهی تمام جهان میگیرد. میخواهد بلند شود اما گویی جهان دور سرش میچرخد. صدای زنگ در میآید. یکباره گویی جان میگیرد. پروازکنان با شادمانی سوی در میپرد: “ابوالفضل! ابوالفضله.” پشت در میایستد و داد میزند: “ببین ابوالفضل اگه بیای تو و نخوای بری پاهاتو بشوری در رو وا نمیکنم. گفته باشم. باشه؟” در را باز میکند. پدرش با پیراهن مشکی و ریش و مویی که در این صد روز بیشتر سفید شده پشت در است. مرضیه را نگاه میکند. مرضیه با دیدن پدرش دوباره آوار واقعیت؛ واقعیت نیستی ابوالفضل روی سرش خراب میشود.
پدر: “بیا، بیا کمک کن اینا رو ببر توی آشپزخونه؛ وسیله گرفتم برای سالاد ماکارونی.”
مرضیه که گویی هنوز نتوانسته با خرابههای این واقعیت تلخ روبهرو شود: “سالاد ماکارونی چرا؟”
پدر: “مگه قرار نشد صدتا درست کنیم پخش کنیم. امروز صدمین روز ابوالفضله دیگه بابا.”
وسایل را میبرد توی آشپرخانه و برمیگردد به اتاقش، اتاقش نه اتاقشان، اتاق او و ابوالفضل. جای خالی خودش و لباسهایش که دیگر روی رختآویز نیستند؛ جای خالی خندههای همیشگیاش، رقصیدنهایش، آرزوهایش، آنقدر خالیست که دوباره دل مرضیه پر میشود. یاد آن یکشنبه هفدهم مهر لعنتی میافتد که مدیر هنرستان با پدرش تماس میگیرد تا با وثیقه برود حراست آموزش و پرورش و از آنجا با کسی به آگاهی تا ابوالفضل را تحویل بگیرند؛ جسد خونین و تکهپارهاش را! یاد دلنگرانی پدر و مادرش، خودش و ریحانه میافتد که از ساعت ۱۲ روز شانزدهم مهر لعنتی هرچه تماس میگیرند ابوالفضل جواب نمیدهد و کسی نمیداند او کجاست.
با صدا و اجرای نویسنده
یاد تن پارهپارهاش میافتد. تیشرت سفیدی که آخرینبار پوشیده بود و خیلی به تنش میآمد و شلواری که تازه خریده بود و به رنگ خون درآمده بود. از لباسهاش هم هویدا بود که از پهلوش تا کمرش تا پاهاش پر از ساچمه شده، همان ساچمههای لعنتی که از تفنگ لعنتی یک سرکوبگر لعنتی به سوی ابوالفضل شلیک شدهاند. صدای دکتر در سرش میپیچد: “از فاصله یه متری بهش شلیک شده! قبلشم شوکر زدن به گردنش چون آثار کبودی شدید روش بود. حدود هفتاد تا جای ساچمه بود روی تنش، ما فقط بیست و هفتاشو تونستیم در بیاریم.”
