
وقتی به خانهی تازهام اسباب کشیدم، گویی از قفسی بیرون آمده باشم. آسایشی تازه در هوای اتاق میچرخید، آرام و نامرئی. از رفتوآمد هرروزه، از صدای شهر، از ازدحام اتوبوسها، از خنجر خستگی فاصله گرفته بودم. حالا خانهای مستقل داشتم، نه شبیه مسافرخانهای موقت، بلکه خانهای که سکوتش به من تعلق داشت. اتاق پذیرایی بزرگ بود، یا شاید من در آن بزرگتر به نظر میرسیدم. میز ششنفرهای گذاشتم برای روزهایی که کسی بیاید، هرچند کسی نمیآمد. یک میز کوچک سهنفره هم آنجا بود، کنار مبلها، و آشپزخانهای که با اتاق یکی بود، بیدر و بیدیوار، مثل نفسی که درون اتاق جاری باشد. اتاقی هم برای خواب داشتم، و قفسهای برای کتابهایم، و میزی برای کامپیوتر. همهچیز سر جایش بود، بیش از آنچه لازم داشتم. بالکنی هم بود که به ندرت پایم به آن میرسید؛ گاهی میرفتم، فقط برای استشمام هوایی که تازه بود اما بیعطر.
در میان همهی این محسنات، آن زیرزمین کوچک – شش متر مربع بیشتر نبود – چیز دیگری بود. چیزی که نمیدانستم چرا وجودش اینقدر ذهنم را پر میکند. هنگام اسبابکشی چند دوست آمده بودند کمکم. بعضی وسایل را کنار خیابان گذاشتیم تا ببرند. قرار بود قفسهی فلزی را هم بگذارند، اما به اشتباه آن را هم با خود آوردند. وقتی از من پرسیدند چه کنند، بیآنکه فکر کنم، گفتم بگذارید در زیرزمین. درست نمیدانستم کجاست، فقط اشارهای کردم. بعدها فهمیدم آن زیرزمین مال من نبوده.
چند ماه بعد یاد قفسه افتادم. پایین رفتم، در یکی از زیرزمینها دیدمش. همان بود. حس کردم آنجا به من تعلق دارد. قفلش کردم. چند روزی نگذشته بود که مردی تلفن زد، با صدایی معترض گفت چرا زیرزمین او را قفل کردهام. با اعتماد به نفس گفتم اشتباه میکند، من سه ماه پیش وسایلم را آنجا گذاشتهام. بعد که گوشی را گذاشتم، در سکوت فکر کردم: شاید حق با اوست. و حق با او بود.
پوزش خواستم، کلید را گم کرده بودم، ناچار قفل را شکستم و قفسه را، این جسم بیمصرف را، با زحمت بسیار کشان کشان به زیرزمین خودم بردم. کاش همانجا میگذاشتمش، در همان زیرزمین غریبه، تا مثل مردهای آرام بماند و وارد ذهنم نشود. اما حالا در ذهنم جا خوش کرده بود، سنگین، لجوج، مثل خنجری کُند که آرام در مغز فرو میرود. ده روز تمام ذهنم را اشغال کرده بود. موجودی بیجان، بیفایده، که ناگهان بدل شده بود به هیولایی از فکر و اضطراب.
وقتی سرانجام از شرش خلاص شدم، احساس آسودگی نکردم. تازه فهمیدم همسایه از خود قفسه ناراحت نبوده، از قفل شدن زیرزمینش دلگیر بوده است. اگر همان قفسهی سرگردان را همانطور رها میکردم، هیچکدام از این دردسرها نمیافتاد. گاهی چیزهای بیاهمیت، تنها بهخاطر لمس ما، تبدیل میشوند به سایهای که تمام ذهن را میبلعد.
درِ زیرزمینِ من هرگز قفل نداشت – یا دستکم وقتی داشتمش، نبود که به چشم بیاید – همان قفلِ شکسته را آویزان کردم تا دیگر آن اتفاق دوباره تکرار نشود؛ گویی با یک بند فلزی، خاطرهای را که هنوز زنده بود، محکم بسته باشم. چند روزی نگذشت که در هنگام رفتن از خانه، زنی جوان و زیبا با موی سیاهِ بلند و چشمانی که از نوعِ نگاهِ ایرانی بود، جلو آمد و با لهجهی تهرانی سلام کرد؛ لبخندی داشت که شفاف و زودگذر بود، همان لبخندی که آدم گاهی در رؤیا هم دنبال آن میگردد و به سختی پیدایش میکند. اندامش، نحوهی پوشیدنش، یادآور دخترانِ بیستساله بود؛ ولی وقتی صحبتش باز شد دانستم از افغانستان آمده است. او و شوهرش و دو پسرِ کمسنِشان در همان طبقهی زیرینِ من زندگی میکردند – چهار نفر در دلِ مکانی که من آن را خانه مینامیدم. اندکی ناراحت شدم، و بلافاصله شرمسارِ آنی از خود شدم؛ مگر نه اینکه آدم وقتی خودش تنهاست، انتظار ندارد جای دیگری را برای دیگری باز کند، و با این همه قلبم به سویِ آنها کشیده شد وقتی دانستم شغلِ ثابت ندارند و کرایهی خانهی بزرگتر از توانشان است. پسرانشان هفت و شش ساله بودند؛ بیگناهیِ آن دو عدد کوچک، زخمی از مهربانی را در من باز میکرد.
