
مقدمه: گشودن پردهای از تعلیق تاریخی و اخلاقی
«پدرم کالیگولا را میکُشد» رمانیست در چهلوهفت فصل بهقلم علیرضا جوانمرد که نشر رها بهتازگی منتشر کرده است. جوانمرد که در کارنامهی ادبی خود مجموعهداستان «پیشانینوشتها» و رمان «بلند شو قهرمان» را دارد این بار با انتخابی هوشمندانه و جسورانه، قدرتهای تاریکِ تاریخ را از غبار قرون بیرون کشیده و در قالب روایت پسامدرنِ ایرانی به چالش میکشد. عنوان کتاب، تضادی بنیادین در خود نهفته دارد: تقابل میان نیروی محافظهکار و ساختاری (پدر) و نماد مطلق هرجومرج و جنونِ قدرت (کالیگولا). این عنوان گیرا، از همان لحظهی اول، خواننده را در مرکز معما و تقابل تاریخی روانشناختی قرار میدهد که حل آن، کلید درک ساختار درونی اثر است. ارجاعات تاریخی (واقعهی عاشورا، قتل ناصرالدینشاه، فتوحات عرب و…) استفاده از شخصیتهایی چون شمر، یزید، ناصرالدینشاه، کالیگولا، مفیستلس، نیچه، میرزا رضای کرمانی، مرد ناشناس (یکی از شخصیتهای رمان ملکوت اثر بهرام صادقی) همچنین بازتاباندن اسطورهها (آپولون و دیونوسوس و…) تلاشیست جسورانه برای مواجهه با مفاهیمی چون قدرت، میراث تاریخی و فروپاشی اخلاقی که بهسان سایهای سهمگین بر جامعهی معاصر ما سنگینی میکند. اثری که در مرز تاریخ، اسطوره، و هذیان حرکت میکند و با زبانی چندلایه به بازتعریف مفهوم قدرت، تقدس و تکرار در ذهن ایرانی میپردازد. نویسنده در چهلوهفت فصل متراکم، دنیایی میسازد که در آن گذشته و حال، واقعیت و خیال، و انسان و خدا، در چرخشی مداوم در هم میپیچند و فرو میروند.
«پدرم کالیگولا را میکُشد» شروعی توفنده و کوبنده دارد و در ادامه طوری پیش میرود که پتانسیل و توانایی لازم را دارد تا از روایتی محلی به روایتی جهانی تبدیل شود:
خوانندگان گرامی! توجه فرمایید! خوانندگان عزیز! توجه فرمایید! خداوند با شما سخن میگوید. خدای بزرگ و بلندمرتبهی لاشریک که دیگر خدایی جز او نیست و حی لایموت است. اینجانب خدا که در بین زمینیها با نام شمر هم شناخته میشوم، مانند تمامیخدایان راستین تاریخ مظلوم واقع شدهام. بسیار مظلوم. به اعتقاد من، کفر و نادیده گرفتن و انکار بزرگترین ظلم ممکن است و من نادیده گرفته شدهام. آیا چنین سزاست که بخش کوچکی از محققان تاریخ اسلام در جهان و بخش کوچکی از جهان اسلام من را بشناسند و دیگر هیچ؟ آن وقت شهرت نیچه جهانگیر باشد ولی من، آن ابرمرد باشم که در فراسوی نیک و بد ایستاده، فارغ از اخلاق بردگان، خدا را سربریدهام و با دشنهی خونین از گودال قتلگاه بیرون آمده باشم و خدا باشم و هیچکس مرا به هیچ نگیرد؟
ماجرای رمان درمورد مردیست که آرزوی بزرگترین حسینهی جهان را دارد و با همراهی شخصیتهایی که یکبهیک به داستان اضافه میشوند (فرحان، خالد، دوقلوها: رعنا و شیدا، سارا و کریستینا، حلما، سلما، ملیکا و مونیکا …) روایتی بیپرده از قدرت، دیوانگی و سقوط ارائه میدهد. او که پدری نامیرا و مادری زاینده دارد بارها و بارها از صلب پدر و زهدان مادر متولد میشود و نمیمیرد تا نشان دهد چگونه ساختار قدرت فاسد چه در ایران یا هر بستر اجتماعی دیگری، سازوکاری مشابه برای تخریب فردیت و اخلاق دارند.

