آوا و نوا – علی حسینی: «منزلی آن‌سویِ بهشت» – با اجرای کامران

“منزلی آن‌سوی بهشت” نوشته علی حسینی، داستان مردی جوان را روایت می‌کند که در جزایر هاوایی، با پیشنهاد شغلی غیرمعمول از سوی پیرمردی مهربان و تنها مواجه می‌شود. پیرمرد که از زندگی در سرزمینی دیکتاتورزده گریخته و سال‌ها با شغل‌های مختلفی مانند کار در مزرعه آناناس و رانندگی اتوبوس روزگار گذرانده، اکنون کسب‌وکاری دارد که به “آن سوی بهشت” مربوط است: انتخاب و نشان کردن قبر برای مردگان. راوی داستان، که از زندگی بی‌ثبات و شغل‌های کوتاه‌مدت خسته است، با پیرمرد به بالای تپه‌ای می‌رود و با گورستانی آرام، پر از سکوت، درختان پرسایه و گورهایی از ملیت‌های مختلف روبه‌رو می‌شود.
“آن سوی بهشت” استعاره‌ای است از جهان پس از مرگ، که نشان می‌دهد حتی کسانی که از سختی‌های مادی گریخته‌اند، همچنان بار سنگین اندیشه درباره مرگ و نیاز به یک “منزل” نهایی را بر دوش می‌کشند. اینجا، “منزل” تنها یک قبر نیست، بلکه نماد آرامش، هویت و ماندگاری است. بنابراین نویسنده با ظرافت این ایده را بررسی می‌کند که بهشت واقعی شاید نه در جغرافیا، بلکه در حل این دغدغه‌های متافیزیکی نهفته باشد.
داستان را می‌شنوید با صدای گرم و اجرای هنرمندانه کامران در مجموعه برنامه‌های آوا و نوا:

نمی‌دانم چرا قبول کردم؟ چه شد که قبول کردم؟ شاید مهربانی و همدم‌خواهی پیرمرد بود. بعد از روزها و هفته‌ها که از خودش گفته‌بود، قبول‌کردم. از خودش گفته‌بود و گذشته‌اش و گریزش از سرزمینی دیکتاتورزده در سال‌های جوانی و رسیدنش به جزایر هاوایی و شغل‌هایی که داشته. کار در مزرعه‌ی آناناس، هتل‌تمیز کردن، رانندگی اتوبوسِ توریست‌ها و تا همین آخرینش که خسته‌اش کرده‌بود.

گفت: “کاسبیِ راحتی است و با درآمد خوب”؛ اما او دیگر توان بالارفتن‌ از تپه را ندارد و کاری است بابِ من. با تبسم می‌گفت: “توی این بهشت، آدم‌ها نگران آن سویَش هم هستند”.

آن‌روز که قبول کردم، با اتوبوس راه افتادیم و رفتیم تا پایِ تپه. پیاده‌شدیم و از باریک‌راهی زدیم به سَربالایی، حدود نیم‌مایل و شاید هم بیشتر. آهسته و گرمازده. من راحت می‌رفتم، اما پیرمرد هِن‌هن‌کنان و عرق‌ریزان قدم برمی‌داشت. خوب شد دوتا شیشه آب آورده‌بودیم. بالاتر که رفتیم، رسیدیم به دیواری سنگی و کوتاه که این‌جا و آن‌جا لَم داده بود و از لابه‌لای سنگ‌هایش ریشه‌ی درخت‌ها و بوته‌های گرمسیری بیرون زده‌بود.