او مهربان بود، و این مهربانی مثل جرقهای در میان دیوارهای خاموش یک آپارتمان دوازدهواحده فوران کرد. تعجبم از این نبود که کسی را در این خانه نشناسم – تعجبم از این بود که چهگونه شهر، با همهی همهمهاش، آدمها را اینگونه از هم جدا میکند؛ شاید ترسِ برهمزدنِ مرزها، شاید عادت به تنها ماندن. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم، باز همان خندهی آنی و نایاب بر لبانش نشست و پرسید:
– ببخشید، زیرزمینی که قفسهی فلزیاش آنجاست، مالِ شماست؟
سؤالش، ساده، اما تیز، دوباره آن دردِ قدیمیِ زیرزمین را برانگیخت؛ انگار خنجری کند که سالهاست در مغزِ من مانده و حالا از دهانِ زنی جوان میخواهد وارد شود. از آنرو که آن زیرزمین را هرگز نیاز نداشتم، و نخواستم به رویش بیاورم که چه مصیبتهایی را پشتِ آن حمل کردهام، با لحنی بیتکلف جواب دادم:
– آره، چرا مگه؟
– محمود مقداری جنس داره، جا تنگه، ما چهار نفر هستیم. گفتیم از شما بپرسیم اگه موافقید از زیرزمینتون استفاده کنیم.
محمود؛ نامِ مردی که حالا در ذهنم تصویرِ دو پسر را همراهی میکرد. سخت بود دیدنِ خانوادهای که در دو اتاق زندگی میکنند و از تو تقاضای زیرزمینی «بیمصرف» میکنند؛ و در همان سختی، دلم برایشان سوخت. بیدرنگ گفتم:
– چرا که نه؟
لبخندی که او زد، یک لحظه انسجامِ جهان را به من برگرداند. گفتم: «درش قفل شکستهست، پشتش را حساب کنین.» شبانه، آرام، شکلاتی در صندوقپستیشان گذاشتم؛ چند روز بعد دوباره همین کار را کردم. نه آنها دانستند چه کسی این را کرده، و نه من میخواستم بدانند. کارهایمان بینام و نشان بود؛ مثل محبتهایی که به سکوت بخشیده میشوند.
چندی بعد تصمیم گرفتم چند خُردهریز که شاید به دردِ کسی بخورد در زیرزمین بگذارم. در را باز کردم – و مبهوت شدم. قفل، آن قفلِ شکسته نبود؛ قفلی نو و سالم آویزان بود. حیرت کردم: چهکس این کار را کرده؟ آیا از من اجازه گرفته بودند؟ داخلِ زیرزمین را گشتم: خالی بود. صدای آن زن که از تنگی جا میگفت در گوشم پژواک میکرد: «میخواهیم وسایل رو بذاریم.» پس چه شده بود؟ به خودم نهیب زدم و انگار که یک دشمنِ خیالانگیز را شناسایی کرده باشم گفتم: لابد همان همسایهای که پیشتر با او مشکل داشتم چنین کرده است. بیآنکه در شک و گمان غرق شوم، قفل را شکستم و قفلِ نویم را بر در آویختم. احساس کردم دوباره ستونِ تردید و اضطراب بالای سرم سایه افکند. آن زیرزمینِ لعنتی بار دیگر مغزم را اشغال کرد؛ مزهی دردِ قدیم در همهی روزهایم پیچید. روزها به زیرزمین سر میزدم، به امیدِ ردّی، به امیدِ اعتراضِ کسی؛ اما هیچکس نیامد.
هفت یا هشت ماه گذشت. کمکم ماجرای قفسه و قفل در پسِ زندگی روزمرهام محو شد. تا اینکه روزی – همان زنی که نخستین بار درِ دلم را با مهربانیاش گشود – دوباره ظاهر شد. سلامش همان بود؛ گرم، بیپیرایه. دیگر او را تا حدّی میشناختم؛ دیگر آن پارههای دردِ گذشته، مرا شکار نمیکردند. گفتگویمان ساده شد:
– سلام، حالتون چطوره؟
و من، با همان آشناییِ نصفه، پاسخ دادم: «ممنون، شما چطور؟ خانوادهتون؟ جا تنگ نشده؟»
گفت: «میخواستیم وسایل رو بذاریم، درش قفل بود. میتونیم از زیرزمین استفاده کنیم؟»
گویی آن سؤالِ قدیمی باز داشت مرا به خود میکشاند و باز هم من گفتم: «بله، چرا که نه؟» کلید را از جیبم درآوردم و به او دادم. پرسید: «کدوم طرف میتونیم بذاریم؟» و من، کمی دودل، اشاره کردم: «اون طرف، جایی که قفسهی فلزی نیست.»