در ظاهر، عنوان اثر نوید روایتی تاریخی از دوران قاجار میدهد، اما بهزودی روشن میشود که «ناصرالدینشاه» تنها یک نشانه است؛ استعارهای از پدر، از اقتدار، از چرخهی سلطه و نویسنده از این شخصیت بهعنوان استعارهای بنیادین برای نقد مناسبات قدرت استفاده میکند. این اثر بیش از آنکه داستانی دربارهی شاه باشد، سفریست در ضمیر ناخودآگاه جمعی ما، جایی که میل به اطاعت و وسوسهی عصیان، دو نیروی متناقض اما همزمان فعالاند. پدر در این کتاب، نماد قدرت ازلی است؛ پدری که هرگز نمیمیرد، زیرا در کالبد فرزندانش تداوم دارد. و مادر، بازتولیدکنندهی همین قدرت است، تکرارِ چرخهی فرمانپذیری. در میان این دو، راویای سرگردان ایستاده؛ انسانی که میخواهد بمیرد اما نمیتواند، چون مرگ نیز در این جهان، بخشی از تداوم قدرت است.
این رویکرد، رمان را از سطح روایت صرف خارج کرده و آن را به مقالهای فلسفی در لفافهی داستان تبدیل میکند؛ اثری که در آن، پرسشهای اساسی دربارهی مسئولیت فردی در برابر تاریخ و میراث سوءاستفاده از قدرت، مدام تکرار میشود. در این میان، شخصیت «پدر» بهعنوان نقطهی ثقل دراماتیک، محور اصلی این مواجههی متلاطم خواهد بود.
بخش اول: تقاطع تاریخ و امر شخصی؛ کالیگولا به مثابهی استعارهای معاصر
نویسنده در این اثر، افسانهی کالیگولا را بهمثابهی پروژهای ادبی مورد استفاده قرارمیدهد. کالیگولا، در ذهن جمعی، نماد قدرت مطلقیست که هیچ محدودیتی نمیشناسد؛ دیوانگی بهمنزلهی ابزار حکمرانی و تبدیل ارزشها به ضدارزشها، اما در دستان نویسنده، این شخصیت تاریخی از تخت زرین روم پایین کشیده میشود تا به عنصری درونی، یک شبح یا یک آزمایشگاه اخلاقی تبدیل شود. مسئلهی اصلی این نیست که آیا شخصیت داستانی دقیقاً همان کالیگولای تاریخی است، بلکه این است که چگونه روح کالیگولا یعنی مطلقگرایی، خودکامگی و توهین به ارزشهای بنیادین انسانی میتواند در هر بستری، اعم از خانواده یا ساختارهای بزرگتر اجتماعی، سر برآورد.
جوانمرد با استفاده از تاریخ بهعنوان آینه، نهتنها گذشته را بازنمایی میکند، بلکه آن را به زمان حال پرتاب میکند. این تقابل بین شکوه بیرونی امپراتوری و تباهی درونی فردی، هستهی اصلی نقد اجتماعی کتاب را شکل میدهد. کالیگولا نماد اوج قدرت زمینی است، اما این قدرت بهقدری فاسد است که بهسرعت به درون خود فرو میریزد. این فروپاشی، در فضای رمان، بازتابی از این اندیشه است که هر سیستمی که بر پایهی سرکوب حقیقت و قربانی کردن اصول اخلاقی بنا شود، هر چند باشکوه، محکوم به زوال است. استفاده از شخصیت ناصرالدینشاه، ابزاری قدرتمند برای جوانمرد فراهم میآورد تا دربارهی مکانیزمهای سلطه در هر مقیاسی سخن بگوید. او صرفاً امپراتوری دیوانه نیست بلکه تجلی ترس از قدرتی است که مشروعیت خود را از دست داده اما همچنان با زور اعمال میشود. این تقاطع میان امر تاریخی عظیم و امر شخصی کوچک (مانند رابطهی پدر و فرزند)، موجب میشود تا خواننده از سطح تحلیل سیاسی صرف فراتر رفته و وارد پیچیدگیهای روانشناختی اعمال قدرت شود. چگونه فردی میتواند میراثدار یا قربانی سایهی چنین قدرت مخربی شود؟ این پرسشی است که جوانمرد از طریق شخصیتپردازیهای دقیق خود مطرح میکند و در بخشهایی از دیالوگ پدر و پسر مشهود است:
گفت: «چه آرزویی داری؟»
گفتم: «شما چی؟»
گفت: «من میخواهم بمیرم. میخواهم خوب بمیرم. یک طوری بمیرم که حق مرگ را ادا کنم.»
