زنی میانسال با روسری و مانتویی مشکی، نشسته روی یک کاناپهی قهوهای در اتاقی اداری
من ساعت هشتونیم، نزدیک نُه داشتم میرفتم تا خونه دیدم در خونه بازه، در ورودی خونه بازه، پنکهی خونه روشنه، بعد دخترمو، فکر کردم خوابه، روی تخت بدون پتو بدون هیچی، بعد من فکر کردم طبق معمول داره با من شوخی میکنه. رفتم دیدم صورتش کف کرده. از دهنش خون اومده. بعد کف داره.
صدای مردی میآید. گویی پیش از این در حال صحبت بوده با زن و حالا دقیقا پرسشش همزمان با پاسخ زن شنیده میشود که میپرسد: چیزی مصرف میکرد؟
ززن:اصلا اعتیاد نداشت فقط وقتی با دوستاش میرفت بیرون به قول خودش قرصبازی میکرد. مرد با تهلهجه مازنی دارد: چه قرصبازیای؟ زن : ترامادول، متادون، از این چیزا. مرد: شما آخرینباری که با دخترتون صحبت کردید کی بود؟ زن: داخل سرویس ماشین بودم. هفت و بیست دقیقه یا هفت و ربع صبح بود. مرد: همون روز؟ زن: آره همون صبح. دخترم با من صحبت کرد. گفت مامان عاشقتم، برو واسه من چیپس و پفک بخر. وسیله بخر. دوستت دارم، خدافظ. من دارم میرم خونه.
مرد میگوید: خوبه. زن بغض میکند. میپرسد: حالا جسدشو... و نمیتواند حرفش را ادامه دهد و بغضش ترکیده، گریهاش میگیرد. مرد میگوید: فعلا برین. خبر رو بدیم پخش کنن. فیلمو پخش کنیم ببینیم چی میشه. زن میپرسد: میشه ببینمش؟ مرد با عصبانیت میگوید: میخوای چیو ببینی؟ مرده.فقط یادت باشه همین حرفایی که اینجا زدی به همه میگی اگر بشنوم جایی توی چه میدونم اینستاگرام و اینا غیر این چیزی گفتی میفرستمت پیش دخترت.
نگار سعی میکند ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ را در ذهنش تصور کند. مهدیس را میبیند که دوان دوان خودش را به دوستانش میرساند. اصلا فکرش را هم نمیکند آمل اینقدر شلوغ شده باشد. با دوستانش به هیجان آمدهاند و در میان مردم جمع شدهاند در خیابان روبهروی فرمانداری که خیلی شلوغ است. هیچکدام باورشان نمیشود مردم آمل اینچنین با هم متحد شده باشند.
عدهای حملهور میشوند به سوی فرمانداری و آنجا را به آتش میکشند. مهدیس و دوستانش با شادی فریاد کشیده و شعار میدهند. «مرگ بر دیکتاتور»، «توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه»، یکصدا با مردم... اما یکباره نیروهای امنیتی بیشتر میشوند و از داخل فرمانداری با گلولههای جنگی به سمت مردم شلیک میکنند.