سودابه ر
Artist Story
ساقههای علف را که سبز میکرد در زمینهی آبی اقیانوس مانندی که بر بوم نشسته بود گوش به صداهای بیرون داشت و نقشهای ناتمام مانده بر دیوارهای کوچه. همه اسم. همه رمز. «ناوت ئهبیته رهمز.» زمزمه کرد: «نامت رمز خواهد شد.» زمزمه کرد: «من اهل همینجایم و همه زبانهایش را میدانم.»
دستش لغزید و ساقهای سبز در زمینه آبی به رقص درآمد. «خانه من اینجاست؛ همین تهران که در آن زاده شدم.» اما آنجا هم هست. «کابل در محاصرهی دیوان.»
He depicts himself as victim and victor, a new concept for art of the time.
انگشتان رنگیام را از یاد مبرید. آبی آسمان دیوارش، تبدار بود. مواج با نقطههای زردی همچون ستاره. یادآور آسمان همان نقاش هلندی که شیفتهاش بود و قرار بود بزرگتر که شد به آنجا برود برای گرفتن درس نقاشی. دیوار دوم مردم بودند. مثل گلهای ریز زردی در پهنه اقیانوس. فراوان. فراوان. ستاره تند تند لکه زرد میگذاشت. مثل همان نقاشی که بر بوم کشیده بود در خانه.
بر زمین افتاد ستاره اما قلممو در چنگش بود و بر پوتینها و باتومها رنگ سرخ را نوار میزد. برخاست. فرار کرد. یک لحظه، سر که بلند کرد دید که پردهی تور مادرش از پنجرهی باز به بیرون کشیده میشود و مثل دستهایی ملتمس او را به خود میخواند. به خانه میخواند. صورتش کبود از زخم باتوم، برخاست تا نقش آتشش را تمام کند.
مرا از یاد مبرید. فردا که میشد آنها او را به جا نمیآورد. آن نماینده کنسولگری نمیخواست نامش فاش شود. ستاره نامها را بر دیوارها فاش میکرد و آخرین استخوانهایش میشکست. پرده از التماس دست نمیکشید و لتهای پنجرهی چهارطاق، همچون دهانی به بهت، باز مانده بودند وقتی که پدر و مادر رسیدند. خانه خالی بود.