سرو سبز

به محمدرضا سروی که در خیابان‌های ری کشته شد

سودابه ر

شهر ری

همسایه‌ها هر یک از درِ تنگ ِخانه‌های خود چشم به دروازه‌ دوخته‌اند که او بیاید و نیامد.، آن‌ها در اتاق‌هایی  همچون دخمه زندگی می‌کنند.‌

Black Section Separator

بچه‌تر بود که شنید نام فامیلی‌اش با نام این درخت یکی است و هر روز به سرو آب داد.

Black Section Separator

آروزیش بود از اینجا برود. برود تهران، درس بخواند، کار کند و مادر و پدر پیرش را هم ببرد؛ خواهر برادرهایش را.  و بعد از آنجا هم بروند جایی که بتواند بهتر زندگی کند. اما نشد، نگذاشتند.

Black Section Separator

طوطی سبز رنگش را هاشم چند روزی از او امانت گرفته بود تا ببرد پیش خواهرزاده‌اش که بیقرار پدرش بود که برگشته بود به هرات. طوطی بازمانده‌ی یکی از خونریزی‌های کابل بود. محممد رضا با طوطی ملنگو اخت گرفته بود.

Black Section Separator

. او کسی نبود که زبان در کام بگیرد یا زبان در کام گرفته‌ها را به حال خود بگذارد، آن‌قدر تقلا می‌کرد که زبان‌ها باز شود به شوق یا به اشک یا به فریاد و آن روز در آن خیابانی که از آن گلوله می‌بارید محمدرضا یکپارچه فریاد بود.

Black Section Separator

همه می‌دویدند. همه جوان بودند. همه یک لغت را فریاد می‌زدند که در تمام زبانها به یک معناست و اگر هزار تفسیر هم بر آن بنویسند تا اگر و مگرش کنند، باز معنای اصیل خود را از دست نمی‌دهد: آزادی.

Black Section Separator

حالا کدام کس است که بر دریچه می‌کوبد اما دروازده‌ی باز این حویلی را نمی‌بیند؟ ممدرضا از دروازده می‌آید نه از این دریچه‌های تنگ و باریک دخمه‌ها که باز و بسته‌بودنشان توفیری ندارد.  چهارده سال داشت محمدرضا که چون سرو بر اوج سرکشید.

نشریه ادبی بانگ