اعتراف اجباری قتل حکومتی مهدیس حسینی

به روایت: روژان کلهر

زنی میانسال با روسری و مانتویی مشکی، نشسته روی یک کاناپه‌ی‌ قهوه‌ای در اتاقی اداری

من ساعت هشت‌و‌نیم، نزدیک نُه داشتم می‌رفتم تا خونه دیدم در خونه بازه، در ورودی خونه بازه، پنکه‌ی خونه روشنه، بعد دخترمو، فکر کردم خوابه، روی تخت بدون پتو بدون هیچی، بعد من فکر کردم طبق معمول داره با من شوخی می‌کنه. رفتم دیدم صورتش کف کرده. از دهنش خون اومده. بعد کف داره.

صدای مردی می‌آید. گویی پیش از این در حال صحبت بوده با زن و حالا دقیقا پرسشش همزمان با پاسخ زن شنیده می‌شود که می‌پرسد: چیزی مصرف می‌کرد؟

ززن:اصلا اعتیاد نداشت فقط وقتی با دوستاش می‌رفت بیرون به قول خودش قرص‌بازی می‌کرد. مرد با ته‌لهجه مازنی دارد: چه قرص‌بازی‌ای؟   زن : ترامادول، متادون، از این چیزا. مرد: شما آخرین‌باری که با دخترتون صحبت کردید کی بود؟ زن: داخل سرویس ماشین بودم. هفت و بیست دقیقه یا‌ هفت و ربع صبح بود‌. مرد: همون روز؟ زن: آره همون صبح. دخترم با من صحبت کرد. گفت مامان عاشقتم، برو واسه من چیپس و پفک بخر. وسیله بخر. دوستت دارم، خدافظ.‌ من دارم می‌رم خونه.  

مرد می‌گوید: خوبه.‌ زن بغض می‌کند. می‌پرسد: حالا جسدشو... و نمی‌تواند حرفش را ادامه دهد و بغضش ترکیده، گریه‌اش می‌گیرد. مرد می‌گوید: فعلا برین. خبر رو بدیم پخش کنن. فیلمو پخش کنیم ببینیم چی می‌شه. زن می‌پرسد: می‌شه ببینمش؟ مرد با عصبانیت می‌گوید: می‌خوای چیو ببینی؟ مرده.‌فقط یادت باشه همین حرفایی که اینجا زدی به همه می‌گی اگر بشنوم جایی توی چه می‌دونم اینستاگرام‌ و اینا غیر این چیزی گفتی می‌فرستمت پیش دخترت.

چگونه ممکن است مادر ساعت هفت و ربع مثلا با مهدیس صحبت کرده باشد، از طرفی مهدیس ساعت هشت‌ونیم طبق اظهارات همسایه به خانه آمده باشد اما زمانی که آمبولانس می‌رسد می‌گوید سه چهار ساعت بوده که مرده!؟ مادر ساعت نزدیک نه صبح به گفته خودش با آمبولانس تماس گرفته، مگر در یک شهر کوچک چقدر طول می‌کشد آمبولانس بیاید؟ یعنی آمبولانس ساعت دوازده رسیده؟!  نکته دوم اینکه در متن خبر از زبان مادر نوشته شده: من ساعت حدود ۲۱ به منزل آمده ام...  از طرفی نوع نگاه مادر، نوع نشستن و حرف زدنش و... همچنین لحن مردی که از او سوال می‌پرسد؛ همه و همه واقعا نشانگر این است این ویدیو ساختگی‌ست و بدون شک یک اعتراف اجباری‌ست!

نگار: چگونه ممکن است

نگار سعی می‌کند ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ را در ذهنش تصور کند. مهدیس را می‌بیند که دوان دوان خودش را به دوستانش می‌رساند. اصلا فکرش را هم نمی‌کند آمل اینقدر شلوغ شده باشد. با دوستانش به هیجان آمده‌اند و در میان مردم جمع شده‌اند در خیابان روبه‌روی فرمانداری که خیلی شلوغ است. هیچکدام باورشان نمی‌شود مردم آمل اینچنین با هم متحد شده باشند.

عده‌ای حمله‌ور می‌شوند به سوی فرمانداری و آنجا را به آتش می‌کشند. مهدیس و دوستانش با شادی فریاد کشیده و شعار می‌دهند. «مرگ بر دیکتاتور»، «توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه»، یکصدا با مردم... اما یکباره نیروهای امنیتی بیشتر می‌شوند و از داخل فرمانداری با گلوله‌های جنگی به سمت مردم شلیک می‌کنند.

نگار روایت اول می‌گوید مهدیس به‌شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می‌شود اما بعد از چندین روز، یعنی یک ماه و ۱۲ روز در ۱۲ آبان احتمالا به خاطر شدت جراحت و... می‌میرد. در روایت دوم او بعد از معالجه و انتقال به خانه تحت نظر است و ماموران از سازمان اطلاعات آمل مرتب با او تماس گرفته و او را تهدید می‌کنند. مادر مهدیس هم بخاطر استرس‌های زیادی که دختر ش دارد او را تنها نمی‌گذارد. اما در اولین فرصتی که مادر مهدیس در خانه نیست، ماموران وارد خانه شده و مهدیس را به قتل می‌رسانند. حتی پیکر بی‌جانش را پس از چهار روز به خانواده‌اش داده‌اند. اما چه فرقی می‌کند روایت تلخ این است که مهدیس ۱۶ ساله کشته شده است و جان او را چون هزاران کودک بی‌گناه گرفته‌اند.

دو روایت 

 رسانه‌های حکومتی دلیل مرگ او را خودکشی اعلام کردند. 

مهدیس  حسینی

نشریه ادبی بانگ