خلاصهای از روایت قتل حکومتی امید سارانی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بخوانید.
در اعتراض به قتل مهسا امینی و تجاوز به دختر پانزده سالهی بلوچ توسط فرماندهی انتظامیی چابهار، روز جمعه ۸ مهرماه ۱۴۰۱ تظاهراتی در زاهدان برپا میشود. گروهی به سوی کلانتریی ۱۶ زاهدان حرکت میکنند. مأموران یگان ویژه به سوی اعتراضکنندهگان شلیک میکنند. لباسشخصیهایی که بالای ساختمانهای اطراف نمازگاه زاهدان مستقر شدهاند نیز شروع به شلیک به سمت نمازگزاران میکنند. امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد.
تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
۱
امید ساکن شیرآباد زاهدان است. در این محله یک بازارچهی کوچک، یک سالن ورزشی و یک گورستان قدیمی نیز هست. این محله اما بیش از هر چیز با نبود لولهکشیی آب شیرین کوچه پسکوچههای خاکی و فقر اهالیاش شناخته میشود.
این تکه را چنین میخوانیم: در سرای امید لبان خشک و دستان خالی تقدیرمینمایند. او گریز از دایرهی تقدیر را رویا دارد، اما بیآنکه مجال بوییدن عطر ویترینها را بیابد، بی آنکه به خویش در آینهی ورزشگاه بنگرد، شامه و بینایی و کاشانه وامیگذارد و در دام تلخترین تقدیربافان، خروسخوان هستی در گورستان شب میکند.
۲
انتشار خبر کشتار جمعهی خونین سبب درگیریهایی در سطح شهر میشود. نیروهای انتظامی و امنیتی چندین پاساژ و مغازه را نیز به آتش میکشند.
این تکه را چنین میخوانیم: مرگسرشتان موجِ آبها سلاخی میکنند تا خارتوفانها چشمان آبزی مرغان بسوزانند؛ تا در تبانی با سوزش آتش خاکستر دوزخ بسازند؛ تا سایههای سوک بر پیشخوان فریاد بچینند.
۳
دوازده کودک و نوجوان در جمعهی خونین زاهدان کشته میشوند؛ یازده کودک و نوجوان دیگر در کنار امید سارانی.
این تکه را چنین میخوانیم: امید یکی از قطرههای باغجویی است که به شاخسارها نمیرسند؛ یکی از گلهای بارانجویی که لهلهزنان خشک میشوند؛ یکی از مهتابخواهانی که هوای فراز نچشیده، خاک فرود تجربه میکنند؛ گلبارانی که گم میشود. امید ما به گلولهی گلبارانکُشان رفته است. امید ما رفته است.
۴
خردسالترین کودک کشتهشده، دو ساله است.
این تکه را چنین میخوانیم: خُردترین گلباران آن باغ، تُردجوانهای است که خون در کاماش میچکد؛ سپیدی که پیش از آنکه نام رنگها بداند، تن و اشکاش سرخ میشود.
۵
محلهی شیرآباد نیز مورد حمله قرار میگیرد. هویت امید سارانی اما تا مدتها نامشخص میماند.
این تکه را چنین میخوانیم: امید پیش از آنکه مویه و خروش همسایهگان و همخانهگان ببیند و بشنود، چشم و گوش بر آفاق بسته است. انگار چکهای است که چشمهای را میجویند که در آن جوشیده است.
خوانش تکههایی از فاجعهی قتل امید را در یک تکه بخوانیم.
۶
در سرای امید لبان خشک و دستان خالی تقدیرمینمایند. او گریز از دایرهی تقدیر را رویا دارد، اما بیآنکه مجال بوییدن عطر ویترینها را بیابد، بی آنکه به خویش در آینهی ورزشگاه بنگرد، شامه و بینایی و کاشانه وامیگذارد و در دام تلخترین تقدیربافان، خروسخوان هستی در گورستان شب میکند. مرگسرشتان موجِ آبها سلاخی میکنند تا خارتوفانها چشمان آبزی مرغان بسوزانند؛ تا در تبانی با سوزش آتش خاکستر دوزخ بسازند؛ تا سایههای سوک بر پیشخوان فریاد بچینند. امید یکی از قطرههای باغجویی است که به شاخسارها نمیرسند؛ یکی از گلهای بارانجویی که لهلهزنان خشک میشوند؛ یکی از مهتابخواهانی که هوای فراز نچشیده، خاک فرود تجربه میکنند؛ گلبارانی که گم میشود. امید ما به گلولهی گلبارانکشان رفته است. امید ما رفته است. خُردترین گلباران آن باغ، تُردجوانهای است که به خون در کاماش میچکد؛ سپیدی که پیش از آنکه نام رنگها بداند، تن و اشکاش سرخ میشود. امید پیش از آنکه مویه و خروش همسایهگان و همخانهگان ببیند و بشنود، چشم و گوش بر آفاق بسته است. انگار چکهای است که چشمهای را میجویند که در آن جوشیده است. امید ما به گلولهی گلبارانکُشان رفته است. امید ما رفته است.