میخواهم از حقیقتی سخن بگویم که چندیست چون کابوسی هرشب گریبانم را میگیرد و حنجرهام را میفشرد. گاهی به خودم میگویم کاش ندیده بودم و گاهی هم میگویم نه تو میباید آنچه را دیدهای بازگو کنی.
آن روز که با داد و بیدادِ مردی سوگوار پا به مغازهی پدر علیرضا گذاشتم، اصلا فکر نمیکردم که با پیکر آویخته از طنابِ نوجوانی روبهرو شوم که هنوز بر چهرهاش به جای موهای زبر، کرکهای ریز دارد. نوجوانی که آیندهاش در همین مغازهی بیستمتری ناتمام مانده بود؛ چون راهی که پایانش در مهی سنگین فرورفته باشد. لباسهایش پاره، دکمههای پیراهن و جیب پشتی شلوارش از جا کنده شده بود. پدرش راه میرفت و گاه با خشم فریاد میزد: این بچه محال است خودکشی کرده باشد. محال است. چه طور میتواند من و مادرش را رها کند در حالیکه میداند تنها امیدمان هم اوست؟
بغض محمدرضا ترکید و در میان هق هقی اندوهبار واژید[i]: زنگ بزنید آگاهی بگویید پسرم را کشتهاند... نه! نمیخواهد زنگ بزنید. آنها خودشان این کار را کردهاند خود دیوثشان قاتلاند. ساعتی بعد ماموران آگاهی از راه رسیدند. کمیبعد یک آمبولانس با یک دکتر و چند پرستار هم از راه رسید. بعد از معاینه، افسری که چند برگهی کاغذ در دست داشت، پشت میزی نشست که علیرضا هزاران بار پشتش نشسته و مشتریان را راه انداخته بود. افسر پس از نوشتن نام محمدرضا، پرسید: لُرید؟... به نظر میآید از لرهای فیلی باشید. محمدرضا حال و حوصلهی باز کردن سر صحبت با او را نداشت. اما سر تکان داد. - پسرم خودکشی نکرده سرکار. [i] واژیدن: واگفتن
هفتمش در مسجد ابوالفضل کنار همان سفرهخانهیی بود که جمعهها با خانواده میرفتیم. در خیابان استاد معین فاز چهار شهرک اندیشه. باید ته وتوی ماجرا را درمیآوردم. رفتم به مجلس ختم. مسجد غلغله بود. خیلیها آمده بودند. زنی در حلقهیی تنگ از بستگانش از درون زار می زد. او مادرش بود انگار. از میان حرفهایش شنیدم که میگفت:صبح همان روز که خبرش را آوردند، گفته بود کتابهای کنکورش را کنار بگذارم. این را کسی می گوید که میخواهد خودکشی کند؟ آی پسر من آی امید روزگارانم. تو را کشتند....
یکی از هم کلاسیهای علیرضا که تازه از دبیرستان بیرون آمده بود گفت: روز دوشنبه ۲۵ مهر نیروهای امنیتی به مدرسهی ما حمله کردند. صورتشان را پوشانده بودند و یکی دو نفرشان هم ماسک زده بودند. یکی از آنها موبایل علیرضا را گرفت و فیلم پاره کردن عکس خامنهیی را دید. خیلی عصبانی شدند و چند بار هلش دادند و عکسش را گرفتند.
نوجوانی دیگر به من خیره شد و گفت: خانم ولش نکردند، دنبالش بودند. همانها. همان چند نفری که عکسش را گرفتند. همانها او را کشتهاند نه خودش...