دستم را پشتش بالا و پایین کشیدم. دوست داشتم گرمای محبتم را از پوستش حس کند.
گفتم : «خودم میکشمت. یک طور خوبی میکشمت.»
چیزی نگفت. موهای سرم را بوسید. دهانش بوی خاک میداد و لبهایش داغ بود. خیلی داغ. میلرزید.
یکی از درخشانترین مفاهیم در رمان، نقدِ خودِ دانایی است. راوی میگوید:
«جهنم، هوشیاری محض است به آنچه هست و آنچه میتواند باشد.»
در این جهان، دانستن درد است و نادانی نجات. نویسنده از دانایی بهعنوان زهرِ تمدن یاد میکند، و خوابی بیرؤیا را همچون رستگاری نهایی تصویر میسازد. این تفکر در امتداد فلسفهی تراژیک شرق است؛ آگاهی به چرخهی رنج، بیآنکه بتوان از آن گریخت.
بخش دوم: هستهی مرکزی رمان؛ قدرت و فروپاشی و میراث
««پدرم کالیگولا را میکُشد» در عمق خود، کاوشی است در مأهیت متغیر قدرت و چرایی ماندگاری فساد در طول تاریخ. قدرت در این رمان، نیرویی ذاتاً لغزنده و غیرقابلاعتماد است. جوانمرد با دقت نشان میدهد که چگونه جاهطلبیهای مشروع میتوانند بهسرعت منحرف شده و تبدیل به توهمات ویرانگر شوند. این انحراف تنها واقعهای تصادفی نیست، بلکه نتیجهی فرآیندی سیستماتیک است که فرد را از انسانیت تهی میکند.
مفهوم محوری در این تحلیل، نقش «پدر» است. «پدر» در روایت جوانمرد میتواند پدر بیولوژیک قهرمان باشد، اما در لایهای عمیقتر، نماد تاریخ، نماد سیستم حاکم، یاحتی نماد اقتدار سنتی است که فرزند (نسل جدید) باید با میراث آن مواجه شود. پرسش اساسی رمان این است: آیا «پدر» همان کالیگولایی است که درونی شده؟ آیا سرکوبها و دیکتاتورهای تاریخی، بهشیوهای ظریفتر در ساختار خانواده بازتولید میشوند؟
پدر در اینجا نه لزوماً قاتل یا مقتول، بلکه حامل باری است که از پیشینیان به او رسیده است. این بار، اغلب شامل اعمالی است که در زمان خود برای حفظ نظم (یا حفظ قدرت) ضروری به نظرمیرسیدهاند، اما اکنون همچون سندی معلق و مسموم، به نسل بعد منتقل شدهاند. رمان با قدرت به این موضوع میپردازد که چگونه اعمال قدرت، حتی اگر بهظاهر برای خیر انجام شده باشد، اگر با نقض اصول اخلاقی همراه باشد، میراثی جز تباهی به جا نمیگذارد. کشتن پدر، در حقیقت تلاشیست برای رهایی از این میراث سمی، عملی قهرمانانه برای قطع زنجیرهی فاسد اقتدار و مبارزه، بار روانی عظیمی بر دوش نسلهای بعدی میگذارد. خواننده شاهد است که چگونه سایهی تصمیمات تاریخی (یا خانوادگی) بر زندگی روزمره و روابط فردی سنگینی میکند. فشار روانی که میتوان آن را بهعنوان معادلهی روانی در نظر گرفت بهشکل زیر معادلسازی میشود:
میراث تاریخی +سرکوب عاطفی = بحران هویت
و نویسنده نشان میدهد برای رسیدن به ثبات، باید معادله را حل کرد؛ یعنی میراث را نه حذف، بلکه تحلیل و مهار کرد.