او رفت؛ و من همانطور که در برابر درِ بستهام احساسِ آرامشی کردم که ناشی از اتمامِ یک قصه نیست، بلکه شاید آغازِ قصهای دیگر بود. شب، دوستی آمد و وقتی جریان را برایش گفتم، نیشخندی زد و گفت: «حتماً میخواد آشغال جمع کنه.» و من در سکوتِ خودمان خندیدم، از آن خندههایی که هم از ترحم است و هم از شگفتیِ اینکه چگونه یک درِ کوتاهِ فلزی میتواند جادهای طولانی به دلِ ما بگشاید.
– نه، فکر نمیکنم جاشون خیلی تنگ باشه. بالاخره مثل ما خارجی هستن، به خاطر مشکلات نتونستن کار ثابتی پیدا کنن. آدمهای بیپناهی به نظر میرسن، من که زیرزمین رو احتیاج ندارم.
دوستم با تردید گفت:
ـ اگه فکر میکنی مشکلی نخواهند داشت، خوبه کمک کنی.
چند روزی از آن روز گذشت. دلم میخواست بدانم چه رازی در زیرزمین نهفته است. رفتم و دیدم پر از کارتنهای مخصوص اسبابکشی است. لحظهای ایستادم. بوی نا و سکوتی سرد فضا را پر کرده بود. یاد حرف دوستم افتادم که گفته بود: «حتماً میخوان آشغال جمع کنن.»
اما درون آن کارتنها، چیزی از جنس آشغال نبود؛ انگار هر کارتن تکهای از گذشتهای مدفون را در خود پنهان کرده بود.
مدتی بعد فهمیدم زن و شوهر از هم جدا شدهاند. خبری که در ظاهر ساده بود اما در سکوت خانهام طنین افتاد. با مرد صحبت کردم. از غیبت طولانی همسرش پرسیدم، شاید از سر کنجکاوی، شاید از همدردی. میخواستم بدانم آیا او هم مثل من تنها شده است یا در جایی دیگر، در خانهای دور، زندگی تازهای ساخته.
مرد لحظهای مکث کرد. نگاهش لغزید، مثل کسی که میخواهد دروغش را از نگاه دیگری عبور دهد. گفت:
ـ جا تنگ بود، خانهای دیگر در اطراف شهر گرفتیم.
اما کلماتش لرزیدند. صدایش افتاد. میدانستم خانهی دوم بهانه است، پردهای است برای پنهان کردن زخمی که نباید دیده شود. در فرهنگ ما، جدایی نه رهاییست و نه غم، ننگ است. زخمیست که با لبخند میپوشانند، با دعا، با گفتن «رفته خانهی مادرش».
ما غم را در خود دفن میکنیم، مثل راز، مثل خورهای که درون استخوان میدود. کسی نمیخواهد بداند تنهایی چگونه شکوفه میکند، چگونه درد آرامآرام بدل به عادت میشود.
گفتم:
ـ من هم از همسرم جدا شدهام، و حالا از این تنهایی لذت میبرم، چون اندازهاش به دل خودم است.
او لبخندی نزد، نگاهش را دزدید، و بهسرعت رفت.
در را بست، و با در بسته، سکوتی میان ما نشست.
در آن لحظه دانستم تنهایی فقط نبودن دیگری نیست؛ دیواریست که جامعه میان ما و حقیقت میکشد. ما یاد گرفتهایم غم را بپوشانیم، نه چون تحملش سخت است، بلکه چون نگاه دیگران از آن میترسد. در این سرزمین، جدایی بیماریست که باید پنهانش کرد، حتی اگر درمانِ نفسکشیدن باشد.
و من در زیرزمینِ خانهام، میان کارتنهای خاموشِ همسایه، به این فکر کردم که شاید هرکدام از ما زیرزمینی داریم، پر از رازهایی که جرأت بیرون آوردنشان را نداریم؛ پر از جداییهایی که اسمشان را نمیبریم، مبادا به ننگ تعبیر شوند، مبادا کسی بگوید: «تنها مانده است.»
اما چه میدانند؟
گاهی تنهایی، تنها شکل راستین آزادیست.
از همین مجموعه:
- از تجربه تا تخیل – لیلا راعی: «رقص آخر»
- از تجربه تا تخیل – فائزه جنیدی: «خستویِ دیوانه- این داستان: نهنگ»
- از تجربه تا تخیل – مریم السادات مهدوی: «آشوب»
- از تجربه تا تخیل – بهمن پارسا: اسبابکشی
- از تجربه تا تخیل – حسین نوشآذر: دگردیسی
- از تجربه تا تخیل – پونه بریرانی: چاه
- از تجربه تا تخیل – لاله رهبین: گمشده
- از تجربه تا تخیل – میلاد خسروی: مشکلات حرف زدن و نزدن
- از تجربه تا تخیل – مسعود کدخدایی: او در لباس سیاه آمد