از درِ بی نرده‌ی آهنی و کج‌شده‌ای پا به باغی گذاشتیم، با درخت‌های پُرسایه، آوازِ پرندگان، و سکوت.
هنوز داشتیم می‌رفتیم و من تویِ خودم بودم. انگار تمام کارهای نیمه‌وقت و کم‌درآمد و جابه‌جا شدن‌ها، و زندگی در اتاق‌های زیرزمینی‌ در شهرها و ایالت‌های مختلف، همه داشتند می‌آمدند و تویِ سرم آوار می‌شدند.
اول‌ها چمدانی بیشتر نداشتم، و حالا هم نه‌چندان بیشتر.
جلوتر رفتیم و از کنار درخت‌ها پیچیدیم و از گذرهای باریک و پیچ‌درپیچ میانِ گورها با سنگ‌های مرمر، صلیب‌ها و مجسمه‌‌های فرشتگان، ردشدیم.
خیلی‌ از گورها، ساده، کوتاه و بدون هیچ تزیینی، خوابیده میانِ چمن، با دسته‌گلی پلاستیکی و نام‌هایی از ملیت‌های مختلف که پیرمرد نگاهشان می‌کرد و طوری سَر می‌جنباند که انگار می‌شناختِشان. گمانم زیرِ لب به چندتاشان هم سلام کرد و روز به‌خیر گفت.

رفتیم… او از جلو و من از پشت سر، تا رسیدیم به محوطه‌ای صاف‌ که زمینش سبز بود از چمنی یک‌دست؛ و اطرافش بوته‌های گل و درخت. بعضی‌شان جوان با تنه‌های نازک که انگار تازه کاشته شده‌باشند و بعضی‌شان تنومند و پر از شاخه. پیرمرد گفت: “این‌جاست، رسیدیم”.
گفت: “من هرکس را که می‌آورم این بالا، عاشق این‌جا می‌شود”.

محوطه‌ای بود که مرزِ مشخصی نداشت؛ یعنی در چمن نمی‌شد انتهایش را دید.
از جایی که ایستاده‌بودیم در کنارِ ردیف گورهایِ اطراف، با همان صلیب‌ها و فرشته‌های سنگی که سایه‌شان در آفتابِ کج‌شده‌ی بعدازظهر، روی گورها افتاده و دراز کشیده‌بود تا رویِ گورهای بغل‌دستی، شروع‌می‌شد و می‌رفت تا حدِ دیگرش که در ردیفِ سایه‌ی درخت‌هایِ آخرِ تپه گم بود. پیرمرد دو دستش را رو به محوطه‌ی باز، بازکرد و دوباره گفت:” این‌جاست”. بعد همان‌جا که ایستاده‌بودیم، دو قدم برداشت رو به پایین، و یک قدم اُریب؛ و باز دو قدم رو به بالا تا دوباره کنار من ایستاد. گفت: “این‌طوری به مشتری نشان‌ می‌دهی، به همین سادگی و راحتی”. چیزِ دیگری نگفت. چَشم‌ به زمین، دستمالش را درآورد و عرقِ صورت و پشتِ گردنش را گرفت.

من دوباره به زمین نگاه کردم و به جا پاهایِ او که چمن‌ها را خوابانده بود؛ بعد به درخت‌ها و به گورها، و آن یکی که بره‌ای از سنگِ مرمر رویش زانو زده‌بود. سعی‌کردم ببینم چشمان بره باز است یا بسته. انگار داشت نُشخوار می‌کرد. به بره خیره مانده‌بودم که پیرمرد با سُرفه‌ای، سینه‌ صاف‌کرد و گفت: “دیدی چه‌طور اندازه گرفتم، همین، خیلی راحت، درآمدش هم خوب است. فقط آوردنِ مشتری به این بالا با تو. آن کارهای دیگرش را من خودم انجام می‌دهم”.

بعد از آن‌جا رفتیم کمی دورتر. نشستیم جایی‌که از بالایِ تپه می‌شد شهر را در پایینِ دره دید. آن پایین‌ترها، آسمان دریا شده بود، آبی در آبی، با سفیدی‌هایی که پیدا و ناپیدا می‌شدند، مثل ابرهای ناپایدار. پیرمرد تبسمی کرد و دوباره گفت: “توی این بهشت، آدم‌‌‌ها نگران منزلی در آن‌سویَش هم هستند”.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی