خلاصهای از داستان قتل حکومتی کومار درافتاده را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
کومار درافتاده (به کردی: کۆمار دهرئوفتاده) (۲۵ مرداد ۱۳۸۵ – ۸ آبان ۱۴۰۱) نوجوان ۱۶ سالهی کرد ایرانی که در خیزش ۱۴۰۱ ایران توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی کشته شد.”
این روایت براساس گفتههای حسن درافتاده پدر کومار درافتاده، همچنین اسناد موجود و بخشهایی از آن نیز باتوجه به نوع زندگی و فیلمهای منتشرشده از زندگی کومار درافتاده ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است.
غروب. خارجی. قبرستان روستای زیوکه
وسط کوههای سر به فلک کشیده که برف سپیدشان کرده، پدر با اشکهایی خشکیده روی گونههاش به همسرش نگاه میکند که چنگزنان و مویهکنان دست میکشد روی پارچهی سرخی که قبر پسرشان را پوشانده تا برفها را کنار بزند. چنگ میزند و اشکهایش قطره قطره میبارد روی تن برفها، نالهکنان زار میزند: “کومار گیان.”۱ میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
پدر به افسانه دخترش نگاه میکند که سجدهکنان سرش را روی سینهی قبر برادرش گذاشته و فریاد میکشد: “تو نامری براگیان تو نامری.”۲
پدر به کومار پسرش نگاه میکند که زیر این همه خاک و کفن و پارچهای سرخ مدفون است. کومارش که خودش با دستان خودش تن سوراخ سوراخش را شسته، خودش شسته تن پسرش را با اشکهایش، تمام اشکهایی که در چشم داشته تا قطرهی آخرش، شسته با جگر سوختهاش. با دستان لرزانش. با کمری که شکسته بعد از شنیدن خبر کشته شدن پسرش.
پدر به آسمان نگاه میکند و…
شب. داخلی. خانه
هشتم آبان هزاروچهارصدویک، همه درحال آماده شدن برای رفتن به عروسیاند. کومار اما گوشهای نشسته پدرش هر چه اصرار میکند میگوید به عروسی نمیآید. پدرش از او میخواهد مبادا بیرون برود و او میگوید میخواهد فوتبال ببیند. اینستاگرامش را باز میکند و خبر اعتراضات را دنبال میکند:
“یک روز پس از هشدار فرمانده سپاه پاسداران به معترضان، دانشگاههای مختلف بار دیگر صحنه اعتراضات گسترده بود و در برخی موارد با هجوم نیروهای بسیجی و امنیتی به خشونت کشیده شد.”
“در چند دانشگاه بزرگ تهران و در دانشگاههای سنندج، شیراز، قزوین و همدان تجمعات اعتراضی برگزار شد و دانشجویان معترض در دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان، تفکیک جنسیتی را شکستند.”
“چندین شهر از جمله در کردستان و همچنین کوهدشت در استان لرستان شاهد اعتراضات تازه بودهاند.”
“اعتراضات دانشجویان دانشگاههای الزهرا، زنجان، شیراز معماری و هنر پارس، آزاد اسلامشهر، و گلستان گرگان ادامه یافت.”
“دانشآموزان مدرسه نمونه دولتی «نمکی» در سنندج با شعار «مرگ بر دیکتاتور» در محوطه این مدرسه تجمع کردند.»
«اعتراضات در شامگاه یکشنبه ۸ آبان در برخی مناطق ایران از جمله در سنندج، بوکان، مهاباد، مریوان، سردشت، بروجرد، تهران، بندرعباس، و دیواندره ادامه یافت. نیروهای امنیتی در سردشت به سوی مردم معترض تیراندازی کردند.”