صدای دکتر میپیچد و میپیچد و وسط صدای درهم و برهم آدمها گم میشود. کسی که میگوید همان ساعت ابوالفضل را پهنِ خیابان دیده، همان ساعت لعنتی یازدهِ شانزده مهر لعنتی، جلوی درِ شمالی دانشگاه لعنتی فردوسی مشهد که صورتش مثل گچ سفید بوده، تمام پهلوش پاره شده و تا روی پاهاش خون سرازیر بوده نقش بسته بر کف خیابان. و هزار پرسش بیپاسخ سلولهای خسته و غمزدهی ذهن مرضیه را پر میکند که آن لحظه، آن لحظه که را صدا میکرده؟ مادر را؟ پدر را؟ مرضیه را؟ ریحانه را؟ چطور آن سرکوبگر که با شوکر روی گردنش زده بعد دلش آمده به سویش شلیک کند؟ ابوالفضل آن لحظه نگاهش کرده؟ او را میشناسد؟ آن سرکوبگر لعنتی را؟ فرمانده لعنتیاش را؟ دوست دارد آن سرکوبگر را ببیند و توی صورتش فریاد بکشد: “کثافت تو پسری رو کشتی که کنار درس خوندنش از پونزده سالگی کار میکرد تا مستقل باشه. تا فردا عصای دست پدرش باشه. تو پسری رو کشتی که لات کوچه و خیابون نبود. تو پسری رو کشتی که همیشه به بابام میگفت بابا جوش نزن من تا تهش باهاتم مرد! پسری که هر شب توی خوابِ فامیلا و آشناهاس و میگه مراقب مامانم باشین. تنهاش نذارین. بش بگین من جام خوبه.” و نالههای پدرش در سرش میپیچد سر قبر ابوالفضل که میگوید: “پسر من مرد بود. مرد بهدنیا اومد. پاسپورتشو گرفته بودم بره اونور ولی میگفت بابا من عاشق ایرانم، نمیتونم برم، نمیتونم شمار ا تنها بذارم؛ رفیقامو، خاکمو.”
و آن شنبه شانزدهم مهر لعنتی هیچوقت مرضیه را رها نمیکند که توی مسیر رفتن به سرکارش میبیند بلوار وکیلآباد به شدت شلوغ شده. وسط ترافیکی سنگین یاد حرف دیشب ابوالفضل میافتد که قبل از خواب با خنده و ذوقی از ته دل میگوید: “مرضیه فردا قراره غوغا بشه. فردا تمومه دیگه.”
و اینکه میخواهد با ابوالفضل همان لحظه تماس بگیرد و بگوید دارد شلوغ میشود ولی میداند ابوالفضل فعلاً خواب است و با خودش میگوید: “برگردم خونه شب بهش میگم چقدر شهر شلوغ بود.”
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
وسط آشپرخانه درحال آماده کردن سالاد ماکارونیها با مادر و ریحانه؛ صداهایی که از ابوالفضل مانده را پخش میکند تا حس کند او هم هست و یکسره مثل همیشه دارد ناخونک میزند توی سالاد و وقتی مرضیه غر میزند میگوید خب چی کار کنم من عاشق سالاد ماکارونیام و شروع میکند به رقصیدن و با آن دستهای بزرگ و قویاش آرنج مرضیه را میکشد و بلندش میکند تا با او برقصد، آرنج مرضیه از قدرت دستش درد میگیرد و سرش غر میزدند که “اینطوری نکن!” و ابوالفضل میرقصد و میرقصد دور مرضیه، آنقدر میرقصد که مرضیه سرش گیج میرود. روی تخت ابوالفضل میافتد و از پنجره میبیند برف میبارد. رو به نیستی ابوالفضل کرده، میگوید: “اولین برفی که ندیدی داره میاد ابوالفضل!” و ابوالفضل با خوشحالی میگوید: “آخ جون! پاشو تنبل پاشو لباس بپوش بزنیم بیرون. برف رو ببین. من این لباس مشکیمو میپوشم گرمه. کاپشن مشکیم با کفش عسلیهام چطوره، ها؟ پاشو دیگه.” لباس میپوشند و توی آسانسور که میرسند ابوالفضل خندان و بشاش از خودش و او عکس میگیرد، میگوید: “الحق که خوشتیپما” و مرضیه چپ چپ نگاهش میکند میگوید: “اعتماد به سقف!” آسانسور میایستد و ابوالفضل دنبالش میکند: “چی گفتی؟ پروو.” میدود و میدود اما وقتی برمیگردد ابوالفضل نیست. نیست و دوباره دلش میگیرد. حتی دوست ندارد به باریدن برف نگاه کند. فکر میکند با خودش حتماً امروز تمام خانواده هایی که عزیزشان را در جنبش زن، زندگی، آزادی از دست دادهاند با دیدن بارش برف در شهرشان دلشان حسابی سنگین شده؛ دلشان برای تن بی جان عزیزشان زیر خروارها خاک سرد و خیس پاره پاره شده!
