همسایهها هر یک از درِ تنگ ِخانههای خود چشم به دروازه دوختهاند که او بیاید و نیامد.، آنها در اتاقهایی همچون دخمه زندگی میکنند.
طوطی سبز رنگش را هاشم چند روزی از او امانت گرفته بود تا ببرد پیش خواهرزادهاش که بیقرار پدرش بود که برگشته بود به هرات. طوطی بازماندهی یکی از خونریزیهای کابل بود. محممد رضا با طوطی ملنگو اخت گرفته بود.
. او کسی نبود که زبان در کام بگیرد یا زبان در کام گرفتهها را به حال خود بگذارد، آنقدر تقلا میکرد که زبانها باز شود به شوق یا به اشک یا به فریاد و آن روز در آن خیابانی که از آن گلوله میبارید محمدرضا یکپارچه فریاد بود.
همه میدویدند. همه جوان بودند. همه یک لغت را فریاد میزدند که در تمام زبانها به یک معناست و اگر هزار تفسیر هم بر آن بنویسند تا اگر و مگرش کنند، باز معنای اصیل خود را از دست نمیدهد: آزادی.
حالا کدام کس است که بر دریچه میکوبد اما دروازدهی باز این حویلی را نمیبیند؟ ممدرضا از دروازده میآید نه از این دریچههای تنگ و باریک دخمهها که باز و بستهبودنشان توفیری ندارد. چهارده سال داشت محمدرضا که چون سرو بر اوج سرکشید.