و خبرهای دیگر و دیگر و دیگر…
حسی غریب سراغش آمده، به یکی از پستهای اینستاگرامش نگاه میکند:
«باید زیست گاهی با یک گل سرخ، گاهی با دلی تنگ، گاهی با اندکی امید» پستی جدید میگذارد. شعری را که روزهاست در ذهنش میپیچد ناخودآگاه مینویسد:
“ما مردم خاورمیانه هستیم، بعضیهامان در جنگ کشته میشویم، بعضی در زندان، بعضی در جاده، بعضی در دریا، حتی بلندترین کوهها هم انتقام تنهاییشان را از ما میگیرند، چرا که ما شغلمان مردن است.”۳
خواهرش افسانه میآید و لباسش را نشانش میدهد و با خنده چیزی میگوید. کومار اما گویی صداش را نمیشنود فقط لبخندی میزند و زل میزند به تلویزیون اما نه چیزی میبیند نه میشنود. نگاهش به آن دورهاست. به آرزوهای دورودرازش که حالا در چهل و سومین شب انقلاب ژینا احساس میکند دارد به آنها نزدیک و نزدیکتر میشود؛ به روزهایی که دیگر کسی مجبور نباشد به خاطر یک لقمه نان کولبری کند و جانش را از دست بدهد. به روزهایی که دیگر کسی را به خاطر اعتقاداتش و نوع نگاهش زندانی نکنند. به روزهایی که مردم کردستان هم بتوانند به زبان مادریشان در مدرسه درس بخوانند. خواهرانش و دختران سرزمینش آزاد باشند و به خاطر نوع پوشششان دستگیر نشوند؛ کتکشان نزنند، بازداشتشان نکنند. به مهسا فکر میکند که چگونه بیگناه کشته شد و تمام کسانی که فقط به خاطر اعتراض و گرفتن حقشان در این مدت زندانی شدند، کشته شدند و به آنها تجاوز شد. کومار دل کوچکی دارد و دلش همیشه درحال سوختن است به حال مردمش و حالا احساس میکند دیگر چیزی نمانده تا رسیدن به شعار ژن، ژیان، آزادی… اما چیزی، حسی غریب در چشمانش موج میزند که کسی نمیداند چیست حتی پدرش که زمان رفتن به عروسی باز تاکید میکند که خانه بماند و بیرون نرود.
شب. داخلی. تالار عروسی
همه درحال چوپی و هلپرکه۴اند. پدر اما آمده توی حیاط تالار و سیگار میکشد. نگران است. دلشوره دارد. نمیداند چرا اما… پکی عمیق به سیگارش میزند. یکی از دوستانش در حال صحبت با موبایلش از تالار بیرون میآید. مدتیست همسرش در بیمارستان بستریست و دخترش همراهش، موبایلش را قطع میکند پدر از او میپرسد چه خبر؟ میگوید دخترش گفته یک بچه را کشتهاند شانزده ساله است و آوردهاند بیمارستان. پدر کومار گویی تیر به قلبش خورده، بیآنکه به کسی چیزی بگوید دوان دوان میرود و درحال رفتن با کومار تماس میگیرد اما یک مامور جواب میدهد.
شب. داخلی. بیمارستان
پدر کومار توی بیمارستان به این سو و آن سو میرود. آهنگ عروسی به شکلی حزنانگیر در گوشش میپیچد و صدای کومار که او را صدا میزند. “باوه باوهگیان.”
هرچه پرس و جو میکند به او نمیگویند نام بچه چیست. میگویند دستور دادهاند نامش فاش نشود. ناگزیر با یکی از اقوامشان که در فرمانداریست و کارمند است تماس میگیرد. او هم با فرمانداری تماس میگیرد و میفهمد کومار است. تمام بیمارستان، تمام پیرانشهر، تمام کردستان و ایران و جهان گویی روی سرش خراب میشود. زانوانش سست شده گویی کمرش میشکند. گوشهای مینشیند و موبایلش زنگ میخورد ولی او نمیشنود فقط صدای کومار است در ذهنش و همین که او را دوباره صدا میکند باوه باوهگیان موبایلش از دستش میافتد. نمیتواند تصور کند جسد کومارش آنجاست و نمیتواند او را ببیند. نمیگذارند جسد پسرش را ببیند. حتی به او تحویلش نمیدهند تا در آغوشش بگیرد و ببوسدش. تا به او بگوید کومار مگر نگفتم بیرون نرو. مگر نگفتم.
شب.داخلی. فرمانداری
پدر نمیتواند روی پاهاش بایستد. همه خانواده و چند نفر از اقوامشان آمدهاند. مادرش آنقدر ناراحت است که یکسره ناله و زاری میکند و خواهران و برادرش همه مبهوت و گریان و ماتمزده. پدر در این لحظه فقط میخواهد پیکر پسرش را ببیند. چرا که هنوز باور نکرده. باورش هم گویی با مرگ کومارش مرده. به عمو و داییاش میگویند چون موضوع امنیتیست جسد را تحویل میدهند ولی باید یک ساعته او را بشویید و خاکسپاری کنید بدون اطلاع به کسی.