یکباره در باز میشود و ریحانه خواهر کوچکش دوان دوان میآید و درحالی که پشت دستش را به او نشان میدهد داد میزند: “مرضیه ببین، ببین. قشنگ شده؟” با خودکار مشکی پشت دستش به حالت هشتک نوشته #ابوالفضل_آدینه_زاده. #زن_زندگی_آزادی. اسم ابوالفضل را روی دست مرضیه میبوسد. میخندد و اشکش جاری میشود روی پهنای خندهی بیجانش.
صدایی در سرش میپیچد. صدای زنگ موبایلش که وقتی هفدهم مهر، سیمکارت ابوالفضل را میگیرد و روی موبایلش میاندازد؛ کسی شماره او را میگیرد و موبایلش زنگ میخورد. سراغ ابوالفضل را میگیرد و میگوید وقت اصلاح مو داشته! میفهمد عرفان است همان کسی که همیشه برای اصلاح موهای مشکی و خوشگلش پیشش میرفته. همان کسی که ابوالفضل همیشه میگفته: “روی موهام آب میپاشه و با آهنگ میرقصه.”
بغض راه گلوش را میبندد و بغضآلوده رو به عکس ابوالفضل کرده و میگوید: “آخ بمیرم برات داداش، تو واسه یهشنبه وقت گرفته بودی بری آرایشگاه؟ ولی چیشد؟ رگ غیرتت واسه کی زد بالا داداش؟ برای من؟ بابا؟ واسه مردم؟ باشه، باشه، گریه نمیکنم. ابوالفضل میدونم خودت خواستی، انقدر نترس بودی که جلوشون واستی. جلوی باتوم و شوکر و گلولهها ولی داداش بعضیا بهت بیوفایی میکنن، به خونت بیوفایی میکنن، نمیدونن تو اینقدر باغیرتی که جور خیلیا رو کشیدی. جور من، مامان، بابا، جور همه، درد یه ملت رو به دوش کشیدی و براش جنگیدی با دست خالی! کاش منم اون روز باهات میبودم تا لااقل دلم نمیسوخت، تا اون بیصفتی که بهت شلیک کرد رو شناسایی میکردم. که تنهات نمیذاشتم، که وقتی از درد زیر پات خالی میشد بدنت رو میگرفتم. که برای آخرینبار میدیدیم همو، که اصلا من سپرت میشدم اون هفتاد تا گلوله ساچمهای به من میخورد.”
نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. بغضش میترکد و میافتد روی تخت و موبایلش را برداشته و آهنگی را که از دیشب صد بار گوش داده دوباره پخش میکند. صدا میپیچد و دوباره همخوان آهنگ میشود: “نشد برای عشقمان برای این دیوانهات سفر کنی/ نشد یه بار به حال من، به حال این ویرانهات نظر کنی/ نشد بیایی عاقبت، نشد برای عاشقت خطر کنی/ نشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنی/ آرام آرام نشستی در دلِ من ای آشنا/ آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان/ ای وای از این غمِ بیپایان/ امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تورا/ امشب امشب مثلِ هرشب در خیابانم پس چرا/ من ماندمو، ابرِ بیباران…”
میخواند و میبیند همکلاسیهای ابوالفضل هم همصداش میشوند که وسط کلاس توی هنرستان عکسش را زدهاند به دیوار و روی صندلیاش گل گذاشتهاند و همصدا باهم برای ابوالفضل میخوانند. و وقتی میآیند عکس و گلها را برمیدارند و بچهها را خاموش میکنند رو به آنها نعره میکشد: “شما حتی از عکس و گلهای روی صندلی ابوالفضل هم میترسین. میترسین از اینکه ابوالفضل این همه دادخواه داره؛ چه توی ایران؛ چه توی خارج. امروز فقط خونوادهی ما نیست که دادخواه خون به ناحق ریخته شده ابوالفضلیم. امروز تمام مردم ایران دادخواهن جنایتکارای ترسو؛ دادخواه ابوالفضل و ابوالفضلها.”
پانویس:
نویسنده در این روایت از نوشته های مرضیه آدینه زاده در اینستاگرام استفاده کرده است.