در فصلهای میانی، نویسنده با رجوع به اسطورهی گیلگمش، مرز میان انسان و خدا را میکاود. گیلگمش در اینجا همچون ناصرالدینشاه، «خدای فانی» است؛ دو ثلث خدا، یک ثلث انسان. همین توازی میان آب و خاک، خلود و مرگ، به مفهومی مرکزی در رمان بدل میشود:
«انسان، گیلگمش است. خدا-انسانی که فانی است و در آب زنده، و در خاک مدفون.»
از دل این استعارهها، جهان متن به عرصهای از فلسفهی تکرار و فنا تبدیل میشود؛ جایی که هیچ قدرتی نابود نمیشود، بلکه فقط چهره عوض میکند. خشونت در این کتاب، شوکآور نیست؛ شناختزاست. بدن مثلهشده و ذهن متلاشیشده، استعارهی جامعهای است که از درون تکهتکه شده است. در فصلهای پایانی، رمان به نقطهی اوج میرسد؛ جایی که مرز میان رؤیا و واقعیت، اسطوره و تاریخ، کاملاً درهم میشکند. حلما و سلما، مونیکا و ملیکا، ناصرالدینشاه و میرزا رضای کرمانی همه در صحنهای آیینی گرد میآیند که شبیه همزمانِ تعزیه و تئاتر ابزورد است. و سپس همهچیز به خون و سکوت ختم میشود: پدری بیسر، مادری خونچکان، و نویسندهای که میگوید «کتابم تمام شده است». پایان، بازگشت به آغاز است؛ چرخهای دیگر از زایش و نوشتن و مرگ.

بخش سوم: سبک و زبان نویسنده؛ مهندسی روایت در خدمت عمق
نویسنده ساختار خطی روایت را کنار میگذارد. هر فصل قطعهای از ذهن و هذیان راوی است؛ روایتی که زمان در آن وجود ندارد و تاریخ در حلقهای بسته میچرخد. از مناجات و بیانیه تا کابوس و گفتوگو، همهچیز در زبانی موجدار جریان دارد. فرم دایرهای رمان کاملاً در خدمت ایدهی مرکزی آن است: تکرار بیپایان مرگ و زایش، پدر و پسر، خدا و بنده. نویسنده، سبک نگارشی خود را به شیوهای دقیق مهندسی کرده تا همزمان خواننده را به دنیای خیال بکشاند و او را وادار به تفکر کند. زبان اثر استوار و مملو از استعارات سنجیده و البته طنز است، از پردهبرداری عجولانه اجتناب میکند و با استفاده از توصیفات غنی و گاه سوررئال، فضایی سنگین و وهمآلود خلق میکند که با مضمون اصلی کتاب کاملاً همخوانی دارد. پاورقیها گفتوگوی بیواسطهی نویسنده با مخاطب است و بخش اعظمی از داستان را طنازانه پیش میبرند، همچنین توصیفات نویسنده از محیط و فضای ذهنی شخصیتها، اغلب بهشکلی سیال و غیرخطی، مرز بین واقعیت بیرونی و آشفتگی درونی را محو میسازد. نویسنده حتی در فصلبندی رمان هم نشانهگذاری کرده است. رمان ۴۷ فصل است و ۴۷ ابجد نام حسین است و رمان دربارهی بزرگترین حسینهی جهان.
همچنین دیالوگها نهتنها تبادل اطلاعات نمیکنند، بلکه خود حامل بار دراماتیک و نمادین هستند:
گفتم: تو نفرین خدایی برای من!
گفت: چگونه نفرینی هستم که سینهام پر از داستان برای توست؟
تا گفت داستان سست شدم. نشستم مقابلش. سیگار را از دستم گرفت و در آغوشم لمید.
گفتم: تا برایم داستان بگویی در امانی!
گفت: تا قیامت صغری برایت قصه خواهم گفت.
گفتم: زودتر از این حرفها میمیرم.
سیگار را با دستش مقابل لبم آورد و گفت: نمیشود بمیری. تا من برایت قصه میگویم نمیشود بمیری.