شب. داخلی. اداره آگاهی
پدر را احضار کردهاند. به او میگویند این سلاحی که با آن به کومار شلیک شده سلاح ما نبوده و پسرش را گروهکهای کرد مخالف جمهوری اسلامی کشتهاند و فرار کردهاند. ما قاتل را پبدا میکنیم. از او میخواهند فاش کند که کومار را گروهکها کشتهاند. پدر اما باور نمیکند. میگوید چطور ممکن است این سلاح مال شما نبوده باشد؟ شما اگر بخواهید یکی را بگیرید میدانید شب چی خورده و چگونه میخوابد. مگر شهر هر کی به هر کی است؟ داخل شهر پسر مردم کشته بشود و بعد بگویید نمیدانم و سلاح مال ما نیست؟ اگر آنها کشتهاند چرا یک مأمور موبایلش را جواب داده؟ چطور نیروهای امنیتی همان لحظه آنجا بودهاند؟ چرا جنازه دست آنها بوده؟ مأموران لباس شخصی شما پسرم را کشتهاند. پسرم بیگناه کشته شده. حتی اعتراضی هم نبوده آن شب. با دوستانش دور فلکه محمد اوراز ایستاده بودند فقط. آن بیوجدان پسرم را از فاصله یکی دو متری زده. همه ساچمههای تفنگش را خالی کرده در تن پسر من. تمام سمت راست بدنش پر از ساچمه بوده. شما باید قاتل را به ما معرفی کنید. شما در این شهر هر که کشته میشود میگویید گروهکها کشتهاند.
اما فریادش به جایی نمیرسد. کسی پاسخگوی او نیست. آنها فقط به دنبال این هستند پدر با آنها همکاری کند و بگوید پسرش را گروهکها کشتهاند اما پدر نمیگوید و فریاد میکشد حکومت پسرم را کشته است.
روز. خارجی. قبرستان روستای زیوکه
مراسم خاکسپاری کومار است. پدر رو به مردم گریهکنان فریاد میکشد که پسرم بیستوپنجم مرداد به دنیا آمد اسمش را کومار گذاشتم، کومار! خوشبختم که در راه آزادی و وطن شهید شده است، خوشبختم که شهید شد، درد جانسوزی است شما نمیدانید، شما نمیدانید! از دیشب جگرم تکه تکه شده اما فدای این خاک شد و فدای آزادی شد، به خدا همه ما را خواهند کشت، به خدا بیگناه بود، پسرم هیچ مشکلی نداشت سلامت بود او را کشتند آنها به هیچکس رحم نمیکنند. برایشان جاسوسی نکنید خودتان را نفروشید. مردم را نفروشید.
غروب. خارجی. قبرستان روستای زیوکه
پدر به آسمان نگاه میکند و میگوید خدایا، خدایا آن مأمورانی که بچههای مردم را میکشند، کومار مرا کشتند آنها خودشان بچه دارند آنها که بچه مردم را میزنند. آن مامور با چه وجدانی برای بچه خودش لباس میخرد بچه مرا می زند؟ با چه وجدانی بچه خودش را در آغوش میگیرد بچه مرا میکشد؟ با چه وجدانی در خانه مینشیند به بچهاش می گوید غذا بخور برای تو فلان چیز را میخرم ولی بچه مرا میکشد؟ خودش بنشیند قضاوت کند. کسی که بچه مرا کشت چطور به بچه خودش نگاه میکند وقتی که بچه مرا کشت؟ به وجدانش و به تو میسپارم.
پدر به کوهها نگاه میکند و یاد کومار در دلش زنده میشود که دست در دست دوستانش چوپیکشان میخندد و صداش اما همزمان میپیچد در ذهنش که او را صدا میکند: باوه گیان. باوه گیان. و آرام آرام تصویرش محو میشود وسط برفهای سپید روی کوهها که به رنگ خون کومارش سرخ سرخ میشوند.
- کومار جان
- نمیمیری برادرجان
- شعری از حمیدرضا ابک
- رقص کُردی
- پدر، پدرجان