کولبری لای دندانهای درهی دهانگشودهی گلویم
سوختبری روی شنهای کویری خاکآلودهی سینهام
با شلیک گلولهای قطرههای خونش میچکد
از گلوی کردستان تنم تا زهدان زاهدان جانم
و چکه چکه جان میدهد در من
ده زندانی در سوئیت اعدامیهای سلولهای مسلول ذهنم
دود میشوند با آخرین سیگارشان روی لبانم
و سحرگاهان با بانگ اللهاکبری دوباره
وقتی خرد میشود خرخرههاشان لای طناب دار
پیکر بینامونشانشان خاکستر میشود کف دستانم
دختری با گیسوان پریشانش لای نسیم نفسهایم میرقصد و
رقصکنان با ضربهی دست چادرپوشی نقابزده
به کما میرود کنج بیمارستان قلبم
که دهیلز به دهیلزش پر شده
از جسدهای زندهی دخترکانی با گیسوانی بریده!
یک زندانی سیاسی دیگر
در بند جانیان و تبهکاران اوین ذهنم
رگهایش بریده میشود و فریادهای زخمیاش خفه
خونش شتک میزند از حدقهی چشمانم روی گونههام
و ویروسهای سیاهپوش بیچهره لاالهالااللهگویان
تن خونآلودش را از لای رگهایم تشیع میکنند
خانوادهای اهل افغانستان که پناه آوردهاند
به تن من در وطنم تبعیدی
با حملهی اوباشانی اجیرشده
آواره میشوند کنج خیابانی که مرا
دور میکند از خودم
از تو…
قدم میزنم شب را
خیابان انقلاب تا خود صبح
میچرخد دور میدان آزادی سرم
میگریزم از واژههایی ناشناس که
چاقوکشان کمین کردهاند پس پشت ذهنم
تا به تو برسم
که قرار است آفتاب لای گیسوانت طلوع کند
و من برای نخستینبار
بیهراس از هجوم واژههایی که
به سلاخی میبرند ذهنم را
ببوسمت!