جملات غالباً کوتاه و بُرنده یا گاهی طولانی و پیچیده، منطبق با وضعیت روحی گوینده، نوشته شدهاند. این تغییر در ریتم، به روایت سرعت و عمق میبخشد. همچنین بازی نویسنده با لایههای زبانی از شاخصههای مهم نثر این رمان است. در یک لحظه زبان رسمی و تاریخی میشنویم، لحظهای بعد لحن رسانهای، ارجاعات فلسفی، و گفتوگوهای روزمره. در فصلهایی ناصرالدینشاه بر ضد «غرب» سخن میگوید و تمدن صنعتی را دشمن میخواند، و در فصلهایی دیگر خودش بدل به سوژهی طنز تلویزیون جهانی میشود. این تلفیق از لحنها و منابع، جهان متن را سوررئال و در عینحال آشنا میکند که نشان از ذهنپستمدرن بشر امروز دارد.
از منظر فنی نیز، میتوان قلم جوانمرد را در جریانی قرار داد که به دنبال عمقبخشی به روایتهای اجتماعی از طریق فرمهای هنری پیشرو است. او از تکرار مضامین و تکرار نمادها (مانند نماد جنون یا قدرت) به شکلی منظم استفاده میکند، به گونهای که هر تکرار، سویهای جدید از معنا را آشکار میسازد. اگر بخواهیم این سبک را در سطح جریانهای ادبی معاصر ارزیابی کنیم، رمان در زمرهی آثاری قرار میگیرد که از سادهانگاری فاصله گرفته و خواننده را به کشف و شهود دعوت میکند.
تکنیک اصلی روایت نیز ساختاری چندپاره دارد که در آن، زمان به شکلی موجی حرکت میکند. این حرکت، موجب میشود نویسنده در زمانهای مختلفی بلغزد و همزمان چند قصه را تکهتکه روایت کند. سرعت روایت نیز هوشمندانه مدیریت شده است؛ در لحظات اوج تعلیق و درگیریهای اخلاقی، روایت کند شده و جزئیات روانشناختی با دقت میکروسکوپی بررسی میشوند، در حالی که در نقاط عطف داستانی، روایت با سرعت پیش میرود تا نیروی ضربه را حفظ کند که نشان از مهندسی دقیق روایت دارد.
بخش چهارم: جاذبهی مخاطب و ضرورت خواندن
چرا باید این کتاب را خواند؟
زیرا جوانمرد نه تنها داستان روایت میکند، بلکه خواننده را به یک کارگاه فکری هدایت میکند. مواجهه با این متن، مستلزم پذیرش چالشهایی است که رمان طرح میکند:
ما چه نسبتی با قدرتهایی که به ما تحمیل میشوند داریم؟
چقدر از تباهی گذشته را در امروز بازتولید میکنیم؟
این پرسشها، ساختار وجودی خواننده را به چالش میکشند. رمان فراتر از سرگرمی ادبی صرف است و در واقع ضرورت فکری برای مخاطب امروز است. در عصری که مرز بین حقیقت و خیال، و بین قدرت مشروع و سوءاستفاده از آن، بهطور فزایندهای مبهم شده است، رمان جوانمرد بهسان قطبنما عمل میکند. قدرت جذابیت این اثر در توانایی آن برای ایجاد ارتباط میان رخدادهای تاریخی دوردست و درگیریهای درونی معاصر ماست؛ داستانی دربارهی شجاعت موردنیاز برای مواجهه با تاریکیهایی که خودمان یا پیشینیانمان در دل تاریخ کاشتهایم. این کتاب یادآور سنت رادیکال ادبیات اندیشه در ایران است از هدایت تا گلشیری اما در عین حال، زبانی تازه و بیپروا دارد که ادبیات را به آستانهی هذیان میکشاند.
خواندن این رمان به کسانی توصیه میشود که ادبیات را ابزاری برای فهم پیچیدگیهای جهان میدانند، نه صرفاً فرار از آن. عمق تحلیلهای روانشناختی و اجتماعی، در کنار زیبایی و دقت زبان، اثری قابلتأمل خلق کرده است که خواننده را وادار میکند پس از اتمام آخرین صفحه، همچنان با مفاهیم آن دستوپنجه نرم کند. «پدرم کالیگولا را میکشد» نهتنها سهمی مهم در ادبیات معاصر ایران دارد، بلکه بهعنوان سندی فلسفی دربارهی مأهیت انسان و وسوسهی قدرت، شایستهی توجه عمیقترین نگاههاست و دعوتیست به مبارزه با کالیگولاهای کوچک و بزرگی که هر روز در اطرافمان و در درونمان ظهور میکنند.







